30 June 2008

کورش زعیم: فرهیخته ترین، اندیشمندترین و برگزیده ترین قشر جامعه ایرانی !... چرا نمی توانیم زیر چتر یک استراتژی همبسته شویم

پرسش اینست که چرا، با وجود اینکه گروه های سیاسی ملی و دموکراسی خواه ایرانی در درون و برون مرزها، فرهیخته ترین، اندیشمندترین و برگزیده ترین قشر جامعه ایرانی هستند، هنوز به این خرد و بینش سیاسی نرسیده اند که باید زیر چتر یک استراتژی برای رسیدن به آرمان مشترک همبسته شوند؟
چرا درس نمی گيريم؟

کورش زعیم




تجربه نشان داده که همبستگی میان گروه های اپوزیسیون در کشور ما هنگامی عملی می شود که احساس کنیم خطرات مبارزه در تنهایی چنان افزایش یافته که یک همبستگی تاکتیکی و موقت می تواند باعث افزایش امنیت شود. تحمل ناپذیری خطرات ما را بهم نزدیک می کند نه استراتژی تقویت نیروهای مبارزه. استقلال طلبی گروه ها باعث پراکندگی ماست و ما شعار همبستگی را فقط برای توجیه این پراکندگی می دهیم. ما فراخوان همبستگی می دهیم، ولی آماده کوتاه آمدن از مواضع خود برای نزدیک شدن بهم نیستیم. انتقاد می کنیم که چرا دیگران نمی آیند با ما همبسته شوند، از راهکارهای ما پیروی کنند و زیر چتر ما فعالیت کنند. بنابراین، فراخوان همبستگی بدون ارائه یک برنامه مدون و مشخص و فراگیر برای رسیدن به یک هدف تعریف شده، که برای همه گروههایی که به همبستگی فراخوانده می شوند پذیرفتنی باشد، کاری به جایی نخواهد برد، همانگونه که در این سی سال مصیبت بار دیدیم که نتیجه ای نداده است.

صدها سال کشورهای اروپایی با هم رقابت کردند، دشمنی کردند و جنگیدند و به یکدیگر آسیب رساندند. فقط هنگامی همبسته می شدند که می خواستند به یک دشمن مشترک آسیب برسانند. سرانجام، دو جنگ فراگیر خانمانسوز و بی نتیجه ناشی از این پراکندگی و رقابتهای خودخواهانه، نه تنها آسیب های وارده را برای همه کشورهای اروپایی تحمل ناپذیر کرد، بلکه اروپاییان متوجه شدند که پراکندگی میان آنها باعث شده که در پیشرفت اقتصادی و نفوذ بین المللی از امریکای در حال رشد عقب بمانند و اگر شرایط همانگونه ادامه یابد، در جهان آینده هیچکدام به تنهایی توان پایداری و حفظ استقلال سیاسی و اقتصادی خود را نخواهند داشت. همبسته شدن اروپا ناشی از این ترس بود. اکنون همان کشورهایی که بواسطه تعصبات ملی و زبانی و تاریخی و مذهبی در رویاروی یکدیگر قرار می گرفتند، اکنون در یک همبستگی استراتژیک نیروهای خود را، قانون های خود را، اقتصاد و واحد پول خود را همسو کرده اند و در یک مجلس شورای واحد می کوشند که بهم نزدیک تر شوند.

در چنین شرایط جهانی که همه کشورها به سوی یکدلی و تک زبانی و تک قانونی می روند، هنوز گروه های گمراهی هستند که در کشورهایی که مردم از دولت مرکزی خود خسته و بیزار شده اند، بجای همبستگی برای بهبود شرایط، تبلیغ جدایی و پراکندگی می کنند.

ما در ایران، با وجود اینکه هرگاه خطرات خارجی ما تهدید میکند، اختلافات را کنار گذاشته همبسته می شویم، هنوز نتوانسته ایم برای هدفهای آرمانی خود، مانند مبارزه با خودکامگی و فساد سیاسی، و برای برقراری دموکراسی و رعایت حقوق بشر، فرهنگ همبستگی و یکدلی ملی را نهادینه کنیم. دلیلش شاید آنست که هنوز آستانه تحمل محرومیت ها، خفقان و خشونت علیه طبقه روشنفکر و مبارز مدنی شکسته نشده است. یعنی ما از تاریخ درس نمی گیریم و منتظر آن فشار نهایی خرد کننده میشویم تا به فکر یکی کردن نیروها و قدرتمند کردن جبهه مردمی خود بیافتیم. نظام جمهوری اسلامی هم که آستانه تحمل نیروهای ملی را ارزیابی کرده، برای جلوگیری از همبستگی و همگرایی ناشی از شکسته شدن آستانه تحمل، همیشه میزان فشار را تا حدی بالا می برد که نه تحمل ناپذیر شود که متحد شویم، و نه آنقدر قابل تحمل باشد که احساس امنیت کنیم. آیا آنان که برای بقای سلطه خودکامگی سیاستگذاری می کنند ما را از خودمان بهتر شناخته اند، یا از ما روشنفکران مردم گرا هوشمندتر و زیرک تر هستند؟

من می گویم نه. آنها زیرک هستند، ولی بهیچوجه به سطح دانش و هوشمندی ما نمی رسند؛ این ما هستیم که خرد و آینده نگری خود را در عایقی از خودبزرگ بینی ناشی از عدم اعتماد به نفس زندانی کرده ایم و آن اراده را از دست داده ایم که خود را از خود رها کنیم.

اکنون پرسش اینست که چرا، با وجود اینکه گروه های سیاسی ملی و دموکراسی خواه ایرانی در درون و برون مرزها، فرهیخته ترین، اندیشمندترین و برگزیده ترین قشر جامعه ایرانی هستند، هنوز به این خرد و بینش سیاسی نرسیده اند که باید زیر چتر یک استراتژی برای رسیدن به آرمان مشترک همبسته شوند؟ برخی از ما، با وجود تجربه شکست برخی روش ها، باز اصرار داریم آن روش های ناکارآمد را تکرار کنیم، نه برای اینکه امیدواریم روزی کارساز شود، بلکه فقط برای اینکه استقلال خود را از گروههای دیگری که با روشهای دیگری برای رسیدن به همان آرمانها تلاش می کنند نشان دهیم. یعنی، گاهی ارضای نیاز شخصی به ابراز وجود، اهمیتی بیشتر از رسیدن به هدف پیدا می کند. این نیاز به ابراز وجود سیاسی در شرایطی که احساس خطر ناشی از تهدیدات نظام حاکم هنوز تحمل پذیر است، باعث شده که گروه هایی کماکان به امکان اصلاح با نصیحت یا اصلاح ساختاری از درون نظام دلبسته بمانند. گروه هایی دیگر برای شاخص شدن از دیگران به سراغ ایدئولوژی ها و فلسفه های شکست خورده تاریخ بروند و ادعا کنند که این بار خواهند دانست چگونه آن را بارور سازند. گروهی نیز از میان خودمان به روشهای ملی گرایانه نیم قرن گذشته وفادار مانده اند با این ادعا که می توانند آن روشها را در شرایط بسیار متفاوت کنونی، باز با موفقیت اجرا کنند؛ و سرانجام گروه هایی که به بازگرداندن شیوه های حکومتی تاریخ گذشته روی می آورند. ولی هیچکدام از این ها در شرایطی که همبستگی معنای کمرنگ شدن هویت گروهی یا شخصی خود را داشته باشد، حاضر به کنکاش برای یافتن بهترین راه رسیدن به هدف نیستند.

از گروههایی که هدف آرمانیشان از ما ملی گرایان، که مردم سالاری و حقوق بشر را باور داریم، متفاوت است که بگذریم، چرا خود ما هیچگاه نتوانسته ایم برای رسیدن به این هدف مشترک باهم همبسته شویم و همکاری کنیم؟ سی سال تجربه به ما نشان داده که حتا در درون خودمان چنین همبستگی کار آسانی نیست. البته پراکندگی در میان نیروهای اپوزیسیون یک حکومت غیرعادی نیست. در زمان سلطه رژیم کمونیستی بر روسیه، روشنفکران دورن و برونمرزی روسی همین دشواری ما را داشتند. برخی از آنها عقیده داشتند باید رژیم موجود شوروی را اصلاح کرد، برخی می خواستند از دمکراسی امریکایی تقلید کنند، برخی مایل به بازگرداندن پادشاهی بوسیله بازماندگان تزارها بودند و برخی دیگر پادشاهی را با شرط پارلمانی بودن به تقلید از انگلستان می خواستند. در میان دموکراسی خواهان شوروی مردان فرهیخته و شایسته زیاد بودند، و بهمین دلیل نمی توانستند روی پشتیبانی از یک نفر یا یک گروه توافق کنند. به گرد هر شخصیت شایسته، گروهی حلقه زدند. گاهی حتا در میان همین حلقه های کوچک هم بخاطر اختلاف سلیقه در دیدگاهها و تاکتیک ها انشعاب می شد. شخصیت های سیاسی خودشان هم گرایشی به همبستگی باهم نداشتند، زیرا هر کدام فقط خود را شایسته رهبری می دانستند و آماده نبودند که باهم بنشینند و نیروهایشان برای پشتیبانی از یک نفر یا یک روش یا یک استراتژی متمرکز کنند. آنها در میان خودشان هم دائم در ستیز بودند، از هر اظهارنظر یا عمل کوچکی انتقاد می کردند، بهم تهمت می زدند، افشاگری و شایعه پراکنی می کردند تا طرف را در برابر خودشان یا شخصیت مورد علاقه خودشان تضعیف کنند. سازمان امنیت شوروری هم با ارسال اشخاص نفوذی به این پراکندگی ها و نفاق دامن می زد و هر جا زورش به یک شخصیت محبوب نمی رسید، او را ترور می کرد. این در حالی بود که مبارزان درون شوروی زندگی و جان خود را بخطر می انداختند، با سامیژدات آگاهی رسانی می کردند، به زندان می افتادند، تبعید می شدند، شکنجه می شدند و جانشان فدا می شد، ولی امیدشان را از پشتیبانی مخالفان برون مرز که پراکنده و دائم با هم در ستیز بودند، قطع نمی کردند. نتیجه آن شد که تغییر رژیم در شوروی به علت عدم همبستگی و ناتوانی اجرایی شخصیت های درونمرز و بویژه جبهه برون مرز، آنقدر به درازا کشید تا رژیم ایدئولوژیک شوروی بر اثر پوسیدگی، فساد غیرقابل تحمل و اقتصاد شکست خورده و نارضایتی گسترده از درون پاشید. هیچکدام از شخصیت های اوپوزیسیون شوروی که برای کسب موقعییت و مقام با هم در ستیز و مبارزه بودند در فروپاشی شوروی جایگاهی به دست نیاوردند و در رژیم جانشین نیز جایی کسب نکردند.

شباهتهای زیادی میان وضعیت ما با وضعیت شوروی وجود دارد. ما هم در برابر یک رژیم ایدئولوژیک هستیم که به اوج خودکامگی، فساد گسترده و شکست اقتصادی رسیده است. ولی ما به دو دلیل نمی توانیم نیروهای خود را در برای ایجاد یک گزینه بهتر متمرکز کنیم. نخست، نیاز ما به مطرح بودن شخصی است. ما روشنفکران ایرانی، همانند روسها، نیاز شدیدی به مطرح شدن و مطرح بودن شخص خودمان داریم. ارضای این نیاز، گاه بر هدفهای ما الویت دارد. اگر قرار باشد ما خود رهبر نباشیم و به مطرح کردن دیگران بپردازیم، ترجیح می دهیم هدف را عوض کنیم و یا دستکم وسیله رسیدن به هدف را عوض کنیم. ما خود باید پشت فرمان قرار گیریم، حتا اگر وسیله ما کم توان باشد یا راه را گم کرده باشیم. برخی از ما برای درمان این کاستی ها به تخریب وسیله های دیگران می پردازیم تا آنها هم نرسند، یا دستکم کند شوند تا زودتر از ما نرسند. در این راستا، بجای یاری دادن به آنها که در جلوی صف قرار گرفته اند، به انتقادهای ناسازنده می پردازیم تا موفقیت آنها را کمتر کنیم یا کمتر از آنچه هست نشان دهیم. ما درک نمی کنیم که کلید رهبری نفوذ است نه مقام و اختیارات.

این نیاز شدید به خود ارضایی، ناشی از سرخوردگی ها و عدم اعتماد به نفس ملی ماست که در طی دویست سال حکومت های بی خرد، خودکامه و فاسد، و نیز در نتیجه روند نخبه کشی و نبود فرصت برای نخبگان و روشنفکران برای عرضه خود، سلطه بیگانگان بر سیاستگذاری های داخلی و خارجی کشور، روشنفکران ما را که از هوشمندترین در جهان هستند در خفقان فکری و تنگی فرصت قرار داده است. این خفقان فکری، باعث شده که ما در اولین فرصت فقط به ابراز وجود و ارضای این نیاز خفه شده بپردازیم و هدفهای گروهی یا ملی را هم در چارچوب این نیاز شخصی تعریف نماییم. این احساس، به باور من، همانند مثال روسها، بزرگترین عامل پراکندگی در میان ما نیروهای ملی و دموکراسی خواه ایرانی است.

دومین دلیل، که در مورد ما ایرانیان مصداق دارد، ترس از آینده و ترس از شکنندگی ارزشهای گذشته است. پس از شکست جنبش مشروطه، که نخستین بارقه های غرور ملی را در ما ایجاد کرد، و چیرگی دوباره خودکامگی بر کشور، نخستین باری که ملت ما توانست بار دیگر احساس غرور کند و هویت ملی احترام آمیز خود را بازیابد، دو سه سال حکومت دکتر مصدق و جبهه ملی ایران بود. مصدق برای ما نماد هوشمندی و خرد ایرانی شد که صدها سال بود از آن محروم شده بودیم. ما نسل نوجوانان آن سالها، و نسل سیاسی باصطلاح باتجربه کنونی، هرچند که فقط در حاشیه بودیم و در ایجاد آن افتخارات ملی و جهانگیر نقشی نداشتیم، ولی تاثیر آن در ذهن و قلب ما جاویدان شد. پس از دو صد سال خفت و خجلت از بی خاصیتی و بی هویتی خود در چشم جهانیان، غرور ملی به ما بازگشته بود و ما دارای هدف شده بودیم. از آن پس، در تمام این دهه های شکست و سرخوردگی ناشی از سقوط مجدد مردم سالاری در ایران، ما فقط تلاش می کردیم این میراث ارزشمند را تکرار کنیم و تداوم دهیم. بسیاری از ما در این راه مبارزه کردیم، سماجت کردیم، زندان دیدیم، شکنجه کشیدیم, محرومیت دیدیم و تندرستی و زندگی خود را به آسیب کشاندیم، ولی از این هدف دست نکشیدیم، زیرا هویت شخصی خود را از آن می گرفتیم. این مبارزه و تلاش به ما غرور ملی و غرور ایرانی بودن می داد، غرور شهروند جهان متمدن و پیشرو بودن می داد. پس از سده ها، ایرانی بودن بار دیگر برای ما یک ارزش گرانبها شده بود.

اکنون، همین میراث ارزشمند باعث پراکندگی ماست، زیرا بسیاری از ما چنان غرور و ذهن و دل و هویت سیاسی خود را به آنچه در شش دهه پیش گذشته بسته ایم که از تاریخی که در این مدت در جلوی چشم ما ایجاد شد و گذشت غافل مانده ایم. ذهن برخی از ما در همان سالهای زیبای غرور انگیز خشکید، مانند تندیس های زیبای برنجینی از گذشتگان افتخارآمیزمان.

