يك صحنه از سه نگاه
سایت آفتابکاران
يادآوري:
«حبيب» ياري است كه دار از او سربلند است. ياري كه تصوير تكاندهنده بهدارآويختهاش بيش از بيست و اندي سال است افشاگر ماهيت ددمنش آخوندهاي خونريز و سفاك در سطح جهاني است. سندي گويا و غيرقابلانكار. افشاگر و عبرتآموز. غرورآفرين و انگيزاننده.
در بيستوششم شهريور ماه1360 بود كه لاجوردي جلاد بسياري از مجاهدان و ديگر اسيران در اوين را براي ديدن صحنه به دار آويخته حبيب بردند. اما برخلاف خامخياليهاي دژخيم اين حبيب بود كه پاياننامه زندگيش را رقم زند. عكاس صحنه تصويري را ثبت كرد كه با هربار نگاه به آن ميتوان زمزمه كرد تاريخ را نه لاجورديها كه حبيبها مينويسند. حبيب كه جرمي جز «هويداكردن اسرار» نداشت، آخرين برگ دفتري را نوشت كه براي همه ما و همه كساني كه چشمي به فردا دارند آموزنده و انگيزاننده است. اما واقعيت اين است كه آن صحنه تاريخي را تنها حبيب نبود كه آفريد. «حبيب بردار» پرچم انبوه مجاهدان و اسيران قهرمان ديگري بود كه به ديدار اين صحنه برده شدند. آنان، كه بسياري ديگرشان در روزها و سالهاي بعد به حبيب پيوستند، نسلي را به نمايش گذاشتند كه از مرگ عبور كرده است. نسلي كه از طناب دار نميهراسد، مرعوب خفقان نيست و براي آزادي حاضر است نه سالهاي سال كه اگر لازم باشد قرنهاي قرن با هفت عصا و كفش آهني راهها و سنگلاخها را پشت سر بگذارد. بيشك تمام مجاهديني كه بعد از حبيب بر طناب دار بوسه زدند، از سي هزار مجاهد قتلعامشده در تابستان67، تا حجت زماني و تمامي مجاهديني كه تا سرنگوني اين رژيم پليد و خونريز بردار شقاوت آونگ خواهند شد، از تبار شكوفايي و زيبايي هستند. نسلي كه خرمن خرمن بر باد ميروند اما دمن دمن ميرويند و تمام فرداهاي ميهن را گلباران ميكنند.
آن صحنه، اكنون، نزديك به بيستوشش سال است كه غبار روزها و شبهاي اوين را به رخ دارد. اما حاشا كه ذرهيي از اين غبار بردامن نام و راه حبيب نشسته باشد. تصوير رقصان حبيب بردار هرروز بيشتر ميدرخشد. متقابلاً اين لاجوردي سردژخيم اوين، همراه مربي و مرشد رسوايش خميني دجال در قعر دوزخي جانسوز و پرشراره جاي گرفته است. بنابراين ما با ديدي گستردهتر ميتوانيم درباره نسل پايدار «حبيب» و تبار لعنتزده «لاجوردي» قضاوت كنيم.
آنچه كه ذيلا ملاحظه ميكنيد نگاههايي است از سه زاويه گوناگون به صحنهيي كه در 26شهريور1360 در زندان اوين خلق شد.
از كتاب «خوب نگاه كنيد، راستكي است» نوشته پروانه عليزاده
… نيمساعتي گذشته بود كه پاسداري آمد و پرسيد تو را كي دستگير كردهاند. گفتم ديشب. كجا دستگير شدهاي؟ در خانه. به چه جرمي؟ حواب دادم مرا براي چند سؤال به اينجا آوردهاند. گفت چشمهايت را ببند و بيا. چشمهايم را با همان چشمبند دستكاريشده بستم. از سلول خارج شدم و به دنبال پاسدار به راه افتادم. كمي كه رفتيم به نقطهيي رسيديم كه چند پسر با پاهاي مجروح روي زمين نشسته بودند. پاسدار آنها را بلند كرد و پشت سر هم رديف كرد و مرا كه تنها دختر آن جمع بودم در آخر صف قرار داد. بعد كت يكي از پسرهاي زنداني را به دستم داد و گفت سفت بگيرش.
ما را دسته جمعي بهراه انداختند و وارد حياط اوين كردند. من اين امتياز را داشتم كه دستكم ميتوانستم از لاي درزهاي چشمبند دوروبر خودم را ببينم. اما من هم مثل بقيه از اين كه كجا ميرويم و چه چيزي در انتظارمان است بيخبر بودم. در حياط از هر طرف رفتوآمد بود. صفهاي متعددي از زندانيها، كه هر يك را پاسداري از اين قسمت به آن قسمت زندان ميكشانيد، در حركت بودند. در گوشهيي از محوطه، آسايشگاه سربازان نگهبان زندان بود. ظاهراً ساعت استراحت سربازها بود. همانطور كه مشغول انجام كارهاي خودشان بودند ما را زير نگاههاي بيتفاوتشان گرفته بودند.
