28 April 2007

وبلاگ چشمان بیدارمهستی شاهرخی

پورنو یا طنز


وبلاگ چشمان بیدار
مهستی شاهرخی


پورنو، پورنو است. طنز، طنز است. اروتیسم، اروتیسم است. ادبیات، ادبیات است. کاریکاتور، هم کاریکاتور است. هر چیزی تعریفی دارد. این بحثها را با هم و کم کم ادامه خواهیم داد. فعلاً لینکهای زیر را ببینید بیشتر مشخص می شود:
طرح های اروتیک هانس بلمر و طرح های اروتیک رودن
و در تعلیق/ محمد قائد و

عضو جنسی در شعر/ و غرور جنسی در حجاب / یدالله رویایی

عشقولانه دو زبانه/ هادی خرسندی/ گویی غزل عشق و اروتیسم نگویم؟/ هادی خرسندی

هر وقت هوس طنز کردید به اصغرآقا سر بزنید. هرگز نمیرد آنکه دلش شاد شد در هادی سرا. در هادی سرا "انشاهای صادق صداقت" را بخوانید و بقیه را هم از کف ندهید. یادآوری می کنم که اصغرآقای شماره 334 منتشر شد.

هادی خرسندی برای شرکت در مراسم روز جهانی مطبوعات شنبه آینده یعنی 5 مه در پاریس خواهد بود

اگر خواستید همینجا بخندید من هی آپدیت می شوم را بخوانید. راستی زنان طناز از عمران صلاحی را از دست ندهید.
طنزنوشته های رویا صدر را هم ببینید و بالاخره یک زن طنزپرداز
و سرانجام یک پرسش اساسی: ادبیات یا پورنو گرافی

راستی دارلترجمه زبان یاجوج و ماجوج را ببینید و دوکلمه از مادر داماد و توجیهات ملی جوک را بخوانید، بالاخره مشت نشانه خروار است دیگر، مگر نه؟

به مطالب این وبلاگ فقط می توانید لینک مستقیم بدهید

27 April 2007

از یک ملت دیگر چه کسی باقی می ماند؟

الاهه بقراط


سی سال پس از آن سال، که نطفه یک توهم بزرگ می رفت تا در زهدان تاریخ، حکومتی اهریمنی را به جای «آزادی و تجدد» به ملتی قالب کند که شور انقلاب چنان چشمانش را کور کرده بود که با سر به اعماق چاه جمکران فرود آمد، نه تنها هنوز می گوییم: زندانیان سیاسی را آزاد کنید! بلکه افزوده بر آن می گوییم: آموزگاران ما را آزاد کنید! می گوییم: زنان ما را آزاد کنید! دانشجویان ما را آزاد کنید! کارگران ما را آزاد کنید! دختران و پسران ما را آزاد کنید! از یک ملت دیگر چه کسی باقی می ماند؟!

ولی آیا واقعا چیزی نمی توان در سال 86 یافت که به سال 56 شبیه باشد؟ چرا! جامعه باردار تغییر است. «اگر» حکومت هنوز عقلی بجز عقل سرکوبگر داشته باشد، با بخشی از بودجه تقریبا هفت میلیارد دلاری تسلیحات نظامی که سال گذشته خرج کرد و با کمی از آن میلیون ها دلاری که خرج تروریست های لبنان و فلسطین و صدور اسلحه به عراق و افغانستان می کند، می تواند به خواست های صنفی کارگران و معلمان پاسخ دهد. این «اگر» در زمان حال و امری ممکن است. آیا رژیم ایران این را نمی داند؟ چرا می داند. ولی اگر چنین کند، با دانشجویان چه کند؟ با چهار نسل زنانی که از پیر و جوان نمی خواهند حجاب اجباری داشته باشند، چه کند؟ با زنانی که نمی خواهند هوو داشته باشند، چه کند؟ با اقلیت های قومی و مذهبی چه کند؟ با خیل عظیم بیکاران، معتادان، روسپیان، کودکان خیابانی، با جرم و جنایت چه کند؟ رژیم می داند کوتاه آمدن در برابر یک اعتراض، یعنی پیشروی بیشتر معترضان. می داند گشودن یک روزنه یعنی پیشروی کسانی که به یک روزنه قانع نیستند. از همین رو با سیاست کج دار و مریز در داخل، می گیرد، می بندد، آزاد می کند، توقیف می کند، رفع توقیف می کند، تهمت می زند، احضار می کند، و در خارج با برگ برنامه اتمی و سلاح تروریسم قمار می کند. نباید الزاما بازیگر ماهری بود تا بازنده نهایی را در این قمار خطرناک تشخیص داد.

http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=2&ni=21889

22 April 2007

شهلا شفيق: حقوق بشر، اسلام و اسلام گرايی


گفتاری که مدعی ست "اسلام به ذات خود ندارد عيبی / هر عيب که هست از مسلمانی ماست". اين گفتار به حذف فکر نقد می انجامد و عليه آزادی بيان و انديشه عمل می کند. بايد گفت و تکرار کرد که همه انديشه ها و مذاهب قابل نقداند و همه متون مذهبی می بايد مثل هر متنی قابل خوانش انتقادی باشد. از اين رو، زمانی که نويسنده‌ای به جرم بيان انديشه، مورد تهديد قرار می‌گيرد بايد برای دفاع از آزادی انديشه و بيان در کنار او (چون سلمان رشدی) قرار گرفت و از آزادی کاريکاتوريست دانمارکی و فيلم ساز هلندی دفاع کرد وعليه خشونت توتاليتاريسم اسلام گرا ايستاد.

حقوق بشر، اسلام و اسلام گرایی

شهلا شفيق


ايران تنها کشوری در جهان است که اسلام به اصطلاح رهايی بخش در آن ، البته با بهره‌گيری از پشتيبانی وسيع نيروهای ترقی‌خواه ازملی گرايان ليبرال و ميانه‌رو تا راديکالها و کمونيست‌ها ، به قدرت رسيد. اينک نزديک به سه دهه است که در ايران ايده‌ها و ادعاهای تحقق جامعه اسلامی مبتنی برعدالت، "استقلال از الگوهای شرق وغرب" و " بازيافتن هويت اصيل اسلامی" به محک تجربه گذاشته شده‌اند. نيم نگاهی به صحنه‌ی سياسی ايران پيش از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ نشان می‌دهد که در اين آزمون، تمامی انواع اسلام گرايی از ليبرال تا راديکال به چالش فرا خوانده شده و آزموده شده‌اند. مگر نه اين است که ما در ايران شيوه‌های گوناگون تلفيق اسلام با مکاتب متفاوت فلسفی سياسی نظير ناسيوناليسم، ليبراليسم، مارکسيسم، گواريسم و حتا فمينيسم را آزموده ايم. واضعان و به کار گيرندگان اين تئوری ها لزوماً بدخواه نبوده و گاه با بهترين احساسات به اين آلياژسازی ايدئولوژيک پرداخته اند. اما حاصل تلاش‌ها و گاه جان بازی‌ها شان چنان که تجربه‌ی بيش از يک قرن تاريخ معاصر ايران نشان می‌دهد، نه در جهت آزادی و استقلال و برابری، بلکه در خدمت تقويت استبداد و ارتجاع بوده است. اين تجربه‌ی تلخ امروزه ما را به روشن انديشی و تدقيق مفاهيم برای طرح درست مسئله دعوت می کند که خود گامی مهم برای يافتن پاسخی سنجيده است.

در طرح مسئله حقوق بشر و رابطه آن با اسلام و اسلام گرايی، موضوع مرکزی، رابطه‌ی امر مقدس با استقرار دمکراسی است. اساس دمکراسی مبتنی بر حقوق برابر شهروندانی است که فرض بر خودمختار بودن آنان می‌رود، بدان معنا که اين شهروندان هم واضع قانون‌اند و هم برخوردار از حقوق ناشی از اين قوانين. اينان در عين آنکه مستقيماً يا غيرمستقيم، حافظ و مجری اين قوانين محسوب می‌شوند، حق تغيير قوانين را نيز دارند. درست به همين دليل است که در جدل انديشگی در باره معناها ومحدوديت های دمکراسی، بحث همواره پيرامون اشکال متفاوت از سازمان دهی دمکراتيک است برای گسترش شهروندی خودمختار است .

در چنين چهارچوبی لزوم و دليل تقدس زدايی از قدرت برای دست يابی به شهروندی دمکراتيک روشن می گردد. در واقع جدايی دين از دولت پايه به رسميت شناختن شهروندی خودمختار و آزاد است، چرا که ارجاع به فرامين الهی باعث خلط مفهوم " بنده خدا " و " شهروند آزاد و خود مختار" می گردد. تقدس زدايی از قدرت سياسی و جدا کردن دين و دولت رکن جدايی ناپذير روند استقرار دمکراسی است، اگرچه اشکال تحقق آن گوناگون است. به همين دليل استقرار دمکراسی در فرانسه بدون مبارزه ای پيگيرعليه کليسای کاتوليک و کوتاه کردن دست آن از قدرت سياسی و حوزه‌های متفاوت اجرای اين قدرت ميسر نشد. اما استقرار لائيسته به معنای از بين رفتن مسيحيت نبوده و نيست. به عکس، بسياری از کاتوليک های فرانسوی به درستی اعتقاد دارند که تنها جدايی دين و دولت است که ضامن آزادی عقيده‌ی پيروان مذاهب گوناگون، بی خدايان و شکاکان است. در مقابل، بنياد گرايان مسيحی با سود جستن از نفرت‌های مذهبی و قومی که گسترش اسلام گرايی به آن دامن می زند، بر طبل بازگشت مذهب در سياست می کوبند. گفتار پاپ در باره ضرورت تاکيد بر به رسميت شناختن مسيحيت به عنوان مذهب اروپاييان در قانون اساسی اروپا از آن جمله است.

در شرايط نگرانی فزاينده جهانی از گسترش و رشد اسلام گرايی که جلوه ديگری از توتاليتاريسم را به نمايش می گذارد، انواع ايدئولوژی های ضد دمکراتيک با تکيه به مذهب، قوميت و مليت و ... بستر مناسبی برای رشد يافته‌اند. روند جهانی شدن بر اساس مناسبات و فرهنگ کالايی و شکست تجربه ی ملی گرايی و سوسياليسم، با دامن زدن به ترس‌ها و سرخوردگی‌ها و اميال فروخورده، زمينه را برای رشد انواع افراطی گری فراهم می کند. در فضای رواج تاريک انديشی، مبارزه برای آزادی و برابری وعدالت اجتماعی مستلزم پافشاری صريح بر آرمان‌های عصر روشنی‌يابی است و تاکيد هر چه بيشتر بر ارزش‌های دمکراتيک جهان‌روا که خود دستاورد مبارزات آزادی خواهانه و حق طلبانه بشريت است.

اين وظيفه در کشورهای موسوم به اسلامی بيش از پيش در دستور کار قرار دارد. در اين کشورها استبداد بومی و سياست‌های استعماری و ضعف جنبش روشنفکری و آزاديخواهانه راه رشد اسلام گرايان را هموار کرده‌ است. اينان از اسلام يک ايدولوژی سياسی ارائه می دهند. صد البته اين امر در هر مذهبی که ادعای ارائه دستورالعمل‌های ريز و درشت برای بشر دارد امکان پذير است. اين مذاهب، چنانکه شاهديم، ظرفيت تبديل شدن به يک ايدولوژی را دارا هستند. به همين دليل است که بحث و جدل در درون آن‌ها در باره احکام اوليه و ثانويه برقرار است و پايان ناپذير. اما هميشه تکليف و جايگاه نهاد مذهب در جامعه را نه اين بحث های درونی بلکه رويارويی‌های اجتماعی ـ سياسی معين کرده است. در واقع نهاد مذهب مانند هر نهاد اجتماعی و فرهنگی ديگر در کنش و واکنش سيآسی اجتماعی شرکت دارد و از آن تاثير می‌پذيرد. تحول درونی در يک مذهب هرگز بی رابطه با اين رويارويی‌ها صورت نگرفته و نمی گيرد. نقد جدی مذهب و حضور فعال نيروهای آتئيست و لائيک در شکل گيری توازن قوا ميان گرايشات بنيادگرايان و رفرميست در درون مذهب، به سود رفرميسم، تاثير جدی دارد. بر عکس، وقتی در دهه های پيش از انقلاب نيروهای غير مذهبی، با غفلت از ايده های لائيک و دمکراتيک به مذهب " رهائی بخش " ايمان آوردند ، زمينه های قدرت گيری افراطيون هر چه بيشتر آماده شد.

پس تجربه دهشت باری که پيش روی ماست اجتناب از دو گفتار را به ما می آموزد:
اول آن گفتاری که مدعی ست "اسلام به ذات خود ندارد عيبی /هر عيب که هست از مسلمانی ماست". اين گفتار به حذف فکر نقد می انجامد و عليه آزادی بيان و انديشه عمل می کند. بايد گفت و تکرار کرد که همه انديشه ها و مذاهب قابل نقداند و همه متون مذهبی می بايد مثل هر متنی قابل خوانش انتقادی باشد. از اين رو، زمانی که نويسنده‌ای به جرم بيان انديشه، مورد تهديد قرار می‌گيرد بايد برای دفاع از آزادی انديشه و بيان در کنار او (چون سلمان رشدی) قرار گرفت و از آزادی کاريکاتوريست دانمارکی و فيلم ساز هلندی دفاع کرد وعليه خشونت توتاليتاريسم اسلام گرا ايستاد.

دوم آن گفتار است که می گويد اسلام و اسلام گرايی يکی است. اين گفتار خواسته يا ناخواسته، با محتوم قلمداد کردن اسلام گرايی، همه‌ی مسلمانان را به سپاه ذخيره‌ی اسلام گرايان تبديل می کند. در حالی که مسلمانان، ورای تعلق به اين يا آن مذهب، وابستگی‌های ديگری نيز دارند: جنسيت، مليت، طبقه و گروه اجتماعی، افکار و عقايد فرهنگی، سياسی و غير آن. برحسب اين وابستگی‌های گوناگون، رابطه آنان با مذهب نيز متنوع است. تمام تلاش اسلام گرايان اين است که با انکار اين وابستگی‌های چند وجهی، مسلمانان را به يک امت واحد با هويت واحد تقليل دهند و خود را نماينده آنان قلمداد کنند. اما واقعيت اين است که می توان مسلمان بود و اسلام گرا نبود. می توان مسلمان بود و درعين حال دمکرات و طرفدار حقوق بشر. امری که لازمه آن اعتقاد به تقدس زدايی از حکومت و قوانين، و پذيرش برابری و خودمختاری شهروندان در چهارچوب يک حکومت دمکراتيک غيردينی است.

با توجه به تجربه مشخص ايران و بر پايه تجربه دو انقلابی که کشور ما در قرن بيستم از سر گذرانده اگر بخواهيم به ندای عقل گوش فرا دهيم و پراگماتيک باشيم ، اساس احقاق حقوق بشر در ايران جدايی دين از دولت است. در ميانه اين ميدان، پايان دادن به اغتشاش مفاهيم برای قوت گيری مبارزات مدنی امری حياتی است.


..................................

شهلا شفيق، محقق و نويسنده، کتاب های متعددی پيرامون اسلام گرائی نوشته است که از آن جمله، کتابهای "زنان و اسلام سياسی" ، "توتاليتاريسم اسلامی: پندار يا واقعيت" به زبان فارسی، توسط انتشارات خاوران در پاريس منتشر شده اند
.