ما از آن زمان تا کنون فقط به حفظ آن خاطرات و ارزشها پرداخته ایم و عدم اعتماد به نفس تاریخی ما در قشر روشنفکری سیاسی ملی، سرچشمه ترس ما از نونگری و نوآوری است. در حالیکه علت موفقیت آنانی که آن افتخارات را در آن سالهای زرین آفریده بودند، نونگری و نوآوری بود. نسل ما در تمام این 54 سال مبارزه و اعتراض و مخالفت با شرایط خودکامگی و خفقان سیاسی جاری، هرگز به اندیشه ای نو و طرحی نو نپرداخت و با تغییر زمان و شرایط و رویدادهای داخلی و بین المللی، ابتکاری از خود نشان ندادیم. آرنگ ما بازگشت با آن دوران دلخواه بود. ترس ما از تجربه نشده ها، نوآوری را خطرآفرین می نمود. اگر کسانی هم از میان ما طرحی نو را پیش می کشیدند، یا روشی روزآمد را، او تخطئه می کردیم، به پایین می کشیدیم یا به خود محوری و تکروی متهم می کردیم که چرا جایگاه امن و آزموده ما را می لرزاند؟ به دلیل همین ترس، جوانان را بر خود راه نمی دهیم و اندیشه های نو آنها را بر نمی تابیم. جوانان با دانش و انرژی و نوآوری های خود ما را می ترسانند، زیرا آنقدر مانند ما تجربه ندارند که حسابگر باشند، و بنابراین تلاش برای غیرممکن می کنند و آن را بدست می آورند.

این ترس ها یکی دیگر از عوامل مهم پراکندگی یا دستکم دشواری همبستگی برای رسیدن به هدف مشترک است. در رسانه ها و تارنماهای خود از یکدیگر انتقاد می کنیم، حمله می کنیم، اتهام می زنیم و یکدیگر را حذف می کنیم، که بیشتر ناشی از ترس از کاستی های خویشتن است، که به پراکندگی دامن می زند. در چنین شرایطی ما نسبت به ترفندهای تفرقه افکنانه دشمن هم تاثیر پذیر می شویم.

به باور من، وضعییت کنونی اوپوزیسیون ایران، آن چیزیست که جمهوری اسلامی می خواهد و بی شک با ترفندهای خود و بوسیله عوامل خود پراکندگی سازمانی، نفاق میان اشخاص موثر، شخصیت کشی و جلوگیری از مطرح شدن اندیشه ها، طرح ها و شخصیت های پیشرو را تشویق می کند.

من امیدوارم که در این سمینار بتوانیم به ریشه های دشواری همبستگی نیروهای ملی و دموکراسی خواه بپردازیم و راهکارهایی برای همکاری و همسویی پیدا کنیم. منظور من همکاری و همسویی به معنای شاعرانه آن نیست، بلکه همسویی و همبستگی واقعگرایانه برای نجات کشور است. برای این کار ما نباید و نمی توانیم تنها باشیم. ما باید جبهه ای گسترده تشکیل دهیم که همه سازمانها، گروهها و شخصیت های خواهان استقرار مردم سالاری را در بر بگیرد. جبهه ملی ایران خود یک سازمان سیاسی جمهوریخواه و حقوق بشری است. نظام حکومتی موجود در ایران هرچند که نام جمهوری را یدک می کشد، ولی به علت ایدئولوژیک بودن، قانون اساسی آن اختیارات بنیادین در اداره کشور را بدون اعتنا به رای مردم به صنف خاصی تفویض کرده و در نتیجه با سامانه جمهوری مردمی در تضاد است. زیبایی جمهوری در اینست که مردم می توانند، به گفته کارل پوپر، حکومتی را که از آن ناراضی هستند بدون خونریزی عوض کنند و محکوم به پذیرش رهبران موروثی یا نمایندگان و رهبران برگزیده یک صنف خاص نباشند. دیدگاههای اقتصادی چپ و راست و میانه و دیدگاههای مذهبی همگی در یک رژیم مردمی و آزادیخواه جایگاه خود را دارند و باید آزادی بیان و فعالیت داشته باشند.

اگر ما بتوانیم چنین جبهه ای را، هم در کشور و هم در برونمرز، سازماندهی کنیم که در آن همه ما که به آینده ایران می اندیشیم، بدون انتظار تضمین کسب موقعییت و جایگاهی ویژه که مبتنی بر رای آزاد نباشد، در آن همصدا برای رسیدن به یک هدف تعریف شده، یعنی مثلا تدوین یک قانون اساسی روزآمد که حقوق همه مردم را رعایت و اداره کشور را بر پایه رای آزاد مردم و رعایت حقوق بشر تعریف کرده باشد مشارکت داشته باشیم، گامی بلند بشمار خواهد آمد. همکاری در تدوین چنین قانون اساسی، همبستگی تاکتیکی کنونی ما را ابدی خواهد کرد. تصور کنید که همه ما آن بخش از انرژی و ذهن خود را که اکنون در مصاف یکدیگر بکار می بریم به سوی یک هدف معطوف کنیم و با یاری جامعه بین المللی جمهوری اسلامی را وادار کنیم به یک همه پرسی برای تصویب آن تن در دهد.

اکنون، این فقط گذشته است که ما را با لگد به جلو می راند و ما تاثیری بر آنجا که ما را می برد نداریم، فقط امیدوارهستیم آن همانجا باشد که می خواهیم برویم. تصور کنید که ما خود آنجایی را که می خواهیم برویم تعریف کنیم و ذهن خود را از هرآنچه ما را سرگردان کرده، به گذشته وابسته کرده یا در پناه اندیشه ای که به ما امنیت کاذب می دهد قرار داده، آزاد کنیم. ذهن ما روشنفکران چتر نجات ماست، ولی فقط هنگامی عمل می کند که باز باشد.

شکی نیست که همبستگی هدفدار ما حاکمیت جمهوری اسلامی در ایران را خواهد ترساند، و حاکمیت هم خواهد کوشید که ما را بترساند. ولی وقتی همه باهم باشیم، زندان و خشونت علیه چند تن از ما تلاش این همبستگی را نخواهد ایستاند، و اینگونه خطرها را برای ما در درون که در معرض مستقیم آن هستیم تحمل پذیرتر خواهد کرد.

بیایید راهی بیابیم که باهم باشیم.


25 June 2008

نسرین افضلی : سمعا و طاعتا! ما دیدگاه خود را اصلاح می کنیم و دیگر فريب فمینیستها و سیمون دوبوار را نمی خوریم که می گویند زن جنس دوم است


دو سخنرانی اخیر خاتمی ، رئیس جمهور سابقا اصلاح طلب، بسیار خواندنی است و شما را هرچه بیشتر با عقاید و شخصیت ایشان آشنا می کند. گفتم سابقا اصلاح طلب نه از آن جهت که او سابقا واقعا اصلاح طلب بود بلکه از این جهت که لااقل سعی می کرد روضه ها و موعظه هایی که هزار سال در گوشمان خوانده بودند را تکرار نکند و این برای یک روحانی، اصلاح بزرگی است.

اما انگار اخیرا درجه اصلاح طلبی ایشان پایین آمده و در بازگشت به اصل خود، به مواعظ اخلاقی روی آورده اند. در اوج برخوردهای خشونت بار و وحشیانه نیروی انتظامی در برخورد با زنان در طرح امنیت اجتماعی ، خاتمی در مصاحبه ای به مناسبت روز دانشجو از این طرح دفاع کرد و گفت: طرح خوبي است ولی بهتر است با دقت بیشتری انجام گیرد.


سمعا و طاعتا!

نسرین افضلی


چندی قبل نیز به نقل قول از یکی از وزرای زن یک کشور اروپایی درباره مزایای حجاب پرداخت وگفت زنان غربی آزاد نیستند بلکه ولنگارند. اخيرا هم در راستای آشنایی بیشتر با این فرهنگ ولنگار و در ادامه سفرهای ایشان برای گفتگوی تمدنها راهی کشور نروژ شده و سخنرانی مبسوطی ارائه کرده اند و البته فراموش کرده اند آن خاطره شیرین وزیر زن اروپایی را برای حضار بازگو کنند. ما که حجاب داریم و آزاد هستیم وبه سخنرانی درباره مواهب حجاب اجباری نیازی نداریم؛ این زنان غربی اند که هیچ بهره ای از آزادی نبرده اند و ولنگارند،حال اینکه چرا ایشان از این فرصت طلایی استفاده نکرده و زنان غربی را هدایت نکرده اند جای تعجب دارد.

با اینکه دو سخنرانی قبلی خاتمی ، توقع درباره وجه اصلاح طلبی ایشان در مورد مسائل زنان را به شدت پایین آورده ولی سخنان اخير ایشان در نروژ آنقدر باور ناپذیر و تاثربرانگیز است كه نمي‌توان در قبال آن سكوت كرد. جملات ناشیانه و غیر علمی و قیاسهای نابجایی که در این صحبتها شده از یک دانش‌آموخته فلسفه بسیار بعید است.به طور خلاصه به بعضی قسمتهای این سخنرانی اشاره می کنم:

" به نظر من از جمله موضوعات مهمي که بايد مورد بحث قرار گيرد نوع نگاهي است که به زن و مسائل زنان داريم. آيا زن جنس دوم است چنان که سيمون دوبوار کوشيده است آن را شرح دهد؟ يا اين که انسانيت دو بخش مساوي دارد که يکي زن است و ديگري مرد؟"

حرف ربط "یا" بین دو جلمه سوالی اول و دوم از منظر علم منطق کاملا نابجاست. در بخش اول جمله، صحبت از شرح جنس دوم بودن زن به قلم سیمون دوبوار در کتاب بسیار مشهور خود جنس دوم است که یک "واقعیت" را شرح می دهد ، بخش دوم یک سوال فلسفی است و در پی یافتن یک حقیقت درباره انسان و انسانیت و ذات زن.. عجیب است اگر این فیلسوف فرق این دو را نداند مگر اینکه اقای خاتمی واقعا گمان برده باشد که سیمون دوبوار زن را جنس دوم می داند و مرد را جنس اول که بعید است کسی کتاب جنس دوم را بخواند و چنین استباط ساده لوحانه ای از آن داشته باشد. آنچه "جنس دوم" در پی شرح آن است ، روند و چگونگی "جنس دوم شدن زن" است. در واقع ایشان لب کلام دوبوار را درک نکرده که فرق اساسی بین "است" و "می شود" وجود دارد و عامدا یا از روی نااگاهی فعل " است" را به کار برده و می پرسد:" آيا زن جنس دوم است چنان که سيمون دوبوار کوشيده است آن را شرح دهد؟"

همین سوءتفاهم این جسارت را به ایشان می دهد که درباره فمینیسم هم قضاوت کنند: "مگر فمينيسم خود عکس‌العملي در برابر اين ديد (جنس دوم بودن زن) نيست؟ گرچه بر اين باورم که همين جنبش به نحو ناخودآگاه در بند همين ديد اسير است"

خاتمي سعی کرده بعد از صد سال فمینیستها را از خواب غفلت بیدار کرده واز بند اسارت فمینیسم که ناخودآگاه در آن افتاده اند برهانند که گمان نکنید شما جنس دوم هستید! اصلا! شما هم انسان هستید! او سپس یک صحنه جنگ و کشمکش ترسیم كرده که زنان از این سوی میدان با کلاهخود و زره در حال حمله به سوی مرداني هستند که آن سوی میدان در گوشه ای کز کرده و از ترس زهره ترک شده اند:" حتي کار به انتقام مي‌کشد و چه بسا کساني مي‌کوشند تا آن چه را امتيازات غصب شده توسط مردان مي‌دانند به هر قيمتي از دست مردان و انحصار آنان درآورند" و نتیجه گیری مهم اصلاح طلبانه ایشان :" اگر از ابتدا ديدگاه خود را اصلاح کنيم و به اين باور برسيم که انسانيت دو پاره دارد، يکي زن و ديگري مرد، و به عبارت ديگر انسان مؤنث و انسان مذکر داريم، شايد بسياري از مسائل حل شود".

سمعا و طاعتا! ما دیدگاه خود را اصلاح می کنیم و دیگر فريب فمینیستها و سیمون دوبوار را نمی خوریم که می گویند زن جنس دوم است! همه اقدامات فمینیستی خود را هم تعطیل كرده و فقط از این به بعد باور داریم که ما هم انسانیم. فقط لطف کنید بگویید چند سال باید همینطوری به اصلاح دیدگاه و باورمان ادامه بدهیم تا بقیه هم بالاخره فرصت پیدا کنند دیدگاه خود را اصلاح كرده و باور کنند ما هم انسانیم؟

ایشان همچنین امیدوارند که با این اصلاح دیدگاه، دیگر " مرد براي اين که با زن مساوي باشد مجبور به انتخاب زندگي زنانه" نخواهد بود.از این طنز ملیح که بگذریم به جمله ای بسیار عمیق و تاریخی می رسیم" زن بودن به خودي خود افتخار و امتياز بزرگي است، همان گونه که مرد بودن". معنی این جمله این می شود که زن به خاطر زن بودن امتیاز بزرگی بر مرد دارد و مرد هم به خاطر مرد بودن امتیاز بزرگی نسبت به زن دارد.مگر غیر از دوجنس زن و مرد جنس دیگری هم داریم؟ پس اگر زن بودن و مرد بودن هر دو افتخار و امتیاز بزرگی است پس چه کسی از این افتخار و امتیاز بزرگ نصیبی نبرده؟ اصلا چه امتیازی؟

فمینیستها همواره در معرض این اتهام هستند که مدعی یا خواستار برتری زن بر مرد هستند ولی اغلب سخنانی که در رد خواسته های فمینیستی مطرح می شود(که اگر در همین یکی دو هفته به رادیو و تلویزیون دقت کنید نمونه های فراوانی از آن را می بینید) در این باره است که مقام زن از مرد بالاتر است و زن چنین است و چنان است. در این باره است که مقام زن از مرد بالاتر است و زن چنین است و چنان است و بدین وسیله از صحبت از "زن واقعی" و خواسته های او به عنوان یک انسان معمولی طفره می روند.

تیر خلاص به آن ته مانده اعتقادی که به اصلاح طلبی ایشان داشتم ، جملات آخر ایشان است در تقدیس خانواده و تحقیر جوامع غربی و پیشرفته به دلیل سست شدن پایه های خانواده در آن. ایشان "حفظ و تقويت بنيان خانواده " و "حضور زن در عرصه اجتماعي" را پارادوکس می خواند و خواهان حل آن (احتمالا با ارجحیت دادن به حفظ و تقویت بنیان خانواده) می شود. هیچ پارادوکسی بین "حفظ و تقويت بنيان خانواده " و "حضور زن در عرصه اجتماعي" وجود ندارد مگر اینکه اینکه منظور ایشان از خانواده همان خانواده مردسالار و طبق تعریف قدیمی خانواده باشد.

آمار بالای خشونت خانگی، زنای با محارم، قتلهاي ناموسی و مزاحمتهاي خياباني در ايران از یک سو و حمایت وسیع و پایدار از اندک زنان قربانی خشونت خانگی در غرب به حد کافی بیانگر کارکردهای خانواده، نهاد مقدس و کعبه آمال آقای خاتمی و نگاه به زن در غرب و ايران است و نیازی به شرح مفهوم و نتیجه تقویت بنیان خانواده به سبك جمهوري اسلامي نیست.

در آخرين انتخابات رياست جمهوري، مصطفی معین كانديداي بخشي از اصلاح‌طلبان يك مشاور در مسائل زنان انتخاب كرده كه به گفته خود اودر اثر مشاوره‌های این خانم ، با مسائل زنان و مفاهیمی مانند تبعیض مثبت آشنا شده بود. جالب آنكه دكتر معين اعتراف كرد بود كه تا قبل از اين اتفاق اطلاعاتی در این زمینه نداشته است. اگر خاتمی قصد دارد برای دور بعد انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا شود(آنطور که شنیده می شود) اکیدا به ایشان توصیه می کنم از مشاور مذکور غافل نشود و لااقل مفاهیم اولیه فمینیسم را بشناسد. شاید در سال 76 ایشان با دانش و موضع کنونی در مورد فمینیسم و جنبشهای برابری خواهی زنان ، و تنها با "انسان دانستن " آنان می توانست رای زنان را جذب کند ولی پس از ده سال و با وجود تلاشهای آگاهی بخش فعالان حقوق زنان، اکنون توقع جامعه بالا رفته و حرفي فراتر از تعارفات علمائي می طلبد.

