30 April 2008

ماکان : پرواز به دور دستهای پرنده ای که نمی خواست پرها يش قيچی شوند



" در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم ياد آوری يا نه
من از يادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم "

اين قطعه از " ترا من چشم در راهم" اثر خاطر پردرد کوهستان, نيما را به سوسن تسليمی و همه آنانی که به خاطر نامهربانيها "مجبور" به ترک ميهن شدند تقديم می کنم.




سوسن تسليمی
پرواز به دور دستهای پرنده ای
که نمی خواست پرها يش قيچی شوند


ماکان
http://www.shomaliha.com


سوسن تسليمی هنرمند پرآوازه, نابغه تئاتر و سينمای ايران فرزند منيره و خسرو تسليمی به سال 1328 در رشت متولد شد. پدر و مادر وی نيز در کار تئاتر بوده و در رشت و تئاتر نوشين در تهران فعاليت ميکردند. سوسن در مورد والدين اش می گويد: پدر و مادرم هردو در آن زمان بازيگر تئاتر بودند, تئاتر گيلان, به خصوص در رشت خيلی زودتر از جاهای ديگر ايران شروع به کار کرد, و در رشت زن ها خيلی زود رفتند روی صحنه. منيره تسليمی در اولين فيلم سينمايی خود به نام مهتاب خونين جايزه بهترين بازيگر سال را در اولين جشنواره فيلم ايران دريافت کرده بود, جايزه ای که سوسن در پنج سالگی, پس از فوت مادر روی صحنه رفت و آن را دريافت کرد, يک گلدان نقره ای کنده کاری شده بود. سوسن تسليمی تنها پنج فيلم در ايران بازی کرد(هيچکدام اجازه نمايش نيافتند) اما همين پنج تا کافی بود تا نامش بعنوان بهترين بازيگر زن تازيخ سينمای ايران ثبت گردد. وی اکنون در سوئد بعنوان کارگردان و همچنين عضو هيات مديره انستيتو فيلم سوئد کار ميکند. برادر وی سيروس تسليمی نيز از هنرپيشگان خوب سينمای ايران می باشد.

حتما شنيديد که بسياری از دانشجويان زرنگ و نابغه و حتی آنهايی که هنوز وارد دانشگاه نشده, اما در آزمون سراسری ورود به دانشگاه با نمره های بالا قبول می شوند , از طرف دانشگاهها و موسسات آموزشی و تحقيقاتی در کانادا و آمريکا رسما از آنها خواسته می شود که به اين کشورها مهاجرت کرده و تحصيل يا تحقيقات علمی خود را در اين کشورها ادامه دهند. البته با تقبل هزينه زندگی شان و بسيار هم بيشتر. و گاها, اين "دست و دل بازی" نصيب خانواده های آنان هم می شود. چند وقت پيش مطلبی خواندم درباره يک کشور آفريقايی که در بسياری از شهرهای کوچک اش حتی يک پزشک هم نبود, اما حدود 150 پزشک تبعه اين کشور در انگلستان مشغول به کار طبابت بودند. فکر نکنيم که حتما توظئه ای بايد در کار باشد. نه, فقط کافيست چهار عمل اصلی درس حساب را بدانيم تا موضوع را بفهميم. در جوامع پيشرفته صنعتی, ميليونها تومان صرف تحصيل يک نفر از دبستان تا پايان دانشگاه می شود. حالا اگر پرسنل آماده و تحصيل کرده و متخصص از کشوری مثل ايران تقريبا مفت گيرشان بيايد. چرا استفاده نکنند. با اين کار می توانند هزينه آموزش را پايين بياورند و يا آنرا صرف رشته هايی که کمبود متخصص دارند بکنند. آماری در دست نيست, اما اگر بگويم هزاران ايرانی در رده های بالای موسسات آموزشی, علمی و تحقيقی در کشورهای غربی مشغول بکار هستند غلو نکرده ام. در زمينه فرهنگی و هنری و ادبی هم وضعيت مشابهی وجود دارد. اما در کشور ما گويا همه چی وارونه بوده و سعی می گردد شرايطی مهيا شود که اين سرمايه های عظيم انسانی را مجبور به ترک ديار نمايند. آنچه را که برسر سوسن تسليمی آوردند, مورد منحصر به فردی نبوده, بلکه بر سر صدها و شايد هزاران ايرانی متخصص در زمينه های گوناگون آمده و جامعه ما را از بهره مند شدن از تخصص, , هنر و انديشه اين عزيزان محروم کردند. عصر روزی, نزد يکی از دوستان جمع بوديم و پس از ديدن يکی از فيلمهای سوسن تسليمی صحبت اين شد که چرا هنرمندی با اين همه تسلط بر بازيگری و سرشار از نوآوری که جرات کرد نه رقاص باشد, نه معشوقه در فيلم های عشقی آبکی مرسوم در سينمای ايران, نه زن کتک خور و در عين حال راضی , نه زن دو به هم زن و فتنه گر, نه زن بدبختی که برای نجات حتما بايد "مردی" ظهور می کرد, و نه.... ناگهان غيبش زد. تصميم گرفتم تحقيق کرده و مطلبی در اين مورد بنويسم که کتاب پر ارزش " اسطوره مهر" نوشته بی تا ملکوتی که درباره زندگی و سينمای سوسن تسليمی است را تهيه و خواندم. نفس راحتی کشيدم, چون می دانستم که قلم ناتوان من از پس نوشتن درباره سوسن تسليمی بر نمی آيد. حتما اين کتاب پر ارزش را بخوانيد, آنچه که در زير می آيد تماما به نقل از کتاب نامبرده و از زبان تعدادی از کارگردانان و فيلم نامه نويسان و بازيگران خوب و نام آور ميهن مان می باشد

سيروس تسليمی درباره خواهرش ميگويد :سوسن اولين نمايشنامه اش را در سن يازده سالگی در دبستان عدل امين بازی کرد. در اين نمايشنامه او به نقش ابو مسلم خراسانی, شمشيری به کمر بسته بود که از قدش بلندتر بود و روی صحنه سکندری می خورد.بعد در دبيرستان حجت اولين تئاتر جدی ترش را بازی کرد, نادرشاه افشار! او لباس مردانه پوشيد, ريش و سبيل گذاشت و نقش نادرشاه را بازی کرد . اولين نمايش کامل و جدی که بازی کرد, نمايشنامه آرش کمانگير بود که توسط يک معلم به نام آقای بديعی کارگردانی شده بود و در تالار فرهنگ به روی صحنه رفت...سال بعد من و سوسن و مرضيه برومند در نمايشنامه ای بازی کرديم که در استان تهران رتبه نخست را پيدا کرد. سوسن همان سال به عنوان بهترين بازيگر تئاتر دانش آموزی کشور اولين جايزه اش را دريافت داشت. سال 1348 هردو ديپلم گرفتيم. من ديپلم ادبی گرفتم و سوسن ديپلم طبيعی. و همان سال در کنکور دانشکده هنرهای زيبا رشته تئاتر دانشگاه تهران قبول و مشغول تحصيل شديم. سال اول دانشکده تئاتر بوديم که بازی سوسن در نمايشنامه نگاهی از پل اثر آرتور ميلر به کارگردانی آقای حميد سمندريان بسيار درخشيد و بعد بازی در نمايشنامه های مختلفی مثل باغ وحش شيشه ای (تنسی ويليامز), شهر کوچک ما (تورنتون وايلدر) سوسن را به عنوان يک چهره استثنايی بازيگری در تئاتر های دانشجويی به همه معرفی کرد. در گوتنبرگ نمايشنامه مده آ اثر ماندگار اروپيد را به تنهايی کارگردانی, طراحی و بازی کرد. اجرای اين نمايشنامه همه چشم ها را خيره کرد. همه منتقدين از يک زن سی و چند ساله ايرانی و مهاجر گفتند که نمايشنامه بزرگ نويسنده يونانی را به تنهايی کارگردانی کرده و خود با عوض کردن ماسک نقش پرسوناژهای اين نمايش را بازی می کند. تعجب آن ها اين بود که سوسن چگونه توانست بدون لهجه خارجی و با زبان سليس سوئدی نقش های متعدد را ايفا کند. و از آن روز صعود سوسن پله به پله آغاز گرديد, بعدا از طرف وزارت فرهنگ سوئد به عنوان يکی از پنج عضو هيات مديره انستيتو فيلم سوئد, انتخاب شده و اداره تئاتر و سينمای سوئد را در دست گرفت. کارگردانی و بازی يک سريال بزرگ تلويزيونی برای پخش در اروپا, کارگردانی و نوشتن فيلم سينمايی خانه در آتش, و تدريس در دانشگاه استکهلم, دريافت نشان افتخار شخصيت فرهنگی از وزارت فرهنگ سوئد و...

رضا بابک بازيگر تئاتر: من متاسفم که ايران نمی تواند از حضور او استفاده کند.

بهرام بيضايی کارگردان: قبل از آنکه سوسن تسليمی دانشجوی من بشود, تئاتری با بازی او روی صحنه ديدم, تنها چيزی که از آن تئاتر يادم مانده بود حضور سوسن تسليمی بود. چند دقيقه از بازی او يادم مانده بود و بس. همانجا با خودم فکر کردم چقدر بازيگر با حضوری است. باز هم قبل از آنکه سر کلاس من بيايد نمايشی بازی می کرد به نام با خشم به ياد آر. نقش کوتاهی هم داشت, اما باز هم تنها چيزی که از آن نمايش در خاطرم مانده بود, دقايق کوتاه بازی او بود. .. با او بسيار بدرفتاری شد. او را از تئاتر شهر اخراج کردند. نقش زن از سينما و تئاتر حذف شد و اينها همه در زمانی رخ داد که او در آغاز شکوفايی دوران حرفه اش بود... در مور فيلم مرگ يزدگرد: يک عده پنجاه نفری آمدند و فيلم را ديدند. و در سکوت مرگباری رفتند بيرون. نامه هايی مبنی بر اصلاح و سانسور فيلم به دستم رسيد. سرانجام سر هفت هشت مورد به توافق رسيديم که من انجام دادم اما باز هم فيلم را توقيف کردند. خيلی دوران تلخی بود. اولين فيلمش توقيف شد. هرگز در ايران به روی پرده نرفت. از تئاتر شهر اخراج شد. من هم از دانشگاه اخراج شدم. فيلم دوم اش هم توقيف شد. فيلم سوم او هم که با من کار کرد يعنی باشو توقيف شد. سه فيلم توقيف شده داشت. او بخت خانم نيکی کريمی و هديه تهرانی و ليلا حاتمی را نداشت که از همان فيلم اول, سوپر کلوز آپ هايش روی پرده تمام سينماها باشد....دچار افسردگی های شديد شده بود. من از او خواستم شروع کند به کتاب خواندن. کتاب ها را می خواند و پيشنهاد های خوبی هم می داد. او نمی خواست زنگ بزند. کتاب حمزه نامه را خواند و داستانی را در آن پيدا کرد. من از روی آن عيارنامه را نوشتم. اما باز ارشاد آن را رد کرد. زيرا شخصيت اصلی فيلمنامه دو زن بودند. .. من باعث شدم که او, آن چند سال را صبر کند. شايد هم اشتباه کردم. شايد او بايد زودتر از ايران می رفت. اگر زودتر می رفت, در سوئد موفق تر بود. وقتی می خواستيم فيلم شايد وقتی ديگر را شروع کنيم با بازی سوسن تسليمی مخالفت کردند. با اينکه قصد مهاجرت داشت اما با تصوسب فيلمنامه بسيار خوشحال شد و فکر کرد دوران عوض شده. اصلا برای مدتی قضيه مهاجرت از ذهن اش بيرون رفت.. اما زمانی که من اسامی بازيگرانم را به ارشاد دادم, با بازی سوسن تسليمی مخالفت شد. سوسن ده دقيقه بعداز شنيدن خبر تمام تنش کهير زد. نمی دانم چطور دستگاه دولتی به خودش اجازه می دهد که به يک آدم فرهنگی اجازه فعاليت ندهد يا بدهد. گفتم فيلم را نمی سازم. پنج شش ماه بعد با بازی سوسن موافقت کردند. اما اين سوسن ديگر آن سوسن نبود. سوسنی بود که داشت خانه اش را می فروخت, اثاثه اش را می فروخت, با قاچاقچی آدم صحبت می کرد. او از چيزی بريده بود و اين توی فيلم هم معلوم است. او ديگر با تمام وجودش در فيلم نبود. شايد بهتر بود که اصلا آن فيلم را بازی نمی کرد. ولی در عين حال می خواست ثابت کند که کسی نبايد برای او تصميم بگيرد... او قدرت درافتادن با هر نقشی را داشت و به همين دليل در سوئد هم موفق شد. او نه تنها مده آ را به زبان فاخر سوئدی اجرا کرد, بلکه آن را به زبان يونانی هم روی صحنه برد. فائق شدن به اين سختی هاست که از او يک بازيگر بزرگ می سازد.
نامه بيضايی به زرين مسئول سينمايی وقت: سينمای ايران الان بيشتر از دويست کارگردان و فيلمنامه نويس دارد. ولی خانم تسليمی در ايران فقط يکی است و بايد قدر او را دانست