20 April 2007

سایت آفتابکاران: يك صحنه از سه نگاه

يك صحنه از سه نگاه

سایت آفتابکاران




يادآوري:

«حبيب» ياري است كه دار از او سربلند است. ياري كه تصوير تكاندهنده به‌دارآويخته‌اش بيش از بيست و اندي سال است افشاگر ماهيت ددمنش آخوندهاي خونريز و سفاك در سطح جهاني است. سندي گويا و غيرقابل‌انكار. افشاگر و عبرت‌آموز. غرورآفرين و انگيزاننده.
در بيست‌و‌ششم شهريور ماه1360 بود كه لاجوردي جلاد بسياري از مجاهدان و ديگر اسيران در اوين را براي ديدن صحنه به دار آويخته حبيب بردند. اما برخلاف خام‌خياليهاي دژخيم اين حبيب بود كه پايان‌نامه زندگيش را رقم زند. عكاس صحنه تصويري را ثبت كرد كه با هربار نگاه به آن مي‌توان زمزمه كرد تاريخ را نه لاجورديها كه حبيب‌ها مي‌نويسند. حبيب كه جرمي جز «هويدا‌كردن اسرار» نداشت، آخرين برگ دفتري را نوشت كه براي همه ما و همه كساني كه چشمي به فردا دارند آموزنده و انگيزاننده است. اما واقعيت اين است كه آن صحنه تاريخي را تنها حبيب نبود كه آفريد. «حبيب بردار» پرچم انبوه مجاهدان و اسيران قهرمان ديگري بود كه به ديدار اين صحنه برده شدند. آنان، كه بسياري ديگرشان در روزها و سالهاي بعد به حبيب پيوستند، نسلي را به نمايش گذاشتند كه از مرگ عبور كرده است. نسلي كه از طناب دار نمي‌هراسد، مرعوب خفقان نيست و براي آزادي حاضر است نه سالهاي سال كه اگر لازم باشد قرنهاي قرن با هفت عصا و كفش آهني راهها و سنگلاخها را پشت سر بگذارد. بي‌شك تمام مجاهديني كه بعد از حبيب بر طناب دار بوسه زدند، از سي هزار مجاهد قتل‌عام‌شده در تابستان67، تا حجت زماني و تمامي مجاهديني كه تا سرنگوني اين رژيم پليد و خونريز بردار شقاوت آونگ خواهند شد، از تبار شكوفايي و زيبايي هستند. نسلي كه خرمن خرمن بر باد مي‌روند اما دمن دمن مي‌رويند و تمام فرداهاي ميهن را گلباران مي‌كنند.
آن صحنه، اكنون، نزديك به بيست‌و‌شش سال است كه غبار روزها و شبهاي اوين را به رخ دارد. اما حاشا كه ذره‌يي از اين غبار بردامن نام و راه حبيب نشسته باشد. تصوير رقصان حبيب بردار هرروز بيشتر مي‌درخشد. متقابلاً اين لاجوردي سردژخيم اوين، همراه مربي و مرشد رسوايش خميني دجال در قعر دوزخي جانسوز و پرشراره جاي گرفته است. بنابراين ما با ديدي گسترده‌تر مي‌توانيم درباره نسل پايدار «حبيب» و تبار لعنت‌زده «لاجوردي» قضاوت كنيم.
آن‌چه كه ذيلا ملاحظه مي‌كنيد نگاههايي است از سه زاويه گوناگون به صحنه‌يي كه در 26شهريور1360 در زندان اوين خلق شد.


از كتاب «خوب نگاه كنيد، راستكي است» نوشته پروانه عليزاده

… نيم‌ساعتي گذشته بود كه پاسداري آمد و پرسيد تو را كي دستگير كرده‌اند. گفتم ديشب. كجا دستگير شده‌اي؟ در خانه. به چه جرمي؟ حواب دادم مرا براي چند سؤال به اين‌جا آورده‌اند. گفت چشمهايت را ببند و بيا. چشمهايم را با همان چشمبند دستكاري‌شده بستم. از سلول خارج شدم و به دنبال پاسدار به راه افتادم. كمي كه رفتيم به نقطه‌يي رسيديم كه چند پسر با پاهاي مجروح روي زمين نشسته بودند. پاسدار آنها را بلند كرد و پشت سر هم رديف كرد و مرا كه تنها دختر آن جمع بودم در آخر صف قرار داد. بعد كت يكي از پسرهاي زنداني را به دستم داد و گفت سفت بگيرش.
ما را دسته جمعي به‌راه انداختند و وارد حياط اوين كردند. من اين امتياز را داشتم كه دست‌كم مي‌توانستم از لاي درزهاي چشم‌بند دور‌و‌بر خودم را ببينم. اما من هم مثل بقيه از اين كه كجا مي‌رويم و چه چيزي در انتظارمان است بي‌خبر بودم. در حياط از هر طرف رفت‌و‌آمد بود. صفهاي متعددي از زندانيها، كه هر يك را پاسداري از اين قسمت به آن قسمت زندان مي‌كشانيد، در حركت بودند. در گوشه‌يي از محوطه، آسايشگاه سربازان نگهبان زندان بود. ظاهراً ساعت استراحت سربازها بود. همان‌طور كه مشغول انجام كارهاي خودشان بودند ما را زير نگاههاي بي‌تفاوتشان گرفته بودند.
هوا آفتابي بود اما دل من شور مي‌زد و دلشوره‌ام را سروصداهايي كه هر لحظه بيشتر مي‌شد، تشديد مي‌كرد. پيشتر كه رفتيم صداها تبديل به فريادها و شعارهاي واضحي شد كه آن روزها آشنا بود؛ مرگ بر منافق با آرم مجاهد، مرگ بر رجوي، درود بر خميني… مسافت نسبتاً زيادي را در ميان اين فريادها و شعارهاي فزاينده طي كرديم تا بالاخره به محوطه‌يي رسيديم پر از دختر و پسر چشمبند‌زده، ايستاده يا نشسته كه دورتا‌دورشان را پاسدارهاي مراقب گرفته بودند. به ما هم دستور توقف دادند. در همين موقع دختر پاسداري كه گويا مسئول آشپزخانه بود، چون بوي قرمه‌سبزي مي‌داد، به من نزديك شد. چادر بر سر نداشت و فقط روسري و مانتو پوشيده بود. سرش را نزديكم آورد و گفت الان چيزي مي‌بيني كه بلافاصله توبه مي‌كني. بيا و به جوانيت رحم كن و هر چه داري بگو. چيزي نگفتم، اما دلشوره‌ام از آن‌چه كه مي‌توانست در انتظارمان باشد بيشتر شد.
اكنون ديگر تنها صداي فرياد و شعار نبود، صداي ضجه و گريه‌هايي كه تا آن موقع برايم ناآشنا بود صداهاي اولي را تحت‌الشعاع قرار مي‌داد. در اين موقع بود كه گفتند چشمبندهايتان را پايين بكشيد و فقط به روبه‌روي خود نگاه كنيد. صحنه‌يي فجيع ناگهان در برابر چشم دهها زنداني پديدار شد. يك لحظه بهت و سپس جيغ و نعره و ضجه. آن‌چه را به چشم مي‌ديديم نمي‌توانستيم باور كنيم. بيشتر به كابوس مي‌مانست تا واقعيت. پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب مي‌خورد. دستهاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مي‌نمود. موهاي كوتاه و سبيلهاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار طناب دار كبود شده و سرش آرام به‌پهلو خميده بود.
در كنار جسد، مردي در لباس پاسدارها بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سال داشت، با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نمي‌شد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهره‌يي بي‌حالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه گويي لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه مي‌كند، با چوب خود جسد را مي‌چرخاند و با صداي خشك و بي‌تفاوت تكرار مي‌كرد: «خوب نگاه كنيد، راستكي است». گويا او نيز مي‌دانست كه اين صحنه كريه چقدر باورنكردني است. روي تكه مقوايي كه بر سينه جسد نصب كرده بودند، با دستخطي بچگانه نوشته شده بود: حبيب‌الله اسلامي.


از نوشته جواد شفايي:

… تازه دستگير شده بودم. يك روز متوجه شدم كه در كريدور ساختمان مركزي اوين همهمه و سر‌و‌صداي عجيبي به‌پا شده. صداي يك نفر را مي‌شنيديم كه اعلام مي‌كرد كه هر كس مي‌خواهد اعدام يك جاني را ببيند دستش را بالا كند. از عكس‌العمل وحشيانه مأموران متوجه شديم كه ظاهراً كسي داوطلب اين كار نشده. او ادامه داد: «اينها را بلند كنيد و بياوريد» آن‌گاه ما را در حالي كه هر كسي دستش را برروي شانه نفر جلوي خود گذاشته بود از ساختمان مركزي خارج كردند و روي پله‌ها نشاندند. از ما خواستند چشمبندهايمان را بازكنيم. ولي هيچ‌كس حق` نداشت پشت سرش را نگاه كند. بعداً فهميديم كه بازجوها معمولاً در صفهاي عقب مي‌ايستند و نمي‌خواهند آنها را بشناسيم! درمقابل ما تعدادي مزدور مسلح ايستاده بود. كمي آن طرفتر لاجوردي ملعون ايستاده بود و در سمت چپش مجاهد شهيد حبيب‌الله اسلامي قرار داشت. استوار بود و مصمم، با دستاني باند‌بيچي‌شده. لاجوردي نعره مي‌كشيد و مي‌گفت اين منافق تعدادي از برادران حزب‌اللهي ما را به‌شهادت رسانده و ما امروز او را درمقابل خانواده‌هاي شهدا به سزاي اعمالش مي‌رسانيم! نعره‌هاي او گوشهايمان را به‌شدت آزرده مي‌كرد. او ادامه داد كه اگر كسي امروز در پيشگاه اين خانواده‌هاي شهدا توبه كند و برگردد ما با آغوش باز از اواستقبال خواهيم كرد. اما اگر بخواهيد بر سرمواضعتان بايستيد به اندازه بال مگس هم به شما رحم نخواهيم كرد. آن‌گاه با قرائت كيفرخواست، حبيب را بالاي سكويي بردند كه طناب دار از آن آويزان بود. اما قبل از اين كه آنها فرصت پيدا كنند طناب را بر گردنش بيندازند حبيب سرش را جلو برد و درون حلقه طناب دار فرو برد. يكي از مزدوران او را هل داد و لحظاتي بعد بيكر بي‌جان حبيب بر فرازدار معلق بود.


از خاطرات محمود رويايي

...بعد از چند دقيقه وارد صفي شدم كه به سمت محوطه مي‌رفت، هيچ نمي‌دانستيم مسيرمان كجاست. دقايقي بعد وارد محوطه‌يي شدم كه صداي همهمه و عربده و شعار از هر طرف به گوش مي‌رسيد. در هر لحظه، احتمالي و تصويري در ذهنم جوانه مي‌زد و محو مي‌شد: «مي‌بريم پيش دوستت» يعني كجا؟
به محض شنيدن شعار «مرگ بر منافق»،جمله اول بازجو كه گفت «امروز راحتت مي‌كنم» و «وصيتنامه‌ات رو بنويس» همه تصاوير و پندارهاي قبليم از بين رفت. مطمئن شدم براي اعدام مي رويم. از اين كه ديگر بازجويي نمي‌شدم خوشحال بودم. قبل از اين‌كه به مركز تجمع شعاردهندگان برسم از زير چشمبند متوجه رفت و آمد و ترافيك سنگين زندانيان در همين منطقه شدم. كمي جلوتر رفتم پاسداري كه همراهمان بود، گفت: همين‌جا بشين. لحظه‌يي بعد صدايي كه احتمالاً از بلندگوي دستي پخش مي‌شد، در فضا پيچيد:
ـ منافق اگه زير سنگم باشه نمي‌تونه از دست عدالت فرار كنه، چشم بنداتونو بردارين عاقبت كارتون رو ببينين. اين آخر نفاقه!.
چشمبندم را برداشتم. پيكري آرام و پاك از درخت آويزان بود. هنوز لبخندي كوچك بر لب و زخمي بزرگ در دل داشت. پايش را با درد بسته بودند. دستش شكسته، صورتش خسته و طنابي به ضخامت همه نامرديهاي جهان در گردنش نشسته بود.
پاسداران يك ريز فحش مي‌دادند و عربده مي‌كشيدند. محوطه اوين با باغچه‌هاي زرد و بيحال و درختهاي سرد و كهنه‌اش صحنه رجزخواني و ناله‌هاي شوم شغالان شده بود كه زندانيان را به شعار عليه همه نجابت زندگي كه بردار مي‌درخشيد فرا‌مي‌خواندند
...

18 April 2007

مسعود لقمان : عرصه ی سیمرغ


اي مگس! عرصه ي سيمرغ، نه جولانگه توست

عِرض خود مي بري و زحمت ما مي داري



وبلاگ روزنامک / مسعود لقمان

http://rouznamak.blogfa.com/

13 April 2007

روزبه میر ابراهیمی / سانسور در چهار سطح در مطبوعات ایران

روزنامه نگاری ، حرفه ای است که در سال های اخیر بخش وسیعی از بار تغییرات و تحولات در ایران را برعهده گرفته و در راستای آن از جمله مهمترین بخش های جامعه ایرانی بوده که بیشترین هزینه ها را در این مسیر پرداخته است. در این بین از توقیف های پیاپی روزنامه ها به عنوان خانه های دوم ما گرفته تا بازداشت های مستمر و پرونده سازی های کمر شکن و حتی مرگ را نیز شاهد بوده است. اما همچنان پابرجاست و از اندک روزنه های تنفس برای روشن نگاه داشتن چراغ خانه « آگاهی دهی» بهره می برد. از روزنامه نگاری در ایران و بخصوص در عصراصلاحات ساعت ها می توان سخن گفت و مقاله ها و کتاب ها می توان نوشت اما من در این فرصت کوتاه سعی خواهم کرد تنها به شما تصویری از آنچه در ایران در عرصه روزنامه نگاری می گذرد ارائه دهم و شما را بر سختی و دشواری های روزافزون آن آگاه سازم

سانسور در چهار سطح در مطبوعات ایران

روزبه میر ابراهیمی

متن سخنرانی در Miller Center of Public Affairs دانشگاه ویرجینیا


آقایان و خانم ها!

اساتید محترم و دانشجویان گرامی!

خرسندم که در این فرصت در کنار شما هستم و به عنوان یک «ایرانی روزنامه نگار» از تجربیات خود از سال های حضور در عرصه روزنامه نگاری (در عصر اصلاحات) با شما سخن می گویم. روزنامه نگاری ، حرفه ای است که در سال های اخیر بخش وسیعی از بار تغییرات و تحولات در ایران را برعهده گرفته و در راستای آن از جمله مهمترین بخش های جامعه ایرانی بوده که بیشترین هزینه ها را در این مسیر پرداخته است. در این بین از توقیف های پیاپی روزنامه ها به عنوان خانه های دوم ما گرفته تا بازداشت های مستمر و پرونده سازی های کمر شکن و حتی مرگ را نیز شاهد بوده است. اما همچنان پابرجاست و از اندک روزنه های تنفس برای روشن نگاه داشتن چراغ خانه « آگاهی دهی» بهره می برد. از روزنامه نگاری در ایران و بخصوص در عصراصلاحات ساعت ها می توان سخن گفت و مقاله ها و کتاب ها می توان نوشت اما من در این فرصت کوتاه سعی خواهم کرد تنها به شما تصویری از آنچه در ایران در عرصه روزنامه نگاری می گذرد ارائه دهم و شما را بر سختی و دشواری های روزافزون آن آگاه سازم.

روزنامه نگاری در ایران قدمت طولانی دارد و فراز و فرودهای فراوانی را به خود دیده است.اصلی ترین رسالت روزنامه نگاری ،« آگاهی بخشی» به جامعه و اطلاع رسانی شفاف است تا از این مسیر فرهنگ ها بالنده تر و جامعه شکوفاتر و کشور پیشرفته تر شود. راهی که در موازاتش همواره « نقد قدرت» نیز قرار می گیرد و چه درست گفته اند که مطبوعات رکن چهارم دموکراسی و یکی از مهمترین ابزار دیده بانی و نظارت بر صاحبان قدرت است. با این اشاره کوتاه می خواهم از دشواری های فعالیت در این عرصه در عصر اصلاحات و تاکنون سخن بگویم . دشواری هایی که از جنبه های با استفاده ابزاری از قانون و یا بهره برداری شبه قانونی و در بسیاری مواقع غیر قانونی همراه بوده است. مطبوعات و روزنامه نگاری در دوران اصلاحات و پس از اصلاحات ( البته منظور دولت اصلاح طلب است نه اصلاحات به معنای عام) با تهدیدات مختلفی روبرو بودند. تهدیداتی که اصلی ترین رسالت روزنامه نگاری یعنی آگاهی دهی را نشانه رفته است.با شکوفایی دولت اصلاح طلب در اریکه قدرت ، مطبوعات فراوانی سر بر آوردند و نسیم خوش آزادی به مشام رسید. اما قدرت در مدت کوتاهی ، آگاهی را خطری برای پایه های خود تفسیر کرد. قدرت، شهروند آگاه را مزاحمی در مسیر خود دید، و چراغ های تابانده شده بر محافل فساد را کابوسی یافت که باید پایانش می داد. مطبوعات در این دوره با دو رویکرد محدود و محدودتر و سانسور شد؛ علنی و غیر علنی.

در شکل علنی صراحتا با یک سخنرانی و پایگاه دشمن نامیدن مطبوعات در کمتر از یک هفته ده ها روزنامه و نشریه توقیف شدند و هزاران روزنامه نگار بیکار و برخی نیز روانه زندان شدند. البته پیش از آن نیز مجلس یکدست محافظه کار دوره پنجم ، قانون مطبوعات را با اصلاحاتی که این اصلاحات با روح قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز در تعارض بود ، به قانونی ضد ازادی بیان تبدیل کرد. قانونی که بعد ها حتی مجلس یکدست اصلاح طلب دوره ششم نیز نتوانست تغییری در آن ایجاد کند و دخالت آشکار رهبری نظام در آن ماجرا این قانون را نیز به مقدسات نظام افزود. قانون اصلاح شده در مجلس پنجم صریحا دستاویزی برای اعمال سانسور بود. اما روی دیگر داستان حذف و سانسور در مطبوعات ایران غم انگیز تر است. حال که با بستن روزنامه ها و زندانی کردن روزنامه نگاران نمی شد، ریشه درخت آگاهی را سوزاند قدرت فائقه با اندیشه ای نو در این مسیر وارد شد.