و در پایان می گویم آقای خاتمی! لطفا در کنار سفر به اطراف و اکناف دنیا و گفتگو با تمدنهای دیگر، با هموطنان خود هم گفتگو کنید ، با دختران دانشجو و زنان تحصیلکرده سرزمین خودتان و ببینید که فرسنگها از آنها فاصله دارید.آنها مدتهاست خود را جنس دوم نمی دانند و فقط منتظرند ببینند کی این سوءتفاهم برای شما هم رفع می شود.

23 June 2008

آنجا که کلام زیر چتر چل تیکٌه از ایجاد ارتباط عاجز می گردد اشاره ها و نشانه های لوگو سرای سروش بال می گشایند


آنجا
که کلام از ایجاد ارتباط عاجز می گردد


زیر چتر چل تیکه

اشاره ها و نشانه ها بال می گشایند

لوگو سرای سروش
http://sseeb.blogfa.com/

این زبان را همه انسان ها می فهمند و من عالمی را می جویم که همگان بی نیاز از مترجم یکدیگر را بفهمند و همین مرا به جهان نشانه ها کشانده است. برآنم که در بسط این جهان بکوشم. پس خود را در پیچ و خم کوچه های این شهر آشنای غریب رها ساخته ام تا بدین زیان سخن گویم با مخاطبینی که می دانم در هر کوی و برزنش به اشاره ای نشانه هایم را نشان خواهند کرد و مرا خواهند فهمید و ما همه یکدیگر را.سیب

به هر سرائی سرک می کشم و هر جا که نشانه ای را در ذهنم بنشاند به قلم می سپارمش تا عینیتش بخشم. سپس تقدیمش خواهم کرد به صاحب آن سرا بی مزد و منت.

اگر شما هم به سراغم آمدید کافیست آدرستان را برایم بنویسید. در اولین فرصت خو
اهم آمد تا نشانه ای متناسب با سرایتان خلق و تقدیمتان سازم. نسخه ای هم البته از همه ی این نشانه ها در این وبلاگ به نمایش می گذارم، به یادگار

20 June 2008

اعظم کم گویان : چرا "کمپین یک میلیون امضا" بهیچ وجه در راستای حرکتی به نفع زنان در ایران نیست

کمپین یک میلیون امضا٬

آگاهی و عمل یا ضد - آگاهی

و انفعال؟

اعظم کم گویان




مقدمه

بیش از یک سال پیش کارزاری با عنوان "کمپین یک میلیون امضا برای رفع قوانین تبعیض آمیز" (از این پس به نام کمپین) به راه افتاد. بیانیه کمپین به برخی از قوانین تبعیض آمیز از جمله مساله حق سرپرستی فرزندان توسط مادر، ارث، طلاق، بالا بردن سن مسئولیت کیفری، شهادت، چند همسری مردان و حتی لغو دیه نابرابر اشاره کرده است.

همچنین، در کلیات این طرح به صراحت از عدم ضدیت خواسته های کمپین با اسلام سخن رفته است. و آنچه که کمپین خواهان نفی آنست جزء اصول دین اسلام نیست. و حتی اذعان به تایید این نکات را از ایت الله هایی مانند صانعی و بجنوردی گرفته اند. جالب اینجاست که در این کمپین، اصل دولت مذهبی پذیرفته می شود، از نظام اسلامی خواسته میشود اصول دین را از فروع آن تفکیک کند، و بالاخره خواهان نشاندن آیت الله های "خوب" به جای آیت الله های "بد" میشوند.

کمپین مدعی تلاش برای رشد آگاهی مردم، گفتگوی رودروی گروههای مختلف و اصلاحات دمکراتیک از پائین (و نه از بالا) است. چشم انداز دست اندرکاران کمپین جمع آوری یک میلیون امضا طی حداکثر دو سال و قرار دادن این امضاها در اختیار مجلس شورای اسلامی و مقامات رژیم برای اقدام به تغییر آنهاست.

فعالین سکولار این حرکت ادعا می کنند که کمپین ثمرات مثبتی داشته است. چرا که این کمپین ظرفی برای همگرائی مدافعان حقوق زنان ایجاد کرده است؛ همچنین، مبارزه برای حقوق زنان را از محدوده تشکلهای کوچک فراتر برده است؛ و در نتیجه ایجاد امکان تماس با زنان در سطح جامعه و بالا بردن آگاهی عمومی زنان از ثمرات آن است. اما مستقل از ادعاهای مطروحه توسط دست اندرکاران کمپین این مقاله به این سوال پاسخ خواهد داد که واقعیت چیست؟

تا آنجا که سخن از تغییر قوانین به نفع زنان باشد هر تغییری ولو موردی و کوچک که رنج و مشکلات زنان در ایران را کاهش دهد مثبت خواهد بود. اما کمپین "یک میلیون امضا" از ابتدا هم برای این برپا نشده بود. به این دلیل واضح که حتی بحث بر سر مطلوب بودن تغییر یک قانون و قابل تحمل کردن زندگی زنان در ایران نیست. هر جریان، کمپین و سازمانی بتواند در میان زنان و مردم خودآگاهی نسبت به ستمکشی زن و ضرورت مبارزه برای رهایی آنها بوجود بیاورد، با ارزش و لایق تقدیر است. و بدون شک چنین حرکتهایی باید از سوی زنان، جوانان، دانشجویان چپ و مدافعین آزادی و برابری به راه بیفتد. اما در طول مقاله خواهیم دید که چرا "کمپین یک میلیون امضا" بهیچ وجه در راستای چنین حرکتی به نفع زنان در ایران نیست.

الگوبرداری از کمپین مشابه در مراکش:

در سال 2002 کمپینی در مراکش برای رفورم در قوانین مربوط به حقوق زن و خانواده برپا گردید. این کمپین به ابتکار دربار سلطنت حاکم و با پشتیبانی (و در واقع سنبه پر قدرت) دولت آمریکا بعنوان مدافع این رفورمها ایجاد گشت. کمپین سرانجام منجر به ایجاد تغییراتی در قوانین و حقوق مدنی زنان مراکش که با فشار جریانات عشیره ای و اسلامی روبرو بود، گردید.

سران "کمپین یک میلیون امضا" برای جذاب کردن آن در اذهان عموم، موفقیت مراکش را بعنوان مبنایی برای مطلوبیت و پیروزی حرکت خود به شمار می آورند. در ایران نیز دوره ای رفورمهایی مشابه مراکش (که به قانون حمایت خانواده معروف بود) توسط محمد رضاشاه و سازمان زنان ایران تحقق یافت. که با بقدرت رسیدن جمهوری اسلامی و لغو قانون حمایت خانواده، کلیه آن رفورمهای قانونی نیز از بین رفت. در ایران نمی توان به کارایی این الگوی سلطنتی و شاهنشاهی دلخوش کرد؛ چون مساله این است انجام کار شاه و ملکه مراکش یا محمد رضا شاه و سازمان زنان ایران توسط اسلام سیاسی و جناح های حاکمیت برای سران "کمپین یک میلیون امضا" ناممکن است. اسلام سیاسی بدون قوانین زن ستیز دیگر سیستم عصبی اش را از دست می دهد و رفورمهای مشابه هرچند ناکافی و "شاهانه" در ایران با وجود یک حکومت اسلامی امکان پذیر نیست.


"غیر سیاسی" و غیر ایدئولوژیک"؟

این کمپین را بخاطر "رویکرد پراگماتیستی و عدم تئوری پردازی و ذهنیت گرائی" بعنوان یک سرمشق مورد تحسین قرار داده اند. دست اندرکاران کمپین (که ملغمه ای از فعالین جنبشها و گرایشات سیاسی مختلف ناسیونالیست، پست مدرنیست، جریانات دوم خردادی و ملی - اسلامی و سلطنت طلبان هستند) پیش گرفتن چنین رویکردی را نتیجه ناکامی درخواستهای آرمانخواهانه و ایدئولوژیک جنبشهای اجتماعی، و پشت سر گذاشتن "تجربه پر هزینه انقلاب پنجاه و هفت" دانسته اند. سران کمپین مدعی یک حرکت غیر ایدئولوژیک هستند. در حالیکه در واقعیت امر دارای ایدئولوژی بشدت ناسیونالیستی و راست هستند. بدیهی است که ضدیت با چپ و کمونیسم از دیگر ارکان "غیر ایدئولوژیک" بودن کمپین است؛ همچنین ادعای غیرسیاسی بودن آن نیز پوچ است؛ چرا که آنچنان سیاسی هستند که می خواهند نه با هر روشی، بلکه بشیوه خاص جنبش خود (که به آن میپردازم) تغییراتی در قوانین یک کشور بوجود بیاورند.

اگرچه سردمداران کمپین مکررا بر "غیرسیاسی" بودن این حرکت و عدم سمتگیری آن برای قدرت تاکید می کنند. اما اهداف، آرمان ها و سبک و روش مبارزه آنها، با امکان عدم وجود رابطه تشکیلاتی با احزاب سیاسی، در چهارچوب جنبش ناسیونالیستی – اسلامی است. براساس افق جنبش ناسیونالیستی – اسلامی، این افراد می خواهند برخی نابرابریها را درچهارچوب قوانین اسلامی و اسلام (آنهم اساسا برای رفاه بیشتر حال خود و نه برای رهایی میلیونها زن از قوانین اسلامی و حکومت دینی) از میان بردارند. وگرنه کیست که نداند که فعالیت برای تغییر قوانین در همه جای دنیا بخصوص در جوامعی مانند ایران، تا چه اندازه سیاسی است. با گفتن اینکه "ما سیاسی نیستیم و مسالمت آمیزیم" دست اندرکاران این کمپین مظلوم نمایی می کنند تا وفاداریشان به این سیستم را بیشتر نشان بدهند. و بر سیاست خاص و فاصله خود را با فعالین رادیکال و آزادیخواه مبارزه زنان بیشتر تاکید کنند.


اشاعه آگاهی یا ضد – آگاهی؟

ضد – آگاهگری نیز از دیگر خصوصیات کمپین است. بدیهی است که در بیشتر از بیست سال گذشته تلاش، مقاومت و سطح آگاهی زنانی که علیه حجاب اجباری و جداسازی جنسی مبارزه کرده اند، بسیار جلوتر و بالاتر از آن چیزی است که کمپین به میان مردم و زنان می برد. بعبارت دیگر آنچه که این کمپین بعنوان آگاهی میخواهد به زنان بدهد در واقع ضد - آگاهی است. چون بیش از هر چیز تماما در چهارچوب پذیرش اساس قوانین اسلامی و حکومت دینی قرار گرفته است. در آموزش کمپین بسیاری از خواستهای زنان که طرح آنها بمعنای نفی حکومت مذهبی است، مسکوت مانده است. در این میان مسائل مهمی که زنان در ایران هر روزه با آن درگیر هستند از جمله لغو حجاب اجباری (که فقط برای زنان غیرمسلمان مذموم شمرده شده)، جداسازی جنسی، سنگسار، اجبار زن به تمکین به همسر و مساله خشونت بیحد و حصر خانگی نسبت به زنان و کودکان قابل ذکر است.

در مقابل تقدیس دین اسلام توسط کمپین، سران این کمپین همواره به ما می گویند که به علت حضور خود در داخل ایران و زندگی ما در خارج با شرایط فعالیت آنها و ملزومات آن بیگانه هستیم. به ما می گویند که نمی توانند مانند ما در مورد قوانین اسلامی و نظام اسلامی حاکم بحث کنند و علیه آنها تبلیغات کنند. واضح است که ما بعنوان مخالفین این کمپین از سران و فعالین آن انتظار نداشته ایم مانند ما علیه قوانین اسلامی بگویند و بنویسند. اما از آنها هم نمی پذیریم که اسلام و قوانین اسلامی را که سرمنشا بدبختیها و مرارتها و رنجهای میلیونها زن در ایران است را چنین با مهارت تطهیر کنند. و بیحقوقی زنان تحت نظام و قوانین اسلامی را چنین پرده پوشی کنند. بسیاری از فعالین آزادیخواه در جنبش زنان و در میان فعالین دانشجویی در همان محیط و شرایطی که سران کمپین زندگی می کنند بطور مثال خواهان آزادی پوشش می شوند و مطالبات خود را با ادبیات و زبان و لحنی بکار می برند که با تناسب قوای محیط زندگی و مبارزه شان خوانائی داشته باشد. اما هرگز محدودیتها و فشارهای سیاسی باعث نمیشود که آنها یک دفعه سر از دفاع از اسلام و قوانین اسلامی دربیاورند.

کسانیکه ادعا می کنند با این کمپین و ادبیات و جزوات آن بسراغ زنان رفته و آگاهگری می کنند، به شما نمی گویند که در جزوات و تبلیغات خود ادبیات و زبانی را بکار میبرند که پایه ای ترین موارد تبعیض و بیحقوقی زنان را مسکوت می گذارد. و این شبهه را القا می کند که حکومت اسلامی را صرفا با نشستن در خانه و امضای جزوات حضرات می توان به نفع زنان تغییر داد. این نمونه بارز ضد-آگاهی و گمراه کردن مردم است.

توانمند کردن یا رواج انفعال و نفس گیری از زنان؟

شیوه و روش مبارزه کمپین، جمع آوری امضا از پائین (و طی یک پروسه دادن ضد –آگاهی به مردم، مسکوت گذاشتن اساس بیحقوقی زنان که اسلام و قوانین اسلامی است) تنها برای درست کردن یک اهرم فشار به بالائی هاست. تا از طریق چانه زنی با آنها برخی از قوانینی که برای زنان اسلامی و نخبگان مونث حکومت و زنان ملی – اسلامی غیرقابل تحمل است را تغییر دهند.

این روش مردم را منفعل و خسته می کند. آنها را از راه و عرصه عمل برای تغییر زندگیشان منحرف می سازد. و خودآگاهی وارونه ای به آنها می بخشد؛ و اختیار و اراده شان را به دست جمعی از زنان که با اساس بدبختیها و مرارتهای زنان در ایران مشکلی ندارند، میسپارد.

برخلاف این ادعا که گویا روش کار این کمپین موجب درگیری مردم با فعالیت و تحرک مدنی، بالا بردن آگاهی جمعی، ایجاد پیوند بین فعالین زنان و جنبشهای اجتماعی با مردم می شود، این طرح از مردم و بالطبع امضای آنان به عنوان اهرم فشاری برای چانه زنی بین سران کمپین با مقامات و ایت الله ها استفاده می کند. در بهترین حالت مردم صرفا امضایشان را می دهند تا نخبگان "غیر سیاسی" و "غیر ایدئولوژیک" در راس این کمپین برای آنها تصمیم بگیرند. زنان و مردان امضا کننده نه تنها در کانون و جمع و شورایی در محله و محل کار و درس خود جمع نمی شوند. و نه حتی دخالتی در سرنوشت و مقدرات خود بوجود می آورند. آنان نه دارای خود -آگاهی نسبت به ستمکشی زن میشوند و نه صاحب اراده واحدی برای مقابله با زن ستیزی در جامعه می گردند.

بنا به مکانیسم از پیش تعیین شده توسط سران؛ این کمپین، اعتراض، انرژی، خواست و حرکت مردم برای مقابله با زن ستیزی و لغو قوانین ضد زن حاکم را در چهارچوب سیاسی مورد نظر خود کانالیزه می کند. و در واقع مبارزه و تلاش مردم را منحرف و به بیراهه می برد. اعتماد به نفس، انرژی را از آنها می گیرد. و آنان را منفعل و خسته کرده و نفسشان را می برد.

توجه داشته باشید که بموازات جمع آوری امضاهای این کمپین، جمهوری اسلامی دارد در همین قوانین موجود در زمینه چند همسری و صیغه هم تغییرات بدتر و فشارهای بیشتری اعمال می کند. علاوه بر این سرکوب و آزار و فشار بیشتر به فعالین زنان و دستگیری آنان تشدید شده است؛ و در مقابل، صفوف زنان برای مقابله با این تعرضات بسیج و سازماندهی نمی شود.