امين تارخ هنرپيشه: بی هيچ ترديدی سوسن تسليمی هنرپيشه ی از ياد نرفته و تکرار نشدنی سينما, تئاتر و تلويزيون ايران است.... هميشه عمر حسرت اين را دارم که او در ايران نيست و با رفتن اش, ما را سوزاند. من نمی دانم او چه کسانی را می خواست بسوزاند اما می دانم که آنها نسوختند... دوست دارم که سوسن برگردد. شرايط کار سخت بوده و هست... من به او سلام می کنم و می گويم که دلم می خواهد برگردی. اگر برگردی برايت قاليچه سليمان پهن می کنيم و صحنه ها را جارو می کنيم تا دوباره به روی صحنه بروی

علی ژکان کارگردان: در موقع فيلمبرداری ماديان, کار ما نيمه تعطيل شد, يعنی مسئولين, پيغام فرستادند که کار را متوقف کنيد. در مراجعه به بنياد فارابی و مديران آن علت را پرسيديم. آنها گفتند: حجاب خانم تسليمی ايراد دارد. علت دوم زيبايی خانم تسليمی بود. .. بازيگری که به رغم تمام تنگناها و محدوديت ها که برايش وجود داشت, جدی کار کرد, به رغم تمام فشاری که روی زنان هنرمند اين مملکت بوده... نسل جوان بايد بداند که استعدادهای بی شماری ناديده انگاشته شدند, به هدر رفتند, سرکوب شدند... ما بايد شرايطی فراهم کنيم که او علاقمند شود برگردد. در مجموع رفتار خوبی با او نشد. در جشنواره چهارم فيلم فجر در مراسم اختتاميه, در تالار وحدت, اهانت مستقيم و هول انگيزی به او شد. او برای اولين فيلم اکران شده اش, ماديان, در جشنواره شرکت کرده بود اما مسئول سينمايی وقت, پشت تريبون اعلام کرد که هيچ زنی را مستحق گرفتن جايزه نمی داند. در حالی که همه می دانستند سوسن تسليمی با آن بازی درخشان, شايسته دريافت جايزه بود... چرا ما بايد هنرمندانی را دل آزرده کنيم. سوسن تسليمی با روحيه بدی از ايران رفت. او برای تئاتر و سينمای کشور زحمت زيادی کشيده بود. اما حالا بايد از او دلجويی کنيم.

داريوش فرهنگ کارگردان و فيلنامه نويس: سوسن تسليمی بانوی ارزشمند تئاتر و سينماست. درست در نقطه اوج مجبور به ترک اين مملکت شد... دورانی که سينماگرانش از زنان, عموما وسيله ای ساخته بودند برای نمايش اشک و آه آبکی و نشان دادن سکس و موجودات درمانده ای که مردان برايشان تصميم می گيرن, کتک شان می زنند, وسيله قرارشان می دهند و در نهايت, تصويری بی هويت, بی شخصيت و کافه کاباره ای از آنها می ساختند, سوسن تسليمی نه تنها خط بطلان روی اين طرز تلقی و سليقه کشيد, بلکه اعتبار و ارزش درخور يک بازيگر را به حرفه بخشيد. .. در تاريخ بازيگری تئاتر و سينما در ايران (گذشته و حال) سه چهار نفر داريم که اعتباری فراتر از يک بازيگر به بازيگری بخشيدند و سوسن تسليمی يکی از آن سه چهار نفر است.... در آتش قهر حاميان و هدايت گران و کارگزاران فرهنگی سوخت و سوخت و رفت...

حسين محجوب بازيگر تئاتر و سينما: جامعه سينمای ما بايد از ايشان درخواست کند که برگردد. اين وظيفه جامعه سينمای ماست که به طريقی از ايشان دلجويی کند و ازش بخواهد که برگردد. من مطمئن هستم که ايشان برمی گردند, يعنی آرزو می کنم.

محمد علی نجفی کارگردان: او جدا از حرفه اش, شخصيت شوريده ای داشت. جادوی بازی او در آن شوريدگی بود.

امير پوريا منتقد تئاتر و سينما: ايران بايد سينمايی به غنا و پيچيدگی دوره آثار مدرن دهه شصت سينمای ايتاليا و فرانسه می داشت تا قابليت های راستين سوسن تسليمی آن گونه که هست, عيان می شد

شهرام جعفری نژاد منتقد سينما و تئاتر:حديث سوسن تسليمی حديث غم انگيزی ست. داستان هنرمند اصيل در جهان سوم است. داستان قدبرافراشتن و شاخص شدن در جامعه ای ست که به حکم تقدير يا مصلحت, کسی _ جز عده ای _ در آن نبايد شاخص شود. اين جامعه, ستاره ها را بر نمی تابد, آن هم ستاره اصيلی که نه با جذابيت چهره و بزک و اطوار, که با دانش و استعداد و پشتکار ستاره شده باشد و از اين رو افولش به اين زودی ممکن نباشد.... انتخاب شدن سوسن تسليمی بعنوان يکی از بهترين بازيگران زن سينمای ايران در نظرخواهی مجله دنيای تصوير شايد بهانه ای باشد برای اشاره ای خفت بار به خصلت تاريخی جامعه ما در راندن و از دست دادن نابغه ها و ستاره هايش

بهزاد عشقی منتقد تئاتر و سينما: تسليمی در تئاتر همواره ايفاگر نقش زن سرکش و ستيزنده ای بود که با سنت های واپسگرايانه مقابله می کرد....تسليمی در سينمای ايران ظاهرا نقش های متفاوتی برعهده می گيرد, اما با اين همه همواره زن مدرنی بود که در مقابل استبداد ماقبل مدرن قرار می گرفت. از اين نظر تسليمی استثنائی ترين بازيگر زن تمام تاريخ سينمای ايران است. تا قبل از تسليمی هيچ بازيگر زنی ويژگی های خاص او را نداشت, پس از تسليمی نيز سينمای ايران هرگز بديل مناسبی برای او نيافت. ... در مورد شايد وقتی ديگر: ستاره ای بود که نقش تحت الشعاع حضور با شکوه او رنگ می باخت.

روزبه حسينی کارگردان: سوسن تسليمی بازيگری است که نامش را در برنوشت های جامانده از دوران شکوه تئاتر ايران, خاصه کارگاه نمايش, می بينی, در کنار نويسندگان و طراحانی بزرگ چون: آربی آوانسيان, بيژن مفيد, عباس نعلبنديان, بهرام بيضايی و ديگران. نامی که تجربه ی درخشان ترين بازی های روی صحنه کنار نام های ديگر, سر را به نشان فروتنی پايين و اشک را به نماد حسرت بر ديده می آويزد, حسرت اين که حالا نسل ما او را تنها ميان سياهه های تاريک روشن نگاتيوهای برجا مانده از چهره اش و صدای طنين اندازش در خاطرات دهليزی گوش هايمان زمزمه می کند.

سوسن تسليمی:
من در رشت متولد شدم, اواخر بهمن 1328, پدر و مادرم هردو در آن زمان بازيگر تئاتر بودند, تئاتر گيلان, به خصوص در رشت خيلی زودتر از جاهای ديگر ايران شروع به کار کرد, و در رشت زن ها خيلی زود رفتند روی صحنه.... برای بازيگر خوب داشتن اول بايد سينمای خوب ايجاد کرد, اگر فيلم خوب ساخته شود بازيگر مجبور به کوشش بيشتری می شود...فيلم بد و فضای بی تفاوت چه جای زحمت کشيدن دارد؟ اصلا چرا بايد در فيلم بد زحمت کشيد؟ ميان همه ی بدها, کمتر بد بودن افتخاری ندارد. سينمای نا سالم, به کلی مردود است, ولی من زنانی را که در چنين سينمايی بودند, سرزنش نميکنم. آنها انعکاس سياست غلط فرهنگی و خواست گروه عظيمی از تماشاگران که خود قربانی چنان فرهنگی بودند...
وقتی فيلمنامه دارای ساختمان و استحکام باشد, نقش هايی که در آن مطرح می شود, چه زن و چه مرد, دارای همان استحکام و انسجام خواهد بود, حتی اگر نقش فقط پنج دقيقه در فيلمنامه حضور داشته است. ولی به دليل ضعف ساختمانی اکثر فيلمنامه ها, تعداد بازيگرانی که توانسته اند هويت واقعی مرد را نشان بدهند هم انگشت شمار است. در اين فيلمنامه ها روانشناسی شخصيتی مرد وجود ندارد. مرد نقش بيشتری دارد, به دليل اينکه از امکانات اجتماعی و جسمانی بيشتری برخوردار است و می تواند داستان را از جهت حادثه و ايجاذ هيجان پيش ببرد. اين نوع فيلم ها به بازيگری احتياج ندارد و فقط اشخاصی را لازم دارد که بتوانند حرکاتی مانند دويدن, پريدن, ماشين راندن, دعوا کردن و چاقو کشيدن را به خوبی انجام دهند.