سانسور غیر علنی: قدرت در ایران همه تلاش اش را کرد تا مطبوعات را از حامیان اصلی اش جدا کند و آن چیزی نبود جز افکار عمومی و مردمی که مخاطب روزنامه ها بودند. حکومت، اعتماد به سختی شکل گرفته بین مردم و روزنامه ها را تاب نمی اورد پس همه تلاش خود را کرد تا این اعتماد را سست کند.

اما چگونه؟ در ایران کنونی چندین نهاد بر مطبوعات اعمال سانسور می کنند.

1-سانسور از طریق شورای عالی امنیت ملی: اصلی ترین معضل کنونی مطبوعات در ایران این نهاد عالی امنیتی است که متاسفانه از اواسط دوره ریاست جمهوری خاتمی نقش سانسورچی و تهدید کننده برای مطبوعات را بازی کرد و در دوران پس از خاتمی نیز به حد اعلا رسیده است. این شورا که وظایفش تصمیم گیری های راهبردی در مورد مسایل کلان امنیتی کشور است در جزئی ترین مسائل وارد می شود و به طور متناوب و حتی در برخی مواقع هفتگی مصوباتی را به تصویب می رساند و به روزنامه ها به شکل محرمانه ابلاغ می کند که اگر روزی این مصوبات به شکل مجموعه ای منتشر شود، طنزی شاهکار است. متاسفانه این اختیارات فرا قانونی را نیز همان قانون اصلاح شده مجلس پنجم به این شورای منصوب رهبری نظام داده است.

2- سانسور از طریق مدعی العموم یا دادستانی: مدعی العموم فی نفسه باید مدعی تضییع حقوق عمومی باشد و دادستان حقوق خصوصی که به آن مراجعه می شود. اما در این سال مدعی العموم تبدیل شده است به مدعی الشخاص و نهاد های خاص که به مانند ماشینی برای پرونده سازی و توقیف و توجیه اقدام های غیر قانونی استفاده می شود. متاسفانه مدعی العموم به جای اینکه در دعواها طرف مردم را بگیرد و حامی روزنامه ها به عنوان ابزار نظارتی مردم بر قدرت باشد، همواره طرف قدرت بوده و بر اساس سلیقه شخصی افراد از قانون بهر برداری می کند. در این سال ها این نهاد با همراهی نهاد های از سپاه پاسداران ، نیروی انتظامی و صدا و سیما و... در زمینه شکایت سازی علیه مطبوعات فعال بوده و با اشاره ای روزنامه ای را توقیف یا روزنامه نگاری را برای سال ها به زندان می فرستند. البته لازم به ذکر است که پس از روی کار آمدن دولت تندور احمدی نژاد ، نهادی که پیش از این در قانونی اساسی بوده اما روشی معتدل تر داشته یعنی «هیات نظارت بر مطبوعات» که ریاستش بر عهده وزیر ارشاد اسلامی است نقش دادستانی را برعهد گرفته و در توقیف روزنامه ها گوی سبقت را از قوه قضائیه ربوده است.

3- سانسور از طریق مدیران مسئول: مدیران مسئول روزنامه ها نیز در این سال ها تبدیل به بزرگترین سانسورچیان شده اند. که البته این اقدام ناشی از چند عامل و یک تحلیل است. پرونده سازی های مدعی العموم علیه مدیران مسئول روزنامه ها به نوعی به گروگان گرفتن مجازی آنان توسط مدعی العموم است و از سوی دیگر استراتژی «ماندن به هر قیمتی» نیز تحلیلی است که برخی مدیران مسئول روزنامه ها را در این سال ها به ورطه سانسور کشانده است. البته در این بین هستند مدیرانی که در آزمون های اینچنین سربلند بیرون آمده اند و منافع عالی را بر منافع شخصی ترجیح داده اند.

4- روزنامه نگاران خودسانسور: مرحله بعدی از سانسور در ایران، از سوی خود روزنامه نگاران صورت می گیرد که می توان نام آن را خودسانسوری نهاد. بالا رفتن هزینه روزنامه نگاری تا سرحد زندان و مرگ از یک سو و عدم امنیت شغلی حتی در حد تامین نیازهای اولیه معیشتی از جمله عواملی است که روزنامه نگاران را به ورطه خودسانسوری برای نفس نفس زدن در حداقل فضاهای موجود کشانده است.البته هستند روزنامه نگارانی که در این سال ها به سختی تمام روزگار گذرانده اند وحتی به اجبار به تغییر شغل تن داده اند. اما اکثریت روزنامه نگاران که پرورش یافته همین دوران کوتاه شکوفایی مطبوعات هستند، تلاش فراوان دارند تا نگذارند، خواسته قدرت در خاموش کردن این مسیر تحقق بخشیده شود. اینگونه است که باید گفت انتخاب حرفه روزنامه نگاری در ایران یعنی پای گذاشتن بر روی مین و نه حتی راه رفتن در میدان مین.

با همه آنچه در این فرصت کوتاه گفته شد که حاصلی از تجربیاتم در این سال ها بود، روزنامه نگاران در ایران همچنان تلاشگرند و با تمام سختی ها هر سال نسل جدیدی به آن ها افزوده می شود.نسلی که فرزند زمانه خویش است و می خواهد روزگار خود را خود آگاهانه بسازد و نهال « آگاهی» ملت ایران را بارورتر کند.

به امید روزی که هر ایرانی با عنصر آگاهی، مسیر اینده خود را بیابد و بسازد.

9 April 2007

کیانوش سنجری : :این قصه نیست، حقیقت است

در اين نوشتار مي خواهم براي تان تعريف كنم كه چگونه بازداشت شدم، چگونه به دست گارد پليس و سپس بازجوي وزارت اطلاعات كتك خوردم و در بازداشتگاه امنيتي 209 بر من چه گذشت و در آن جا چه ديدم و چه شنيدم. و در پايان براي تان تعريف مي كنم كه بازجوي وزارت اطلاعات – كه خود را حيدريان معرفي مي كرد - پس از آزادي ام از زندان چگونه مي خواست مرا به سكوت وادارد و در دفتر پيگيري وزارت اطلاعات (كه من 2 بار به آن جا احضار شده ام) چه هشدارهايي شنيدم.


این قصه نیست، حقیقت است.
در بند 209 زندان اوین بر من چه گذشت؟

کیانوش سنجری


نمي دانم به ياد داريد يا نه؟ كه من در تحصن يك گروه مذهبي در تهران بازداشت شدم. نه به آن گروه وابسته بودم و نه مدافع شان هستم. به آن جا رفته بودم تا از نقض حقوق انساني شان توسط حكومت گزارشي بنويسم. بگذاريد اول براي تان تعريف كنم كه چه پيشامدي رخ داد:
بامداد روز یکشنبه 16 مهر بود. ساعت از سه گذشته بود. کم کم داشتم برمي گشتم به خانه. گزارشم کامل شده بود. درگیری ها و ضد و خوردها را دیده بودم. با چند نفر از متحصنین گفتگو کرده بودم. اسامی بازداشت شدگان شان را یادداشت کرده بودم. مقداری هم عکس گرفته بودم. به خيال خودم مطالب جالبی تهیه کرده بودم برای منتشر کردن در وبلاگم.
مذاکره کننده ی ارشد پلیس امنیت تهران، بچه بسیجی هایی که در بازداشت متحصنین بودند را تحویل گرفت و با خود برد. یک آن رویم را برگرداندم و دیدم که ماشین تخریب گر ِ غول پیکر ِ پلیس وارد کوچه شد و نورافکن هایش را روشن کرد. کوچه غرق در نور شد. گارد ضد شورش پلیس امنیت وارد کوچه شدند. در یک چشم بر هم زدن، شیشه های اتومبیل هایی که توی کوچه پارک شده بود را شکستند. عجیب بود و دهشتبار. داشتند در و پنجره های خانه ها را هم می شکستند. آب فشار قوی را باز کردند و شيشه ي پنجره هاي طبقات بالایی خانه ها را شکستند. فرقی نمی کرد کدام خانه. همه ی پنجره های همه ی خانه ها. هر کس به طرفی می دوید. زن ها جبغ می کشیدند. بچه ها گریه می کردند. گارد به صف متحصنین رسیده بود. جنایت. جنایت در برابر دیدگانم رخ می داد؛ صدای خرد شدن استخوان ها را می شنیدم. باتون استخوان ها را می شکست. گوشت تن له می شد. گوشت تن شکاف بر می داشت. خون از شکاف ها بیرون می جهید. خون می پاشید به سر و صورت ها. گاز اشک آور نشت کرده بود در فضا. غبار گاز با آبی که از لوله ها مي پاشيد، می ماسید روی صورت ها. احساس می کردم پوست صورتم داشت آب می شد و ورمی آمد. چشم هایم می سوخت. ریه ها پر شده بود از گاز. داشتیم خفه می شدیم. توی راه رو ساختمانی که درش شکسته شده بود، پناه گرفته بودیم. ترس پنجه انداخته بود به دور گلوها. نه راه پیش داشتیم نه راه پس. گاردی ها به همه جا رخنه کرده بودند؛ پایین، توی پارکینگ، روی پشت بام. صدای شکلیک تیر می آمد.صدای فریاد زن ها و مرد ها را می شنیدیم. پنجره ی پشت بام شکسته شد. مقاومت بی معنا بود. رفتیم پایین، توی پارکینگ.توی تاریکی معلوم نمی شد باتون به کجای بدن ِ آدم ها کوبیده می شد. شاید به همین خاطر بود که احساس کردم چند نفر، نفس های آخر را کشیدند و مردند.
- رحم کنید، نزنید، توروبخدا نزنید!
اما این باتون بود که پاسخ لابه ی زیر دست و پا مانده ها را می داد. گوشت تن له می شد و استخوان ها می شکست.
پشت اتومبيل پاترولی که پنجره اش را درب و داغان كرده بودند، پنهان شده بودم. دو راه وجود داشت. یا باید مانند سایرین، در تاریکی ِ پارکینگ روی زمین کشیده می شدم و معلوم نمی شد ضربات باتون، کدام قسمت ِ بدنم را داغان می کرد، و یا باید از پنجره ی شکسته شده ی اتومبیل تو می رفتم و سوراخ سمبه ای پیدا می کردم برای پنهان شدن. راه دوم را انتخاب کردم. سوار شدم و زیر صندلی پنهان شدم. صداي زجه و ناله ي زن ها و مردها را مي شنيدم. نفس ام بند آمده بود. وجودم پر شده بود از ترس. می دانستم که دیر یا زود پیدایم می کردند، کتک ام می زدند، له ام می کردند.
- بیاین بیرون، بیاین بیرون ...
با باتون می کوبیدند روی بدنه ی اتومبیل و فحش مي دادند. اتومبیل مثل گهواره تکان تکان می خورد. خرده شیشه ها می پاشید روی بدنم. از لای شیشه ی شکسته شده – از همان جا که وارد شده بودم – پریدم پایین. قسمتی از پهلویم پاره شد. چشم تان روز بد نبیند. چند نفری افتادند به جانم. بی رحمانه کتکم زدند. تا می خوردم زدند. دیگر چیزی نفهمیدم. بی هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم، داشتم کشیده می شدم روی زمین. سر کوچه، مشت ِ مردی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود، به چانه ام نشست و مرا نقش بر زمین کرد.
شنیدم که گفت این بود، خودش بود، اين بود که بچه هامان را مي زد. اما او راست نمی گفت. من به هیچ کس آسیب نرسانده بودم. من با هیچ کس گلاویز نشده بودم. من فقط نظاره گر ماجرا بودم. اما لگد مردی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود، پهلوی مجروحم را نشانه رفت. از درد به خودم پیچیدم.

در زندان

اتوبوس پشت در زندان ایستاد. نمی دانم روی چه حسابی بود که چند نفر را از اتوبوس پیاده کردند و با چوب افتادند به جان شان. سپس دروازه ی زندان باز شد و اتوبوس وارد محوطه ی زندان شد و کنار ساختمان اداری ایستاد. اسم ها را یادداشت کردند. پیر مردی که به اغماء فرو رفته بود و پسری که پای چپ اش تیر خورده بود را از اتوبوس پیاده کردند. آمبولانس ِ زندان از راه رسید و آن ها را برد. اتوبوس دوباره به راه افتاد. مسیر برایم آشنا بود. ساختمان ها، دروازه ها، سربازها، پرسنل زندان، همه و همه برایم آشنا بودند. اتوبوس از سینه کش جاده بالا رفت، از پیچ تندی گذشت و جلو بند 240 ایستاد. از اتوبوس پیاده شدیم. جلو در ورودی، به هر کدام مان یک ضربه ی باتون کوبیدند. نوبت به من که رسید، باتون به شانه ی راست ام کوبیده شد. دردناک بود.
وسایل مان را تحویل دادیم، به صف شدیم و به راه افتادیم. دالان های تنگ، پله ها، طبقه ی اول، طبقه ی دوم. هر شش نفر یک سلول، هر سلول یک پتو، لای هر پتو چند تا سوسک مرده. همان دیوار ها. همان روشویی ِ فلزی. همان توالت فرنگی ِ جرم گرفته با بوي تعفن اش، بدون سرپوش، و سوسک هایی که به دور جداره اش چسبیده بودند. نور کم. پنجره ی محصور.
خسته بودیم. گرسنه بودیم. بدن ها کوفته و مجروح بود. جا برای دراز کشیدن ِ همه مان نبود. سه نفر خوابیدند و بقیه نشستیم. 8 ساعت گذشت. در ِ سلول باز شد.
- مهدی سنجری باف، کیانوش؟
مسئول اجرای احکام بازداشتگاه 209 بود که صدایم می زد.
از سلول آمدم بیرون. از همان مسیری که صبح بالا آمده بودم، پایین رفتم. جلو بند، سوار اتومبیل شدم. اتومبیل از شیب جاده پایین رفت. در میانه ی راه، راننده سرعت را کند کرد.
- سرت رو بنداز پایین!
سرم را کمی پایین آوردم. اما کافی نبود. پیرمرد ریزه میزه ی بدذاتی که چشم هایش باباقوری داشت، با پشت دست کوبید توی صورتم. هنوز که هنوز است از به خاطر آوردن چهره اش چندش ام می شود.
جلو ساختمان 209 چشم بند زدم. نباید کسی را می دیدم. این قانون بازداشتگاه بود. با این قانون آشنا بودم. همراه نگهبان از پله ها بالا رفتم. از زیر چشم بند پله ها را می شمردم؛ یک طبقه، دو طبقه، ایستادیم، پيچيدیم به راست و دوباره به راه افتادیم؛ بند یک، بند دو، بند سه، بند چهار، بند پنج، بند شش، ایستادیم، پیچیدیم به راست؛ سلول اول، سلول دوم، سلول سوم، ایستادیم. در ِ سلول باز شد. سلول 63. رفتم تو. در ِ سلول بسته شد. قفل شد. من زندانی شدم. یک زندانی سیاسی. اتهام؟ هنوز معلوم نبود. اما خب، می شد حدس زد؛ اقدام علیه امنیت کشور، تبلیغ علیه نظام، تشویش اذهان عمومی. هر کدام از این اتهام ها کافی ست تا یک نفر برای چند ماه درون سلول انفرادی زندانی شود؛ یک ماه، دو ماه، سه ماه، چهار ماه، پنج ماه، و حتی بیشتر. یکی را می شناختم که یک سال توی سلول انفرادی زندانی بود. می گفت بازجوها به او گفته بودند که هنوز اتهام اش کشف نشده است! سال 1384 صد و یازده روز در سلول انفرادی زندانی بودم. اين بار چند روز طول خواهید کشید؟ فکر و خیال آدم را دیوانه می کند.

بازگشت به سلول
63

حدس بزنيد وقتی در سلول بسته شد و من چشم بندم را برداشتم، از دیدن چه چیزی هاج و واج ماندم؟ من توی سلول 63 بودم. آن سلول، آن دیوار ها، نوشته های روی دیوار، چند رباعی از خیام که روی دیوارها نوشته بودم، علامت ها؛ من توی سلول 63 بودم؛ سلولی که در سال 1384 صد و یازده روز درون اش زندانی بودم.

شب اول را به سختی گذراندم. زیراندازم یک پتوی رنگ و رو رفته بود. با اولین جا به جا شدن و از این پهلو به آن پهلو رفتن، درد کوفتگی ها و سوزش زخم ِ پهلویم آزارم داد. بازو، پهلو و شانه ی راست ام را مرتب جا به جا می کردم تا زخم ها و کوفتگی ها از زیر فشار بدنم بیرون بیایند. اما در همین حالت، درد منتقل می شد به قسمتی از گردنم که روی پتوی زبر ِ مچاله شده ای که بوی ترشیدگی می داد، پیچ و تاب می خورد.
دم دمای صبح از صدای گریه ی یک زن از خواب بیدار شدم. ایستادم کنار در و گوش تیز کردم.
- به خدا من کاری نکردم.
زنی که عجز و لابه می کرد، داشت بازجویی می شد. صدای بازجو نامفهوم و بريده بريده به گوش می رسید. بازجو بی شرمانه به زن می گفت: برو زنیکه ی خراب. فیلم بازی نکن.