افرادی که سر نخ این حرکت را در دست دارند بخوبی می دانند دارند چکار می کنند. دارند بسیار آگاهانه اعتراض به بیحقوقی و ستمکشی زن تحت نظام و قوانین اسلامی را در چهارچوب سیاسی که خود می خواهند کانالیزه می کنند. این افراد که در مراسم و تجمعات مختلف مانند هشت مارس و یا در بیست و دوم خردادها همواره با شرکت، فشار و نفوذ زنان و دانشجویان چپ و آزادیخواه روبرو می شدند. و کنترل این حرکات از دستشان بیرون می رفت. بدنبال بیست و دوم خرداد سال هشتاد و پنج روش متمایزی در پیش گرفتند تا حساب خود را از رادیکالیسم و ازادیخواهی جدا کنند و این را به هویت خود تبدیل نمودند.

با اشاعه این توهمات، حتی سران این حرکت موفق شده اند بخشی از نیروهای آزادیخواه و سکولار را که به این جنبش و سنت تعلق ندارند، به صفوف بدنه خود و فعالیت برای آن بکشانند. که خوشبختانه روند کنده شدن و جدا شدن این بدنه نیز آغاز شده است.


چرا بخشی فعالین آزادیخواه و سکولار
در این کمپین جمع شده اند؟


-توهم دارند که از طریق این کمپین میشود به مردم بخصوص زنان، آگاهی داد.
-توهم دارند که با صرف جمع کردن امضا می توان بدون دخالت دادن زنان در تعیین سرنوشت شان و قدرتمند کردن آنها و بسیج و سازماندهی آنها می توان به نفع زنان تغییراتی در قوانین زن ستیز داد.

فعالین سکولار و آزادیخواهی که به این کمپین پیوسته اند مکررا می گویند هدف آنها آگاه ساختن توده زنان است. اما از جزوات و مطالبی استفاده می کنند که در آنها پایه ای ترین موارد تبعیض و بی حقوقی زنان توجیه شده است. این بردن آگاهی به میان زنان نیست. این اشاعه "ضد – آگاهی" در بین زنان است.

مساله مهم ما این است که پدیده امضا مکانیسم تغییر نیست. تغییر نتیجه قدرت جنبش های اجتماعی و در یک کلام تغییر توازن قواست. آیا این متوهم کردن زنان نیست که به آنها بگوئید "اگر دولت جمهوری اسلامی بداند که یک میلیون نفر مخالف قوانین موجود هستند، انوقت دولت آن قوانین را تغییر خواهد داد؟". مساله این است که سنت و مکانیسمی که امضا جمع می کند در منفعت جنبشی اش است تنها این حرکات را مثمر ثمر ارزیابی می کند. وگرنه، سران نظام جمهوری اسلامی خیلی بهتر از فعالین کمپین به این حقیقت واقفند که نه تنها یک میلیون نفر، بلکه میلیون ها نفر خواهان ریشه کن شدن این نظام با همه کثافات ضدزنش هستند.

چند سال پیش کمپین مشابهی از جانب جریانات راست و رفراندوم چی به نام "شصت میلیون دات کام" به راه افتاد که البته شاید بدلیل مجازی بودنش، کم ضررتر هم بود. " شصت میلیون دات کام" می خواست از طریق جمع آوری اینترنتی امضای شصت میلیون نفر در ایران از جمهوری اسلامی بخواهد با زبان خوش قدرت را به برپاکنندگان آن کمپین واگذار کند. "کمپین یک میلیون امضا" هم ورژن و روایت زنانه ای از جنس چنین کمپینهایی است. واقعا چگونه می توان این حقیقت را مسکوت گذاشت که شرط اولیه برابری قانونی زنان، کم کردن شر دین از سر دولت و نفی حکومت مذهبی است؟ چگونه می توان این حقیقت را مسکوت گذاشت که به صرف دادن یک امضا و جمع آوری حتی یک میلیون از آن امضاها، بدون متحد و متشکل ساختن زنان و مردم، و فراهم آوردن شرایط دخالت آنها در مقدرات و سرنوشت سیاسی شان، می توان قوانین زن ستیز را تغییر داد و جمهوری اسلامی را در مقابل زنان به عقب راند؟

محدود ماندن زنان آزادیخواه و سکولار در چهارچوب این کمپین، آنها را از ایجاد تغیرات مثبت و دادن آگاهی مبتنی به حقیقت و ایجاد خود – آگاهی به توده زنان مبارز و محروم در ایران باز می دارد. همچنین به جای متحد و متشکل کردن زنان و بسیج و به میدان آوردن آنان در محله و مدرسه و دانشگاه و محل کار، با گرفتن یک امضا سرنوشت آنان را به دست زنان دلسوز حکومت اسلامی و طیف سازشکار و عقب مانده و نادوستان جنبش حق طلبی زنان می سپارد.

فعالین آزادیخواه و سکولار در جنبش حق طلبی زنان باید بن بست و بیراهه ای را که این کمپین و گرایش بر سر راهشان قرار داده، کنار بزنند. همانطور که چپ ها و کمونیستها در دانشگاه موفق شدند نفوذ جریانات سازشکار، اسلامی و ناسیونالیست را با فعالیت هدفمند، عاقلانه و انقلابی از دانشگاه کنار بزنند. و به معتبرترین جریان در دانشگاهها و محیط های فکری و سیاسی تبدیل گردند. تا آن زمان سران این کمپین طوری رفتار می کنند که گویی فعالیت در عرصه مبارزه و نارضایتی زنان ملک طلق آنهاست که تصمیم بگیرند با آن چه بکنند و یا چه نکنند و آن را در محدوده لطف و مرحمت فتواهای ایت الله های فمینیست مانند صانعی و بجنوردی قرار دهند.

فعالین چپ، رادیکال و آزادیخواه باید الگوی دانشجویان چپ و آزادیخواه را پیش روی خود بگذارند و توجه کنند که چگونه آنان در دانشگاه خود را از بختک تحکیم و اصلاحات دینی رها کردند. و در دانشگاهها به نیروی مستقل و معتبری در بیان خواستهای اساسی دانشجویان، زنان و کل جامعه تبدیل شدند. "همگرایی" با "کمپین یک میلیون امضا" در عمل یعنی پذیرفتن پلاتفرم، رویکرد و روش فعالیتی که متعلق به جنبش ناسیونالیست – اسلامی است؛ رفتن به زیر چتر حرکتی است که مبارزه زنان را به بیراهه می برد و در مقابل به ناسیونالیستها، اسلامیون اصلاح طلب و سازشکاران و دوم خردادیها امکان می دهد که انحراف و گمراهی در صفوف مبارزه برای حقوق زن ایجاد کنند. راه خود را از این کمپین و اهداف آن که رواج ضد – آگاهی و توهم و انفعال و سرانجام ایجاد سرخوردگی و سکوت و ناامیدی در میان زنان و مردم است، جدا کنید.


16 June 2008

مینا انتظاری: خرداد ۶۰، ماهی که به خون نشست

بی دلیل نیست که امروز نیز خروش آنان از سینه زنان آزاده میهنمان در پارک دانشجو و پارک لاله و میدان رضائیها با "فریاد هر ایرانی – آزادی آزادی" طنین انداز میشود، راستی این صدا چقدر آشناست... این پیام چیزی جز این نیست که آن خونهای پاک و رنج هزاران هزار زندانی دیر یا زود به ثمر خواهد نشست و فاشیسم و دیکتاتوری به زیر کشیده خواهدشد


خرداد ۶۰، ماهی که به خون نشست

مینا انتظاری


اواخر خرداد سال ۱۳۶۰ بود تهران در تب و تاب پرالتهابی میسوخت. دیو کریه ارتجاع خیز آخر را برای نابودکردن کامل دستاوردهای دمکراتیک انقلاب بهمن 57 و "تمام کُش" کردن نسل انقلاب برداشته بود. تمامی فضای سیاسی-اجتماعی کشور بشدت پولاریزه و قطب بندی شده بود. در یکسو قطب ارتجاع در رأسش خمینی بهمراه "سه پایه" منحوسش (بهشتی-رفسنجانی-خامنه ایی)، تمام حاکمیت سیاسی و ارکان قدرت را قبضه و تحت سیطره خود داشتند و باندهای سیاه چماقدار و آدمکشان کمیته چی وپاسداران هار در سطح شهرها و البته پایتخت بصورت سواره و پیاده و مسلح به سلاح سرد و گرم جولان میدادند... ودر طرف مقابل طیف وسیعی از نیروهای سیاسی ملی، مترقی و انقلابی، ولی در موضع اپوزیسیون و محکوم (نه حاکم)، قرار داشت که نیروی محوریش در پراتیک و بطور عینی، تشکیلات سراسری مجاهدین خلق بود با پایگاه وسیع اجتماعی و میلیشیاهای آگاه و فداکاری که در آنزمان تنها سلاحشان نشریه ایی چند برگی و یا تعدادی اعلامیه و یا دست آخر هم خون گرمشان بود.

در این تقابل دیگر جایی برای قطب میانه موسوم به جناح لیبرال که شامل اولین رئیس جمهور رژیم (بنی صدر) و نخست وزیر سابق (بازرگان) و چند وزیر اسبق و گرایشات وابسته به انان میشد بطور واقعی متصور نبود و این افراد و جریانات مربوطه، لاجرم به سمت یکی از دو قطب انقلاب و ارتجاع سوق داده شده و یا از صحنه خارج میشدند. پروسه یکدست کردن حاکمیت ارتجاع در گام آخر خود در رأس رژیم با حذف رئیس جمهور وقت در حال تکمیل بود و بهمین منوال تاخت و تاز باندهای چماقدار موسوم به حزب الله و بقیه نهادهای رسمی و غیر رسمی سرکوب رژیم، اختناقی تمام عیار و بی عنان را در زیر سایه "جنگ با دشمن بعثی" و "مبارزه با استکبار جهانی و مزدوران داخلیش" تدارک میدیدند.
نسل انقلاب، این جوانان آگاه پرشور و بی باک، برای دفاع از آزادیها و حداقل حقوق حقه خلقشان و حفظ آخرین روزنه های فضای تنفسی سیاسی و به تعویق انداختن خط سرخ درگیری و تعارض قهرآمیز با تمام وجود به صحنه آمده بود و خود را به آب و آتش میزد.

تهران بزرگ هر روز شاهد تظاهرات موضعی و متفرق و البته مسالمت آمیز میلیشیاها در گوشه و کنار شهر بود. هزاران هوادار و بچه های تشکیلاتی مجاهدین روزانه با سازماندهی خاص و زمانبندی متناسب در دسته های چند ده نفره در پناه حمایتهای اجتماعی در نقاط مختلف شهر شروع به اعتراض و اقدام به تظاهرات و مقاومت در مقابل دسته های سیّار چماقداران مسلح رژیم میکردند و در این میان سعی در فعال کردن هرچه بیشتر اقشار مختلف اجتماعی در آن لحظات خطیر و سرنوشت ساز نیز داشتند. البته در این میان هر روز تعداد زیادی از بچه ها با چوب و چماق و چاقو زخمی میشدند و یا از پای درمیامدند و تعدادی نیز به ضرب دشنه و ژ- س به خاک میافتادند و صدها تن نیز دستگیر میشدند.

من هم که در تشکیلات دانش آموزی شرق تهران بودم روز 24 خرداد 60 در یکی از همین تظاهرات به همراه تعداد زیاد دیگری از بچه ها توسط کمیته چی ها دستگیر وبا چند اتوبوس به مکانی در تهرانپارس که بیشتر شبیه پادگان بود منتقل شدیم. تمام اتاقها و سالنها مملو از دختران و پسران جوانی بود که طی چند روز اخیر دستگیر شده بودند... تا آخرهای شب مارا مورد ضرب و شتم و توهین قرار دادند و نهایتآ بدلیل کثرت دستگیرشدگان و کمبود جا و عدم توانایی در کنترل آنهمه جوان پرشور، ظاهرآ تصمیم گرفته بودند تعدادی از ما را همانشب رها کنند البته نه به این راحتی... نیمه های شب حدودآ ساعت 2-3 بامداد بود که مارا با اتوبوس به خیابانهای شرق تهران آوردند و به فاصله هر چند صد متر با یک نیش ترمز یکی از افراد را به پائین پرت میکردند... در همان دقایق نخست با بچه ها قراری گذاشتیم که با توجه به شرایط ناامن شهر در آن وقت شب، به محض اینکه پاسدارها یک نفر را از اتوبوس بیرون میانداختند نزدیکترین فرد به او نیز بدنبال او پائین می پرید که حداقل دو نفری باهم باشیم... به همین ترتیب من هم به دنبال نفر جلویی خودم که به بیرون پرت شد پائین پریدم. بهمراه آن دختر نوجوان در خیابان "تهران نو" در تاریکی نیمه های شب در زیر یک پل هوایی و در پشت یک سطل زباله، با بدنی خسته و کوفته، مخفی و ساعتی را سر کردیم چرا که احتمال میدادیم کمیته چی هایی که با ماشین شخصی در پشت سر آن اتوبوس کمیته در حرکت بودند ممکن است برای آزار و اذیت و یا دستگیری مجدد ما اقدام کنند.
خلاصه حوالی ساعت 5 صبح به محض روشن شدن نسبی هوا متوجه یک مغازه کله پاچه فروشی در نزدیکی آن محل شدیم و خودمان را به آنجا رساندیم و وقتی در برابر دیدگان مبهوت و متعجب صاحب مغازه داستان خودمان را به اختصار نقل کردیم آن انسان شریف با مهربانی و محبت تمام ما را به داخل مغازه برد و ضمن مراقبت و پذیرایی کامل از ما بعد از عادی شدن فضای شهر با دعای خیرش ما را بدرقه و راهی کرد. صبح که با بدنی کبود و سر و وضعی آشفته به خانه رسیدم تازه بایستی ضمن تشریح اتفاقات روز و شب قبل برای پدر و مادر هراسان و مضطرب و بی تابم، آنها را مجاب نیز میکردم که چرا و برای چه و به کجا میروم... وخودم را برای تظاهرات بعدی در همان روز آماده میکردم.
روزشمارخرداد سال 60 همراه با بهارخونبارش میرفت که به انتها برسد، غول ارتجاع از هر سو تنوره میکشید، شحنگان پیر و پاسداران شب کمر به کشتن آخرین بارقه های آزادی بسته بودند و در هر کوی و برزن سایه سنگین اختناق و صدای پای فاشیسم بطور چندش آوری حس میشد... مجموعۀ اعتراضات، مقاومتها و تظاهرات موضعی، پراکنده و متفرق نسل انقلاب در سطح کشور و جای جای شهر تهران در آن روزهای پر تلاطم وحساس میبایستی که با یک جهش کیفی به حرکتی بزرگ و اساسی یعنی تظاهراتی عظیم و متمرکز برای شکستن جوّ و ایجاد تغییر کیفی در تعادل قوای موجود راه میبرد و این البته در آن فضا و شرایط اواخر خردادماه غیر ممکن مینمود. بعنوان مثال تظاهرات اعلام شده جبهه ملی در روز 25 خرداد بر علیه لایحه قصاص حتی قبل از شکل گیری بقول آخوندها "در نطفه خفه شد" و تبدیل به ضد تظاهرات چماقداران در همان محل گردید. باند ارتجاعی حاکم که بقول یکی از سرکردگانش "بزرگترین مخالفین را هم با یک سخنرانی چند دقیقه ایی حضرت امام، حذف و از صحنه جارو میکرد" حالا با این واقعییت مواجه بودند که این "منافقین بدتر از کفار" نه با سخنرانی و حکم تکفیر "امام امت" و نه با چوب و چماق "حزب الله" و نه با زندان و شکنجه باند "لاجوردی-گیلانی-کچویی" نه تنها از میدان بدر نشده بودند بلکه خود را برای خلق یک رویداد بزرگ و تاریخی و رقم زدن یک سرفصل کیفی آماده میکردند... در یک کلام تحقق و خلق تظاهرات سی خرداد ممکن کردن یک غیرممکن بود.