چرا از ايران بيرون آمدم:

اصلا دلايل خصوصی در ميان نبود.... کار تئاتر که ديگر نمی توانستم بکنم.... اجازه بازی در تئاتر را نداشتم...چند کارگردان تئاتر رفته بودند وزارت ارشاد و پيشنهاد کرده بودند که من در نمايش هايشان نقشی بازی کنم. گفته بودند:"خير, اين خانم نبايد بازی کند"... تا وقتی که در ايران بودم سه فيلمی که با بيضايی کار کرده بودم توقيف بود.... هنگام فيلمبرداری ماديان گفتند: "اين خانم روی صحنه حضور بازيگری دارد", در مورد ممنوعيت بازی در تئاتر هم به همين موضوع اشاره کرده بودند که: "حضور اين خانم روی صحنه زياد است!" چيزی که از امتيازهای بازيگری است... موقع فيلمبرداری ماديان, ارشاد يا بنياد فارابی گفتند: "اين بازيگر را حدف کنيد" , تعدادی بازيگر زن بهش (ژکان کارگردان فيلم) پيشنهاد کرده بودند, حتی چند نفری را امتحان کردند. ولی ژکان گفته بود که اين نقش را فقط تسليمی می تواند بازی کند. بالاخره توانست راضی شان کند. منتها شرط و شروط گذاشتند که لباسها نبايد رنگ وارنگ باشد. تصويرش بايد ملايم شود. مراقب باشيد تارهای موی سرش بيرون نزند, نبايد جلب توجه کند, نماها زياد چشمگير نباشد. از طرف وزارت ارشاد هم آقايی را فرستادند تا موقع فيلمبرداری حضور داشته باشد. حتی به من گفتند وقتی داری با بازيگر مرد مقابل حرف ميزنی, طوری حرکت کن که مستقيم تو چشمش نگاه نکنی. کمی پايين تر را نگاه کن, طوری که قدرت نگاهت کمتر شود... چه بگويم؟... هنگام کار ,روی فيلم شايد وقتی ديگر, مطمئن بودم که اين فيلم هم به سرنوشت سه فيلم قبلی بيضايی دچار خواهد شد. چندين بار بيضايی با من جر و بحث کرد. مثلا قرار بود بدوم , ناخودآگاه دستم می رفت طرف روسری که مبادا عقب برود و آن صحنه را حذف کنند. بيضايی چندبار سرم داد زد که :"دستت را از روسری بردار! روی پرده معلوم می شود که مواظب روسری ات هستی!". و همين طور اين ماجرا تکرار می شد. شده بود کابوس برای من... مثلا ميگفتند دويدن زن در فيلم اشکال دارد, چون اندامش تکان می خورد, خوب در زندگی عادی آدم می دود, وقتی می دود فکر نمی کند چه طوری بايد بدود, هرکس يک شکل می دود, در همان فيلم باشو, حتی يک سبک خاص دويدن ابداع کردم, ساعت ها نشستم فکر کردم به چه شکلی بدوم که فيلم مجوز نمايش بگيرد. مدت ها تمرين کردم تا بالاخره اين شيوه دويدن را پيدا کردم که هم تصنعی و غير طبيعی نباشد و هم دچار دردسر نشوم...در سالهای آخر به همين دلايل دچار افسردگی شديدی شدم. از خودم پرسيدم تو چه جور بازيگری هستي؟ خودت را مسخره کرده اي؟

بله... لحظاتی در زندگی هست که آدم به خودش توقف می دهد. انگار رسيده باشد پشت چراغ قرمز. بايد فکر کند و راه جديدی در پيش بگيرد... وقتی فيلمبرداری شايد وقتی ديگر تمام شد, حرفه بازيگری من در ايران به نقطه پايان رسيد.
نمايش مده آ را شروع کردم. می خواستم هويت خودم را به عنوان بازيگر پس بگيرم. مقداری هم دلتنگ بازيگری بودم. بالاخره موفق شدم در تئاتر شهر گوتنبرگ, در سال 1991 مده آ را ببرم روی صحنه, خودم بازی کنم, خودم آن را کارگردانی کنم, در ضمن چون کسی را هم سراغ ندارم که نقش های مقابلم را بازی کند, همه نقش را به کمک ماسک, خودم بازی کنم. همه کارها را به تنهايی انجام دادم: تنظيم متن, بازی, کارگردانی, روابط عمومی, فرستادن نامه به اين جا و آن جا...شب اول اجرا, در زندگی من اتفاق خيلی مهمی رخ داد: خود گمشده ام را, هويتم را که جايی گم شده بود, پس گرفتم.... بعد پس از آن با يکی از مشهورترين کارگردان های سوئد دو سال کار کردم. نمايشنامه ای کار کرديم براساس يکی از افسانه های قديمی روسيه. پس از آن نمايش ديگری هم در همان تئاتر کار کردم. در شهرهای مختلف اجرا داشتيم. بعد, من با تئاتر سراسری سوئد قرارداد بستم, نمايشنامه ها در استکهلم تمرين و اجرا می شود و بعد در شهرهای مختلف نمايش را می بريم. اين بزرگترين تئاتر سوئد است. نمايشنامه های مختلفی از کشورهای اسپانيا, ترکيه و ايران تنظيم کرديم و برديم روی صحنه. من پنج سال با اين تئاتر کار کردم. کارگردانی فيلم خانه در جهنم در سال 2001. ... دلم برای ايران تنگ شده است. در گوتنبرگ توی قطار آقايی آمد جلو و گفت: شنيده ام گفته ايد سوئدی هستيد. گفتم تورا به خدا اين مصاحبه را به من نشان بدهيد... نه کاملا غلط است. يا شايعه است, يا دروغ است. من در هيچ جا چنين چيزی نگفته ام. من هنوز خود را گيلانی می دانم. .. به شدت شيفته محيط و فرهنگ آن جا هستم. در اين جا, در راديو و تلويزيون هميشه از من با عنوان سوسن تسليمی بازيگر ايرانی نام می برند... حالا چطور می توانم به اين ها بگويم که نه خير, من سوئدی ام؟ ... ولی هميشه متاسفم و اين حسرت و دريغ با من هست که چرا نتوانستم در ايران کارم را ادامه بدهم.
*************************
تصاوير از کتاب اسطوره مهر نوشته خانم بيتا ملکوتی گرفته شده اند
*************************
http://www.shomaliha.com/zanan/taslimi.html



از طریق وبلاگ زیتون

23 April 2008

وبلاگ جدید مسيح علي نژاد : من ترجیح می دهم یک دلفین باشم


من ترجیح می دهم یک دلفین باشم

وبلاگ جدید مسيح علي نژاد

كتابم در وزارت ارشاد خاك مي‌خورد ،
سه سال است كه پشت درهاي بسته مجلس مانده‌‌ام
و براي ورود به حوزه‌هاي خبري نیز چنان به نام ام مي‌نگرند
كه انگار نام يك جذامي را پيش چشم شان گذاشته اند...


كروبي ، خاتمي، احمدي نژاد و همه اين مردان سياست مي آيند و مي روند
اما حس شرمندگي جا مانده از دروغ تا هميشه مي ماند و دل مي لرزاند

............

متن کامل
http://masihalinejad.blogfa.com/post-69.aspx

20 April 2008

مسيح علي‌نژاد: راز دلفين‌هاي گرسنه را تنها كسي مي‌داند كه خود مسبب به‌ وجود آمدن نياز و احتياج آنها است



راز دلفين‌هاي گرسنه را
تنها كسي مي‌داند كه خود مسبب به‌ وجود آمدن نياز و احتياج آنها است



آواز دلفين‌ها
مسيح علي‌نژاد


زمان زيادي از رو‌زهاي گرم حضور گروه ما در منطقه آزاد كيش گذشته است اما هنوز چرخش رندانه دست‌هاي مرد جوان در آسمان كوچك پارك دلفين‌ها چنان قدرتمند بر صورت و سيرت ذهن و خيال مانده است كه چرخش دست‌هاي مرد جوان ديگري در آسمان نقطه ديگري از ايران كافي است تا رقص دلفين‌ها دوباره در برابر چشمانم زنده ‌شود.

حكايت غريبي است رقص و آواز دلفين‌هاي جزيره. پس از تحمل ساعت‌ها گرسنگي و بي‌غذايي، دست مرد جوان كه از سبد آذوقه بيرون مي‌آيد، دلفين‌ها معصومانه اما هنرمندانه سر و بال مي‌جنبانند و سپس به لقمه كوچكي قانع مي‌شوند و تن به خيسي استخر زيباي پارك مي‌دهند. با اشاره‌اي ديگر از سوي صاحب لقمه‌هاي از پيش مهيا شده، ناباورانه مي‌بينيم كه از گلوي اين بي‌زبان‌هاي زيبا، صدا‌هايي هماهنگ اما ناهمگون به گوش مي‌رسد. مرد جوان مغرور از همراهي دلفين‌ها آواز غريب دلفين‌ها را رهبري مي‌كند، دلفين‌ها بلندتر مي‌خوانند، جمعيت به آوازخواني اين موجودات دلفريب دل مي‌بازد و آسمان جزيره پر مي‌شود از شور و شعف كساني كه هم‌پا و همراه شدن دلفين‌ها با مرد جوان را به بزم نشسته‌اند. غافل از آنكه اين كنسرت با تمام زيبايي‌هاي بي‌نظيرش، سمفوني گرسنگي و گردن‌كجي و گدايي و گريه دلفين‌ها بود براي لقمه‌اي كه به آن نيازمند بودند و اين احتياج بود كه آوازي چنين تلخ را رقم زد تا مرد جوان بر آن ببالد و فخرش را به جمعيتي بفروشد.

اين روزها كه ساكنان قواي اجرايي و تقنيني ابايي از اعتراف به كمرشكن شدن گراني و تورم در معيشت مردم ندارند و رئيس دولت تورم را <طعم تلخ> تعبير مي‌كند و وزير بازرگاني هم در پاسخ به اعتراضات نمايندگان در صحن علني مجلس، گراني را <غيرقابل كنترل> مي‌خواند شايد همدلا‌نه‌تر بتوان حكايت غريب احتياج و آواز دلفين‌ها را به حكايت غريب‌تر احتياج و نياز ملتي كه اينك به گرد رئيس‌جمهورشان در سفرهاي استاني حلقه مي‌زنند تعميم داد و از پيشداوري‌ها و متهم شدن به جنگ رواني‌و سياه‌نمايي‌ها نهراسيد.

دست‌هايي كه در آسمان استان‌ها مي‌چرخد تا موج نامه‌ها و شكوه‌هاي ملتي را پارو كند تداعي‌گر چيست؟ جمعيتي كه مشفقانه و مشتاقانه به گرد دومين شخص كشور در سفر‌هاي استاني حلقه مي‌زنند تداعي‌گر كدامين نياز و احتياج هستند؟

مردمي كه پس از اخراج كامل اصلا‌ح‌طلبان از گردونه تصميم‌گيري كشور به جاي شعار اصلا‌حات سياسي، سينه سپركردن مرداني را ديدند كه تحول معيشتي و توزيع عدالت در زندگي روزمره را وعده داده بودند، اينك خود را به رئيس‌جمهور مي‌رسانند تا متناسب با همان وعده‌ها، نامه مكتوب كنند و بعيد است كسي به منظور نگراني‌اش از موانع ايجاد شده براي دستيابي ايران به فناوري هسته‌اي يا مخدوش شدن چهره حقوق بشر دوستانه ايران در ماجراي دستگيري و احضار زنان و دانشجويان يا ناديده‌انگاشتن مباني گفت‌وگوي تمدن‌ها و ارزش نهادن به اصول جامعه مدني يا تقويت ادبيات ديپلماتيك در مراودات بين‌المللي به احمدي‌نژاد نامه بنويسد.

آنان كه فريادشان از تورم و گراني‌هايي كه تا ديروز در دولت و مجلس انكار مي‌شد و به تازگي اصرار مي‌شود تا قصورشان را به گردن ديگري بيندازند، قطعا صف‌نشين و صدرنشين نامه‌نويسان به رئيس دولت هستند.

جمعيت ديگر كساني هستند كه پشت درهاي بسته نظام نامنظم اداري جامانده‌اند و از آن جايي كه خلق و خوي آقاي رئيس در پيش بردن و مسكن‌هاي آني گذاشتن بر دردهاي عميق را مي‌دانند، شكوه‌نامه به محضر رئيس آورده‌اند.

نمي‌توان كساني كه به دنبال بخشش بهره‌هاي بانكي يا دريافت وام‌ها و كمك‌خرج عروسي و تحصيل و اشتغال هستند را در صف نامه‌نگاران نديد. صداي فرياد توليدكنندگان و سرمايه‌گذاران ورشكسته، كارگران بيكار مانده، حقوق‌بگيران و بازنشستگان بي‌حقوق مانده هم از ميان جمعيت بلند است.