صدای بازجوي آن زن را به خاطر سپردم. او یک ماه و نیم، هر شب، تا دم دمای صبح از زن ها و مردهای زندانی بازجویی می کرد و کتک شان می زد. او بازجوی ویژه ی دستگیر شدگان تحصن ِ کوچه ی سرو بود. او یک بار از من بازجویی کرد. درست به خاطرم نیست که چند روز از بازداشتم گذشته بود. نیمه های شب بود. در ِ سلول باز شد، چشم بند زدم و همراه نگهبان رفتم. یک باره دستی به سویم دراز شد، یقه ام را چنگ انداخت و گفت: بیا بریم تا روزگارت رو سیاه کنم.
صدا را شناختم. همان صدای بی شرم ِ مرد بازجویی بود که شنيده بودم. من را کشان کشان برد به اتاق بازجویی و روی صندلی ای که کنج دیوار قرار داشت، نشاند. پیش از آنکه حرفی بزند و یا سوالی بپرسد، چند تا سیلی زد توی صورتم. جا خوردم. هوش از سرم پرید. مات و مبهوت مانده بودم. گفت اگر جواب سوال هایش را درست و حسابی ندهم، می کشَدم به چهار میخ. مي فهميدم كه همان اول بسم الله می خواست زهر چشم بگیرد. تا آمدم بگویم چرا می زنی؟ دو سه تا سیلی دیگر زد توی صورتم. روی برگه ی بازجویی نوشت چه ارتباطی با روحانیت داری؟ نوشتم هیچی. نوشت چه ارتباطی با ... داری؟ نوشتم هیچی. این طوری شد که دو تا سیلی دیگر زد توی صورتم. اما من راستش را نوشته بودم. من با ... هیچ ارتباطی نداشتم. اما گوش ِ مردی که صدای بی شرمی داشت، بدهکار این حرف ها نبود. می گفت داری جفنگ می گی!
خلاصه اینکه این ماجرای اولین جلسه ی بازجویی من بود. هفت هشت تا سیلی برای یک جلسه ی بازجویی در بازداشتگاه امنیتی 209؛ جایی که نمایندگان مجلس اجازه نیافتند بازدیدش کنند!
دو روز بعد، مردی که صدای بی شرمی داشت، دوباره آمد به سراغم. مانند بار اول، یقه ام را چنگ انداخت و کشان کشان مرا برد توی اتاق بازجویی. چند نفر دیگر هم در اتاق بودند. از زیر چشم بند زیر پایم را مي ديدم. دو نفرشان عباء به تن داشتند. آخوند بودند. یک سیاهه پر از اتهام گذاشتند جلوم تا امضا کنم. من هیچ کدام از اتهام هایی که روی برگه ی تفهیم اتهام چاپ شده بود را قبول نداشتم. بازجو توپ و تشر زد تا بنویسم قبول دارم. اما من ننوشتم. نوشتم قبول ندارم، اعتراض دارم و امضا کردم. بازجو چند تا لیچار بارم کرد و برم گرداند به سلول.
مردی که صدای بی شرمی داشت، دیگر به سراغم نیامد اما من هر شب صدای بازجویی هایش از زن ها و مردهایی که بازداشت شده بودند را می شنیدم.
10 روز گذشت. در این 10 روز هیچ کس به سراغم نیامده بود. هیچ کس به من نگفته بود که چرا بازجویی نمی شوم، و اگر بازجویی نمی شوم – و این موضوع می تواند به این معنا باشد که کنکاش در پرونده ام به پایان رسیده و بازجوها فهمیده اند که من جرمی مرتکب نشده ام – پس چرا آزاد نمی شوم. کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید من را فراموش کرده بودند. یک بار که دچار آشوب ِ فکری شده بودم، در زدم و از نگهبان درخواست کردم که برود پیش رییس بازداشتگاه و از او بپرسد که به چه دلیل من باید در بازداشت بسر ببرم؟ اما هیچ جوابی به من ندادند.
پس از گذشت 10 روز، در ِ سلول باز شد و من را برای بازجویی از سلول بیرون آوردند. پاسی از شب گذشته بود. يك نفر دور صندلی ام پایین و بالا می رفت و خمیازه می کشید. گاهی برای اینکه روی یک موضوع تاکید کند، ته ِ کفکش اش را می گذاشت روی پایه ی صندلی ام. شلوار کاهویی رنگی به پا داشت و کفش اش واکس زده و تمیز بود. مرد مرتبی به نظر مي رسید.
او من را به خوبی می شناخت. می دانست که با روحانیت هیچ ارتباطی نداشته بودم، و حتی به من اطلاع داد که برای دوستانم غیر منتظره بوده که من در تحصن یک روحانی و هوادارانش بازداشت شده بودم. (معلوم بود که مکالمه های تلفنی دوستانم را شنیده بودند.)
- فکر می کنی چقدر ازت اطلاعات داریم؟
- نمی دونم.
- خیال می کنی خیلی زرنگ هستی؟ شاید فکر می کنی ما از تو هیچ اطلاعاتی نداریم، هان؟
- نه این طور فکر نمی کنم. من می خوام بدونم برای چی زندانی شدم؟
- برای چی؟ خب، البته اینکه مثل ماهی لیز خوردی توی تور ما، بحثی نیست، اما بدون که این اواخر داشتی خیلی تند می رفتی. وبلاگت شده بود منبع خبر ضد انقلاب. حکم بازداشتت رو از دادستانی گرفته بودیم. اگر هم بازداشت نمی شدی، همین روزها بود که می آمدیم به سراغت!
او به مصاحبه هایم با رسانه ها و خبر ها و نوشته هایم در سایت های اینترنتی و تماس هایم با برخی از فعالین سیاسی و فعالين حقوق بشر اشاره کرد و گفت از نظر او تاحالا به من خیلی ارفاق شده است. گفت بروم به سلول ام و "گناهانم را به خاطر بیارورم." گفت آزاد شدن از بازداشتگاه 209 را فراموش کنم. گفت از فردا پس فردا، یکی را می فرستد سراغم تا بازجویی ها را آغاز کند.
چند روز بعد، بازجویی ها از سر گرفته شد؛ از صبح تا نیمه شب. گاهی وقت ها از صبح تا غروب بازجویی می شدم و وقتی به سلول برمی گشتم، بازجوی دیگری از راه می رسید و تا پاسی از شب بازجویی ها ادامه می یافت.
در ابتدا بازجویی ها پیرامون وبلاگ نویسی ام و رابطه ها و همکاری هایم با وبلاگ نویس ها بود. آن ها من را متهم می کردند به برقراری رابطه ی گسترده با وبلاگ نویس ها و به ویژه با کانون وبلاگ نویسان ایران. به من می گفتند تو می خواستی وبلاگ نویس ها را هماهنگ کنی تا به شکل برنامه ریزی شده ای بر علیه نظام تبلیغ کنید. آن ها می خواستند بدانند که من با چه گروه هایی از وبلاگ نویس ها در ارتباط بوده ام. می پرسیدند این ارتباط چه مقدار بوده؟ آیا با آن ها دیدار کرده بودی؟
نه، دیدار نکرده بودم. کسانی را که نام می بردند و من با آن ها در پارک قلمستان ملاقات می کردم، هم کلاسی هایم در دوره ی هنرستان بودند. می نشستیم خاطره تعریف می کردیم و شعر می خوانديم. اساسا آن ها آدم های سیاسی ای نبودند. من نمی دانم چرا بازجوها خیال می کردند آن ها مبارز سیاسی بودند. اصلا من نمی دانم بازجوها از کجا فهمیده بودند که من روزهای جمعه در ساعت 11 صبح می رفتم کوه و در ساعت 7 بعد از ظهر همان روز با دوستانم در پارک قلمستان ديدار مي كردم. به این نتیجه رسيدم که همه ی رفت و آمدها و تماس هایم زیر نظر بازجوها بوده است.
برای بازجوها مهم بود که بدانند رابطه ی من با دختری که همراه برادرش هم پای من از کوه بالا می آمدند چه می توانست باشد؟ می پرسیدند با آن دختر کجا آشنا شده بودم؟ چی چیز باعث این آشنایی شده بود؟
برای بازجوها مهم بود که بدانند آیا با NGO ها در ارتباط بوده ام. اگر به بازجو می گفتم نه، نبوده و نیستم، او حرفم را باور نمی کرد و از چند تا جمله ی ناامید کننده مانند "خب، پس حالا حالاها اینجا هستی" و یا حتی "می دونی بازجویی ی فنی چه مزه ای داره؟" استفاده می کرد تا ترس توی دلم بیندازد.
اما چیزی که باعث شد مات و مبهوت بمانم، این بود که متن چاپ شده ی برخی از ايميل هايم را گذاشتند جلوم و پیرامون آنچه نوشته بودم توضیح خواستند. البته پیش از بازداشت شدن، متوجه شده بودم که ID ام در Yahoo هک شده بود. چون عنوان های نامه هایم خاکستری بود. یعنی یک نفر پيش از من نامه هایم را خوانده بود. به همین خاطر بود که دیگر از ایمیل ام در Yahoo استفاده نمی کردم. اما نامه هایم درGmail سالم و دست نخورده بودند. تا به حال پیش نیامده بود که Gmail ام را باز کنم و متوجه بشوم که نامه هایم خوانده شده باشد. حدس مي زدنم آن ها با راه یافتن به مسیر مودم کامپیوترم، به شبکه ی اینترنت ام دسترسی پیدا کرده بودند. این کار آسانی است. کافی ست از شرکت ارائه دهنده ی اینترنت (که در اختیار دولت است) بخواهند که مشترکی که با فلان شماره ی تلفن به اینترنت متصل می شود را زیر نظر داشته باشند. آن ها از این طریق، یا از هر طریقی که من نمی دانم، توانسته بودند هر صفحه ی Explorer ای که من در خانه گشوده و ديده بودم را ببینند و چاپ کنند. مثلا یک بار یک صفحه ی اینترنتی با عکس هایی از عیسی مسیح که بر صلیب آویزان بود را جلوم گذاشتند تا درباره اش توضیح بدهم. آن ها می خواستند بدانند که آیا من مسیحی شده بودم!

و به غیر از این، آن ها من را متهم کردند به ارتباط ِ از پیش برنامه ریزی شده با سایت های اینترنتی. فکر می کردند من از مدیران سایت های خبری - سیاسی پول دریافت کرده بودم تا برای شان خبر و مقاله بنویسم!

آن ها من را متهم کردند به داشتن رابطه با رادیو فردا و رادیو امریکا. می خواستند بدانند این رادیو ها به چه دلیل با من تماس می گرفتند؟ انگیزه ام از گفتگو با آن ها چه بوده است؟ می گفتند باید اعتراف کنی به دریافت پول از آن ها. اما من از هیچ کدام شان پولی دریافت نکرده بودم. من به بازجو توضیح می دادم که اینکه فلان رادیو به من تلفن می کند تا پیرامون موضوعی، مثلا زندانیان سیاسی و وضعیت شان در زندان ها مصاحبه بگیرد، به این خاطر است که می داند من خودم بارها زندانی بوده ام و با مسائل زندانیان که خیلی هاشان دوستانم هستند، آشنا هستم و به غیر از این، من در زمینه ی حقوق بشر فعال هستم. اما به قول لودویک ویتگنشتاین، بی معنا است به کسی چیزی بگوییم که نمی فهمد، حتی اگر اضافه کنیم که او نمی تواند آن را بفهمد.
بازجو نمی فهمید من چه می گویم. شاید هم خودش را می زد به نفهمی. او اسرار می کرد که من انگیزه ی خرابکارانه ای از این گفتگو ها داشته ام. با اسرار او، کم کم به این باور می رسیدم که او راست می گوید؛ و من، و منی که درون ام پر است از نفرت از حکومتی که سایه ی شوم و مرگ بارش را بر روی زندگی میلیون ها ایرانی گسترانده، انگیزه های خرابکارانه داشته ام.
بازجوها مصاحبه هایم با حسین مهری و سعید قائم مقامی را روی کاغذ آورده بودند و از گفته هایم سوال طرح کرده بودند. در این مصاحبه ها من سرپرست زندان اوین و زندان رجایی شهر کرج را در مرگ اکبر محمدی و ولی الله فیض مهدوی تقصیرکار دانسته بودم.
می گفتند این که گفته ای فلان مسئول زندان سهل انگاری کرده، این یعنی تشویش اذهان عمومی. می گفتند مقاله هایی که پیرامون مرگ ولی الله فیض مهدوی نوشته بودی و در سایت های خبری منتشر شده بود، تبلیغ علیه نظام بوده است.
به من توپ و تشر می زدند که چرا پیرامون وضعیت احمد باطبی خبر می دادم و مطلب می نوشتم؛ که چرا وقتی دکتر حسام فیروزی بازداشت شد، خبر رسانی کردم؛ که چرا می نوشتم وضعیت بازداشتگاه 209 دهشتبار است؛ که چرا می گفتم دو سه نفر را می شناسم که در بازداشتگاه 209 خودکشی کرده اند؛ که چرا می گفتم کیوان رفیعی در بازداشتگاه 209 شکنجه شده است؛ من متهم شدم به سیاه نمایی وضعیت زندان ها و بازداشتگاه های کشور.
و من متهم شدم به هماهنگ کنندگی ِ نیروهای پراکنده ی جبهه دمکراتیک ایران. (این توصیف بازجوها بود) از من خواسته شد درباره ی جلساتی که در خانه ی ... برگزار می شد توضیح دهم. از من خواسته شد همه ی افرادی که تاکنون در اين جبهه فعال بوده اند را نام ببرم؛ سوابق شان را توضیح بدهم؛ گرایشات فکری شان را بازگو کنم؛ منابع مالی اش (که وجود نداشته است) را لو بدهم؛ بگویم این جبهه با چه احزابی در درون و برون از کشور ارتباط داشته؟ این ارتباط چه مقدار بوده؟ بحث شورای اعتلاف به چه سرانجامی رسیده؟
می خواستند من را وادار کنند که به دروغ اعتراف کنم به دریافت پول از احزاب اپوزیسیون؛ به ارتباط هدفمند و برنامه ریزی شده با رضا پهلوی. و حتی می خواستند وادارم کنند به اعتراف دروغین به رابطه با بخشی از سیاستمداران دولت امریکا. این جای کار فشار ها افزایش یافت. به یک باره ملاقاتم ممنوع شد. تلفن ام به خانه (که پس از یک ماه، با حضور بازجو برقرار شده بود) قطع شد. باید از سلول انفرادی بیرون می آمدم، اما این "باید" لغو شد. چه شده بود؟ این فشار ها چه معنایی می توانست داشته باشد؟ آیا اگر من به دروغ اعتراف می کردم به داشتن ارتباط با مشاورین ارشد کاخ سفید، همه چیز می آمد سر جای اولش؟ اما من نمی خواستم دروغ بگویم. می دانستم که بازجوها تشنه ی همین دروغ ها هستند. آن ها دروغ گوترین وادار کنندگان به دروغ هستند. آن ها می گویند اگر به فلان مسئله اعتراف کنی، کمکت می کنیم، اما آن ها دروغ می گویند. آن ها می خواهند پرونده سازی کنند. آن ها در کمین نشسته اند (مترصد هستند) تا زندانی، حتی شده باشد به دروغ، اعتراف کند. اگر چنین شود، زندانی باید تا ته خط برود. باید پرونده ای که به دست خودش ساخته و پرداخته است را تکمیل کند. نباید مو لای درز پرونده برود. درز ها باید پوشیده شود. این کار بر عهده ی زندانی است.
فکرش را بکنيد! به من می گفتند ما می دانیم که تو با ریچارد پرل در تماس بوده ای. با این پیش فرض (این پیش فرض ها در بازداشتگاه امنیتی 209 اساس کار بازجوهاست) آن ها از من می پرسیدند که برنامه های نئوکان ها برای ایران چیست؟ من باید از بهت و حیرت بیرون می آمدم و مواضع نئوکان ها را برای بازجوها، که تعدادشان زیاد شده بود، تشریح می کردم. در این حالت احتمال عصبانی شدن ِ زندانی زیاد است. مثل من، که یک بار که برای چندمین بار روی برگه ی بازجویی نوشته شده بود "درباره برنامه های ریچارد پرل و فخرآور توضیح دهید"، در پاسخ نوشتم "من کیانوش سنجری هستم. شما مثل اینکه من را با كس ديگري اشتباه گرفتید!"
کله ام داغ کرده بود از این جور سوال ها. آن ها به دوستی و هم بند بودن فخرآور با من در بازداشتگاه 59 سپاه در پاییز سال 1380 اشاره می کردند و خیال می کردند که من از جیک و پیک فعالیت های او در امریکا باخبرم، که این طور نبوده است.
از طرح شدن ِ این این جور سوال ها می شد فهمید که لااقل افرادی که من را بازجویی می کردند، از تماس های امریکایی ها با جوانان سرنگونی طلب ایرانی وحشت داشتند. آن ها خیال می کردند من از چگونگی این تماس ها با خبرم. آن ها خیال می کردند من از چگونگی بیرون رفتن برخی از دانشجویان از ایران مطلع ام. من را تحت فشار می گذاشتند تا توضیح دهم که منوچهر محمدی و یا فخرآور چگونه و با کمک چه افراد و یا سازمان هایی از ایران بیرون رفته اند. در پاسخ به اين سناريو سازي، براي اينكه از بار فشارها كاسته شود، مي گفتم مگر خودتان بيرون شان نكرده ايد؟

یک شب یک آقایی آمد سراغم که رفتارش با سایر بازجوهایی که می آمدند و از من بازجویی می کردند، فرق داشت. او درباره ی طرح های امریکایی ها بر ضد ایران حرف زد. او گفت امریکایی ها دارند دفتر هایی را در اطراف ایران دایر می کنند. او گفت این اقدام امریکایی ها بر ضد ایران، شبیه اقدام شان بر ضد شوروی در زمان جنگ سر است. در زمان جنگ سرد، امریکا پایگاه "ریگا" را در لتونی دایر کرد و آن جا را مرکزی برای جمع آوری اطلاعات و عملیات روانی و امنیتی و اقدام های نظامی علیه شوروی کرد. پایگاه ریگا محل دیدبانی برای جمع آوری اطلاعات از تحرکات نظامی و امنیتی شوروی بود. امریکا قصد دارد همین سیاست را نسبت به ایران پیش ببرد.
او از من پرسید آیا در این باره چیزی می دانم و آیا اطلاع دارم که بودجه ای که امریکا برای ترویج دمکراسی در ایران اختصاص داده است به چه افراد و گروه هایی پرداخت خواهد شد؟ من در پاسخ به او به گفته های خانم کاندولیزا رایس، وزیر خارجه امریکا و نیکلاس برنز، معاون اش اشاره کردم و گفتم آنچه که من می دانم، چیزهایی ست که در رسانه ها منتشر شده است و نه غیر از این.