در مورد پیچیدگیها و حساسیت های طرح و برنامه ریزی، کارهای غول اسای آماده سازی، بسیج نیرویی، تاکتیکهای حفاظتی-امنیتی و خلاصه راه اندازی تظاهرات 30 خرداد و همینطور ضرورتها و تأثیرات دامنه دار سیاسی و تاریخی آن و بخصوص نقش بسیار هوشیارانه رهبری مجاهدین و شخص مسعود، طبعآ که صاحب نظران سیاسی و البته مسئولان، فرماندهان و دست اندرکاران آن تظاهرات گفتنیهای بسیاری تا کنون داشته اند و باز هم خواهند داشت... یکی از تاکتیکهای جانبی و حفاظتی در روز 30 خرداد ایجاد چندین تظاهرات کوچک موضعی و سیال بطور همزمان در نقاط مختلف مرکز شهر تهران برای هرچه بیشتر مشغول کردن و دور نگه داشتن عوامل سرکوب و باندها و اوباش چماقدار رژیم از محل اصلی تجمع مردم و گمراه کردن پاسداران و کمیته چی ها قبل از شکل گیری کامل هسته اصلی تظاهرات در چهار راه مصدق بود.

ما نیز در یک دسته 90-100 نفره از بچه های بخش دانش آموزی در میدان مخبرالدوله مدتی پیش از شروع تظاهرات اصلی با سازماندهی قبلی بطور موضعی شروع به تجمع و راه اندازی تظاهرات اعتراضی-افشاگرانه کردیم و با شعارهایی مثل "مرگ بر ارتجاع" و "مرگ بر بهشتی" و "حزب چماق بدستان باید بره گورستان"... راه افتادیم که بلافاصله گله ایی از پاسداران سر رسیدند و طبق معمول مورد یورش آنان قرار گرفتیم ولی ما هربار پس از پراکنده شدن دوباره با حمایت مردم محل، در ضلع دیگری از میدان جمع میشدیم و شروع به تظاهرات و دادن شعار میکردیم تا اینکه بعد از ساعاتی درگیری و مقاومت، با دادن چندین زخمی و دستگیری، طبق قرار قبلی برای پیوستن به تظاهرات اصلی به سمت میدان فردوسی رفتیم... اینجا بود که موج عظیم جمعیت نیم میلیونی که پر خروش همچون سیل از سوی دیگر به سمت میدان فردوسی سرازیربود نمایان شد... ناگهان دیدم که چندین ماشین سپاه و وانت بار در محوطه میدان فردوسی مستقر شدند و با تیربار به سمت انبوه فشرده جمعیت تظاهرکننده نشانه رفته و در یک چشم بهمزدن صدای رگبار مسلسل و تیربار همه جا را پر کرد. اولش لحظاتی فکر کردم شاید شلیک هوایی است شاید فقط به سمت دیوارها و یا درختان شلیک میکنند ولی وقتی از دور میدیدم که چگونه مردم بی دفاع و جوانان جلودار تظاهرات مثل برگ خزان روی زمین میریزند واقعی بودن این چنگ نابرابر و بیرحمی خمینی پلید را با تمام وجود حس کردم.

علیرغم صدای شلیکها و بوی تند گازاشک آور با چند تن از بچه های هم تیم تصمیم گرفتیم خودمان را هرجور شده به سمت دیگر میدان فردوسی برسانیم و به تظاهرات اصلی ملحق شویم. مثل مرغ سرکنده بهرطرف میدویدیم تا شاید راهی پیدا کنیم. در یکی از فرعیها سوار یک تاکسی عبوری شدیم ولی راننده از هرطرف که میرفت راهها بسته شده بود. سرانجام پس از ساعتی خود را به میدان انقلاب و از انجا به خیابان مصدق رساندیم. حالا دیگر موقع غروب بود و مناطق مرکزی شهر حالت حکومت نظامی بخود گرفته بود. پاسداران و کمیته چی ها همچون گرگ به جان مردم بی دفاع افتاده و بخصوص جوانان و دختران و زنانی را که بعد از سرکوب کامل تظاهرات در آن حوالی پراکنده شده بودند دسته دسته دستگیر و با ماشینهای کمیته و مینی بوس میبردند... بسیاری از مغازه داران شریف آن مناطق، مردم و به ویژه جوانان را داخل مغازه ها و فروشگاههای خود جا میدادند و چراغها را خاموش میکردند و کرکره ها را پائین میکشیدند تا لااقل تعدادی را از دست پاسداران نجات دهند.

من نیز بهمراه تعداد دیگری از جوانان برای اجتناب از دستگیری درپیاده روی خیابان مصدق (پهلوی سابق) به سمت شمال میدویدم و فقط میخواستم هرچه بیشتر از آن مناطق ناامن دور شوم که در همان حال بطور اتفاقی دستی آشنا مرا به داخل یکی از کوچه های فرعی آن منطقه و به منزل یکی از بستگان هدایت کرد. آنجا نیز چراغهای اتاقها خاموش و خانه مملو از بچه های تظاهر کننده بود. اکثر اهالی آن محل نیز درهای منازل خود را بازگذاشته بودند تا پناهی برای آزادیخواهان و جوانان بی پناه باشند. بعدها از چند تن از آشنایان و پزشکان متخصص بیمارستانهای مختلف تهران شنیدم که در همان شب 30 خرداد، پاسداران و بسیجی ها به بیمارستانهای مناطق مرکزی شهر هجوم برده و بسیاری از مجروحان را از روی تخت بیمارستان واز زیر سرم ربوده و با خود برده بودند. البته پزشکان و کادرهای شریف بیمارستانها در مقابل اعمال غیر انسانی آنان دست به اعتراض زده و خواستار در امان بودن بیمارستان از هرگونه تعرض بودند که نهایتآ خودشان هم مورد توهین و تعدی پاسداران قرار گرفته بودند، با اینحال تعداد زیادی از مجروحین بکمک همان کادرهای شریف درمانی بعد از معالجات ضروری اولیه شبانه و بطور مخفیانه از مهلکه جان سالم بدر برده بودند.
خیل دستگیرشدگان 30 خرداد از همان شب و طی شبهای بعد، بعضآ بدون احراز هویت و بی نام و نشان و تعدادی نیز با نام مستعار، دسته دسته به جوخه های تیرباران سپرده میشدند. ماشین کشتار رژیم بلاوقفه در کار بود. بعدها که خودم نیز دستگیر شدم با بسیاری از بچه های 30 خردادی سالها همبند و هم سلول شدم .. زهره، شهره، فهیمه، پروین، فرشته، آناهیتا... بچه هایی مقاوم و با روحیه بالا. چند سری از میلیشیاهای دستگیری خردادماه سال 60 تا مدتها حتی از دادن اسم خود نیز خودداری کرده بودند و برای صدا کردن همدیگر قرار گذاشته بودند که هر سلول یک نام خاص داشته باشد. مثلآ بچه های یک سلول هرکدام نام یک گل را بر خود نهاده بودند همچون پیچک، یاس ... سلول دیگر نام پرندگان را انتخاب کرده بودند مثل گنجشک، پرستو، زاغی ... بچه های سلول دیگر نام شعرا را برگزیده بودند مثل حافظ، عطار، مولوی ... و یک سلول نام سبزیجات را انتخاب کرده بودند که البته این اسامی سمبولیک تا آخر زندانشان و یا عمر کوتاهشان بعنوان نام دوم خاطره انگیزی بر روی آن بچه ها باقی ماند.

بسیاری از بچه های دستگیری خردادماه 60 بعد از تحمل سالها حبس و رهایی از زندان به ارتش آزادیبخش ملی پیوستند و تعدادی از آنان در عملیات مختلف آزادیبخش جاودانه شدند. فقط بعنوان نمونه از یار عزیزم "مرضیه اعتمادی" یاد میکنم که بعد از 3 سال تحمل رنج زندان برای ادامه مبارزه در خط مقدم عازم منطقه شد و سرانجام در عملیات فروغ به شهادت رسید. برادر بزرگتر او، احمدرضا اعتمادی نیز در سن 19 ساگی در سال 61 در اوین تیرباران شده بود. پدر دردمند و دلسوخته مرضیه نیز که از شب 30 خرداد تا چند ماه در جستجوی دختر 16 ساله خود به هر دری زده بود و پشت در هر زندانی رفته بود نهایتآ در مهرماه سال 60 بهنگام بازگشت از زندان قزل حصار و محروم از دیدار فرزند در اتوبان تهران-کرج در یک تصادف رانندگی به دیار باقی شتافت.

البته تعداد زیادی از آن بچه ها همچنان در اشرف، پایدار و سرفراز و برقرارند که باز بطور نمونه از همبند عزیزم "فروزان سعیدپور" یادی میکنم که در موقع دستگیری در خرداد 60 بیشتر از 13 سال سن نداشت و بهمین دلیل در سلول پرندگان به نام مستعار "گنجشک" صدایش میزدند. فروزان نیز بعد از تحمل چند سال زندان به ارتش آزادیبخش پیوست و سالهاست که یک اشرفی میباشد. برخی دیگر از بچه های خرداد 60 با حبسهای طولانی تا به آخر در چنگ و در بند رژیم پلید آخوندی محبوس ماندند که بعنوان نمونه از همبند عزیزم "مهری (فرنگیس) محمدرحیمی" یاد میکنم که طبع بسیار زیبایی در شعر داشت و بیشترمواقع در محاوره ها و گفتگوهای صمیمی و خصوصی با بچه ها با زبان شعر و مشاعره صحبت میکرد که بسیار دلنشین و فرحبخش بود. او که در اوان دستگیری در سلول شاعران نام مستعار "عطّار"، از شعرای نامدار ایران زمین، را برگزیده بود برای بچه های قدیمی به مهری عطار نیز معروف شده بود.

مهری دلاور بهمراه خواهر عزیزش سهیلا محمدرحیمی و بسیاری دیگر از مجاهدین دستگیر شده در خرداد ماه 60 همچون مژگان سربی، سهیلا شمس، فهیمه جامع کلخوران، منیژه تاج اکبری، لیدا حمیدی ... پس از 7 سال مقاومت و تحمل انواع فشار و شکنجه ها، پیشقراولان هزاران زندانی سیاسی بودند که در تابستان 67 قتل عام شدند زنانی آزاده که در بهترین سالهای زندگیشان مرگ با افتخار را به تسلیم در برابر قاشیسم مذهبی حاکم بر میهن ترجیح دادند و در راه آزادی میهنشان سر به دار و جاودانه شدند. آنان رفتند تا رسم ایستادگی و مقاومت باقی بماند.

بی دلیل نیست که امروز نیز خروش آنان از سینه زنان آزاده میهنمان در پارک دانشجو و پارک لاله و میدان رضائیها با "فریاد هر ایرانی – آزادی آزادی" طنین انداز میشود، راستی این صدا چقدر آشناست... باز هم بندهای 240 و 246 و 209 اوین میعادگاه آزادیخواهان است. این پیام چیزی جز این نیست که آن خونهای پاک و رنج هزاران هزار زندانی دیر یا زود به ثمر خواهد نشست و فاشیسم و دیکتاتوری به زیر کشیده خواهدشد

هر چند خرداد 60 به خون نشست و اگرچه که غروب غم انگیز روز 30 خرداد پایان تلخی بود بر یک دوران، ولی علیرغم نابودی کامل دستاوردهای دموکراتیک انقلاب بهمن که در آنروز توسط جلاد جماران با ریختن خون مظلومانۀ نسل انقلاب رسمآ مهر شد، اتفاقآ در همان روز و از دل همۀ آن رنج و خونها نهال نوپای انقلاب نوین مردم ایران بر علیه فاشیسم و بنیادگرایی سر بر افراشت و دوران جدیدی آغاز شد. این قانون تکامل و ناموس خلقت است

سالروز 30 خرداد روز شهدای انقلاب نوین و روز زندانیان سیاسی دربند رژیم پلید آخوندی و سالروز تأسیس ارتش آزادی ستان بر همه آزادیخواهان گرامی باد.

15 June 2008

ایرج مصداقی: روایت وارونه‌ی "م . بهنود & م. سازگارا" از ۳۰ خرداد

دستگاه تبلیغاتی رژیم با صرف بودجه‌های عظیم سال‌هاست به تحریف تاریخ دست زده و در این راه از همراهی برخی "روشنفکران" به خدمت درآمده و قلم به دستان نان به نرخ روز خور نیز برخوردار است. یکی از اهداف این دستگاه و عوامل و ریز و درشت آن در داخل کشور این است که مسئولیت جنایت‌های انجام گرفته از سوی رژیم را به دوش مخالفان و قربانیان انداخته و از خود سلب مسئولیت کند.

در این‌ نوشته تنها به ذکر دو نمونه‌ از این تلاش‌ها که از سوی محسن سازگارا (یکی از عوامل رژیم و طراحان جنایت در سال ۶۰ ) و مسعود بهنود (یکی از "روشنفکران" به خدمت رژیم در ‌آمده) برای توجیه جنایت رژیم پس از ۳۰ خرداد ۶۰ صورت گرفته، می‌پردازم. این دو نفر از این بابت انتخاب شده‌اند که در خارج از کشور به سر می‌بردند، پز استقلال می‌دهند و علم «مدارا» و «عدم خشونت» به دست گرفته‌اند و از رعایت حقوق بشر و «اخلاق» دم می‌زنند. (۱)

ذکر این نکته ضروری است که هدف من در این نوشته به هیچ وجه دفاع از اشخاص یا جریانات سیاسی، نیست بلکه تلاش می‌کنم از حقیقت دفاع کرده و به سهم خود اجازه ندهم تاریخی جعلی به آنانی که نبوده‌اند و ندیده‌اند ارائه شود.


روایت وارونه‌ی
م . بهنود & م . سازگارا
از ۳۰ خرداد



ایرج مصداقی
مسعود بهنود که در جعل تاریخ و داستانسرایی ید طولایی دارد با به هم بافتن چند دروغ که ویژگی کار روزنامه‌نگاری اوست، به جنگ حقیقت می‌رود. او در مقاله‌‌‌اش همسو با تبلیغات عوامفریبانه رژیم برای مخدوش کردن حقیقت و عوض کردن جای قربانی و جلاد دست به کار می‌شود. پیش از وارد شدن به موضوع یک توضیح کوتاه لازم است.

مقاله بهنود تا بهمن ۱۳۸۶ در سایت مسعود بهنود به آدرس http://www.masoudbehnoud.com / موجود بود. اما پس از آن که با انتشار مقاله‌ی «بهنود پدیده‌ای که از نو باید شناخت» پرده از بخش کوچکی از سیاهکاری‌ها و دروغپردازی‌های بهنود برداشتم، او به سرعت مقاله‌‌ی بالا را که بیش از یک سال و نیم در سایتش بود را حذف کرد تا مبادا من یا دیگران با اشاره به آن، مکر و فریب‌اش را بیشتر رو کنیم و نقاب از چهره‌اش برداریم. مقاله‌ی قبلی من در مورد بهنود در آدرس زیر موجود است.

http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=163


اما بهنود فکرش را نمی‌کرد که در دنیای اینترنت به سختی می‌شود چیزی را حذف کرد، به ویژه اگر در جاهای مختلفی انتشار یافته باشد. مطلب مزبور را که بهنود از سایتش حذف کرده بود، در آ‌درس زیر می‌توانید پیدا کنید. تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.

http://www.ettelaat.net/04-09/r_f_m_d_e_m.htm

برای روشن شدن حقیقت لازم است یک توضیح کوتاه راجع به تظاهرات ۳۰خرداد که خود در آن حضور داشتم و در تدارک آن به قدر ناچیزی سهیم بودم، بدهم.

پس از تظاهرات اعلام شده جبهه‌ی ملی در روز ۲۵ خرداد که به خاطر بسیج چماقداران از سوی رژیم و جولان آن‌ها در خیابان‌ها اساساً شکل نگرفت و با شکست مواجه شد، هیچ امیدی به برپایی تظاهرات گسترده در سطح تهران نمی‌رفت و هر ندایی در همان نطفه خفه می‌شد.