از گلوي اقشار مختلف جامعه صداهايي هماهنگ اما ناهمگون بيرون مي‌آيد و چشم‌هايي خيره به آقاي رئيس است تا لقمه‌اي فراخور گرسنگي‌‌شان از آستين بيرون آيد تا هم او كه پاسخ گرفته خرسند باشد و هم او كه پاسخ داده به لذت اين خرسندي ببالد و هم تماشاگران به وجد آيند و براي وجهه مردمي آقاي رئيس دستي به نشانه شعف بالا‌ ببرند و هورا بكشند.

در اين رهگذر نيز چه بسا فضايي حاصل مي‌شود كه در بزنگاه‌هاي انتخاباتي وعده‌هاي چرب‌تري مانند پرداخت مستقيم يارانه‌ها به مردم، جمعيتي را بيشتر از به انجام و فرجام رساندن امور زيربنايي كشور به وجد مي‌آورد.

و اما اينك در شرايطي كه ناشران، نويسندگان، صاحبان انديشه متفاوت با جريان حاكم، دانشجويان، استادان محذوف از دانشگاه، زنان مطرود جنبش‌هاي اجتماعي، رانده‌شدگان از عرصه سياسي و حزبي، منتقدان خودي و غيرخودي اعم از اصلا‌ح‌طلبان ردصلا‌حيت‌شده، وزراي بركنارشده، مديران مستعفي، همراهان حذف‌شده دولت و در نهايت جمعيت مايوس و خاموشي كه صدايي از آنان در آخرين انتخابات كشور به گوش نرسيده است، هيچ سهمي در نامه‌نگاري به رئيس‌جمهور ندارند، به راحتي مي‌توان كنكاش كرد كه جمعيت حلقه‌زده به گرد رئيس‌جمهور چه كساني هستند، چه آواز تلخي را براي رئيس دولت مي‌خوانند و چه مي‌خواهند و سپس بايد متناسب با خواسته‌هاي آنان ثبات و پايداري در مديريت را پيشه كرد تا مبادا به تعبير مقام رهبري عدالت بدون پيشرفت تنها منجر به برابري در فقر شود.

در غير اين صورت است كه خالق سفرهاي استاني و خالق نامه‌نگاري‌هاي مردمي در دولت جاري تبديل مي‌شود به خالق كنسرت‌هاي غم‌انگيزي كه در آن، جمعيتي گرسنگي‌شان را آواز بخوانند و جمعيتي ديگر سرمست و دلخوش به اين همراهي‌هاي از سر نياز ببالند و نامش را بگذارند استقبال پرشور مردمي، غافل از آنكه اين سمفوني گرسنگي و گردن‌كجي و گريه است كه به رقص و آوازي تلخ شباهت دارد و چه بسا در تنهايي اشك‌هاي خود آقاي رئيس را هم جاري مي‌كند چرا كه راز دلفين‌هاي گرسنه را تنها كسي مي‌داند كه خود مسبب به‌وجود آمدن نياز و احتياج آنها است.


........................................................

18 April 2008

جعفر پویه/ ایران نبرد: تنها در یک قیام همبسته با همکاری همه اقشار اجتماعی می شود رژیم سرکوبگر و غارتگر را برانداخت


رژیم ولایت فقیه و دولت امنیتی – نظامی آن ناتوان از پاسخگویی به خواستهای به حق مردم تنها راه سرکوب و ضرب و شتم را می شناسد. اعتراضات مسالمت جویانه کارگران و حقوق بگیران با ضرب و شتم و زندان پاسخ می گیرد و هیچ امیدی به بهبود وضعیت معاش آنان وجود ندارد و یا دولت و رژیم نیز قولی برای آن نمی دهند.

راه چاره همبستگی همه اقشار مزدبگیر و بیکار است.

تنها در یک قیام همبسته با همکاری همه اقشار اجتماعی می شود رژیم سرکوبگر و غارتگر را برانداخت و راهی برای بهبود اوضاع پیدا کرد.

زندان و ضرب و شتم پاسخ کارگران و مزدبگیران معترض

جعفر پویه
http://www.iran-nabard.com
ایران نبرد


تورم افسار گسیخته و سیر صعودی قیمتها امان مردم را بریده است. اقتصاد کشور به دلیل تزریق بی رویه پول نفت نزدیک به ورشکسته است و همراه با رشد نقدینگی، سیل واردات بسیاری از کارخانجات را به ورشکستگی کشانده و عده بسیاری بیکار شده اند. به غیر از آن، دستمزد ناچیز حقوق بگیران شاغل نیز در اندازه ای نیست که قادر باشد حداقل نیاز خانواده آنها را تامین کند. به همین دلیل تنها راه باقی مانده اعتراض و اعتصاب است.

اعتصابهای پی در پی، تظاهراتهای روزانه و تجمعهای اعتراضی به جان آمدگان مورد توجه مقامات قرار نمی گیرد و برای مقابله با آن نیروهای سرکوبگر دست به خشونت می زنند. در این تجمعها معترضان به جای دسترسی به مسوولان و چاره جویی برای عبور از وضعیت موجود، یا به شدت مورد ضرب و شتم قرار می گیرند و یا دستگیر شده روانه بازداشتگاه های رژیم می گردند. در روزهای گذشته نیروهای سرکوبگر برای درهم کوبیدن اعتراض کارگران لاستیک البرز به ماموران آتش نشانی دستور می دهند تا بر سر آنان آب جوش بریزند. اما ماموران اتش نشانی در همبستگی با کارگران از این دستور غیر انسانی سرپیچی می کنند و در ادامه 6 نفر از آنان بازداشت می شوند. سرکوبگران که موفق به سرکوبی کارگران نمی شوند، با تخریب دیوار وارد محوطه کارخانه می شوند و صدها تن از آنان را بازداشت می کنند. اما اینکار آنان با اعتراض یکپارچه کارگران مواجه می شود تا جایی که مجبور می شوند همه آنان را به جز یک نفر آزاد کنند. اما کارگران گفته اند تا آزادی همان یک نفر دست از تجمع دست برنخواهند داشت و حاضر به پراکنده شدن نیستند.
از شهرهای دیگر نیز خبر می رسد در نزدیک به همه کارگاه ها و کارخانه ها اعتصاب و تحصن وجود دارد و اکثر شهرهای کشور شاهد اعتراضات کارگران به عدم دریافت حقوق، دستمزد ناکافی و گرانی و بی سروسامانی است.
به غیر از آن، معلمان و دیگر اقشار دستمزد بگیر نیز با برپایی اعتراضاتی مشابه خواهان بهبود وضعیت دستمزد و یا حقوق عقب افتاده خود هستند که در همه موارد با برخورد شدید نیروهای سرکوبگر مواجه شده و بسیاری دستگیر و روانه بازداشتگاه ها شده اند.

رژیم ولایت فقیه و دولت امنیتی – نظامی آن ناتوان از پاسخگویی به خواستهای به حق مردم تنها راه سرکوب و ضرب و شتم را می شناسد. اعتراضات مسالمت جویانه کارگران و حقوق بگیران با ضرب و شتم و زندان پاسخ می گیرد و هیچ امیدی به بهبود وضعیت معاش آنان وجود ندارد و یا دولت و رژیم نیز قولی برای آن نمی دهند.

راه چاره همبستگی همه اقشار مزدبگیر و بیکار است. تنها در یک قیام همبسته با همکاری همه اقشار اجتماعی می شود رژیم سرکوبگر و غارتگر را برانداخت و راهی برای بهبود اوضاع پیدا کرد.

15 April 2008

محمود کیانوش: شکوفه حیرت (فروردین 1338) برای پری کیانوش

پرویز هراتی نژاد ارجمند و عزیز،

محمود کیانوش استدعای مرا اجابت کرده و شعری برایم فرستاده که هم زمان با تولد نسل تو سروده شده است شعری که کیانوش برای پری گفته است، درآغاز عشق و ازدواجی که جاودانیست. به ضمیمه "شکوفه حیرت" نامه ای است کوتاه که هم خطاب به من است و هم مخاطبش فقط یک دوست قدیم و ندیم نیست. این نامه و شعر ( پیش از انتشار در زیر چتر چل تکه)، به حضور تو و خوانندگانت ارائه می شود؛ به هزار و یک "دلیل" که در نامه آمده است و در شکوفه حیرت.
بگذار هرکس هرچه می خواهد بگوید!
رامین مولائی
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=8&ni=28471

رامین جان مولائی،

سلام. شعر «شکوفۀ حیرت» را برایت می فرستم. این شعر را در بیست و چهار سالگی گفتم. کسانی هستند که فکر می کنند «شعر جهانی» شعری است که به زبانهای دیگر جهان ترجمه شده باشد، حال آنکه منظور من از «شعر جهانی» شعری است که برای هر انسانی در هر جای زمین و در هر زمانی شعر باشد و با تجربه ها و اندیشه ها و احساسهای او آشنایی داشته باشد، مثل شعر پل الوآر، پابلونرودا، سفریس، تاگور، معرّی و صدها شاعر همانندِ آنها، و نیز شعری مثل همین «شکوفۀ حیرت» که به هیچ زبان دیگری ترجمه نشده است، و اگر گویندۀ آن ایرانی و «فارسی» زبان نمی بود و در دوره ای از تاریخ معاصر ایران زندگی نمی کرد که بسیاری ازشاعران، بر خلاف طبیعتِ هنر و حکم حقیقت، نمی گذارند مردم ذوق و احساس و اندیشۀ خود را با «شعر واقعی» بپرورند، تا به حال به دهها زبان دیگر ترجمه شده بود.

نکتۀ دیگر، رامین جان، اینکه در سنّ هفتاد و سه سالگی این شعر دورۀ بیست و چهار سالگی خود را برایت می فرستم تا پیامی باشد برای بعضی از شاعران همنسل خودم که هنوز هم به دورِ کلمه ها می گردند تا مضمونی برای یک شعر حیرت انگیز «پسامدرنیستی» پیدا کنند، بی آنکه شعری واقعی در پهنۀ ذهنِ انسانِ تاریخیِ آنها «حدوث» یافته باشد و با این کار پیشوای شاعران جوانی می شوند که می توانند، اگر گمراه نشوند، «شعر جهانی» بگویند .

و نکتۀ سوّم، رامین جان، اینکه اگر کسانی مثل زردشت، بودا، و عیسی، شاعر می ماندند و با شعر خود زندگی می کردند، در همان عهد خود، در بیست و چهار سالگی، شعرهایی مثل «شکوفۀ حیرت می گفتند، و ما امروز شعرهای آنها را در کنار آثار شاعران یونان باستان می خواندیم و آنها را با تجربه و اندیشه و احساس خود، در پهنۀ حیات انسان تاریخی، آشنا می یافتیم.

بگذار هرکس هرچه می خواهد بگوید.
قربانت ، محمود کیانوش

14 آوریل 2008
.....................

شکوفه حیرت



بهار سی و هشت

برای پری کیانوش




نه پرواز کرده ام،
نه فرو شده ام؛
پراکنده ام،
بی پایانم.

نه به یاد دارم،
نه فراموش کرده ام،
نه آمده ام،
نه گذشته ام.

در مرزِ آری و نه،
میانِ هست و نیست،
در فاصلۀ حقیقت و پندار،
اندیشه ام را می چشَم،
اندیشه ام را می نوشم،
اندیشه ام را به خاموشی فریاد می کنم،
اندیشه ام را از محبسِ تن آزاد می کنم.

به آفتاب بوسه می زنم،
به گیاه درود می گویم،
آب را در آغوش می فشارم،
و تازه ترین سرودم را در گوش سنگ زمزمه می کنم.

برای من صفحه ای از بال پروانه های درّۀ اندوه می بایست،
قلمی از شاهپرّ فرشتگانِ ملکوتِ شیطان،
و مرکّبی از خونِ پاکِ همۀ دخترانی که پیش از بلوغ مُردند
تا طرحِ ترانه ای را که در من نطفه می بندد،
تصویر کنم.