در تنهایی

و باز تنهايي، يك تنهايي تمام نشدني و دنباله دار، موریانه ای که امکان دارد آدم را تا ته بجود؛ دو ماه تنها بودم. هواخوری ممنوع بود. تلفن ممنوع بود. یک ماه ِ اول بازداشت، اجازه نداشتم با مادرم دیدار کنم. مادرم در روزهای اول که از من بی خبر بود، خیال می کرد من را سر به نیست کرده بودند. به همه ی بیمارستان ها سر زده بود. همه جا را گشته بود. آمده بود جلو زندان اوین، اما پرسنل زندان به او گفته بودند پسرت اینجا نیست، دیگر نیا. اما او هر روز مي آمد جلو زندان و اسمم را می گفت و عکسم را نشان می داد. سماجت اش باعث شد بلاخره پی ببرد که پسرش در بازداشتگاه 209 زندانی شده بود.
یک ماه که گذشت، به من اجازه دادند با مادرم دیدار کنم. قبل از رفتن به سالن ملاقات، یکی از بازجوها به من گفت نباید درباره ی مسایلی که در بازجویی ها مطرح شده بود به مادرم حرفی بزنم. گفت فقط اجازه دارم سلام و احوال پرسی کنم. موقع ملاقات خودش هم آمد و نشست کنار من و مادرم. مادرم 20 دقیقه گریست، وقت ملاقات تمام شد، پا شدیم و برگشتیم. همان شب بازجوها رفته بودند در ِ خانه مان و کیس کامپیوترم را توقیف کرده بودند. از روز بعد، باید می نشستم درباره ی پوشه هایی که در حافظه ی کامپیوترم ذخیره بود، توضیح می دادم. نامه ها، عکس ها، پوشه های صوتی و تصویری، ID ها، نشانه ها، علامت ها، آدرس ها، همه و همه، حتی نامه های خصوصی ام به آقا و خانم فلانی، عکس های خصوصی ام، همه را دیدند، به رابطه های خصوصی ام پی بردند، زندگی ام را زیر و رو کردند تا به اقدام های پنهان مانده شده بر علیه حکومت شان پی ببرند!
آن ها حتی کنجکاو بودند بدانند که من همزمان به چند نفر ایمیل می فرستادم، با چه کسانی چت می کردم، چه تعداد آدرس ایمیل را ذخیره داشته ام؛ معلوم بود که از پهنای بی نهایت و دست نیافتنی ِ تماس ها و ارتباطات ِ اینترنتی ِ مخالفان شان در هراس بودند.
در چندین جلسه ی بازجویی، بازجو شمار فراوانی از فعالین سیاسی و فعالین جنبش دانشجویی را نام می برد و از من می پرسید که آیا آن ها را می شناسم و یا با آن ها رابطه داشته ام یا نه؟ در میان این نام ها، نام آقای عیسی سحرخیز و آقای عماد الدین باقی هم بود.

این بازجو می رفت، آن یکی می آمد. یکی شان می آمد و می گفت روزگارت را سیاه می کنیم، دیگری می آمد و می گفت تنها راه خلاصی ات از این جا این است که وقتی رفتی بیرون، یک مقاله بنویسی برای سایت ها و بنویسی که از فعالیت هایت بر علیه نظام پشیمان هستی و توبه می کنی. یکی دیگر می آمد و اول توپ و تشر می زد و مثلا می خواست ترس بیندازد به جونم و بعد می گفت یک راه بیشتر نمانده؛ باید بنشینی جلو دوربین و از فعالیت های "مضرره" ات اظهار پشیمانی کنی!
از بازجویی که این را گفت، پرسیدم اگر این کار را نکنم چه می شود؟ گفت دست کم برای 10 سال می افتی توی زندان، زندان رجایی شهر، شاید هم قزل حصار، یا اینکه می توانیم تبعیدت کنیم به شهری دور افتاده. عصبانی بودم. گفتم همین حالا این حکم را بدهید، می خواهم بروم زندان عمومی. اما خب، کسی که تجربه ی این بازپرسی ها را داشته باشد می داند که این تهدید ها در بازداشتگاه امنیتی 209 يك جور فشار روحی و روانی است.

اینجا... زندان!

روزها به كندي مي گذشت. از دادگاه خبري نبود. سلول هاي كناري ام خالي و پر مي شد. من مانده بودم و سلول كوچك ام در كاريدور شماره ي 6. پنجره ی سلول با یک ورق فلزی پوشيده شده بود. روی ورق فلزی روزنه هایی وجود داشت که روشنايي روز را از خود عبور می داد. اما آسمان پیدا نبود. خورشید پیدا نبود. ماه پیدا نبود. ستاره ها پیدا نبودند. توی سلول دید ِ چشم ها به کار نمی آید، بلکه این قوه ی شنوایی ست که زندانی را از زنده بودن ِ خودش و زندگی ِ پیرامونش آگاه می سازد؛ صدای اذان، صدای بازجوها، صدای باز و بسته شدن درها، صدای گریه ی زن ها، صدای ناله ی مردهایی که کتک می خوردند، صدای نگهبان ها، که شب ها سر به سر هم می گذاشتند، صدای خفیف رادیو، صدای راه رفتن کسی روی پشت بام، صدای در زدن ِ زندانی ها، صدای سرفه هاشان، صدای کوبش باران به پنجره ها و صدای تپش قلبت، وقتی که از زور تنهایی از جا کنده می شود. و سكوت، اين ژرف ترين مفهومي كه زنداني را مسخ مي كند. در اين حالت مي توان بو کشید؛ بوی خون، بوی دوا، بوی گلاب که بعضی از نگهبان ها به پیراهن شان می زنند، بوی خمیر دندان، بوی لیموی خورش قرمه سبزی و بوی فصل پاییز، که آهسته آهسته جایش را می دهد به زمستان. زمستان با برف اش، و برف با سردی و سبکی و نرمی اش، می نشیند جلو پنجره ی سلول. انعکاس نور می پاشد روی دیوارها. سلول روشن می شود از برف. برف یک نشانه است از آسمان ها برای زندانی، برای من، که شب ها لای تنهایی ام فرو می رفتم و حرف های بازجوها را به خاطر می آوردم که می گفتند این فکر را از سرت بیاور بیرون که یک روز، حتی یک روز در تاریخی دور، از سلول ات بیایی بیرون و برگردی به خانه. اما بلاخره يك روز صبح خيلي زود، در سلولم باز شد و نگهبان لباس هايم را داد به دستم تا بپوشم. او گفت بايد بروي به دادگاه. لباس هايم را به تن كردم، از سلول بيرون آمدم، همراه با نگهبان از پله ها پايين آمديم. جلو در چشم بند را برداشتم و سوار اتومبيل شدم. مچ دست چپ ام با دست بند به دستگيره ي اتومبيل قفل شد. آن روز برف سنگيني مي باريد. هوا سوز داشت. مقصد نزديك بود؛ خيابان مقدس اردبيلي، دادگاه ويژه روحانيت. طبقه دوم، دادياري دوم. يكي دو ساعت منتظر ماندم. نوبت من شد. رفتم تو. قرار بازداشتم به قرار وثيقه تبديل شد. زير برگه اي را امضا كردم و بيرون آمدم و به زندان بازگشتم. با يك روز تاخير از بازداشتگاه 209 به بند قرنطينه منتقل شدم. در آن جا ديگر از ترياك و حشيش خبري نبود، اما براي اولين بار "كراك" و كراكي ها را از نزديك ديدم. آن هايي كه با خودشان مواد نياورده بودند، تا صبح مثل مار زخم خورده به خودشان پيچيدند. غروب روز بعد در حالي كه روي برگه ي پزشكي ام نوشته شده بود "زنداني بند 350" به صورت دستوري به بند 8 منتقل شدم. مي دانستم كه بند 8 تبعيدگاه زندان اوين است. در ابتدا سالن 10، جايي كه زنداني هايش با كراك به زندگي نكبت بارشان معنا و مفهوم مي دهند، و سپس سالن 7، كمي بهتر، اما پرجمعيت. شب، اتاق ها پر مي شد از كف خواب. توي كاريدور مي خوابيدم. خواب كه نه، فقط دراز مي كشيدم تا صبح شود تا اجازه داشته باشم تا دم غروب در حياط قدم بزنم. ضعيف و بيمار شده بودم. وزنم 6 كيلو كم شده بود. مرتب سرفه مي كردم. گلويم چرك كرده بود. رفتم پيش رابط بهداري و از او خواهش كردم مرا ببرد پيش پزشك. دو روز بعد همراه رابط بهداري به ساختمان (بند) 7 رفتم. مي دانستم كه احمد باطبي در آن ساختمان در سالن 3 زنداني بود. او را ديدم. مي گفت به او هم اجازه نداده بودند به بند 350 منتقل شود.
يك هفته ي بعد براي بار دوم از زندان به دادگاه ويژه روحانيت احضار شدم. در آن روز آقاي بروجردي و يكي دو نفر ديگر از بازداشت شدگان تحصن 15 مهر را هم به دادگاه آورده بودند. در اتاق دادياري دوم روي صندلي نشسته بودم و به سوال هاي قاضي پاسخ مي دادم. سوال و جواب ها كه تمام شد، قاضي رو كرد به من و گفت من مدت ها در دانشگاه بودم، نماينده ي ولي فقيه بودم، با دانشجوها ميانه ي خوبي دارم. خلاصه رفت بالاي منبر و شروع كرد به تعريف و تمجيد كردن از خودش و رابطه اش با دانشجويان در دانشگاه ها. معلوم بود كه مي خواست مسئله اي را مطرح كند كه نياز داشت به اين مقدمه چيني ها. بعد شروع كرد به بدگويي از بروجردي و گفت او دروغ گوست. به او گفتم من با ايشان نه رابطه اي دارم و نه هوادارش هستم. من كارم چيز ديگريست؛ مرا اشتباهي دستگير كرده اند، بازجويي هايم نيز پيرامون مسايل ديگري بوده. حالا نمي دانم كه اين موضوعات به من چه ارتباطي دارد. اما او آقاي بروجردي را صدا زد و از او خواست كه روي صندلي بنشيند. سپس يك دسته پرونده ي مربوط به نوشته هاي بروجردي را روي ميز كارش گشود و پيرامون نوشته هاي درون پرونده از بروجردي سوال هايي پرسيد. بروجردي نتوانست و يا نخواست – كه گمان مي كنم نخواست – با قاضي جر و بحث كند. اما قاضي به اين مسئله بسنده نكرد. او كتاب فلسفه ي اسلامي را داد به دست آقاي بروجردي و از او خواست كه بخشي از آن كتاب را بخواند و تفسير كند. اما آقاي بروجردي باز هم از خواندن و تفسير كردن ِ كتاب سرباز زد. معلوم بود كه نمي خواست با قاضي مشاجره كند. اين كه چرا قاضي دادياري دوم دادگاه ويژه روحانيت مرا با بروجردي روبرو كرد را پس از آزادي از زندان متوجه شدم. اين موضوع را هم براي تان تعريف خواهم كرد.
يك هفته ي بعد با سپردن وثيقه به دادگاه از زندان آزاد شدم و آمدم به خانه. تنها بخشي از پيشامدهاي دوران بازداشت در بازداشتگاه 209 را در گفتگو با رسانه هاي فارسي زبان برون مرزي بيان كردم. همين اندازه بيان حقيقت كافي بود تا يكي از بازجوها، همان كس كه بازجوي باطبي و دكتر حسام فيروزي هم بوده و در آخرين جلسات بازجويي خودش را نشانم داده بود، به خانه مان تلفن كند و يادم بيندازد كه آزادي ام از زندان موقتي بوده و به من هشدار بدهد كه مراقب زبانم باشم. اما من با يكي دو خبرنگر ديگر گفتگو كرده بودم و پيرامون بازداشت شدنم سخن گفته بودم. همان بازجو اين بار آمد به در خانه مان و مرا سوار اتومبيل اش كرد و (همان طور كه در "وادار شدم به سكوت" براي تان تعريف كرده بودم) برافروخته و با زباني خشم آگين به من هشدار داد كه اگر به فعاليت هايم ادامه دهم بايد بازگردم به بازداشتگاه! راستش را بخواهيد، پس از اين توبيخ دچار بيماري شدم. بيماري ام را "غم" نام نهادم. حال عجيبي داشتم. احساس نفس تنگي مي كردم. دنيا كدر شده بود؛ بي رنگ، بي بو، بي مزه، انباشته از رخوت و سكوت، با آدم هايي مسخ شده و بيمار. آدم ها را تيره و تار مي ديدم.

بنویس بروجردی دروغگوست!

دادگاه ويژه ي روحانيت هم شده بود غوز بالا غوز. يك بار كه تلفني به دادياري دوم فراخوانده شده بودم، قاضي رو كرد به من و گفت ديشب پيش از به خواب رفتن، در اين فكر بوده كه چطوري مي شود دستش باز شود براي اينكه حكم سبكي برايم صادر كند. و پس از كلي چه كنم چه كنم، به اين نتيجه رسيده كه من، يعني كيانوش سنجري، بايد يك مقاله بنويسم و بنويسم كه در دادگاه ناظر جلسه ي مناظره ي قاضي با بروجردي بوده ام و بنويسم كه بروجردي دروغ گوست و بي سواد، و اين مقاله را توي همه ي وبلاگ ها و همه ي سايت ها منتشر كنم!
به قاضي گفتم درست است که در جلسه ی مناظره ای که بار گذشته با حضور شما و آقای بروجردی در دادگاه برگزار شد (و توی دلم گفتم حالا می فهمم چرا من را نیز در آن جلسه شرکت دادید) ایشان نخواست با شما بحث کند و اساسا پس از اینکه یک نفر مانند ایشان درون سلول اش در بازداشتگاه امنیتی 209 کتک می خورَد و به اصطلاح منکوب می شود، دیگر نباید از او انتظار داشت در جلسه ی دادگاه از عقایدش دفاع کند. و گفتم این انتظار زمانی بجاست که زندانی مورد نظر در بیرون از زندان و با برخورداری از امنیت پس از بیان، عقایدش را بیان کند و یا آن عقاید را رد کند.
به خیال خودم حرف بدی نزده بودم. اما نمی دانم چرا قاضی محترم دادگاه از حرف هایم برآشفته شد و یکهو از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من و دو سه بار مشت اش را به سینه ام کوبید (البته نه خیلی محکم، بلکه کوبیدن این مشت یک جور هشدار بود به من که باید مراقب حرف زدنم باشم) و چند تا ناسزا بارم کرد و گفت: "خودت خواستی، حالا برو تا دوباره احضارت کنم!