نیروهای حزب‌اللهی روز ۲۵ خرداد در خیابان‌های مرکزی تهران بالا و پایین رفته شعار می‌دادند، «خلقی‌ها کوشن، تو سوراخ موشن». صبح ۳۰خرداد هم مانند ۵ روز گذشته خبری در سطح شهر نبود و من دل توی دلم نبود که بعد‌ازظهر چه می‌شود. از روز ۱۹ خرداد در کلیه تظاهرات‌های موضعی مجاهدین که به منظور اعتراض به سرکوب لجام گسیخته رژیم انجام می‌گرفت، فعالانه شرکت داشتم و روی این یکی حسابی جداگانه باز کرده بودم. (۲)

هسته‌های اولیه تظاهرات ۳۰ ‌خرداد از ساعت پانزده و سی دقیقه در بعضی نقاط تهران با سردادن شعارهایی علیه بهشتی و رجایی و ... با چماقداران بسیج شده از سوی رژیم درگیر شدند. شعار اصلی تظاهر کننده‌ها و نیروهای تشکیلاتی مجاهدین این بود « بهشتی، رجایی، خلق آمده کجایید». اما تظاهرات در محل اصلی یعنی چهارراه مصدق حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر شروع شد و جمعیت از طرف خیابان طالقانی سیل‌آسا به سمت میدان فردوسی روانه شد و در حوالی ساعت ۵ بعد از ظهر از بالا و پایین هدف رگبار مسلسل پاسداران در میدان فردوسی قرار گرفت. چنان‌که شاهد بودم تظاهرات‌های پراکنده تا ساعت ۶ بعد‌از ظهر همچنان ادامه داشت.

مسعود بهنود به منظور تحریف حقیقت و با توجه به مسئولیتی که به دوش گرفته، در مقاله مزبور می‌نویسد:
«درست در آن روز كه آقای ابطحی می گويد – سی خرداد سال شصت – در خيابان ديده بودم كه مردم در دو سوی ميدان فردوسی و اطراف گرد آمده بودند و هادی غفاری ميداندار شده برای همه از مجاهد و غير مجاهد خط و نشان می كشيد و تهديد به مرگ می كرد. عصرش من كه يكی از دوستانم به بند افتاده بود پاشنه را بركشيدم كه فريادرسی پيدا كنم و او را از بند برهانم،»
دروغگو کم حافظه است. بهنود نمی‌داند ۳۰ خرداد دقیقاً کی و به چه شکل به وقوع پیوسته بود یا می‌داند و خود را به تجاهل می‌زند.

او مدعی است خودش در خیابان بوده و تظاهرات ۳۰ خرداد را از نزدیک دیده است! به تعبیر بهنود تظاهرات ۳۰ خرداد بایستی غیر از عصر یا بهتر است بگویم در صبح اتفاق افتاده باشد که وی عصرش «پاشنه را بر می‌کشد که فریادرسی پیدا کند تا دوستش را از بند برهاند»!

نکته حائز اهمیت آن که بهنود همان روز ۳۰ خرداد که «عصرش» به دیدار احمد خمینی رفته، هادی غفاری را هم دیده است که «ميداندار شده برای همه از مجاهد و غير مجاهد خط و نشان می كشيد و تهديد به مرگ می كرد». این در حالی است که هادی غفاری را من ساعت حوالی ۵ بعد از ظهر در میدان فرودسی در حالی که روی ماشینی رفته بود دیدم. عکسی هم از او همراه با کلت و نارنجک در نشریات و کتاب‌های مختلف فارسی و انگیسی چاپ شده است.

در نوشته‌ی بهنود از همه کس حرف است الا از دوستی که به بند کشیده شده بود و بهنود «پاشنه‌اش را بر کشیده بود تا او را از بند برهاند.» جالب است دوست مزبور صبح دستگیر شده بود، بهنود که خودش صبح در خیابان بوده، بلافاصله متوجه دستگیری او می‌شود. در این میان مرحوم فروهر و آیت‌الله محمد حسین بروجردی را که هر دو در حیات نیستند، واسطه می‌کند تا عصر همان روز که یکی از پرکارترین روزهای حیات جمهوری اسلامی بود و می‌توانست تومار زندگی‌ نظام را در هم بپیچد، به جماران و دیدار احمد خمینی که فعلا زنده نیست برود! گویا امداد غیبی در کار است و همه چیز دست به دست هم می‌ دهد تا او به حضور احمد خمینی برسد.

اما از این جالب تر اتفاقاتی است که عصر همان روز می‌افتد و مسعود بهنود همگی را در دفتر احمد خمینی استراق سمع می‌کند! بهنود می‌‌گوید:
«در آن جا [دفتر احمد خمینی در جماران] غوغائی بود و كسی كه به نظرم اسدالله لاجوردی بود از پشت تلفن توضيح می داد و همو گزارشی داد به احمد آقا كه به نظرم اغراق آميز و خشونت ساز بود، درد خود فراموش كردم و گفتم ما در خيابان ها بوده ايم تا همين الان و چنين نبود. كدام توپ و تانك و كدام خطر كودتا، كدام ضد انقلاب. واقعا هم نبود. جنگ و گريز حزب اللهی ها بود با مجاهدين.»
مسعود بهنود که برای پیش‌برد داستان قصد دارد لاجوردی را آتش بیار معرکه معرفی کند، می‌گوید هنگامی که در حضور احمد خمینی بوده، او زنگ زده و برای خشونت آفرینی گزارشات اغراق آمیزی مبنی بر این که مجاهدین «توپ و تانک» به میدان آورده‌اند، داده است. بهنود نیز که قهرمان «حق‌طلبی» و «حق‌گویی» است چون می‌بیند، گزارش بر خلاف واقعیت است، «درد خود فراموش کرده»، می‌گوید: «ما که در خیابان‌ها بوده‌ایم تا همین الان و چنین نبود»

بهنود از فرط هیجان ادعای قبلی‌اش یادش می‌رود و در اینجا مدعی می‌شود که یک راست از تظاهرات به دیدار احمد خمینی رفته است و به او گزارش می‌دهد که تا همین الان که آمده در خیابان بوده و چنین چیزی ندیده است. بهنود گزارش لاجوردی به احمد خمینی را «خشونت‌ ساز» معرفی می‌کند. در حالی که قاعدتاً سرکوب تظاهرات بایستی پیش از رسیدن مسعود بهنود به نزد احمد خمینی صورت گرفته باشد. چرا که از عصر همان روز و با شروع تظاهرات رادیو بارها اطلاعیه سپاه پاسداران را خواند که در آن به فرمان خمینی مبنی بر سرکوب خونین تظاهرات اشاره می‌‌کرد. موضوع ربطی به گزارشات اغراق آمیز لاجوردی نداشت. این تلاش برای به در بردن مسئولیت سران نظام در کشتار مردم و همچنین زمینه‌سازی برای تحریف واقعیت است.

بهنود که در دفتر احمد خمینی نشسته، تلفن بهشتی را نیز استراق سمع می‌کند و می‌نویسد:
«در آن هنگامه كه چند نفر شاهدانش هنوز هستند يكی هم – شايد دكتر بهشتی – تلفن كرد و خبر از گرفتار شدن همسر آقای بنی صدر را داد. احمد آقا فرمان پدر را ابلاغ كرد كه خود بنی صدر را هم گفته بودند برود به كار تدريس و سياست را رها كند، پس تكليف همسرشان معلوم بود.»
به روباه گفتند شاهدت کیست؟ گفت: دمب‌ام. اما بهنود حتا تلاش نمی‌کند شاهدانش را معرفی کند. او در این‌جا می‌خواهد تبلیغات عوامفریبانه چند سال اخیر رژیم را جا بیاندازد که گویا توطئه‌ای در کار نبوده و قرار بوده که بنی‌صدر بعد از خلع از ریاست جمهوری برود دنبال تدریس و گروه‌های سیاسی هم همچنان به فعالیت خود بپردازند. او در این‌جا تلاش می‌کند تلاش‌های بهشتی برای به سامان رساندن کشور را خاطر نشان کند که گویا نگران دستگیری همسر بنی‌صدر هم بوده است. (۳)

بهنود در قسمت بعدی گزارشش از دفتر احمد خمینی، حساب بعضی جاها را نکرده و ناشیانه می‌نویسد:
«در آن ميانه وحيد آمد كه از بستگان آقای خمينی بود و آشكار شد كه او هم دستگير شده بود. احمد آقا از احوالش پرسيد و اين كه با تو چه كرده اند گفت آقای لاجوردی وقتی مرا با عده ای آوردند به هر كس پس گردنی می زد و به زندان می انداخت و مرا كه صدا كردند علاوه بر پس گردنی دو تا لگد هم زد كه فلان فلان شده از بيت رهبری هم هستی برو به داخل. تلخ خندی بر لب حاضران اتاق آمد.»
تظاهرات ۳۰خرداد بین ساعت ۴ تا ۶ بعد از ظهر در میدان فردوسی و خیابان‌های اطراف انجام گرفته بود. وحید مذکور که برای رو نشدن دست بهنود نام خانوادگی ندارد و فقط از بستگان خمینی‌ است، در این فاصله توسط نیروهای کمیته دستگیر می‌شود، سپس به اوین برده می‌شود، در آن‌جا مورد بازجویی قرار می‌گیرد، لاجوردی که بایستی از یک طرف گزارش وضعیت به احمد خمینی و جماران می‌داده و داستان را خشونت آمیز تر می‌کرده از او و بقیه بازجویی به عمل آورده و به او دو تا لگد هم اضافه بر دیگران که فقط یک پس گردنی می‌خوردند، می‌زند و به زندان می‌اندازد. معلوم نیست وحید کی آزاد می‌شود که در عصر ۳۰ خرداد که مسعود بهنود در دفتر احمد خمینی نشسته بود، وارد اتاق می‌شود و داستانش را تعریف می‌کند؟

ا
ین گونه روایت کردن و این گونه دروغ‌گویی و مهمل‌بافی
فقط از ژورنالیست بی‌ اعتباری چون مسعود بهنود
که در بسیاری زمینه‌ها روی دست نوری‌زاده پا شده بر می‌آید. (۴)


مسعود بهنود که احترامی برای خوانندگان مطالب خود قائل نیست و همه را هالو می‌پندارد کوچکترین توجهی به تضاد‌های این داستان نمی‌کند. چگونه ممکن است وحید بی نام در تظاهرات ۳۰ خرداد که بین ساعت ۴ تا ۶ بعداز ظهر بوده، دستگیر شود، به کمیته و سپس به اوین برده شود، در نوبت بازجویی بماند، خود لاجوردی از همه بازجویی کند، مورد ضرب و شتم قرار گیرد، به زندان برده شود، مراحل آزادی را طی کند، از اوین به جماران خود را برساند، به اتاق احمد خمینی راه یابد، داستانش را تعریف کند، مسعود بهنود هم مانند دیگران بشنود و تلخ‌خندی بر لب او و حاضران اتاق آید.

آیا مسعود بهنود به میهمانی شب نشینی در دفتر احمد خمینی رفته بود؟ آیا چنین سرعتی در کارها می‌تواند صورت گیرد؟ مگر نه این که ارباب رجوع خواسته‌شان را گفته و رفع زحمت می‌کنند. آیا ملاقات ها در ساعات اداری شکل نمی‌گیرند؟ آیا احمد خمینی و اعضای دفتر کار مهمتری در عصر ۳۰ خرداد نداشتند که به گفتگو و ... با مسعود بهنود بپردازند؟ وحیدی که «منافق» بود، چگونه بلافاصله به دفتر احمد خمینی راه یافت؟ وحید کیست و چه رابطه‌ای با احمد خمینی دارد که تا به حال کسی از او خبر نداشته و یکباره مسعود بهنود او را کشف کرده است؟ گویا مسعود بهنود برای «فیلمفارسی» سناریو می‌نویسد که هیچ منطقی در آن نیست.‌

آیا امکان پذیر است که مسعود بهنود هم در تظاهرات ۳۰ خرداد باشد و هم متوجه دستگیری دوستش شود، هم واسطه پیدا کند، هم به دیدار احمد خمینی برود و هم شاهد صحبت‌ها در دفتر احمد خمینی باشد و هم دستگیر شده‌ی تظاهرات را بعد از طی مراحل گوناگون همان عصر ببیند و شاهد گفتگویش با احمد خمینی باشد؟!

آیا مسعود بهنود سطح هوش خوانندگانش را هم‌سطح خودش ارزیابی کرده؟ چرا کسی اعتراضی به این جعلیات نمی‌کند؟ چرا اجازه داده می‌شود عناصر هفت‌خطی مثل مسعود بهنود به سادگی فضای رسانه‌ای لااقل خارج از کشور را مخدوش کنند؟

در ادامه، مقصود مسعود بهنود از این همه داستان‌سرایی و مهمل‌باقی مشخص می‌شود. او می‌نویسد:
«هنوز تا آن لحظه حكايت اين بود كه دو دسته از مذهبی ها – حزب الله و مجاهدين – به جان هم افتاده اند و ما را گمان نبود كه از همين ماجرا پرونده ای هزاران نفره پديد می آيد. كه در روزهای بعد آمد. از همان روز، انقلاب همه اعتدال خود را از دست داد و دو نفری كه مسعود رجوی و اسدالله لاجوردی باشند مانند لنگه های دو در كه به هم محتاجند [ تعبير از سعيد حجاريان است ] به روی نسلی گشوده شدند و به جهنمی از خشونت راه دادند كه آثارش هنوز به صورت زخمی در پيكر اين قوم پيداست و هنوز باقی ماندگانش در عراق به سخت ترين سرنوشت ها گرفتارند.»
بهنود جنایات رژیم پیش از ۳۰ خرداد را پرده پوشی می‌کند و دم از اعتدال می‌زند. این در حالی است که در اسفند ۵۷ به دفاتر مجاهدین در شهرستان‌ها حمله کردند. در بهار ۵۸ نیروهای رژیم کردستان را از زمین و هوا بمباران کردند. فاجعه‌ی ترکمن‌صحرا و سپس قتل بیرحمانه رهبران ترکمن را رقم زدند. در مرداد ۵۸ خمینی فرمان بستن روزنامه آیندگان را داد و به صراحت از این که در چهارراه‌ و میادین شهرها چوبه‌های دار برپا نکرده‌ است، استغفار کرد و وعده برپایی‌شان را داد. در ۲۸ مرداد ۵۸ بود که فرمان حمله سراسری به کردستان را داد. دادگاه‌های صحرایی خلخالی در همین سال جان بسیاری از جوانان را در کردستان و دیگر شهرهای کشور گرفت. در اردیهبشت ۵۹ بود که با حمله نیروهای چماقدار و پاسداران کمیته‌ها به دانشگاه‌ها غائله‌ی انقلاب فرهنگی را راه انداختند. در این ماجرا تعداد زیادی کشته و هزاران نفر در گوشه و کنار کشور زخمی شدند. نیروهای وابسته به رژیم با حمایت پاسداران سپاه و کمیته صدها تظاهرات و گردهمایی‌های مجوز دار گروه‌های سیاسی را به خاک و خون کشیده بودند. بیش از ۵۰ نفر از هواداران مجاهدین در گوشه و کنار کشور کشته شده بودند، هزاران نفر در حملات چماقداران رژیم زخمی شده بودند. بیش از هزار زندانی سیاسی وجود داشت که اکثریت قریب به اتفا
قشان در حین فروش نشریه و یا کار تبلیغاتی دستگیر شده بودند. اما بهنود می‌گوید روز ۳۰ خرداد «انقلاب همه اعتدال خود را از دست داد». چه اعتدالی و اعتدال از سوی چه کسانی رعایت می‌شد خدا می‌داند.

