.....................................................................
پس چراغي كو؟
به رامين مولائي
جلال سرفراز
شب مي ماند و او
او مي ماند و شب
او مي ماند و شب مي ماند و يك حرف به لب
شب مي شكند
او مي داند
او مي ماند و شب مي شكند
نيز مي داند شب
كو مي شكند
شب آينه مي گيرد
وو نگاهش را مي دزدد زين آينة خالي بي تصويري
كه ملالش را در تيرگي مرگ رها كرده ست
پس چراغي كو تا برتابد؟