اين پايان كار نبود. مزاحمت هاي بازجوي وزارت اطلاعات ذله ام كرده بود. من سکوت پيشه کرده بودم. بغض ام را فرو خورده بودم. اما آن طور که معلوم بود، رفت و آمد هایم با این و آن، تماس هایم، تماس های دیگران با من، همه و همه هنوز برای بازجوها سوال برانگیز بود. روز سه شنبه 17 بهمن، صبح زود موبایلم زنگ خورد و از خواب بیدارم کرد. بازجو بود. همان کسی بود که آمده بود به در خانه. از روزی که آمده بود به در خانه مان و تهدیدم کرده بود و من هم تهدیدش را در وبلاگم تعریف کرده بودم، دیگر سراغم نیامده بود و تلفن نکرده بود. پیش خودم می گفتم شاید دست از سرم برداشته باشند. اما این طور نبود. او این بار مرا به "دفتر پیگیری" وزارت اطلاعات در چهارراه ولی عصر احضار كرد. تابستان 83، با ... به این محل رفته بودیم. می دانستم که به چه جور جایی می رفتم. سرباز وظیفه در را باز کرد و رفتم تو. موبایل و کارت شناسایی ام را تحویل دادم و داخل شدم. دو نفر بودند، یکی شان همان کسی بود که تلفن زده بود و دیگری همان مردی بود که در بازداشتگاه 209 به من گفته بود "گناهانت را به خاطر بیاور!"
متن ِ چاپ شده ی آخرین مقاله ام (وادار شدم به سکوت) و متن ِ چاپ شده ی مصاحبه ام با خانم گلناز اسفندیاری، خبرنگار رادیو فردا روی میز بود. برخی از جمله ها با ماژیک فسفری رنگ، نشان گذاری شده بود. آرم سایت عصر نو بالای برگه چاپ شده بود. مردی که پشت میز نشسته بود به برگه ی های روی میز اشاره کرد و توضیح خواست. به او گفتم که راستش را نوشته ام. شما به من هشدار دادید که دهانم را ببندم و من هم همین را نوشتم. نباید می نوشتم؟
مردی که پشت میز نشسته بود و رگ گردن اش برآماسیده بود گفت مثل اینکه شوخی ات گرفته؟ این بار با بار گذشته تفاوت دارد. این بار اگر بخواهی غیر از آنچه به تو هشدار داده شد رفتار کنی، برخورد می کنیم. برخورد ِ این بار با گذشته تفاوت دارد. کمرت را می شکنیم.
داشت زور می زد تا چهره اش را تا اندازه ی زیادی بغ کرده و عبوس نشان دهد. چهره اش خیلی زشت و تهوع آور به نظرم رسید. اما باید توی چشم هایش نگاه می کردم که یک وقت خیال نکند توانسته مرا بترساند. می گفت باید همیشه یادم باشد که موقتی از زندان آزاد شده ام. گفت هر وقت که بخواهیم می توانیم برگردانیم ات به زندان. این را فراموش نکن!
به او گفتم دارم به این نتیجه می رسم که شما دارید با اعصاب و روان من بازی می کنید. من فکر می کنم توی زندان راحت تر باشم. وقتی این حرف را می زدم، اندکی لبخند به لب داشتم. بازجوها خیال کردند دارم شوخی می کنم. اما من جوش آورده بودم و حس می کردم که دستم داشت می لرزید. داشتم خیلی جدی حرف می زدم.
مردی که رگ گردن اش برآماسیده بود، به چند تا موضوع اشاره کرد که به من مربوط می شد. می فهمیدم که داشت کد می داد و مثلا می خواست وانمود کند که از تماس ها و رابطه های من آگاه است. او می دانست که در شب ِ عاشورا در جلو ساختمان حشینیه ارشاد با آقای موسوی خوئینی و چند نفر از بچه های سازمان ادوار تحکیم وحدت دیدار کرده بودم، به منزل ... رفته بودم، با بهزاد و دکتر حسام فیروزی قرار ملاقات گذاشته بودم، و البته به قول او، این ها زیاد مهم نبود، بلکه می خواست بداند چرا با آقای مک داوال، خبرنگار روزنامه ی ایندیپندنت در تهران دیدار کرده بودم.
نمی دانم چه طوری، اما او درست فهمیده بود. من با آقای مک داوال دیدار داشتم. با او از طریق یکی از دوستانم در یکی از سازمان های بین المللی مدافع حقوق بشر آشنا شده بودم. آقای مک داوال به من ایمیل زد و از من دعوت کرد که در یکی از کافی شاپ های شمال تهران همدیگر را ببینم. من البته پس از 10 روز، بعد از اینکه تلفن زدن های بازجوی وزارت اطلاعات قطع شد، به او ایمیل زدم و درخواستش را پذیرفتم و با کمال میل هم پذیرفتم. چرا که می خواستم همه ی پیشامدهای ناگواری که در زندان های جمهوری اسلامی برایم رخ داده بود را بیان کنم.
متوجه شدم که بازجو از جزئیات این دیدار چیزی نمی دانست. پاسخ من این بود که بله، من با او دیدار کردم اما چون او فارسی بلد نبود، حرف زیادی رد و بدل نشد؛ چای خوردیم و به همدیگر نگاه کردیم!
در میانه ی گفتگومان (گفتگو که نه، بلکه بازجویی، یا بازخواست یا هر چیزی شبیه به این) یک نفر وارد اتاق شد و زیر گوش مردی که رگ گردن اش برآماسیده بود خیلی آهسته گفت آقای زعیم آمده. (همان شب در سایت های اینترنتی خواندم که "کوروش زعیم، عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران به وزارت اطلاعات احضار شد و به مدت سه ساعت مورد بازجویی قرار گرفت.")
در پایان به من هشدار دادند که نباید مانند بار گذشته پیرامون فراخوانده شدنم به اداره پیگیری وزارت اطلاعات مطلبی بنویسم و یا خبری منتشر کنم.
- منتظر تلفن باش.
اما من منتظر نماندم
.

8 April 2007

بصير نصيبي: ده نمکی هم با نمک شد! - دوربین به جای چماق

فیلمفارسی/کمدی،جنگی،انتقادی،اسلامی مسعود ده نمکی بعد ازنمایش درشبه جشنواره فجر در 27 سینمای تهران و35 سینمای شهرستانها به روی اکران آمد. رکود فروش را شکست. به گزارش خبرگذاریهای جمهوری اسلامی در برخی سینما ها مردم در سأنس های فوق العاده که تا 4 صبح ادامه داشت این فیلم سردسته انصار حزب الله را تماشا وحال! کرده اند. اما واکنش منفی به این فیلم از جانب دارو دسته دیگر رژیم که خودشان را اصلاح طلب قالب کرده اند انگیزه من برای نگاشتن این مطلب بود. ساخت این فیلم با اعتراض محافل نزدیک به باند دوم خرداد ونویسندگانی که برای دریافت حق التحریرناچیز از روز اون لاین باید به ساز گردانندگان روز به رقصند هم مواجه شده است । اکثر گزارش ها، چه سیاسی ،چه فرهنگی ،چه سینمایی مربوط به مسایل داخلی در این سایت طوری تنظیم می شود که انگار ایران اسیر ج.ا بهشت برینی بوده که از یک وسال اندی پیش با ظهور احمدک بیچاره وغلام حلقه بگو ش بارگاه خلیفه مسلمین به جهنمی سوزان بدل شده است. من ابتدا مفهوم بهانه هایی که برای اینگونه واکنش های منفی عنوان می شود را فهرست وار نقل می کنم وبه هر کدام از موارد هم نظر خودم را اضافه می کنم.




ده نمکی هم با نمک شد! - دوربین به جای چماق


بصير نصيبي



می گویند: برای ساختن این فیلم بودجه بی حساب وکتابی را دولت هزینه کرده است.

می گویم: سینمای جمهوری اسلامی یک سینمای دولتی است این را داریوش مهرجویی هم می گوید که سالهاست امتحان وفاداریش را با نمره 20 گذرانده است.او صریحا اعلام کرد که 90% بودجه سینمای ج.ا. را دولت پرداخت می کند.

وقتی هم که جعفر پناهی نق میزد که اگر فیلمهای من را نمایش ندهند میروم وخارج فیلم می سازم سیف الله داد مسئول امور سینمایی دولت خاتمی در جواب بلوف های جعفر خان اعلام داشت :

«فیلمهای فستیوالی از آن جمله کارهای شما با ارز دولتی وبرای بزک ساخته می شود واگر ناراحتید تشریف ببرید»( نقل به مفهوم )سیف الله داد البته خودش کنار رفت ولی جعفر پناهی ماندو فیلم برای فستیوال ها ساخت. دولت احمدی نژاد هم با شیوه دولت اصلاحات خرس نقره ای برلین را برایش جور کرد که من در چند نوشتار متوالی شرح ماجرا را بیان کرده ام ،نیازی به تکرارش نیست. اما چرا این دار ودسته خاتمی چی طی این سالها هیچ اعتراضی به هدر رفتن بودجه مملکت برای ساختن فیلمهای سینمای گلخانه ای نداشته اند وحالاکه نوبت چاپیدن باند رژیسور مسعود خان است سر وصدایشان در آمده است؟ البته یک تفاوت را هم نمی شود نادیده گرفت که فیلمهای فستیوالی را که مردم عادی رویت نمی کردند.اما شاهکار! این آقا را الان در 62 سینما در سراسر ایران نمایش می دهند( آقای کیارستمی یکبار فرمودند که علت عدم نمایش فیلمهایش در ج. اسلامی به دلیل کمبود سالن سینماست یعنی 62 سینما هم کمشان بوده هست؟)

می گویند: ده نمکی سو ء سابقه دارد .

می گویم :نام ده نمکی بعد از اینکه رژیم تصمیم گرفت، خاتمی مکار را به تخت صدارت بنشاند مطرح شد . قبل از این تاریخ همه باهم مردم را می چاپیدند، وهر وقت هم لازم بودهمراه هم اجتماعات را بهم میریختند ومعترضین را مضروب ومجروج می کردند . امام امت هم طوری تعادل را بر قرار فرموده بودند که همه دستجات مافیایی سهمی داشته باشند ومیزان اختلاف به حدی نبود که کاملا آشکار باشد. واما بعد از خرداد 76 خاتمی دارو دسته حودش را تا حدی که زورش رسید جانشین باندهای دیگر کرد وجنگ قدرت با لا گرفت. در مورد سینما هم،سینماگرانی که در این سالها بیشترین بودجه سینما را قاپیدند،آنهایی بودند که خودشان را کشاندند زیر عبای خاتمی وسر فیلمسازان دیگر که هم چنان میخواستند ارزش های انقلابی! راحفظ کنند بی کلاه ماند. گروه انصار حزب الله هم برنامه های فرهنگی وسیاسی برادران وخواهران سابق را بهم میریخت. آقای ده نمکی فرمانده همین گروه بود که فیلم آدم برفی را از اکران پائین کشید وشیشه سینمای نمایش دهنده را شکست وعبدی هم که بازیگر نقش اول فیلم آدم برفی بود الان در فیلم ده نمکی نقش عمده دارد! .

بله ده نمکی سوء پیشینه دار د اما ایا سوء سابقه اش فراتر ازدیگرفرزندان انقلابی خمینی است ؟ گروه های فشار وبحران ساز وتخریب گر با رژیم متولد شده اند وبازوی کمکی کلیت رژیم برای سرکوب مردم بوده اندتا این رژیم هست،سایه منحوسشان بر سر مردم سنگینی خواهد کرد. از زهرا خانم گرفته تا گروه اشغالگر سفارت تا چماقداران سروش در انقلاب فرهنگی، تا محسن مخملباف سرکرده گروه بلال حبشی ،مامور شکار مخالفین چپ گرا تا ده نمکی والله کرم هاو...، بله مسعود ده نمکی درسرکوب جنبش دانشجویی شرکت فعال داشت اماوقتی دامنه اعتراضات گسترش یافت به دستور رئیس جمهور محبوب! ادامه سرکوب به لباس شخصی هایی سپرده شد که با قمه وچاقو وپنجه بوکس و زنجیر باتائید دیگر دوم خردادی ها وشبه دانشجویان تحکیم وحدتی به جان مردمی افتادند که به خواست شبه اصلاح طلبان گردن ننهادند وبه حیابان ها ریختند.

آقای مسعود کیمیایی به دستور مستقیم واواک فیلمهای ضیافت وسلطان را ساخت ( پرونده اش راسینا مطلبی یکی از همان دوم حردادی ها ی فعلا متواری در روزنامه شمس الواعظین بر ملا کرد) ایا فیلمسازی برای واواک سو ء سابقه محسوب نمی شود؟ ویا احمد رضا درویش مگر از سرداران ثارالله نبود که به خاتمی پیوست وفیلم انتخاباتی خاتمی را ساخت؟

می گویند: تحول ده نمکی در مدتی محدود امکان پذیر نیست واو همان چماقدار است که تظاهر به تغیر وتحول می کند.

می گویم :عجب اینکه در همان سالهایی که دوم خردادی ها مست باده پیروزی بودند وتصور می کردند با فریب دادن مردم وکشاندن آنها به پای صندوق های رای برای همیشه بر خر مراد سوارند. وسازمان هایی مثل اکثریت ویا حزب توده وجبهه ملی ،بخشی از سلطنت طلبان ، اکثریت اعضای کانون نویسندگان ایران وبخشی از کانون نویسندگان در تبعید. هم همراهشان بودند، به صدای ما که فریاد میزدیم تحول وتغیر یک انسان یک باره ودر چشم بهم زدن ناممکن است؛ توجهی نمی شد، ما می پرسیدیم مرتجعین فاسد و قاتل و سرکوبگر چگونه ناگهان تبدیل به انسانها یی آزادی خواه، معتقد به تسا وی حقوق زن ومرد ،معتقد به دمکراسی شده اند وآقای خاتمی بعد از اینکه 11 سال در راس وزارت سانسور ، اندیشه را در بند کرده است چطور رهبری تمدن را بعهده گرفته است ؟ در جواب ،متهم به سیاه وسفید دیدن همه چیز شدیم وهمان خاکستری بین ها امروز سیاه بین شده اند ومعترض رژیسور ده نمکی هستند وتحولش را باور نمی کنند( ...به نظرم مسعود ده نمکي همان مسعود ده نمکي است، با همان نوع تفکر و ديدگاه. تنها تفاوت در آن است که در آن روزهاي چماق و مطبوعات، او و کيهاني ها در حال طراحي براي حمله و فتح قله هاي زيادي بودند، اما حالا يکي دو سال است که قله سينما را هم ضميمه ديگر فتوحات خود کرده اند. جدا شده از نظر عبدالله زاده برای سایت روز اون لاین ) با همان دلیل که نا انسانی چون حجاریان واز مقامات ارشد امنیتی ( همان آقا سعید محبوب دکتر! علیرضا نوری زاده )که دستش آلوده به خون صدها مبارز است می تواند در عرض 24 ساعت به انسانی مترقی تبدیل شود -چماقداری چون ده نمکی هم قادر است دوربین را جانشین چماق کند وادعای تحول وتکامل هم داشته باشد.

می گویند:پذیرش این فیلم در بخش مسابقه فجر به خاطر رابطه نزدیک ده نمکی با وزارت ارشاد بوده است.

می گویم:ماهنامه سینمایی فیلم که در خارج از ایران هم پخش می شود در گزارشی از جشنواره فجر امسال(شماره359 وتاریخ اسفند 85 )می نویسد:

«...نگاه برگذار کننده یک جشنواره دولتی طبعا به سیاست های رسمی است وتلاش برای مستقل ماندن داورا نی که با هزار اما واگر وتائیدصلاحیت ها انتخاب می شوندیک تناقص اساسی ...به نظر می رسد مسئولین جشنواره در رودربایستی مانده اند که با صراحت اعلام کنند که فجر جشنواره دولتی است که باید تابع سیاست های رسمی باشد ... »

توجه دارید که گزارشگر ماهنامه فیلم سیاست رسمی کلیت رژیم را مطرح می کند-حالا چه وزیر ارشادش مهاجرانی باشد که سنگساز را حکم قرآن می داند که بایداجرا شود ویا سلمان رشدی را شایسته اعدام وچه صفار هرندی که دوم خردادی ها ونویسندکان روز هم اعتراف می کنند که وزیر دو لتی پادگانی ،امنیتی است. وقتی مهاجرانی ومسجد جامعی وزیر بودند بیشتر امتیاز ها را فیلمسازان سینمای گلخانه ای تصاحب می کردند وفیلمسازانی که همچنان مکتبی مانده بودند به حاشیه رانده می شدند اما حالا که باند چمران، جنتی ... پست های فرهنگی را اشغال کرده اندخوب سهم بیشتر را می دهند به حامیان خودشان. البته دولت مهر ورز هم چون دولت اصلاحات بزک رژیم را به همان گلخانه ای سازان سپرده است. اگر در جشنواره کن وبعد برلین پسشان زده اند دلیل را باید در تیرگی روابط فیمابین جستجو کرد- به محض بهبود شرایط دوباره سیل جایزه ها به سوی سینمای چ. ا سرازیر خواهد شد. اما این گلخانه ای سازان قانع نیستند ومیخواهند امتیاز های فجر را هم بقاپند.