بهنود برای اثبات نظریه‌ی خود از سعید حجاریان یکی از جنایتکاران علیه بشریت و برنامه‌ریزان سرکوب خونین رژیم و یکی از بنیانگذاران دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم که دستش به خون آغشته است، فاکت می‌آورد که گویا «
دو نفری كه مسعود رجوی و اسدالله لاجوردی باشند مانند لنگه های دو در كه به هم محتاجند [ تعبير از سعيد حجاريان است ] به روی نسلی گشوده شدند و به جهنمی از خشونت راه دادند كه آثارش هنوز به صورت زخمی در پيكر اين قوم پيداست و هنوز باقی ماندگانش در عراق به سخت ترين سرنوشت ها گرفتارند

مسعود بهنود همراه و همگام با حجاریان و امثال او تلاش می‌کند مسئولیت سه دهه جنایت را به دوش لاجوردی که به هلاکت رسیده و مسعود رجوی بیاندازد. بی‌خود نیست همان سالی که این مطلب را در خارج از کشور نوشت از سوی بخشی از رژیم که او سنگشان را به سینه می‌زند جایزه بهترین روزنامه‌نگار سال داخل کشور را گرفت.

از نظر من مسعود بهنود و امثال او که این چنین خاک در چشم حقیقت می‌پاشند، بیش از پاسداری که تیرخلاص زده مسئولند و در جنایات رژیم سهیم. من به لحاظ شخصی کینه‌ به پاسداری که شکنجه‌ام کرده ندارم، بخشی‌ از جنایاتشان را می‌گذارم پای ناآگاهی‌شان، خیلی از آن‌ها را به لحاظ فردی می‌بخشم و بخشیده‌ام. اما بهنود و امثال او که جنایات رژیم را تئوریزه می‌کنند، نمی‌بخشم. این زشت ترین کاری است که می‌توان کرد.


برای این که نشان دهم
آن‌چه بهنود می‌کوشد انجام دهد، خط رژیم است
و این ارکستر به صورت هماهنگ می‌نوازد

به روایت محسن سازگارا از این جنایت می‌پردازم.



محسن سازاگارا بدون هیچ شرم و احساس گناهی نسبت به گذشته‌‌ی خویش در همکاری با رژیم جمهوری اسلامی و نفی پذیرش هر نوع مسئولیت در قبال فجایع رخداده ، در کسوت یک مدعی تراز اول دفاع از حقوق بشر در پاسخ به سؤال شکوفه منتظری مصاحبه ‌گر رادیو " دویچه وله " که پدرش یکی از قربانیان قتل‌عام ۶۷ است، در رابطه‌ با کشتارهای وسیع پس از ۳۰ خرداد ۶۰ می‌گوید:
«در مقطع آغاز درگیری‌ها، من معاون سیاسی نخست‌وزیر بودم. زد و خوردها از بالای سر ما بین رهبران مجاهدین خلق و آقای لاجوردی و دادستانی انقلاب شروع شد. این‌ دوجناح دست به‌دست هم دادند و طرح ما را عقیم گذاشتند. »
من سال گذشته در مقاله‌ای تحت عنوان «سازگارا با جنایتکاران، ناسازگارا با قربانیان» پاسخ عوامفریبی‌ وی را داده و پرده از مسئولیت وی و گردانندگان نخست وزیری در روزهای سیاه سال ۶۰ برداشتم که در آدرس زیر موجود است:
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=3302

تلاش سازگارا هم در این است که سرکوب سازمان‌یافته پس از ۳۰ خرداد را به «آغاز درگیری‌ها» تقلیل دهد و آن را زد و خورد بین رهبران مجاهدین خلق و لاجوردی نشان دهد. گویا که دعوایی بوده بین لاجوردی و رهبران مجاهدین، به ویژه « مسعود رجوی» که آن‌هم از بالای سر حضرات صورت گرفته و آن‌ها به هیچ وجه در جریان امور نبوده‌‌اند. آن‌چه اتفاق افتاده بر خلاف میل گردانندگان رژیم بوده است.

شکوفه منتظری گزارشگر دویچه وله از سازگارا می‌پرسد:‌
«گروه‌های غیر مسلح چه‌طور؟ بسیاری از سازمان‌های سیاسی هم در آن ‌زمان که به مبارزه‌ی مسلحانه معتقد نبودند، سرکوب شدند.»
توپخانه دروغگویی سازگارا به کار افتاده و می‌گوید:
« بله، آقای لاجوردی و دار و دسته‌اش، در یک شب ۶۰ روزنامه ونشریه را توقیف کردند. من بلافاصله صبح روز بعد به دفتر آقای بهشتی، رئیس شورای عالی قضایی وقت رفتم و گفتم ما ۶ماه حرف زدیم و جلسه گذاشتیم، شما بودید، آقای قدوسی، دادستان انقلاب، اردبیلی، دادستان کل‌کشور، رجایی نخست‌وزیر، مهدوی کنی وزیر کشور، بهزاد نبوی وزیرمشاور، محسن رضایی، فرمانده اطلاعات سپاه، و خسرو تهرانی ، معاون امنیتی نخست وزیر هم بودند. همه زیر سند را امضاء کردند. سندی مبنی بر این‌که حق قانونی همه برای فعالیت سیاسی غیرخشونت آمیز را به رسمیت می‌شناخته‌است. به آقای بهشتی گفتم، این خلاف آن توافقات است. آقای بهشتی گفت: «من هم با شما موافقم اما آقای لاجوردی است دیگر، زورمان به آقای لاجوردی نمی‌رسد و ایشان سرخود عمل کرده‌است. ما سعی می‌کنیم برخورد کنیم.». البته یک هفته، ده روز بعد آقای بهشتی در انفجار مقر حزب جمهوری اسلامی کشته ‌شد. در نتیجه اعلامیه بی‌نتیجه ماند. فضای جنگی بوجود آمد و آن‌چه آقای لاجوردی دنبالش بود، به‌دست آورد. دستگیری و اعدام و سرکوب آغاز شد، که دیگر تنها به سازمان‌های مسلح ختم نمی‌شد و تمام نیروهای چپ و شاید کلی‌تر، تمام دگر اندیشان را در بر گرفت. چرا که حتی نیروهایی چون جبهه ی ملی نیز سرکوب شدند.»
چنانچه ملاحظه می‌شود بستن روزنامه‌ها را کار لاجوردی معرفی می‌کند و از بهشتی فاکت می‌آورد که گفته لاجوردی سرخود عمل کرده و زورشان به لاجوردی نمی‌رسد. تاریخ‌ها را نیز عامدانه جا به جا می‌کند تا دستش رو نشود. روزنامه‌ها در ۱۷ خرداد ۶۰ با هدف برکناری بنی‌صدر از ریاست جمهوری و اعمال سرکوب خونین بسته شدند. دو روز قبل و در جریان تظاهرات روز ۱۵ خرداد در حضور احمد خمینی و با تأیید او شعار «خمینی بت شکن، بت جدید را بشکن» داده شد که اشاره‌شان به برکناری بنی‌صدر از ریاست جمهوری و یک‌پایه کردن رژیم بود. بنی‌صدر روز ۲۰ خرداد به حکم خمینی از فرماندهی کل قوا برکنار شد و درست از همان روز پروژه عدم کفایت سیاسی او در مجلس به جریان افتاد و طرح آن در روز ۲۵ خرداد در مجلس مطرح شد. تمامی بخش‌های حاکمیت و بویژه بهشتی، حزب جمهوری اسلامی، دفتر نخست‌وزیری و شخص سازگارا از پیگیران طرح برکناری بنی‌صدر بودند. اما سازگارا با زرنگی موضوع کشته شدن بهشتی را به شکلی مطرح می‌کند که گویا اگر او زنده بود با تلاش‌هایش روزنامه‌ها را باز کرده، لاجوردی را سرجایش می‌نشاند و اوضاع را به روندی معقول می‌کشاند.

رفسنجانی - یکی از کسانی که از نزدیک درگیر ماجرا ها بوده - در این مورد در کتاب «عبور از بحران – کارنامه‌ و خاطرات ۱۳۶۰» چه می‌‌گوید.

سه شنبه اول اردیبهشت۶۰
«... آقای بهشتی از حیله‌ی حقوقدانان و یک قاضی برای آزاد کردن روزنامه میزان [ارگان نهضت آزادی] از توقیف و شکست توطئه و تعقیب قاضی، صحبت کردند. ( عبور از بحران، صفحه‌ی ۸۰)
این سند به خوبی نشانگر آن است که بهشتی برای قاضی‌ و حقوقدانی که تلاش ‌کرد‌ه‌اند با توسل به مواد قانونی از روزنامه میزان ارگان نهضت آزادی رفع توقیف کنند پاپوش درست کرده و آن‌ها را تحت تعقیب قرار داده و تلاش حقوقی آن‌ها را «توطئه» می‌نامد. وقتی تلاش حقوقی، توطئه خوانده می‌شود معلوم است فعالیت سیاسی گروه‌های رقیب به چه تعبیر خواهد شد. سبک و سیاق بهشتی آن روز فرقی با سعید مرتضوی و محسنی اژه‌ای و حسین شریعتمداری و ... امروزی نداشت. آن‌ها راست می‌گویند که رهروان راه بهشتی و امام «راحل‌» شان هستند.



چهارشنبه ۶ خرداد ۱۳۶۰

.«.. قبل از شروع ملاقات ما، اعضای شورای عالی قضایی، خدمت امام بودند به جز آقای ربانی شیرازی، احمد آقا هم بود. من هم در قسمتی از جلسه‌‌ی‌شان رسیدم، بحث بر سر موضع ما با مخالفان و لیبرال‌ها بود، مطالب خوبی گفته شد و تصمیمات خوبی گرفته شد. قرار شد هیأت سه نفری، صریحاً تخلفاتشان را بگویند. دادگاه‌ها هم قویاً عمل کنند و حتی در مورد تعطیل روزنامه‌های ضد انقلاب. »(عبور از بحران، صفحه‌ی ۱۳۰)

چنانچه ملاحظه می‌شود بحث شورای عالی قضایی در حضور خمینی بر سر برخورد دادگاه‌ها با روزنامه‌های ضد انقلاب است و خواهان برخورد قوی هم می‌شوند. قرار است «دادگاه ها هم قویاً عمل کنند». چنانچه ملاحظه می‌شود تصمیم در جای دیگری گرفته شده بود.
یک شنبه ۱۷ خرداد ۶۰

«... ظهر، خبر تعطیل موقت روزنامه‌های انقلاب اسلامی، میزان، آرمان ملت، مردم و جبهه ملی از طرف دادستان انقلاب اسلامی تهران، پخش شد. اقدام جسورانه‌ای است. قرار نبود تعطیل شوند، مخصوصاً در آستانه‌ی انتخابات. تحقیق کردم معلوم شد شورای عالی قضایی هم تصویب کرده است.
عصر در جلسه‌ی شورای مرکزی حزب شرکت کردم. بحث در مورد تعطیل روزنامه‌ها بود. اکثریت موافق بودند و چند نفری مخالف؛ منجمله من. ... شب، در جلسه مشترک نمایندگان و مجریان هوادار حزب، شرکت کردم. مقداری درباره علل گرانی بحث شد. سپس درباره‌ی تعطیل روزنامه‌ها؛ آقای بهشتی عمل را توجیه کردند و سه نفر آقایان الویری، انصاری، زرندی و دکتر روحانی مخالفت کردند. آقای لاجوردی دادستان انقلاب، دفاع کرد و اکثریت حضار، ایشان را تأیید کردند و قرار شد عقب نشینی نشود.» (عبور از بحران، صفحه‌های ۱۴۰ و ۱۴۴)
طبق گفته رفسنجانی، اقدام لاجوردی نه تنها خودسرانه نبوده بلکه شورای عالی قضایی به ریاست بهشتی آن را تصویب کرده بود و رفسنجانی از آن به عنوان «اقدام جسورانه» نام می‌برد. رفسنجانی تأکید می‌کند که در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی اکثریت به جز چند نفری موافق بستن روزنامه ها و نشریات بودند. او سپس تأکید می‌کند در مقابل مخالفان، این بهشتی بود که عمل دادستانی را مورد تأیید قرار داده و آن را توجیه کرد و ...

...شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۶۰

«.. ظهر به خواست آقای قدوسی [دادستان کل انقلاب]، با ایشان و آقای خامنه‌ای در اتاق من جلسه‌ای داشتیم. آقای قدوسی می‌گفتند: دوستان اجرایی در سپاه و در جاهای دیگر از این که تصمیمات توسط حزب یا شخص آقای بهشتی، گرفته می‌شود و آن‌ها در جریان نیستند، گله دارند؛ ولی واقعاً این نیست. اشتباه کرده‌اند.
اصل مسأله، همین توقیف روزنامه‌هاست که شورای عالی قضایی، بدون مشورت و بلکه بر خلاف نظران دیگران، [اقدام] کرده است.» (عبور از بحران، صفحه‌ی ۱۵۲)
چنانچه ملاحظه می‌شود حتا قدوسی دادستان کل انقلاب نیز از تصمیم‌گیری و توطئه‌چینی بهشتی در همه شئونات کشور می‌نالد. سپاه پاسداران و «دوستان اجرایی» هم گله دارند.

تا اینجای مطلب چنانچه ملاحظه می‌کنید آن‌چه سازگارا می‌گوید دروغی بیش نیست. او مذبوحانه تلاش می‌کند یکی از خونین ترین سرکوب‌های تاریخ را به دعوای بین مجاهدین و لاجوردی تقلیل دهد و از خود و دیگر گردانندگان نظام سلب مسئولیت کند.

سازگارا همچنین از قول بهشتی عنوان می‌کند که زورش به لاجوردی نمی‌رسد! اما در همین باره نگاه کنید به شهادت کسانی که امروز در حاکمیت هستند و مانند سازگارا تلاش نمی‌کنند مشارکت خود در جنایت را انکار کنند.

حاج احمد قدیریان ، معاون اجرایی دادستانی کل انقلاب و دادستانی انقلاب اسلامی مرکز که با درجه سرتیپی سپاه مشغول خدمت در دفتر خامنه‌ای است در رابطه با چگونگی انتخاب لاجوردی به سمت دادستانی انقلاب اسلامی مرکز می‌گوید:
«آقای بهشتی با آقای قدوسی صحبت کرده بودند که چنان‌چه بخواهید ریشه‌ی منافقین و گروه‌های معاند را خشک کنید باید از کسانی استفاده کنید که با آن‌ها درگیر بوده‌اند. از این لحاظ آقای لاجوردی در رأس همه قرار داشتند.»
(خاطرات حاج احمد قدیریان، صفحه‌ی ۱۴۹-۱۵۰، تدوین: سید حسین نبوی، محمدرضا سرابندی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول )

«عزت شاهی سربازجو و یکی از گردانندگان کمیته در باره‌ی مجریان سرکوب پس از ۳۰ خرداد می‌گوید:
از این زمان به بعد دیگر من به تنهایی نبودم، من به عنوان كمیته و انتظامات شهر و لاجوردی و بهشتی و قدوسی به عنوان دادستان هم بودند.»
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=850421040

شکوفه منتظری گزارشگر دویچه وله با توجه به دستگیری وابستگان جبهه ملی و ... از سازگارا می‌پرسد :
«پس نمی‌شود همسان سازی کرد و به قول شما دو طرف دعوا را مقصر دانست.»
سازگارا در پاسخ، اظهر من الشمس را نفی کرده، می‌گوید:‌
«برای قضاوت هنوز زود است. اما شاید بتوان در ایجاد آن فضای جنگ، سازمان‌های مسلحی چون مجاهدین خلق و فدائیان اقلیت و گروه‌های مسلح کرد را همان قدر مقصر دانست که امثال آقای لاجوردی را. چرا که این‌گونه به نظر می‌رسید که آن‌ها هم برای دست به اسلحه بردن عجله داشتند. از اعلامیه‌ها و بیانیه‌هایشان این‌گونه برمی‌آمد و هیچ‌گونه حاضر نبودند به مسیر صلح‌آمیز اعلامیه‌ی ۱۰ ماده‌ای دادستانی گردن بگذارند.»
آیا فضای جنگ را گروه‌های سیاسی به وجود آورده بودند؟ چه کسی از فضای باز سیاسی سود می‌برد و چه کسی زیان می‌کرد؟ در آن شرایط مجاهدین با سیل نیروهایی که به آن‌ها می‌پیوستند مواجه بودند، من یادم هست مجاهدین با تمام توان تشکیلاتی که داشتند رسماً درون تشکیلات عنوان می‌کردند که امکان سازماندهی این‌همه نیرو را ندارند. شواهد تاریخی و اسناد بجا مانده از آن دوران نشان می‌دهد که مجاهدین نه تنها از حقوق قانونی خود استفاده نمی‌کردند، نه تنها از مقابله پرهیز می‌کردند حتا در جاهای بسیاری تا آن جا که من شاهد بودم از حق دفاع هم استفاده نمی‌کردند و به نیروهای خود دستور می‌دادند که در مقابل یورش نیروهای حزب‌اللهی و پاسدار تنها دست به افشاگری سیاسی بزنند. تا پیش از ۳۰ خرداد خون از دماغ یک پاسدار یا حزب‌اللهی نیامده بود در حالی که ۵۰ هوادار مجاهدین توسط نیروهای حزب‌اللهی و فالانژ رژیم که سازماندهی‌شان به دست امثال آقای سازگارا و همراهانشان بود و شلیک مستقیم گلوله‌ی پاسداران کشته شده بودند. هزاران هوادار آن‌ها طی یورش‌های وحشیانه حزب‌ اللهی ها و پاسداران زخمی شده بودند.