در من گوهری ست
که تلألؤ و شکوهِ ناپیدای آن را نمی شکیبم.
در من چشمه ای ست
که جوشش و شتاب خاموشِ آن را تاب نمی آورم.
در من گیاهی ست
که شکوفایی و زیبایی آن را محبوس نمی توانم داشت.
***
خورشید غبار شد،
کوه با طوفانی به موج درآمد،
دریا دهان به آتش گشود؛
من با ثقلِ خوابهای افسونی،
با سبکیِ رقصِ فرشتگان،
با آشفتگیِ اندیشه های طوفان،
با آرامشِ اقیانوسهایِ یخ
پیوند یافته ام.

تاریخ را
از آغاز تا فرجام
با کلمه ای تکرار می کنم.
آفرینش را
از نخستین لحظۀ خیال
تا واپسین لحظۀ تکوین
با لبخندی باز می گویم،
و با نگاهی
از دریای بیکرانۀ مرگ می گذرم.

***
به آنان بگویید که ما
قصرهای مرمر و آهن،
تختهای عاج و آبنوس،
پرده های اطلس و حریر،
فرشهای طلا و ابریشم،
نگینهای یاقوت و الماس،
و شمشیرهای پولاد،
همه و همه را
در یک لحظۀ جاویدان،
در بی فاصلگیِ میان دستهامان،
با حرارت قلبهامان خاکستر کردیم.

هیچ درختی فرو نیفتاده است،
هیچ دیواری پدید نیامده است،
رَحِمِ جنگل از نطفۀ داغِ باروت
و صدف زارِ دریا
از تپشِ ابلهانۀ دستهایِ جست و جو
همچنان خالی ست،
زیرا که من
در آفتابِ نگاهِ او برهنه شدم،
در چشمۀ لبخندِ او غسل کردم،
و بذرِ سوگندی ناخواسته را
در مزرعِ سیرابِ لبهایم نشاندم.

آوازِ مرجانها را می شنوم؛
از شرابِ ستاره ها سرمست می شوم؛
نوازشِ گرمِ انگشتانِ مهتاب را احساس می کنم؛
میانِ آفریدن و آفریده شدن در نوسانم.

هنوز در چشمانِ هیچ چیز
نقشی عبث از نامی نیست؛
هنوز دستهای صبور
به فرمانِ گامهای دیوانه در نیامده اند؛
هنوز دریاها
سلامِ درّه ها را نشنیده اند؛
هنوز خوابگاهِ الماس را
ضربه های جویندۀ کلنگ
نیاکنده است؛
زیرا که او در نگاهِ من برهنه شد
و در لبخندِ من غسل کرد.

ما قرنهای قرن
پیش از هجومِ خدایان
بر سراسرِ گیتی فرمانروایی کردیم.

قرنهای قرن
پیش از طغیانِ شیطانها
از زیرِ بارِ غرور و تنهایی
شانه تهی کردیم.

ما که با رفتگان آشناییمان نیست،
و برای ناآمدگان پیغامی نداریم،
تاریخِ رفتگان را
بر بی فاصلگی میانِ دستهامان
برای ناآمدگان نقر می کنیم.

چهرۀ سرخِ پیروزی را
با آرایشِ همۀ شکوهش
در آیینۀ سپیدِ شکست
منعکس می بینیم،
و زندگیهامان را
در مرزِ این هر دو
با یک گره پیوند می دهیم.

ما انسانیم،
فراموشکاریم،
زیرا که خونهای گرم
و شنهای داغ را فراموش کرده ایم؛

ضجّه های ناتمام
و قلبهای خاموش شده را فراموش کرده ایم؛

آهنگِ شتابندۀ سّم اسبها را
بر سنگفرشهای بی انتظار فراموش کرده ایم؛

لغزشِ شعله ها را
بر سینۀ هراسانِ دیوارها و پرده ها فراموش کرده ایم؛

حسرتهای مصلوب
و توکّلهای خاکستر شده را فراموش کرده ایم!

هنوز در شکمِ دیوارهای عرق و خون
واپسین تپشِ دلها
فریاد بر می آورد:
«زندگی، زندگی!»
هنوز در کورۀ دوزخهایِ برتری
لرزش احتضاریِ دستها
تمنّا می کند:
«مهر، مهر!»

هنوز در آغوش طوفانیِ رودهای تعصّب
خاکسترِ اندیشه های گستاخ
تکرار می کند:
«یگانگی، یگانگی!»

و ما فریادها را نمی شنویم،
زیرا که انسانیم
و زمزمۀ هوسهامان رساتر است.

ما انسانیم،
ما حیرت زده ایم؛
هنگامی که دستهای نیایش را بر می آوردیم،
گامهای سهمناک ویرانی را
بر هر چیز و هر جا
فرو می کوبیدیم.

هنگامی که قبضۀ شمشیرها را
تا استخوان فرو می بردیم،
خارهای درد و اضطراب را
از گوشت و اندیشه بیرون می کشیدیم.

هنگامی که برابر طوفان و آب،
با تلاشی بی گسست،
کلبه های لرزانی بر پا می داشتیم،
در طوفانِ خشم
و سیلابِ تصمیم،
از شهرهای بزرگ دشتها و گندم زارها
پدید می آوردیم.

هنگامی که با نرمیِ نگاهِ کبوتران
بر سینه های سپید
بوسه های گرم می نشاندیم،
برادرهای محبوب را
که میانِ ما
همچون ماه بودند در میانِ ستارگان،
به چاهِ رشک در می افکندیم،
و بر تنِ لغزندۀ خداوندِ آب
شّلاق حیله فرود می آوردیم:

زیرا که ما انسان بودیم،
زیرا که حیرت زده بودیم.

***
بگذار آنان
به ستاره های دور و نزدیک پرواز کنند؛
در اعماقِ دریاهای بزرگ
شهرهای بلورین بر پا دارند؛
از شکمِ ریگزارهای روان
شرابِ سرخ برآورند؛
با فشاری بر یک دکمۀ خُرد
زندگی را در هزاران شهرِ آرام
با سنگ و آتش پیوند دهند:

و من آمیزشِ دو نگاه
و درودِ دو لبخند را
از همۀ پیروزیهای آنان
با شکوه تر می دانم،
زیرا که انسان شکوفۀ حیرت است
و حیرت جز میوۀ عبث به بار نمی آورد.

تو، ای بهارِ خستگی ناپذیر،
ای فصلِ وفادار،
ای خدای آفرینشهای ناگزیر،
مرا همچون فرزندی بازگشته
در آغوشِ خنک و مطبوعِ خود بفشار،
و چهرۀ سرد و غبار آلوده ام را
با بوسۀ طراوتی تازه شست و شو کن.

تو فراموشکار نیستی،
تو حیرت زده نیستی،
تو انسان نیستی،
تو قربانیها را می پذیری
و نعمت را در رنگارنگی شکوفه ها
و برکت را در سبزی کشتزارانت باز می دهی.

ای فصلِ مهربانیها،
من از راهِ دراز نیامده ام،
لیکن خسته و غبارآلوده ام.

من همیشگی را نزیسته ام،
لیکن از خاطره و دردِ همیشگی سرشارم.

من خدا نبوده ام،
لیکن دیر زمانی پیش از خدایان
بارِ سنگیِ تاریخ را بر دوش گرفتم،
و اینک زیر این ثقلِ وحشی
پشت خم کرده ام
و بر خود می لرزم.

مرا همچون مادری بر دامنت بنشان،
و گیسوانِ معطّرِ نسیمهایت را بر چهره ام بیفشان.

***
به من بگویید، شما ای پیروزمندان
که طنین نامتان برجها را فرو ریخته است
و آوای گامهاتان همچون خشمِ خداوند
از شکمِ پولاد و خارا گذر کرده است:
چه چیز زیباتر از درودی ست
که نگاهی به نگاهی در ابدیتِ یک لحظه باز می گوید؟

چه چیز پیروزمندانه تر از فروغی ست
که لبخندی بر لبخندی
در ازلیتِ یک آشنایی می افشاند؟

چه چیز با شکوه تر از ایمانِ ناخواسته ای ست
که لبانی بر لبانی
در تفویضِ جاودانۀ یک یگانگی امضاء می کند؟

وحشت در قلبِ هوا می تپد،
و سیاهی لوحۀ نامش را
با گستاخی دیوانه واری
بر پیشانی آفتاب می آویزد.

شرابها طعمِ خون گرفته اند،
و نگاهها برندگیِ تلخِ شمشیر؛
عواطف به جای لقمه
زیرِ دندانها جویده می شود،
و دوستی فریبِ رنگینی ست
که چهره ها را می پوشاند.

بیا که از بیراهه شان بازگردیم
و به تنهایی نفرینشان کنیم،
زیرا که دو قلبِ صادق دیگر جاودانه تنها نیستند
و آنان میلیون، میلیون تنها می مانند.

بیا که از بیابان خشکِ دلهره هاشان بگریزیم،
از درّۀ امنِ ترانه هامان
راهی به دیارِ پاکی و روشنایی بیابیم،
و در باغستانِ خرّم گفت و گوهامان
آلاچیقی بسازیم:
آلاچیقی از شاخ و برگ معطّرِ محبّتهای بی منظور؛
از سقف آن فانوسی بیاویزیم:
فانوسی از ستارگانِ رؤیاهای بی تشویش.

بیا که ما درخششِ مسمومِ زر را فراموش کنیم،
و به آفتاب دلخوش باشیم،
زیرا که آفتاب سکّه ای ست با یک چهره
و یک نقش،
و ما نیایندۀ یگانگی هستیم.
***
می شنوی؟
این آوای کاکُلیهاست
که با بهار سخن می گویند؛
ما زبانِ آنها را می شناسیم،
ما نیز همواره با زبانِ آنها با بهار سخن می گوییم.

عطرِ آوازشان را
در ساحلِ گستردۀ تنم احساس می کنم،
و خونم از حرارت تازه ای سرشار می شود.

بیا آنها را با نامشان بخوانیم
تا بر بوتۀ شکفتۀ نگاههامان بنشینند.

تو کاکُلیها را دوست می داری،
تو کاکُلیها را از من بیشتر دوست می داری،
زیرا که آنها شبیه تو مستانه می خوانند
و شبیه تو، بی خیال، بر دامنِ علفها می جهند،
امّا من تنها در تو می نگرم
و آنها را به یاد می آورم،
زیرا که تو را از کاکُلیها بیشتر دوست می دارم.

خنکیِ تازۀ نسیم
همچون قطره هایی از شراب و شیر،
بر شکوفۀ لبها
و برگهای شاداب تنت می چکد.
گیسوانت را بیفشان
تا کلالۀ ذرّتهای نیامده را به یاد بیاورم.

بازوانت را در آفتاب بگشا
تا شاخه های پُر گلِ یاس را نظاره کنم.

سینه ات را عریان کن
تا بر تپّه های پوشیده از گلهای وحشی بگذرم.

***
آهویی تنها از صخره ای فرو می جهد،
کنار چشمه ای کوچک می ایستد،
نگاهی به آبِ رقصان و زلال می اندازد،
آنگاه سرش را افراشته می دارد
و به آن سوی صخره ای که از آن فرو جسته بود
می نگرد
تا آهویی دیگر از پشتِ صخره پدیدار می گردد:
این است مفهومِ زندگی‍
و تو این را می دانی،
و ما این را می دانیم؛
لیکن آنها می کوشند
تا قلبِ هوا را به وحشت درآورند
و نامِ سیاهی را بر پیشانیِ خورشید بیاویزند.

ما نمی گذاریم؛
از بیراهه شان باز می گردیم
و به تنهایی نفرینشان می کنیم.