می گویند:اعتراض ده نمکی به بی اعتنایی داوران به فیلمش نشانه زیرپا می گذاشتن ارزش های اخلاقی! داشتن رفتاری غیر دمکراتیک! است( انگار تاحالا فضا در ج. اسلامی دمکراتیک بوده ورفتار اخلاقی- در این مورد به اعتراض نیکی کریمی به ده نمکی در بهاریه اش توجهتان می دهم)

می گویم :آقای مهدی عبدالله زاده هم که سینمابنویس سایت روز است، در سایت مذکور اعتراض ده نمکی را فریاد کیهانی معنا می کند یعنی رفتاری که هماهنگ است با بینش شریعتمداری. آقای عبداالله زاده خود مبلغ همان تفکر دوم خردادی ست که میخواهد بین حامیان حکومت که با ماسک یک انسان امروزی ومودب ظاهر می شوند وآنها که بدون رتوش ماهیت جمهوری ولایت فقیه را به نمایش می گذارند تفاوت قایل شوند. البته ده نمکی هم بدش نمی آید همین ماسک را داشته باشد اما خوب حالا اول راه است بعضی وقتا یادش می رودکه دیگر باید مودب باشد! نیاز به کمی تمرین دارد.اما ده نمکی از بافت همین رژیم است خوب می داند که بی اعتنایی داوران به فیلمش بدان جهت بوده است که وزارت ارشاد صلاح ندانسته است بیش از این به او میدان دهد، رژیسور ده نمکی هم خود می گوید:

«يكي از داوران جشنواره امسال، در بيانيه‌اش اعلام كرد كه «من تعجب مي كنم از كساني كه مي‌آيند از يك فاشيست حمايت مي كنند»

اما بعد از چند روز مدیر جشنواره که از اعتراض ده نمکی جا زده است اعلامیه ای صادر می کند وضمن آن داوران را به خاطر کم توجهی به اخراجی ها سرزنش می کند واز ده نمکی عذر خواهی می شود (ملاحظه فرمودید)

می گویند:فیلم اخراجی ها را دیگری ساخته ولی، ده نمکی را در عنوان بندی کارگردان معرفی کرده اند.

می گویم :ایا همه آنها که این سالها زیر عنوان فیلمساز برجسته به جشنواره ها قالب شده اند واقعا فیلمساز بوده اند ؟ برای اینکه باز نگویند که من مغرضم وحسود . نظر یک منتقد فرنگی را در باره سمیرا مخملباف که سالها سهم عمده ای در جشنواره کن داشت نقل می کنم. دیدیه پرون در لیبراسیون نوشت:

«...می دانيم که اين فيلمساز نورسيده در ديکتاتوری اسلامی ايران تربيت شده است اما اين دليل نمی شود که بر هر ايده ای که از مغز او می گذرد کف بزنيم به خصوص که اين خانم ادعا می کند که موضع ونقش سياسی دارد. نقشی که نه سوادش را دارد نه توانايی انجام تعهدش را- در فيلم ( تخته سياه) گنده گويی های احمقانه پيدا بود. اما اين بار با بردن دوربين به کابل ونقش زن بعد از طالبان دنبال فرصت ديگری است. شخصيت های فيلم جملاتی را بدون اينکه معنی ا ش را بفهمند طوطی وار ادا می کنند ؛ فيلمی بدون ريتم معمولی؛ وتداوم داستان اين فيلم فرصت طلبانه از در های باز به روی اين سوژه ها سود جويی می کند»(لیبراسیون 17مای 2003 .دیدیه پرون)

چون در کاتالوگ جشنواره ها سوابق اینان مخفی میماند، آقای دیدیه پرون به درستی نمی داند که پدر این خانوداه از دل این رژِیم برخواسته وخانوده را هم به گونه خودش پرورش داده است .آقا محسن با سوء استفاده از نفوذ جمهوری اسلامی در افغانستان بساطش را در کابل الم کرد و یک سری تصاویرمتحرک از بدبختی ودر ماندگی مردم زجر کشیده افغانستان فراهم کرد.گفته شد تصاویر بین اعضاء خانواده ( فرزندان وهمسر)تقسیم وبه نام هرکدام یک فیلم تقدیم جشنواره ها شد.حتا حنا خانم دختر 12 ساله هم شد فیلمساز مترقی که برایش دیپلم وجایزه جور کردند. هر چند دیگر حنای هیچکدامشان رنگی ندارد .

ویا به شایعه سر هم کردن 2فیلم با دخالت عباس کیارستمی، که کیارستمی گونه معنایش می کنند وزیر نام سرکار خانم نیکی کریمی به جشنواره ها قالب شد هم نمی توان توجه نداشت. البته هیچگاه اینان زیر بار نمی روند ( ده نمکی هم دخالت دیگری را برای ساختن اخراجی ها به گردن نمی گیرد) همچنین راه نیکی خانم را کیارستمی به فستیوال ها گشود وامسال در فستیوال برلین همه فیلمهای جمهوری اسلامی را نا کام برگرداندند اما خانم نیکی کریمی را بعد از کشف حجاب برای داوری دعوت کردند.آیا این خانم سینما شناس است؟ وایا آقای کاسلیک در دنیا هیچ زنی را نیافت تا از شعور وتوانایی ودانش سینمایی در حد نیکی کریمی بهره داشته باشد؟

بله اگر رژیم ولایت فقیه منافعش ایجاب کندخود امکانی را فراهم می کند تا فیلم مورد نظرش با بهترین امکانات وصرف هزینه هنگفت ساخته شود وحالا هم میخواهند ده نمکی را به رخ باند دیگر بکشند وازوی یک سینماگر معترض! بسازند-پس دارند امکانش را فراهم می کنند( بی جهت نبود که به کریستیان امان پور دستور دادند با وی گفتگو کند)

امادلیل استقبال عامه از این فیلم چه بود؟ این اتفاق هم اکثریت اصلاح طلبان را خیلی کلافه کرده است. اینان همیشه ادعا داشته اند که بین مردم پایگاه داشته اند وهنوز هم این توهم را با خود دارندکه از محبوبیت عامه برخوردارند. خوب ده نمکی هم که سردسته شناخته شده جماقدارانی است که بساط وجلسه های دوم خردادی ها وتحکیم وحدتی ها ونهضت آزادی ها را به هم می ریخت. پس چرا مردم با این اشتیاق به دیدار فیلمش می روند؟ نشنیده ایم ونخوانده ایم که حتا یک نفر به دلیل پیشینه ضد دوم خردادی ده نمکی از تماشای فیلم او خود داری کرده باشد. چه بسا همین پیشینه خود مشوق جمعی بوده است که نفرت خودشان را از باند خاتمی به نمایش بگذارند همانگونه که جمعی در انتخابات هم به دلیل نفرتی که ازرفسنجانی فاسد وتروریست بین المللی داشتند به مینی هیتلر روی خوش نشان دادند.

از زاویه دیگر هم می شود به موفقیت تجاری این شبه فیلم نگریست واین چنین نتیجه گرفت که در حکومت واپسگرا وعقب مانده ج . اسلامی سطح درک وآگاهی فرهنگی / هنری مردم امکان رشد نیافته است. در این صورت آنها چه تقصیری دارند؟ در ایران برای 70 ملیون ایرانی ذر حدود 200 سینما با وسایل مستعمل دوران به قول خودشان طاغوت! فعال هستند. راه ها را برروی سینمای دنیا بسته اند، اگر فیلمی را هم از 7 خوان رستم بگذرانند ونمایش دهند زیر تیغ سانسور قیمه قیمه اش کرده اند،چرا که هیچ فیلمی در دنیا ساخته نمی شود، که با معیار های ارتجاعی اینها قابل نمایش باشد. فیلم های غیر تجارتی هم که با پول همین مردم ساخته می شود فقط مصرف خارجی دارد و این مردم را قابل نمی دانند که لااقل با نوعی دیگر از فیلمسازی هم آشنا شوند.

منتقدین سینمایی شان هم در مسیر تحولات سینمای دنیا نیستند. آنها البته فیلمهای سینمای گلخانه ای را می بینند وگاه چنان شیفته این کارهای معمولی می شوند که انگار در عمرشان 4 تا فیلم اساسی ندیده اند و واقعا هم ندیده اند.

اما به شکل دیگری هم می شود موفقیت اخراجی ها را تصویر کرد .مردم خسته وکسل که به غیر ازسینه زنی، زنجیر زنی ونوحه خوانی چیزی برای دیدن وشنیدن ندارند( می دانید که امسال مراسم افتتاح جشنواره زجرشان با سینه زنی وتعزیه همراه بود) یک باره در می یابند یک فیلم روی پرده است که فقط می شود رفت ودیدو خندید . موقعیت را مغتنم می شمرند وبه سوی سالن های سینما می شتابند. حالا این فیلم اصلا چه ارزشی دارد به چه قصدی ساخته شده و سازنده اش کیست؟ اصلا سینماست؟ ریتم و تمپو دارد؟ ساختارش چگونه است؟ ای بابا توی یک مملکت همیشه عزا دار دمی را غنیمت است.

اما همانگونه که در آغاز مطلب هم اشاره کردم مخالفت جمعی از دوم خردادی های عقب رانده شده با این فیلم نه به خاطر کم ارزشی این شبه فیلم است ونه به دلیل سابقه چماقداری سازنده اش بلکه فقط او چوب وابستگیش به باند جنتی و... را میخورد.(اما آخوند ابطحی رئیس دفتر خاتمی- سازی جدا از گردانندگان روز اون لاین رامی نوازد اواز میهمانانیست که طول نمایش فیلم غش و ریسه میرود وبه خلاقیت !ده نمکی احسنت می گوید) ده نمکی هم خود معتقد است که باور مندان رژیم وچماقدارانش در نقش های متفاوت ظاهر می شوند اما ماهیتشان یکی است ومی گوید:

«...ابراهيم نبوي و تاج زاده هم همفكر من نيستند. جالب است بدانيد وقتي تاج زاده از سينما بيرون آمد،‌ همان واكنش را داشت كه حسن عباسي داشت!!!»

این روز ها ده نمکی را با مخملباف مقایسه کرده اند واتفاقا به نوعی هم قابل مقایسه هستند با این تفاوت که چاقوی مخملباف سینه یک پاسبان بخت برگشته را شکافت و ده نمکی با چماق به جان مخالفین اندیشه اش می افتد. کدام جرمشان سنگین تر است؟ اما حتم داشته باشید هر دو از خودی ها وعاشقان خمینی بوده اند وهستند . مخملباف به دارو دسته خاتمی پیوست ومحبوب محافل خاتمی چی شد و ده نمکی همچنان به باند جنتی، احمدی نژاد... وفادار است ومغضوب آن گونه محافل.


بصیر نصيبی 8 آوریل2007 زاربروکن/ آلمان

وبلوگ www.cinemayeazad.blogspot.com

cinema-ye-azad@t-online.de

5 April 2007

رضا پهلوی درموسسه تحقیقاتی هادسن-نیویورک

در درون ایران، کنترل کامل وسائل ارتباط جمعی در دست دولت است. حتی وبلاگ نویس های ایرانی که دامنه مخاطبینشان بسیار محدود است ، در معرض تهدید دائم و دستگیری قرار دارند چه رسد به روزنامه نگاران. تعداد روزنامه نگاران در بند ایرانی از هر کشور دیگر در خاورمیانه بیشتر است. مهمترین ابزاری که مبارزین آزادیخواه ایرانی به آن نیاز دارند وسایل ارتباط جمعی است که آنها ها را با هم مرتبط کند. در ایران هزاران حلقۀ مبارزه و اعتراض وجود دارد که ازوسایل ارتباطی که آنان را بهم وصل کند برخوردارنیستند. از آنجا که حکومت اسلامی به چنین وسیله ارتباط جمعی درداخل کشور اجازه فعالیت نخواهد داد، الزاما باید با بهره گیری ازتکنولوژی مدرن آن حلقه های اعتراض را از خارج ازکشور بهم وصل کرد.