وقتی رژیمی اولین ریاست جمهوری منتخب خود را تحمل نمی‌کند ، آیا گروه‌های سیاسی مخالف، رقیب و دشمن خود را تحمل می‌کند؟ آیا سرکوب نیروهای مترقی یک توطئه برنامه ریزی شده از سوی رژیم نبود؟ آیا بنی صدر دارای سازمان و نیروی نظامی بود؟ آیا او به خشونت متوسل شده بود؟ آیا خمینی و رژیم به کمتر از تسلیم مطلق و زندگی بر روی زانوان راضی بودند؟ نحوه‌ی برخورد رژیم با «نهضت آزادی» و آیت‌الله منتظری و وابستگان نزدیک‌ خودش به خوبی نشانگر این موضوع است.

در آن شرایط بنی‌صدر به درستی اعلام کرد که جامعه به لحاظ سیاسی به بن‌بست رسیده و خواهان برگزاری رفراندم و مراجعه به آرای عمومی مردم شد. مجاهدین نیز از این ایده حمایت کردند. اما حزب جمهوری‌ اسلامی، باندهای سیاه رژیم، رجایی و دار و دسته‌ی او در نخست‌وزیری که هدایت آن‌ها را امثال سازگارا به عهده داشتند با اطمینان از نتیجه‌ی رفراندوم و آرای مردم که به ضررشان بود دست به توطئه‌چینی برای برکناری رئیس جمهوری و سرکوب‌ گروه‌های سیاسی و برقراری اختناق مطلق زدند. حسن حبیبی کاندیدای آن‌ها برای اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری تنها ۴ درصد آرا را آورده بود. خمینی ، «امام» آقای سازگارا در روز ششم خرداد ۶۰ گفت: «تمام ملت موافقت کند من مخالفت می‌کنم» او همچنین در ۲۵ خرداد گفت:«اگر ۳۵ میلیون بگویند بله من می‌گویم نه».

سازگارا امروز که نتیجه‌ی اعمالش را به چشم می‌بیند به جای این که از گذشته‌ی خود اظهار پشیمانی و شرمساری کند مزورانه خواهان برگزاری رفراندم شده و کسانی را که ۲۷ سال پیش خواهان رفراندوم و مراجعه به آرای عمومی مردم بودند، مدافعان خشونت معرفی می‌کند.

سؤال اساسی که سازگارا بایستی به آن جواب دهد این است : آیا همان دفتر نخست‌وزیری که او معاونت سیاسی آن را به عهده داشت کانون توطئه‌ چینی علیه بنی صدر نبود؟ آیا طرح توطئه‌ی کودتا علیه رئیس جمهوری از مدت‌ها قبل جریان نداشت؟ کدام کودتا همراه با سرکوب گروه‌های سیاسی و کشت و کشتار نبوده است؟

ایرج مصداقی

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

Irajmesdaghi@yahoo.com

.........................................


پانویس:


۱-
این وظیفه را در داخل کشور لطف‌الله میثمی و نشریه «چشم‌انداز ایران» آگاهانه یا نا آگاهانه به عهده گرفته است. «چشم‌انداز ایران» به عنوان یک نشریه مستقل از رژیم، از فروردین سال ۸۱ یعنی شش سال پیش، ده‌ها مصاحبه با عوامل ریز و درشت رژیم و به اصطلاح اپوزیسیون آن در رابطه با ریشه‌های به وجود آمدن ۳۰ خرداد داشته است. اگر این مصاحبه‌ها همسو با منافع رژیم و تحریف حقایق نبود، آیا دستگاه اختناق و سانسور رژیم اجازه می‌داد بیش از شش سال دوام ‌آورد؟ رژیمی که حتا خبرگزاری فارس وابسته به بسیج و سپاه پاسداران را نیز بر نمی‌تابد و به خاطر درج خبر مربوط به جایگزینی رئیس بانک مرکزی برای سه روز می‌بندد، چرا در این رابطه اینقدر تساهل و تسامح به خرج می‌دهد؟

میثمی می‌‌نویسد:
«هدف ما اين است كه گفتمان جاي اسلحه، و وفاق‌ملي جاي جنگ داخلي را بگيرد و اين همه به‌خاطر تعهد و دِيني است كه نسبت به آزادي، آگاهي و خون شهيدان داريم، ما اميدواريم كه با ريشه‌يابي مسائلي كه در خرداد 60 اتفاق افتاد و به يك شبه‌جنگ داخلي تبديل شد و آثار و عوارض منفي آن هنوز هم ادامه دارد، بتوانيم از تكرار تلخ آن وقايع جلوگيري كنيم.»
http://www.meisami.com/@oldsite/no-24/24-9.htm
گردانندگان نشریه چشم‌انداز ایران، مدعی هستند از آن‌جایی که قصد دارند نظرات همه‌ی طرف‌های دعوا شنیده شود، با طیف‌های گوناگونی مصاحبه کرده و می‌کنند. از جنایتکاران و شکنجه‌گرانی چون، سید حسین موسوی تبریزی، هادی غفاری،هادی خامنه‌ای، حجاریان، علوی تبار ، عطریان فر تا به اصطلاح نیروهای مستقلی چون، ابراهیم یزدی، توسلی، سحابی، محمد مهدی جعفری و...! خنده دار این که وظیفه‌ی پاسخ‌گویی از سوی مجاهدین و ... را هم محول کرده است به سعید شاهسوندی یکی از اعضای سابق مجاهدین که سالهاست به خدمت رژیم در آمده است و به همین منظور در کوتاهترین مدت آزاد و به خارج از کشور صادر شد.

این نشریه برای جور شدن جنس، مصاحبه‌هایی هم داشته است با حسین رفیعی و محمد محمدی، اولی در سال ۵۹ از مجاهدین جدا شد و در سال ۶۰ وقتی که خون از در و دیوار می‌بارید به عنوان دستخوش به مدیریت صنایع رژیم رسید و دومی در سال ۵۵ سرنوشتی مشابه یافت و پس از انقلاب به نمایندگی مجلس از گرگان رسید و در توطئه‌ی برکناری بنی‌صدر سهیم بود.

در همین جا به آقای میثمی پیشنهاد می‌کنم چنانچه قدصد دارد همه‌ صداها شنیده شود با من و امثال من هم مصاحبه‌ای داشته باشند تا لااقل در میان انبوه جعلیات، صدای این طرف هم شنیده شود. البته این پیشنهاد نافی حق مجاهدین به عنوان طف اصلی دعوا نیست، چرا که در هر تحقیق مستقل قبل از هر چیز بایستی نظرات آن‌ها هم شنیده شود و انتشار یابد. می‌دانم، عده‌ای استدلال خواهند که با توجه به شرایطی که در کشور حاکم است درج و یا انتشار مصاحبه‌ با من و یا امثال من در نشریات داخلی امکان پذیر نیست و باعث بسته شدن نشریه می‌‌شود و جدا از پیگیری‌های حقوقی، عده‌ای را از نان‌خوردن می‌اندازد.

البته که من موافق بیکاری کارمندان شریف نشریات نیستم، اما وقتی انجام چنین کاری مقدور نیست، اشاعه نظرات یک طرف و به ویژه جنایتکاران، تحریف حقایق و همراهی با جنایتکاران نیست؟ وقتی به خاطر شرایط حاکم بر کشور، عده‌ای نیز که در جنایت دست نداشته‌اند، به هنگام پاسخگویی به سئوالات، مجبورند دست به عصا راه بروند و از ذکر حقایق خودداری ‌کنند، تا دچار دردسر و پیامدهای بعدی آن نشوند، آیا این گونه مصاحبه‌ها روشنگر حقیقت‌اند؟ وقتی امکان شنیدن و یا انتشار نظرات قربانیان اصلی این جنایت نیست، به چه حق به آن نزدیک می‌شوند و جای قربانی و جلاد را عوض می‌کنند؟ از این منظر است که من به خود حق می‌دهم که به صراحت بگویم آن‌چه در نشریه «چشم‌انداز ایران» در طول ۶ سال گذشته انجام گرفته در مسیر منافع‌ رژیم است.


۲-
مهران مصطفوی داماد بنی‌صدر در مقاله‌‌ای که در سایت عصر نو آمده در باره‌ی تظاهرات ۳۰ خرداد مطلب زیر را می‌‌نویسد که به طور حیرت‌انگیزی غیرواقعی و خلاف حقیقت است:

«۳۰ خرداد - تظاهراتى كه طى آن چند صد هزار نفر به دفاع از رئيس جمهورى شركت كرده بودند، توسط حكومت سركوب مى‏شود، عده‏اى كشته و عده زيادى دستگير مى‏شوند. از جمله عذرا حسينى همسر بنى‏صدر بهمراه عده‏اى ديگر دستگير مى‏شوند. سازمان مجاهدين از ظهر اين روز با بالا بردن عكسهاى رجوى و تغيير شعار و توسل به قهر، موجب پراكنده شدن مردم و ادامه نيافتن حركت اعتراضى عموم مردم مى‏شود. در مجلس افراد حزب جمهوری اسلامی تا ظهر، بيكديگر تسليت و بعد از ظهر، تبريك مى‏گفته‏اند. »

http://asre-nou.net/1387/khordad/16/m-mostafavi.html
تظاهراتی از صبح در تهران نبود که نمایندگان به یکدیگر تسلیت بگویند. بلکه آن‌ها با هیجان در ساعات مزبور در کار برکناری بنی‌صدر بودند و همه چیز در نظرشان به خوبی و خوشی پیش می‌رفت. کافیست در این رابطه روزنامه‌های خود رژیم در روزهای ۳۱ خرداد و بعد از آن را مطالعه کنیم تا ببینیم تظاهرات چه ساعتی و در کجا شروع شد. از آن‌جایی که بنی صدر نیروی تشکیلاتی نداشت اگر نبودند مجاهدین کمترین اعتراضی نسبت به تلاش‌های رژیم برای برکناری او از ریاست جمهوری صورت نمی‌گرفت. کما این که جبهه‌ی ملی علی‌رغم اعلام تظاهرات امکان برگزاری آن را نیافت.

تظاهرات ۳۰ خرداد از ساعت سه و نیم بعد‌از ظهر به وسیله‌ی نیروهای تشکیلاتی مجاهدین آغاز شد. مطلب مهران مصطفوی به شوخی بیشتر شبیه است تا روایت یکی از وقایع تاریخی میهن. آن‌چه در مورد نقش مجاهدین در این روز از سوی او گفته می‌شود واقعیت ندارد. اساساً عکسی در کار نبود. حتا یک عکس هم از رجوی نبود. در درگیری و بگیر و ببند و جنگ و گریز که کسی عکس و پلاکارد با خودش نمی‌برد. آن موقع اصولاً بالا بردن عکس مسعود رجوی در تظاهرات مرسوم نبود که در ۳۰ خرداد کسی چنین کاری کند. مهران مصطفوی تظاهرات‌های مجاهدین در پاریس را دیده‌ است تصور کرده لابد در ۳۰خرداد هم عکس بالا برده بودند! مهران مصطفوی از آن‌جایی که در ۳۰ خرداد در ایران حضور نداشت، نمی‌داند که در آن‌روزها امکان برگزاری تظاهرات آن‌هم بر خلاف سیاست روز رژیم از صبح تا بعد از ظهر نبود. مردم به پیک نیک که نمی‌رفتند. شروع تظاهرات و سرکوب آن از سوی رژیم روی هم رفته بیش از یک ساعت طول نکشید. این بی‌حرمتی به حقیقت است که مطرح کنیم مجاهدین «موجب پراکنده شدن مردم و ادامه نیافتن حرکت اعتراضی عموم مردم شدند» چرا که درست یا غلط این مجاهدین بودند که امکان برگزاری تظاهرات را ایجاد کردند و گروه گروه مردم به آن‌ها پیوستند. نمی‌شود هم نان ۳۰ خرداد را بخوریم و هم نقش بانی آن را نفی کنیم.

این اولین تلاش برای مصادره ۳۰ خرداد نیست. در سال‌های قبل شاهد تلاش ناموفق حزب کمونیست کارگری برای مصادره‌ این روز بودیم. هر تحلیلی که نسبت به مجاهدین و حرکتشان داشته باشیم اما یک واقعیت را نمی توان کتمان کرد که تظاهرات ۳۰ خرداد شاهکاری بود که به لحاظ اجرایی توسط مجاهدین و نیروهای آن به وجود آمد. برگزاری این تظاهرات پس از جمع‌بندی ده‌ها تظاهرات موضعی که در روزهای ۱۹ تا ۲۴ خرداد توسط نیروهای تشکیلاتی مجاهدین در نقاط مختلف تهران برگزار شده بود، تحقق یافت. به غیر از مجاهدین که از تشکیلات وسیع و قدرتمندی برخوردار بودند کسی امکان برگزاری آن را نداشت.

۳-
خمینی با تیزبینی فرمان آزادی عذرا حسینی همسر بنی صدر را که با سودابه‌ سدیفی دستگیر شده بود، داد تا خود را مبرا از کینه جویی و ... نشان دهد. در حالی‌که هزاران تن از بستگان نیروهای سیاسی تنها به خاطر وابستگی‌‌شان به افراد سیاسی دستگیر و مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفتند و گاه جان خود را نیز از دست دادند.

سودابه سدیفی همسر سابق احمد غضنفر پور و از فعالان دفتر هماهنگی و نزدیکان بنی صدر در زیر فشار شکسته و با انجام چند مصاحبه تلویزیونی، مطبوعاتی و در حسینیه اوین به جرگه‌ی توابین زندان در آمد.

۴-
در روز ۲۵ اسفند ۸۷ فیلمی روی سایت پیک نت از مریم فیروز با دست شکسته وجود داشت
(سایت پیک نت هم اکنون فیلم مزبور را بنا به دلایلی حذف کرده است)
http://www.peiknet.com/1386/01ESFAND/25/index25.htm
در این فیلم مریم فیروز به صراحت بر علیه روایت مسعود بهنود در مورد خودش در کتاب «سه زن» صحبت می‌کند. مریم فیروز در این فیلم با عصبانیت می‌گوید: آن دو نفر دیگر زنده نبودند، من که زنده بودم چرا بهنود از خودم سؤالی نکرد؟ او تأکید کرد چند بار به بهنود اعتراض کردم ولی او پاسخی به من نداد. اما پس از مرگ مریم فیروز، این مسعود بهنود بود که در مورد او مقاله نوشت و سخنران جلسه‌ی بزرگداشت او در برلین که از قضا گردانندگان پیک نت نیز در آن‌جا اقامت دارند، بود. اخلاق و رعایت پرنسیب را می‌بینید.