ما نمی گذاریم؛
زیرِ آوارها می خندیم،
در چنگالِ طوفانها آواز می خوانیم؛
و اگر فرو افتیم،
و اگر برنخیزیم،
با روشنی و گرمیِ خونمان
به آفتاب،
به بهار و گیاه درود می گوییم.

ما نمی گذاریم،
از بیابانِ خشکِ دلهره هاشان می گریزیم،
و از درّۀ امنِ ترانه هامان
راهی به دیارِ پاکی و روشنایی می یابیم.

بازو در بازو گام بر می داریم،
چهره به چهره آواز می خوانیم،
سینه به سینه زندگی و انسان را ستایش می کنیم.
از سپیده دمِ روزها
به سویِ غروبِ آنها سفر می کنیم
تا هر شبانگاه راهی برای باز گشتن
به سپیده دمی دیگر داشته باشیم.

و من
در مرزِ آری و نه ،
میانِ هست و نیست،
در فاصلۀ حقیقت و پندار،
اندیشه ام را زندگی می کنم،
اندیشه ام را می چشم،
اندیشه ام را می نوشم،
اندیشه ام را با نسیمِ سرودی در بیکرانگی می افشانم،
اندیشه ام را از گلخانۀ زمستانیِ احساس بیرون می آورم
و در آفتاب گرم و زندۀ بهاری دیگر می نهم.


محمود کیانوش

فروردین 1338

9 April 2008





آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا


بيژن صف سري


در یکی از روستا های تنکا بن معلم به دانش آموز می گوید صفحه ی 35 را باز کن و بخوان ، دانش آموز می گوید نمی خوانم ، معلم می گوید چرا نمی خوانی ، دانش آموز می گوید چون تو هین است ، معلم بطرف نیمکت دانش آموز می رود و در همانحال می پرسد ، چه توهینی ؟ و بعد چشمش به صفحه پاره شده می افتد و با غضی می پرسد ، چه کسی کتابت را پاره کرده ؟ دانش آموز می گوید پدرم ، معلم می پرسد پدرت جه کاره است ؟ دانش آموز با خجالت می گوید بی سواد است ، اما در ادامه می گوید ، آقا ما دیشب داشتیم درس چوپان دورغگو را بلند بلند می خواندیم که پدرمان گفت ، این توهین است ، جد و آباد ما چوپان بود ند ، ما نه به بزغاله ها و بره هایمان دورغ گفتیم و نه به دشت و صحرا ، اما یک نفر آمد و گفت مرا نماینده خود کنید ، برایتان جاده درست می کنم ، بهداشت می آورم و چه و چه ، ولی نکرد ، حالا سلام مارا هم جواب نمی دهد ، اسم ما را از کتاب پاکن و اسم نماینده را بگذار.

امروزه ناباوری در ملت نجیب و صبور و البته همیشه در صحنه ی این کهنه دیار آنچنان ریشه دوانده است که از چوپان و کارگر تا کارمند وکسبه و دانشجو و خودی و بی خودی ها هم ، دیگر هیچ یک از عده و وعید ها ی دولتمردان و سیاست بازان امروزه این آب و خاک را باور ندارند حتا اگر برخی از آن وعده ها هم تحقق یافته باشد چه رسد به وعده های فریب دهنده جماعتی که به اسم وکیل و نماینده مردم ، بر صندلی ها سبز رنگ خانه ملت جلوس کرده باشند .

کور شود و لال بمیرد هر آنکس که چشم دیدن پیشرفت این ملت ستم دیده را نداشته باشد که عاقبت با پول نفت ، این ثروت خدادادی ، دانش هسته ای را از پدر بمب اتم پاکستان خریداری می کند تا با همت دانشمندان خود ! لذت کشور هسته ای بودن را با تمام پوست و استخوانش احساس کند اگر چه سایه ی عفریته فقرو تورم بردرو دیوار خانه ها نقش بسته باشد و سفره های خالی از نان آئینه ی دق شده باشد اما با این همه چنین افتخاری باز هم در باور بسیاری از مردم این پهنه تاریخی نمی کنجد حتا اگر با اعلام جشن ملی فناوري هسته‌ای و نامگذاری یک روز از سال ، با توپ و ترقه آسمان شهر را چراغانی کرده باشند. چرا که
نام فروردین نیارد گل به بار
شب نگردد روشن از ذکر چراغ

به شهادت تمامی پیشرفت های این چنینی در این کستره تاریخی ، هر آنچه تا کنون بر حسب خواسته سیاستمداران نه بر اساس ضرورت ملی ، بر آن نائل آمده ایم، اعم ازدر امور سیاست و یا اقتصاد ، همگی معضلی اضافه بر دیگر معضلات مردم این سامان شد ، بطور مثال در امور اقتصادی کمان داشتیم چون کشوری قدرمندی در منطقه هستیم ، حکما باید ذوب فلز و صنعت فولاد و یا صنعت خودرو داشته باشیم ، اما هیچ گاه به این صرافت نیافتادیم که چرا کشور سوئیس که صاحب یکی از قدرتمندترین اقتصاد های دنیا است ، صعنت خود رو یا صنعت فولاد ندارد ،و تنها صنعت آن ساعت سازی ، بانک داری و نظام مالیاتیست ، کشور هایی چون سوئیس ، مزیت های ملی خود را یافتند و بر خلاف ما خود را با ایجاد مزیت های تصنعی گرفتار نساختند تا مبادا روزی در تقابل با زورمندان جهان، دچار تحریم ها و تهدید ها گردند هر چند به نا حق که عاقبت منجر به جنگی ناخواسته خواهد شد که چنین سیاستی همانا دست و پای ملتی را بستن و تعین تکلیف نا بخردانه برای مردمی است که خواسته های حاکمانش با مزیت های ملی آنها همگون و سازگار نیست و این بحث تازه ای نیست که درتمام طول تاریخ این کهنه دیار مسبوق به سابقه است شاید از همین رو است که مرحوم دهخدا در مقاله ای در باره این ناهمگونی بین ملت و نظام حاکم وقت نوشته بود وقتی در مملکتی که جهل جای علم و زور جای حق و اوهام جای حقایق را گرفته است ، البته سلطنت موهبتی الهی است .و این چنین است که از پس گذشت سال ها هنوز این شعر فرخی یزدی پرسش روز از مردم این کهنه دیار است که :
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید ترا

6 April 2008

کوروش گلنام: این دیگر سخن "اپوزیسیون"، "ضد انقلاب"، "دشمنان نظام مقدس" ،"آمریکای جهان خوار"، "اسرائیل صهیونیست" و...نیست

این حکومت از همآن روز نخست هیچ مشروعیتی نداشته است و در تمام این دوران با کاربرد آلوده ترین وضد انسانی ترین شیوه ها(که بنا بر اسلام دروغین مورد باور آنها لازم ودرست است) یعنی با زور و تجاوز حتا به حریم شخصی انسان ها، با شکنجه های وحشیانه و اعدام ها، با دروغ، نیرنگ، آدم کشی به شیوه های گوناگون و با بر باد دادن سرمایه های مردم ایران در راه تقویت پایگاه های تروریستی در این جا و آن جا توانسته است پا برجا بماند


نماينده پیشین مجلس: "نظام مشروعیت ندارد"


کوروش گلنام


این دیگر سخن "اپوزیسیون"، "ضد انقلاب"، "دشمنان نظام مقدس" ،"آمریکای جهان خوار"، "اسرائیل صهیونیست" و...نیست که گفته های کسی است که تا دیروز نماینده مجلس اسلامی بوده، در مسلمانی، تعهد و خدمتش به "نظام مقدس" و به"ولایت مطلقه فقیه" تردیدی نبوده است چرا که پیش از این دو بار از صافی و فیلتر رهبر و دولت پنهان دربیت رهبر و "شورای نگهبان" گذر نموده، به مجلس ششم وهفتم راه یافته و در مجلس نیز از چهره های خبر سازی بوده است که با هر جان کندن ، با تاکید به فرمایشات"امام راحل"، حسین "سالار شهیدان"، یا علی آن "نادره مرد..قرن ها، آن قرآن مجسم وناطق و آن عدالت ممثل ومحقق"(2)، ویا آوردن این و آن آیه قرانی و با مراقبت و دوری همیشگی از بر خورد با مرکز فتنه وفساد در حکومت اسلامی، سخنی به حق ودرستی نیز گفته است.

هر حسابی که در باره اکبر اعلمی داشته باشیم، حتا اگر بگوییم او نیز از آن گروه مسلمانان خدمتگذار نظام مقدس است که شامه ای تیزترو چشمی تیزبین تر داشته و در این چند سال گذشته بوهای ناخوشایندی از "اسلام ناب محمدی" به مشامش رسیده و چشمش زودتر از دیگران تابلوی"آخر خط" را دیده و خوانده است، که چنین دهان به شکایت و افشاگری گشوده است ولی با این همه می بایست پذیرفت که دلیری نشان داده وبه سیم آخر زده است.

درست است که شامه ایشان تیز بوده و دوراندیش تر است و می خواهد خرابی کار گذشته خود را از هم اکنون سروسامانی داده و چون ابراهیم یزدی ودیگران، جا پایی برای آینده بسازد ولی همین نیز ارزش دارد که تزلزل در ارکان حکومت و احساس خطر او را نیز مجبور نموده است که برای نخستین بارمسیر نگاهش را به مرکز خرابی، نیرنگ و تباهی یعنی شخص رهبر و مافیاهای زیر فرمان او تغیر دهد.

از سویی دیگر این را نیز باید گفت که او و نمونه هایی چون او که امروز پس از نزدیک به سه دهه زبان به انتقاد و اعتراض گشوده اند، خود نیز در حقیقت به آخر خط رسیده اند. استدلال آنها این است که تنگناها فرا رسیده، بازی به انتهای خود نزدیک شده، حکومت دچار سردرگمی و ریزش است، جایی در میان مردم نداشته، هم در درون ایران بدنام و رسوا است و هم با کاربرد سیاست های کودکانه و نادرست، با آتش افروزی وجنگ خواهی و هنوز نیز هم چنان کوشش پنهان برای دست یابی به انرژی هسته ای با کاربرد نظامی و .. در بیرون از مرزهای ایران بدنام، غیر قابل اعتماد و در انزوایی سخت است. بنا براین خطر از هر سو در کمین است و تهدید ها سخت تر از پیش و مجال زیادی نیز باقی نیست؛ پس یا مرگ یا ساختن دست کم زیر بنایی برای آینده خود وخانواده ام با پذیرش هر آنچه که برایم پیش آید!