رضا پهلوی در موسسه تحقیقاتی هادسن



خانمها و آقایان، میهمانان عالیقدر عصر شما بخیر.
اجازه میخواهم که قدردانی خود را نسبت به دعوتی که از من شده است ابراز کنم.
تلاش های بسیاری از شما، که من شخصا میشناسم ، برای ساختن دنیائی بهتر ، برای من بسیار قابل تحسین است. از کسانی که امروز برای اولین بار آشنا میشویم، بسیار سپاسگزارم که فرصتی پیش آمده تا با هم آشنا شویم.
موسسه هادسن خدمات بزرگی به پیشرفت صلح در جهان کرده است. از جمله خدمات عظیم هرمان کان، که شهامت آنرا داشت که به مسائلی بیاندیشد که غیر قابل تصور بودند. متاسفانه آنچه غیرقابل تصوراست، امروز دارد در میهن من شکل میگیرد و من از این بابت بسیار غمگینم.
آخرین رهنمون امنیت ملی که از سوی رئیس جمهوری آمریکا صادر شده است، جمهوری اسلامی را بزرگترین خطر برای صلح بین المللی، امنیت و ثبات نامیده است. این بیشتر از آن رو است که دستیابی به سلاح های اتمی برای رژیمی که سرآمد تروریسم بین المللی است غیر قابل تصور است. آنچه که از دوران هرمان کان دگرگون شده اینست که تئوری " انهدام قطعی و متقابل" تنها در مقابل هماوردی کاربرد داشت که برای سود مردمش دراین جهان مادی احساس مسئولیت میکرد. آقایان خامنه ای ، احمدی نژاد وهمفکرانشان این چنین نمی اندیشند.
چگونه میتوان انتظار داشت که انهدام قطعی و متقابل عامل بازدارنده کسانی شود که مرگ و نابودی خود را با شکوه جلوه داده و آنرا شهادت می نامند. همانگونه که حملات انتحاری سیاست های امنیتی ملی را دگرگون کرده اند، رویاروئی با اتمی شدن نظام های آنجهانی نیز رویکردی متفاوت از روابط متعارف بین المللی می طلبد. نه تنها آنان هیچ تلاشی برای رفع خطر انهدام قطعی نخواهند کرد، بلکه با شور و شعف از شهادت استقبال خواهند کرد. و این ما را به پرسش اصلی میرساند: چه باید کرد؟
چنین به نظر می رسد که بحث های کنونی در باره ایران این پرسش را به گزینشی میان تغییر رژیم یا تغییر رفتار رژیم فرو کاسته اند. اما در عمل تفاوتی بین این دو گزینه نیست، اینگونه مطرح کردن پرسش بسود آنان است که بطولانی ترکردن عمر رژیم جمهوری اسلامی علاقمند هستند، زیرا امروزه خاطره های کوتاه عبارت تغییر رژیم را با حملۀ نظامی به عراق مترادف کرده است. اشتباه منحصر بفردی که در عراق رخ داد نباید مایۀ مخدوش شدن عبارت تغییررژیم شود، عبارتی که تنها دو دهۀ پیش چندان نامتناسب به نظر نمیرسید.
پرزیدنت ریگان به درستی در یافته بود که اتحاد جماهیر شوروی هیچ تغییری در رفتار خود ایجاد نمیکند مگر اینکه خود وی در سیاست تغییر آن رژیم جدی بنظربرسد. تغییرات واقعی متعاقب سیاست های وی، نتیجۀ فرخنده ای داشت که به پایان جاذبۀ کاذب مارکسیزم انجامید. جوانان اروپای شرقی، کوله پشتی به پشت، به طرف غرب سرازیر شدند تا به دانشجویان هم سن و سال خود از شکاف ژرف بین وعده های تهی مارکسیستی و واقعیات فلاکت بار آن بگویند. صف طولانی دانشجویان از بوئنوس آیرس تا پاریس، برای ثبت نام در کلاس های مارکسیستی به ناگهان ناپدید شد. من ایمان دارم که پس از سرنگونی رژیم اسلامی توسط مردم ایران، روزنامه نگاران، دانشجویان و روشنفکران ایرانی نیز با آزادی در جهان اسلامی سفر کرده و به همان شیوه فرق بین وعده های کاذب حکومت دین سالار را با واقعیت نکبت بار آن برملا خواهند کرد.
شاید بعضی چنین تصور کنند که روسیه بیشتر از ایران برای گذار به دموکراسی آمادگی داشت. باید به آنان خاطر نشان کرد که بیش از صد سال پیش انقلاب دموکراتیک مشروطه در ایران به وقوع پیوست – و این در زمانی بود که روسیه هنوز تحت دیکتاتوری تزاری بود. تعجب آنان بیشتر خواهد شد اگر بدانند که در سال ۱۹۱۴، روزنامۀ تایمز لندن نوشت که نمایندگان مجلس انگلستان باید درس دموکراسی را از همتایان ایرانی خود بیاموزند. آگاهی آنان از تفاوتهای بین ایران و عراق حتی کمتر است. ایران هرگز مستعمره نبوده است اما بخشهای مختلف عراق در زمان عثمانی جداگانه اداره میشدند واین نهاد های مستقل سیاسی دیرین این بخش ها را از میان برد. امپراطوری عثمانی دست یافتن برادران عراقی ما به یک هویت مشترک ملی را بعقب انداخت.
با وجود این، در سالهای ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۵ که مردم عراق انتخابات آزاد را جشن گرفتند و انقلاب سرو در لبنان پای میگرفت سخن گفتن از تغییر رژیم مقبول تربود. در همین زمان، دین سالاران ایران و سران سوریه متوجۀ خطر قریب الوقوع شده و تصمیم گرفتند تا امید دموکراسی را در منطقه از بین ببرند. آنان با سوء استفاده از اختلافات مذهبی و قومی، باتلاقی در عراق ایجاد کردند که به مثابه نشان «ورود ممنوع» از هر گونه تحول در منطقه جلوگیری کند. این نشان «ورود ممنوع» اخطاری بود به غرب که برنامۀ پیشرفت دموکراسی در منطقه ، از شبه قارۀ هند تا دریای مدیترانه، و از دریای مازندران تا خلیج فارس را فراموش کنید! گزارش بیکر- هامیلتون قبول ضمنی پیام این نشان «ورود ممنوع» است. متاسفانه این گزارش توضیح نمیدهد که چگونه میتوان با جمهوری اسلامی، که بقایش نیازمند خوار کردن هرچه بیشتر آمریکا درجهان اسلامی است، به توافق رسید. زندگی ضد تاریخ این رژیم در گروی آن است که به دولتهای منطقه، و حتی به سازمانهای غیر دولتی، ثابت کند که آنان که با آمریکا مقابله و ستیز میکنند بر آنان که با آمریکا همکاری میکنند چیره خواهند شد.
سیاست های وزارت خارجه آمریکا بر انزوای سیاسی رژیم اسلامی و ایجاد فشارهای اقتصادی بنا گرفته است. البته این روش، سرسخت تر از رویکرد بیکر- هامیلتون است اما بازکافی نیست. انزوا؟ آقای احمدی نژاد می پرسد، کدام انزوا؟
روزی که او در مجمع عمومی سازمان ملل با پرزیدنت بوش تسویه حساب میکرد، ۱۱۸ کشور از ۱۹۲ کشور عضو ( بیش از۶۰ در صد ) به موضع او تمایل داشتند! او به تازگی از سفر کوبا بازگشته بود که درآن پشتیبانی جنبش غیر متعهد را جلب کرده بود. استقبالی که دانشجویان رادیکال اندونزی از او کرده بودند برازندۀ ستاره های راک اند رول بود. وی مورد تشویق کاسترو قرار گرفته و چاوز وی را به سختی در آغوش کشیده بود.
آنانی که در وزارت خارجه آمریکا در تصور انزوای احمدی نژاد هستند دنیا را از دیدگاه او نمی بینند. حتی اگر او احساس انزوا کند، هرگز این احساس به تغییر رفتار او نخواهد انجامید. حتی تهدید نظامی هم برای کسی که یک فاجعه را بعنوان پیش درآمد بازگشت امام زمان می طلبد، کارگر نخواهد بود.
در مورد فشار های اقتصادی : تاریخ معاصر باید به ما آموخته باشد که فشار های اقتصادی بر نظام هائی که به رفاه و آسایش مردم خود اهمییت نمی نهند ، موثر نیست. بیش از دو سال طول کشید تا دولتهای اروپائی هرگونه فشار و امتیاز اقتصادی را امتحان کنند تا متوجه شوند که چنین سیاستهائی در قبال جمهوری اسلامی بی اثر است. بلافاصله پس از آن، سازمان بین المللی انرژی اتمی تخلفات ایران را به شورای امنیت سازمان ملل متحد گزارش کرد. در ماه جون سال گذشته، با پشتیبانی چین و روسیه، آمریکا به کشور های اروپائی ملحق شد تا امتیاز های اقتصادی بسیاری را به ایران پیشنهاد کنند، به شرط این که جمهوری اسلامی دست از غنی سازی اورانیوم بر دارد. دو ضرب الاجل، یکی پس از دیگری گذشتند ولی رژیم اسلامی به بازیهای خود ادامه داد و پاسخ روشنی به پیشنهاد ها نداد. زمانی که پرزیدنت ها بوش، پوتین ، شیراک و نخست وزیر بلر و صدر اعظم مرکل در حال تصمیم گیری بودند حزب الله از مرز اسرائیل عبور کرد و سربازان اسرائیلی را به گروگان گرفت. جنگی که توسط عوامل رژیم اسلامی شروع شد، موضوع گفتگوهای کنفرانس ج- ۸ در اواخر جولای سال گذشته را از اعمال فشار بر رژیم اسلامی منحرف کرد.
نباید مایۀ تعجب شود که سه قطعنامه شورای امنیت و سه ضرب الاجل دیگر نیز گذشته است ولی در مذاکرات هیچ پیشرفتی حاصل نشده است. با این تفاوت که اکنون با اعلام برنامه های گسترده ترتغلیظ اورانیوم از سوی رژیم و محدودتر کردن بازدید کارگزاران بین المللی از تاسیسات ایران، بازی مرگبار تر شده است.
لازم است به این پرسش بپردازیم: که تحریم های اقتصادی یکجانبه از سوی آمریکا تا چه حد می توانند گسترش یابد ؟ یا، کدام تحریم های دیگر از سوی سازمان ملل متحد می تواند مورد قبول روسیه و چین قرار بگیرد؟ به بیان دیگر، درحالی که سیاست خارجی آمریکا و فشار های بین المللی به حداکثرممکن خود نزدیک میشوند، دولتی که رئیس آن منکر هولوکاست است ومیگوید که اسرائیل باید از نقشه جهان پاک شود ، هر لحظه به بمب اتم نزدیکتر میشود.
از یک سو برداشته شدن دو عامل بازدارندۀ جمهوری اسلامی، طالبان و صدام، و از سوی دیگر به انتها رسیدن راه حل های دیپلماتیک و فشار های اقتصادی ، برای بسیاری چنین مینماید که امروز گزینه های آمریکا در قبال جمهوری اسلامی به جنگ یا تسلیم محدود شده است. تسلیم، این روزها نام و تعبیر تازه ای پیدا کرده: «به سوی خود کشیدن و بازداشتن».
اگر قادر بودیم که چین را به سوی خود جلب کنیم تا از ویتنام خارج شویم چرا نمی توانیم جمهوری اسلامی را همراه کنیم تا بتوانیم از عراق خارج شویم؟ این پرسشی بود که توسط یکی از اعضای شورای روابط خارجی در سنای آمریکا مطرح شد و برخی از سناتور ها را به تفکر عمیقی فرو برد. اگر قادر به بازداشتن اتحاد شوروی شدیم، چرا نتوانیم یک جمهوری اسلامی اتمی را درآینده بازداریم؟ این نیز برای سران جمهوری اسلامی آهنگی بسیار خوش نوا است که این روزها در واشنگتن نواخته میشود. شاید اینها همه ناشی از روحیه یاس و نومیدی از شرایط عراق باشد. اما تعداد سیاستگذارانی که بحث تسلیم و خطرات ناشی از آن را عمیقا درک کنند و درگیر بحث های موازی و انحرافی نشوند انگشت شمار است.
کوتاه نگاهی به تاریخ معاصر کافی است تا درک کنیم که توافق های هنری کیسینجر با چین و همکاری های متعاقب آمریکا و چین بر این اصل استوار بود که چین از اتحاد شوروی احساس خطر جدی میکرد. کیسینجر آگاهی کامل داشت و میدانست که چنین خطری بسیار جدی است ، بخصوص وقتی که لئونید برژنف از نیکسون خواست که در صورت وقوع جنگ اتمی بین چین و شوروی ، آمریکا بی طرف باقی بماند. چنین شرایطی اکنون وجود ندارند. جمهوری اسلامی از جانب دولت سومی احساس خطر نمیکند چه رسد به اینکه به آمریکا به عنوان ناجی خود نگاه کند.
در چنین تحریفی از واژۀ تسلیم، بحث « بازداشتن» درمورد جمهوری اسلامی از بار منطقی کمتری بهره مند است ولی نیاز به توضیح بیشتری دارد. در زمان جنگ سرد، سیاست بازداری موجب امتیازی برای غرب بود. نیروهای غیراتمی پیمان ورشو از کمیت بیشتری برخوردار بودند که بازدارندگی دو جانبۀ اتمی آنرا خنثی میکرد، اما در خلیج فارس، این نیروهای غیراتمی آمریکاست که از برتری قابل توجهی برخوردار است. اگر جمهوری اسلامی به بمب اتمی دست یابد، آن برتری را خنثی کرده و تحت سپراتمی دستش برای اعمال خشونت های با شدت پائین (بخوانید تروریسم) باز خواهد شد، آنگاه جمهوری اسلامی میتواند با عملیات چریکی مستقیم و غیرمستقیم (توسط حماس، حزب الله، ارتش مهدی، بدر و امثالهم) به مسئولیتی که تحت قانون اساسی اش دارد برای صدورانقلاب اسلامی بپردازد.
در حالیکه متخصصان امور خاورمیانه، یکی پس از دیگری، به سران کنگره آمریکا تسلی می دهند که جمهوری اسلامی قابل بازدارندگی است، من نشنیده ام که کسی گوشزد کند که حتی در بهترین حالت، نتیجه چنین سیاست هائی رها کردن عوامل تروریسم از قید و بند است ، چه برسد به بدترین حالت! به نظر نمیرسد که متصدیان قوۀ مجریه نیز قادر بوده اند تا رهبران کنگره را از چنین نظرات گمراه کننده بر حذر دارند. شاید به این دلیل که آمادگی پرداختن به مسائلی که توسط دولتهای غیر متعارف پدید می آیند را ندارند. سیاستگذاری خارجی آمریکا بدست وزارت خارجه است که دیپلماسی را خوب می شناسد و وزارت دفاع که جنگ را. هر دو نهاد بازمانده عصری هستند که سیاست بین المللی را در سیاست بین دول خلاصه میکرد، که این با واقعیت های جهان پس از جنگ جهانی دوم مطابقت داشت – ولی نه با دنیای امروز، نه دنیای پس از جنگ سرد.
ساخت و ترکیب وزارتخانه های دفاع و خارجه ، آمادگی لازم برای پشتیبانی از انقلابهای مخملی را ندارد، انقلابهائی که موفق ترین نوع تحول مثبت و دموکراتیک در جهان پس از اواخرجنگ سرد بوده اند. مشکل اینجاست که آمریکا اداره سومی برای تدوین سیاست خارجی ندارد، اداره ای که درک عمیقی از شرایط مردم در کشور های در حال گذار به دموکراسی و تعامل با آنانرا داشته باشد، نه فقط توان تعامل و یا رویارویی با دولت های آنها که در بسیاری از موارد فقط با سرکوبی و تهدید صلح میتوانند به حیات خود ادامه دهند.
آیا هیچ امیدی نیست؟ آیا باید به همان راه حل یا جنگ یا تسلیم برگردیم؟ ابدا.
هنوز توجه کافی به بزرگترین متحد جهان غرب در دنیای اسلام معطوف نشده است: مردم ایران. سه گروه اجتماعی ایرانی یعنی زنان، جوانان و اقوام و چهار گروه حرفه ای متشکل ازفرهنگیان، وکلای دادگستری، روزنامه نگاران و کارگران صنعتی در خط اول اعتراض بر علیه جمهوری اسلامی بوده اند. شهرهای مهم ایران، مانند، تبریز و مشهد و سنندج روز ها از کنترل رژیم خارج بوده اند. دلیل اصلی اینکه هنوزمردم ایران برجمهوری اسلامی پیروز نشده اند، این است که توانائی ارتباط با یکدیگر و با جهان خارج را ندارند.
در درون ایران، کنترل کامل وسائل ارتباط جمعی در دست دولت است. حتی وبلاگ نویس های ایرانی که دامنه مخاطبینشان بسیار محدود است ، در معرض تهدید دائم و دستگیری قرار دارند چه رسد به روزنامه نگاران. تعداد روزنامه نگاران در بند ایرانی از هر کشور دیگر در خاورمیانه بیشتر است. مهمترین ابزاری که مبارزین آزادیخواه ایرانی به آن نیاز دارند وسایل ارتباط جمعی است که آنها ها را با هم مرتبط کند. در ایران هزاران حلقۀ مبارزه و اعتراض وجود دارد که ازوسایل ارتباطی که آنان را بهم وصل کند برخوردارنیستند. از آنجا که حکومت اسلامی به چنین وسیله ارتباط جمعی درداخل کشور اجازه فعالیت نخواهد داد، الزاما باید با بهره گیری ازتکنولوژی مدرن آن حلقه های اعتراض را از خارج ازکشور بهم وصل کرد.
همانگونه که برخی از شما آگاهید، چندین وسیله ارتباط ویدیوئی آماتور با بودجه های بسیار ناچیز در غرب وجود دارد که به سوی ایران برنامه پخش میکنند. اما آنها حتی بودجه کافی برای پخش فیلم های قدیمی را هم ندارند چه رسد به اینکه برنامه های موثر تولید کنند.
برنامه های رادیو تلویزیونی صدای آمریکا و برنامه تلویزیونی بی بی سی نیز، که قرار است بزودی برقرار شود، بسیار بهبود پیدا کرده است اما ماموریت دولتی و بوروکراسی محتاط آنها مانع تاثیر جدی بر روند تحولات ایران میباشد.
آنچه که به آن نیاز است برنامه های قابل توجه و جذابی است که با گزارشهای دقیق از نیاز ها، نارضایتی ها و مبارزات زنان ، جوانان، اقوام ایرانی و گروه های حرفه ای، توجه مردم را به خود جلب کند. تکنولوژی مدرن ارتباط دو طرفه میان مبارزان سیاسی را بسیار آسان تر کرده است. این همان چیزی است که بسیج عمومی مردم ایران را ممکن خواهد کرد. مردمی که بدون حضور آنان در صحنه، راهی بجز جنگ یا تسلیم ممکن نیست.
من از هر فرصتی استفاده میکنم تا اقدام نظامی بر علیه کشورم را رد کنم. من علیه جنگ و خونریزی هستم. امیدوارم که شما نیز مانند من فکر کنید. همچنین نمیتوانم تصور کنم که شما با تسلیم هم موافق باشید. پس گزینه هایی بجز تغییر رژیم یا تغییر رفتار باقی نمی ماند ولی همانطور که قبلا به آن اشاره کردم این گزینشی بدون تفاوت بدین معنا که در عمل راه رسیدن به هر دو یکی است: فعال شدن مردم ایران درمقابل جمهوری اسلامی.
همانند سایر رهبران توتالیتر، رهبرجمهوری اسلامی نیز، هر بامداد نگران روحیه و انسجام ایدئولوژیک نیروهای سرکوب خود است که مبادا از هم گسیخته شوند. برای حفظ این روحیه، وی ناچار است مواضع قاطع در قبال رقبای ایدئولوژیکی خود بگیرد. یعنی دموکراسی های لیبرال بطور کلی و آمریکا و اسرائیل بطور خاص.
تفکر آنجهانی وعدم مسئولیت وی به این جهان باعث خواهد شد که تا تصادم نهایی، همچنان به رفتار کنونی خود ادامه دهد. رفتار وی تغییر نخواهد کرد مگر اینکه با وحشتی بزرگتر روبرو شود: روزی که مردم ایران دست در دست یکدیگر بر علیه استبداد حرکت کنند.
برخلاف نظریه پردازان فراموشکار غربی، او به نیکی آگاه است که مردم ایران بار ها رژیم حکومتی خود را تغییر داده اند. حتی زمانی که دلایل بسیار کمتری برای آن داشتند. او به دقت نگران نشانه های تکرار تاریخ است. به محض اینکه این علائم را دید، رفتار خود را نیز تغییر خواهد داد.
از همین روی، ایده آلیسم و واقع گرائی، تغییر رژیم یا تغییر رفتار ، به سیاست های مختلفی نمی انجامند، بلکه لازمۀ همۀ آنها یک سیاست است: پشتیبانی از، و نیرو مند تر کردن مردم ایران. این ماموریت زندگی من است. از شما میخواهم که من را در این امر یاری کنید، با تشکر از وقتی که با من گذراندید
.