اعلمی حسابگر است. با خود گفته است حکومتی که حتا من خدمتگذار را که ملتزم به ولایت مطلقه رهبر مقدس و حکومت ولایی بوده ام، و آن را نیز بخوبی ثابت کرده ام، اینک حتا به مجلس نمایشی نیزراه نمی دهد و بکلی بیرون رانده است، دیگر به چه درد من می خورد! با خود نجوا کرده است: اگر تا دیروز غیر خودی را با قوه قهریه خدا داده رهبر مقدس به دست آدمکشان، همآن سربازان گمنام امام زمان و همآن ها که گروهی از آنها گذشته از جا گیری در بیت رهبر مقدس، وکیلان و وزیران امروز "دولت آشکار" و از اعضای" دولت پنهان" نیز هستند، سلاخی و تار و مار کرده وبا هر خباثت و نیرنگی از میدان"اسلام ناب محمدی" بیرون راندند و من دیدم ولی "ندیدم"، اگر در مجلس ششم اصلاح طلبان و در گروه اقلیت اصلاح طلب مجلس هفتم گاه دادی کشیدم ولی زمان دراز نزدیک به 22 سال پیش از آن، فریادهای شکنجه شدگان، ستم دیدگان از آن میان خانواده های زندانیان سیاسی قتل عام شده، دانشجویان و جوانان بیگناه و اسیر توحش وحشت آفرینان و... را شنیدم ولی "نشنیدم"، اگر از پیروان "امام امت" و "رهبر معظم" بودم که مقام های گوناگون نیز داشته و در برابر تجاوز پی درپی وهر روزه به جان و مال مردم نه تنها مسئولیت حرفه ای که مسئولیت انسانی نیز داشتم که"نداشتم" و... ولی امروز دیگر نوبت به خودم رسیده است و اگر ازهم اکنون نجنبیده و کاری نکرده و خود را دور از حکومت نشان ندهم، من نیز همراه این حکومت الهی ستمگر و ویرانگر پیکر و روان آدمیان، در سراشیبی سخت قرار گرفته، به سرنوشتی دچار می شوم که دورنمایش از هم اکنون روشن است! بنابر این دیگر باید از زمان بهره برده وبه رویارویی آشکار بپردازم:

"......تا در تاريخ ثبت شود كه مجلس جاي نمايندگاني نيست كه اهتمام خود را صرف خدمت به ملت كرده و به عنوان پژواك صداي حق طلبانه آنان بي پروا به مطالبه حقوق موكلين خود مبادرت مي ورزند ، بلكه لازمه ورود به خانه ملت ، بيگانه شدن با مردم و دم فرو بستن و مهر سكوت بر لب زدن است و چنانچه سكوت نيز بشكند نبايد از حدود مداهنه و مجامله گويي صاحبان قدرت تجاوز کرد." از اطلاعیه خطاب به مردم شریف آذربایجان ـ حوزه انتخابیه تبریز، آذر شهر و اسکو، پس از انتخابات نمایشی(1)
اکنون که ویزای عبور وشرکت درخیمه شب بازی انتخابات فرمایشی ـ نمایشی را دریافت نکرده ام، تازه فهمیده ام که نماینده شدن در این حکومت یعنی "بیگانه شدن با مردم"! پس با بررسی نتیجه نمایش و داده های رسانه های همگانی دولت فخیمه، نشان می دهم که با توجه به توصیه های "رهبر خود خوانده مقدس" که شرکت در انتخابات را یک فریضه، وظیفه و تکلیف شرعی دستور فرموده بودند، در "تهران وحومه،نهایت 400 تا 500 هزار نفر" و در کل ایران 10 تا% 12 دارندگان حق رأی به فرمان خدایگان رهبر گردن نهاده اند!

بنا به ارزیابی حقیقتن موشکافانه ودقیق اکبر اعلمی، برای 87 تا %90 دارندگان حق رأی، فرمان و تکلیف و وظیفه دینی تعین شده از سوی رهبر مقدس جهان اسلام، کمترین ارزشی نداشته است! بنا بر این رهبر مقدس و نظام مقدس دیگر مشروعیتی ندارند!(3)

این موضوع از دید نگارنده و آنانی که اصولن ماهیت انتخابات در حکومت اسلامی را فرمایشی ونمایشی می دانسته ومی دانند و بیشترین بخش مردم ایران که در این انتخابات شرکت نکردند ویا اجبارن شرکت کردند (اکبر اعلمی در بررسی خود به درستی به این مورد نیز اشاره داشته و بیان کرده است که چرا)، روشن بوده وچیز تازه ای ندارد ولی آن چه تازه است و جالب توجه، پشت کردن کسانی چون اکبر اعلمی به حکومت ورهبر خود خوانده است.


پرسش:

ولی یک پرسش از اکبر اعلمی و دیگر انتقاد کنندگانی که تا دیروز از همراهان و تایید کنندگان این رژیم اسلامی آلوده و نابکار بوده و امروز به درستی وبرای نخستین بار مشروعیت و زیربنای نادرست وضد مردمی حکومت را زیر پرسش برده اند، هم چنان پا بر جا است. اکبر اعلمی با هر انگیزه که داشته باشد (در بالا به آن اشاره ای رفت)، حتا اگر به سبب دور اندیشی برای آینده خود و خانواده و جبران نزدیک به سه دهه پشتیبانی از این رژیم باشد، امروز در راه درستی گام برداشته و باید آن را مثبت ارزیابی نموده و پذیرفت که به سود کوشش درراه آزادی و رهایی مردم ایران از فرمانروایی این حکومت زورگو و نیرنگ باز است و جا دارد که از آن پشتیبانی کرد.
اعلمی حقیقتن با دلیری وبه روشنی می گوید نظام ورهبر خودکامه مشروعیت ندارند.

پرسش ولی این است که:

آیا رژیم اسلامی امروز مشروعیت خود را از دست داده است و یا جز سال های نخستین که مردم در باره وعده های توخالی رژیم در باره رفاه وآزادی در توهم به سر می بردند و از آن پشتیبانی می کردند، سال های درازی است که بکلی مشروعیت قلابی خود رانیز از دست داده است؟

گفته شد "مشروعیت قلابی" زیرا اگر مردم در همآن چند سال نخست نیز از حقیقت ماجراها مثلن جنایت وحشتناک آتش زدن سینما رکس آبادان و در آتش سوزاندن زنده، زنده نزدیک به 400 انسان بیگناه که با برنامه ریزی و به دست فرستادگان همین ملادان شیاد حاکم اجرا شد و کار "ساواک" نامیده شد، با خبر می شدند، مطمئن باشید وضع دیگر می شد و آن پشتیبانی و هیاهوی چند سال نخست نیز به دست نمی آمد. با توجه به اسنادی که موجود است و روزی سرانجام در دادگاه جنایت بر علیه بشریت به میان خواهد آمد، شخص "رهبر معظم" متهم به دست داشتن در برنامه ریزی واجرای آن جنایت است! در این باره نگاهی به موضع گیری آن روزگار خمینی و دروغ بزرگ او بیاندازیم:

"آیت‌الـله خمینی که در آن زمان هنوز در نجف به سر می‌برد در 31 مرداد (17 رمضان) در پیامی به مردم آبادان نوشت: «من گمان نمی‌کنم هیچ مسلمانی بلکه انسانی دست به چنین فاجعهء وحشیانه‌ای بزند... قراین نیز شهادت می‌دهد که دست جنایتکار دستگاه ظلم در کار باشد که نهضت اسلامی ملت را در دنیا بد منعکس کند... این مصیبت دلخراش شاه، شاهکار بزرگی است تا به تبلیغات وسیع در داخل و خارج دست بزند...» (انقلاب اسلامی، یاد شده)(4) منظور انقلاب اسلامی در هجرت، شماره106، است.
ولی تاریخ نشان داد که خود ملایان و از آن میان جانشین قلابی خمینی، خامنه ای خود این "شاهکار"را آفریده اند و پس از آن نیز خمینی، رفسنجانی، خامنه ای و دیگر ملایان فراوان چنین شاهکارها آفریدند و اتفاقن تنها "شایستگی" که داشتند، درست در همین زمینه بود!

فاجعه سینما رکس آبادان ودیگر جنایت های "جمهوری" اسلامی بر کمتر ایرانی آزاده وآزادی خواهی پوشیده است ولی تا بر پایی دادگاهی برای کسانی که در حکومت اسلامی بر علیه بشریت جنایت کرده اند، می بایست بر آن تاکید و آن را پی در پی به میان آوردتاهزاران انسان بیگناهی که قربانی این جنایت ها شده اند، فراموش نشده و رهبر معظم وباندهای وایسته بدانند که تا تشکیل آن دادگاه و افشای آن جنایت ها از زبان خود آنها، خانواده های قربانیان ومردم آزادیخواه ایران، دست از آن ها بر نخواهند داشت.


نتیجه

این حکومت از همآن روز نخست هیچ مشروعیتی نداشته است و در تمام این دوران با کاربرد آلوده ترین وضد انسانی ترین شیوه ها(که بنا بر اسلام دروغین مورد باور آنها لازم ودرست است) یعنی با زور و تجاوز حتا به حریم شخصی انسان ها، با شکنجه های وحشیانه و اعدام ها، با دروغ، نیرنگ، آدم کشی به شیوه های گوناگون و با بر باد دادن سرمایه های مردم ایران در راه تقویت پایگاه های تروریستی در این جا و آن جا توانسته است پا برجا بماند.

اکبر اعلمی و دیگرانی که چون او به چنین مرزی رسیده اند، خود می دانند که آن ها تا امروز شریک کارهای این حکومت بوده اند. بنا بر این زمانی می توانند گذشته خود را در چشم مردم بازسازی کنند که حقیقتن نشان دهند که از این حکومت بکلی دوری جسته، تن به فشار ها و تهدیدهای احتمالی نداده و نهراسند (در چنین موردی، آن را با مردم در میان بگذارند)، افشاگری اشان را به شکلی جدی پی گیری نموده، آن چه پنهان است افشا و آن چه ناگفته است و آن ها از آن خبر دارند بگویند و به هیچ قیمت پا پس نگذاشته و دوباره در خدمت ملایان شیاد و فاسد در نیایند. آن روز است که می توانند این امید را داشته باشند که دوباره جایی در میان مردم خواهندداشت.


شنبه 18 فروردین 1387 ـ 6 آپریل 2008

پا نویس:

1 ـ سایت شخصی اکبر اعلمی

2 ـ واژه هایی از اولین و دومین نطق پیش از دستور در مجلس ششم، سایت شخصی اکبر اعلمی، کارنامه مجلس، نطق ها

3 ـ این برسی بسیار خواندنی و مستند به داده ها و آمار خود حکومت را که درتارنماهای گوناگونی از آن میان پیک ایران، عصر نو، ایران امروز و.. در بیرون و در درون ایران درج شده است می توانید برای نمونه در این آدرس ها بخوانید:

http://www.ayenehrooz.de/?p=8238

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news1/15681/

4 ـ ناگفته های انقلاب 57، "فاجعه سینما رکس آبادان، قسمت اول". آدرس این تارنما در باره این موضوع برای مشتاقان به حقیقت:

http://enghelab-57.blogfa.com/post-22.aspx

پرونده کامل تر این جنایت با عکس ها و بریده های روزنامه های آن زمان را در این آدرس ببینید:

http://www.alefbe.com/Rex.htm

4 April 2008

جعفر پناهی: وقتی فیلم می‌سازم، می‌گویم من فقط یک تماشاگر دارم، آن وجدان من است


جعفر پناهی.... فستیوال ؟.... دویچه وله


حاضر نیستم در مقوله‌ی سینما به هیچ احد الناسی باج بدهم. فقط به خودم تعهد دارم، به افکار خودم تعهد دارم، به باورهای خودم تعهد دارم. به هیچ کس و هیچ چیز دیگری متعهد نیستم. وقتی فیلم می‌سازم، می‌گویم من فقط یک تماشاگر دارم، آن وجدان من است. حاضر نیستم به غیر از وجدان خودم، هیچکس دیگری را قاضی قرار بدهم





در مقوله‌ی سینما
به هیچ احد الناسی باج نمیدهم


جعفر پناهی


.............................................................................
شهرام میریان / دویچه وله


دویچه وله: برخی معتقدند که شما فیلم می‌سازید که صرفا در جشنواره‌ها به نمایش درآید. یا به عبارتی دیگر فیلم می‌سازید که تنها امکان دریافت جایزه‌ای داشته باشد.

جعفر پناهی: ببینید، این یک چیز تکراری‌ست که معمولا هم بارها و بارها گفته شده و سرچشمه‌ی اصلی‌اش هم از وزارت ارشاد است. ارشاد همیشه انگی به سینماگران ایرانی می‌چسباند تا آنها را محدود کند و به نوعی سد راهشان باشد. یک زمان می‌گوید، خب اینها چون در مورد فقر فیلم می‌سازند، فستیوالهای دنیا بهشان اعتبار می‌دهند. یک زمان هم مسایل مختلف دیگری را مطرح می‌کنند. ولی این بازاری‌ است که تمام دنیا دارد از آن استفاده می‌کند. اگر من این قدرت را دارم که می‌توانم یک چنین کاری بکنم و تمام فستیوالهای دنیا را فریب بدهم، خب از این نظر آدم شاخصی هستم. پس این توانایی را دارم و چرا ازش استفاده نکنم. اما این یک وجه جریان هست. برای اینکه ارشاد بتواند فیلم‌های ما را سانسور بکند، برای اینکه بتواند به نوعی عوامفریبانه برخورد بکند، این انگها را می‌چسباند و بعد این را متاسفانه آدمهای جاهل هم تسری می‌دهند و نهایتا این گونه برخورد می‌شود. اگر خاستگاهی در دنیا برای سینمای ایران هست، بیشتر باید آن وجه‌ی انسانی و هنری فیلم‌های ایرانی را گرفت. خب من در سال گذشته در فستیوالهای بین المللی زیادی شرکت کردم، ریاست هیات دوران هفت هشت فستیوال را برعهده داشتم و مسایل گوناگونی را دیدم.

دویچه وله: مشاهدات و تجربیات شما چه بوده است؟

جعفر پناهی: وقتی با آدمهای عادی صحبت می‌کنیم، می‌بینیم که هنوز چقدر تشنه‌ی سینمای ایران هستند و چقدر آن نگاهی که در سینمای ایران هست، برایشان مهم است. اما آن طرف جریان اگر یک فیلمی را فیلمساز خودی‌شان نساخته باشد، این انگ‌ها معمولا چسبیده می‌شود. اجازه بدهید تاریخ قضاوت کند؛ قضاوت کند که این نوع فیلم‌ها چرا ساخته شد و چگونه ساخته شد. من همیشه معتقدم کاری که دارم می‌کنم، یک گزارش به تاریخ است و می‌گویم، تاریخ! من در این شرایط، با این نوع برخوردها، اینگونه زندگی می‌کردم. این ثبت می‌شود و فیلم‌های ما می‌ماند و بعد تاریخ قضاوت خواهد کرد که آیا ما درست می‌گوییم یا آنچه وزارت ارشاد عوامفریبانه با آن برخورد می‌کند یا روزنامه‌های مثل کیهان و اینجور چیزها که همواره به ما فحش می‌دهند و تهمت‌های مختلف می‌زنند. فیلم‌های ما خودشان راه خودشان را باز کرده‌اند و گواه هستند که چگونه هست و این مسایل هم باید گفته شود. اگر گفته نشود، خب چه خواهند گفت.

دویچه وله: شما اشاره کوتاهی به سانسور کردید. در مورد فیلمهای شما، وضعیت اینگونه بوده که غیر از «آفساید» دو فیلم دیگر شما «طلای سرخ» و «دایره» هم مجوزی برای نشان‌دادن در سینماهای ایران را نگرفتند. وقتی فیلمی از شما به نمایش عمومی دست پیدا نمی‌کند، آیا این مسئله شما را از حرکت بازمی‌دارد یا اینکه عزم شما را برای ساختن فیلم‌های بعدی راسخ‌تر می‌کند؟ اصولا این مسئله چه تاثیری بر روحیه‌ی شما می‌گذارد؟

جعفر پناهی: اگر مختصر آشنایی با تاریخ سینما داشته باشیم، می‌بینیم که این مشکلی که در ایران وجود دارد در خیلی از کشورهای دنیا وجود داشته است. کشورهای کمونیستی و برهه‌های مختلفی از تاریخ سینمای جهان. خب اگر بخواهی تن به این مسئله بدهی که چون الان فیلم را نمی‌شود نشان داد، چون الان مشکل هست و نمی‌توانی با همزبانهای خودت ارتباط برقرار کنی و به صرف همین مسئله گوشه‌گیر بشوی و دیگر فیلم نسازی، به نظر من حداقل به سینما خیانت کرده ای. نه! من واقعا آرزوی قلبی‌ام این است و در ایران هم همه می‌دانند که وقتی فیلم می‌سازم تمام تلاشم را می‌کنم که فیلم‌ام در کشور خودم اول به نمایش دربیاید، و بعد بیرون از ایران بیاید. برای «آفساید» خیلی تلاش کردم. حتا فیلم را... خوشبختانه برای اولین‌بار فیلم من را در جشنواره فجر در یک گوشه‌ی پرتی پخش کردند که خیلی‌ها به من می‌گفتند، خب این کسر شأن است برای تو، فیلم‌ات را نگذار توی این بخش و بردارش و یا نمایش نده. گفتم، نه! اگر حتا یک سینما به من بدهند در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی ایران، من فیلم‌ام را به نمایش خواهم گذاشت. چون انگیزه‌ی من در مرحله‌ی اول نمایش فیلم در ایران است. خب این محدودیت‌ها ایجاد می‌شود، اما به صرف این محدودیت‌ها نمی‌شود فیلم نساخت.
من آرزو می‌کنم که فیلم‌ام اولین‌بار در ایران به نمایش دربیاید و برای هموطنان خودم به نمایش دربیاید. اگر بخواهم این‌گونه نگاه کنم و این بخواهد ضربه به من بزند و من را ناامید کند، مسلما تاثیر در فیلم‌ام خواهد گذاشت و خودبه‌خود دچار یک خودسانسوری خواهم شد و فکر خواهم کرد که به سلیقه‌ی دولتمردان فیلم بسازم، تا فیلم‌ام به نمایش دربیاید. آنموقع است که باید خیانت به سینما کنم و اگر خیانت به سینما بکنم، آنموقع احساس می‌کنم که دیگر هیچ چیزی برایم معنا ندارد.

دویچه وله: ولی این محدودیتها شاید سبب شود که فیلمهای کمتری بسازید.

جعفر پناهی: من سه سال یکبار یک فیلم می‌سازم، اما آن فیلمی را که می‌خواهم می‌سازم. بخاطر همین است که برای تک تک فریم‌هایش تلاش می‌کنم، برای تک تک فریم‌هایش انرژی می‌گذارم و زندگی‌ام را روی آنها می‌گذارم. بخاطر همین می‌ایستم و اگر می‌گویند که جایی از فیلم را کوتاه کن، حاضر نیستم یک فریم‌اش را کوتاه کنم. چرا؟ چون می‌گویم اگر آن باور من نبود، محال بود در فیلم‌ام بگذارم. حال که گذاشته‌ام، آن فیلم من است. اگر یک فریم بخواهد از فیلم‌ام کوتاه بشود، دیگر آن فیلمی نیست که من ساخته‌ام. به نظرم باید کمی عاقلانه فکر کرد، باید یک مقدار شرایط را سنجید، اما به هیچ کس باج نداد.
حاضر نیستم در مقوله‌ی سینما به هیچ احد و ناسی باج بدهم. من فقط به خودم تعهد دارم، به افکار خودم تعهد دارم، به آن باورهای خودم تعهد دارم. به هیچ کس و هیچ چیز دیگری متعهد نیستم. وقتی فیلم می‌سازم، می‌گویم من فقط یک تماشاگر دارم و او هم چیزی است که در خلوت من، در جایی که وقتی من ایستاده‌ام و هیچ کس نیست و هیچ تظاهری نیست، به من می‌گوید کارم درست است یا غلط، و آن وجدان من است. حاضر نیستم به غیر از وجدان خودم، هیچکس دیگری را قاضی قرار بدهم. من فقط به وجدان خودم متعهد هستم و تا حالا از فیلم‌هایی که ساخته‌ام هرگز، حتا یک لحظه نشده، شرمنده بشوم. شاید آن لحظه‌ی اول یک مقدار من را ناراحت کند، کمی من را عصبی کند، یکخرده پرخاشگر بشوم و همانطور که در مصاحبه‌ام تند حرف می‌زنم، حرف بزنم. اما بعد راحت هستم. آسوده سر را به بالین می‌گذارم و راحت. و برای اینکه شرمنده‌ی خودم نیستم، این من را راحت‌تر می‌کند و انگیزه‌ام را بیشتر می‌کند، برای اینکه فیلم بعدی‌ام را بسازم.

دویچه وله: چرا در فیلم‌هایتان اکثرا از مردم کوچه و بازار بعنوان بازیگر استفاده می‌کنید؟

جعفر پناهی: ببینید، وقتی یک فیلم واقع‌گرایانه می‌سازی، وقتی داری از شرایط حال و از مشکلات حرف می‌زنی، اولین کارت باید این باشد که تماشاگر باور کند. یعنی باورپذیری تماشاگر خیلی مهم است. این نوعی سلیقه است؛ برمی‌گردد به اینکه نگاه تو به سینما چگونه است. نمی‌دانم، خود من یکجور حساسیت دارم. احساس می‌کنم مثلا وقتی در یک فیلم‌ام یک هنرپیشه‌ی حرفه‌ای می‌گذارم، تماشاگری که توی سینما نشسته است، یک لحظه از فیلم می‌آید بیرون و می‌گوید، اِ، این بازیگر توی آن فیلم آن نقش را داشت، آنجا آدم بده بود و مثلا اینجا آدم خوبه‌ است. یک لحظه سینما را احساس می‌کند، یک دفعه حس تقلب می‌کند.
من سعی می‌کنم از آدمهای عادی استفاده بکنم، تا یک مقدار به مستند بودن آن مسئله نزدیکتر بشوم و باورپذیری را در تماشاگر بیشتر کنم. و در ثانی این توانایی را دارم که از هرکسی که بخواهم بتوانم خوب نقش بگیرم. این دیگر تعریف از خود نیست، صادقانه صحبت کنیم. هیچ بازیگری را در هیچیک از فیلم‌های من نمی‌توانید ببینید که بد بازی کرده باشد. توی فیلم‌هایم می‌توانم از هر کسی نقش بگیرم. حالا که می‌توانم، برایم تفاوتی ندارد که بازیگر حرفه‌ای باشد یا غیرحرفه‌ای. من معتقدم هرکسی که در این دنیا وجود دارد، می‌تواند یک بازیگر خوب باشد. اما، به شرطی که او خوب هدایت و رهبری بشود.

دویچه ‌وله: من در جایی خوانده بودم که در نظر دارید از حسن صباح فیلمی بسازید. این فیلم و یا اصولا اندیشه‌اش به کجاها رسیده و آیا اصولا این فیلم را خواهید ساخت؟

جعفر پناهی: من هرگز در مصاحبه‌ای چنین حرفی را نزده‌ام که از حسن صباح می‌خواهم فیلم بسازم، بلکه یک زمانی مطالعات زیادی را روی او شروع کردم. کتابهای زیادی را خواندم و شاید در محافل دوستانه صحبت این را کرده‌ام که این می‌توانسته یک فیلم خوب یا سریال خوبی بشود. اما هرگز هیچ مصاحبه‌ای از من وجود ندارد که بگویم در مورد حسن صباح می‌خواهم فیلمی بسازم. نه! می‌شود در مورد این آدم کار خوبی تهیه کرد، اما من نگفته‌ام که می‌خواهم در مورد او فیلمی بسازم. این شایع شده بود. خب من هم دوستانی دارم که با آنها هم‌صحبت هستم، یا یکجایی می‌نشینم و صحبتی می‌کنم. خب این دهان به دهان می‌گردد و شایع می‌شود و روزنامه‌ها هم دلشان می‌خواهد مطلب داشته باشند و می‌نویسند که خب پناهی فیلم‌ بعدی‌اش در مورد حسن صباح است. نه، من روی این شخص خیلی کار کردم، خیلی مطالعه کردم، کتابهای مختلف را خواندم، اما هرگز تصور این را نکردم که حالا می‌شود در مورد او در این شرایط فیلمی ساخت