هوا آفتابي بود اما دل من شور ميزد و دلشورهام را سروصداهايي كه هر لحظه بيشتر ميشد، تشديد ميكرد. پيشتر كه رفتيم صداها تبديل به فريادها و شعارهاي واضحي شد كه آن روزها آشنا بود؛ مرگ بر منافق با آرم مجاهد، مرگ بر رجوي، درود بر خميني… مسافت نسبتاً زيادي را در ميان اين فريادها و شعارهاي فزاينده طي كرديم تا بالاخره به محوطهيي رسيديم پر از دختر و پسر چشمبندزده، ايستاده يا نشسته كه دورتادورشان را پاسدارهاي مراقب گرفته بودند. به ما هم دستور توقف دادند. در همين موقع دختر پاسداري كه گويا مسئول آشپزخانه بود، چون بوي قرمهسبزي ميداد، به من نزديك شد. چادر بر سر نداشت و فقط روسري و مانتو پوشيده بود. سرش را نزديكم آورد و گفت الان چيزي ميبيني كه بلافاصله توبه ميكني. بيا و به جوانيت رحم كن و هر چه داري بگو. چيزي نگفتم، اما دلشورهام از آنچه كه ميتوانست در انتظارمان باشد بيشتر شد.
اكنون ديگر تنها صداي فرياد و شعار نبود، صداي ضجه و گريههايي كه تا آن موقع برايم ناآشنا بود صداهاي اولي را تحتالشعاع قرار ميداد. در اين موقع بود كه گفتند چشمبندهايتان را پايين بكشيد و فقط به روبهروي خود نگاه كنيد. صحنهيي فجيع ناگهان در برابر چشم دهها زنداني پديدار شد. يك لحظه بهت و سپس جيغ و نعره و ضجه. آنچه را به چشم ميديديم نميتوانستيم باور كنيم. بيشتر به كابوس ميمانست تا واقعيت. پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب ميخورد. دستهاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مينمود. موهاي كوتاه و سبيلهاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار طناب دار كبود شده و سرش آرام بهپهلو خميده بود.
در كنار جسد، مردي در لباس پاسدارها بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سال داشت، با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نميشد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهرهيي بيحالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه گويي لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه ميكند، با چوب خود جسد را ميچرخاند و با صداي خشك و بيتفاوت تكرار ميكرد: «خوب نگاه كنيد، راستكي است». گويا او نيز ميدانست كه اين صحنه كريه چقدر باورنكردني است. روي تكه مقوايي كه بر سينه جسد نصب كرده بودند، با دستخطي بچگانه نوشته شده بود: حبيبالله اسلامي.
از نوشته جواد شفايي:
… تازه دستگير شده بودم. يك روز متوجه شدم كه در كريدور ساختمان مركزي اوين همهمه و سروصداي عجيبي بهپا شده. صداي يك نفر را ميشنيديم كه اعلام ميكرد كه هر كس ميخواهد اعدام يك جاني را ببيند دستش را بالا كند. از عكسالعمل وحشيانه مأموران متوجه شديم كه ظاهراً كسي داوطلب اين كار نشده. او ادامه داد: «اينها را بلند كنيد و بياوريد» آنگاه ما را در حالي كه هر كسي دستش را برروي شانه نفر جلوي خود گذاشته بود از ساختمان مركزي خارج كردند و روي پلهها نشاندند. از ما خواستند چشمبندهايمان را بازكنيم. ولي هيچكس حق` نداشت پشت سرش را نگاه كند. بعداً فهميديم كه بازجوها معمولاً در صفهاي عقب ميايستند و نميخواهند آنها را بشناسيم! درمقابل ما تعدادي مزدور مسلح ايستاده بود. كمي آن طرفتر لاجوردي ملعون ايستاده بود و در سمت چپش مجاهد شهيد حبيبالله اسلامي قرار داشت. استوار بود و مصمم، با دستاني باندبيچيشده. لاجوردي نعره ميكشيد و ميگفت اين منافق تعدادي از برادران حزباللهي ما را بهشهادت رسانده و ما امروز او را درمقابل خانوادههاي شهدا به سزاي اعمالش ميرسانيم! نعرههاي او گوشهايمان را بهشدت آزرده ميكرد. او ادامه داد كه اگر كسي امروز در پيشگاه اين خانوادههاي شهدا توبه كند و برگردد ما با آغوش باز از اواستقبال خواهيم كرد. اما اگر بخواهيد بر سرمواضعتان بايستيد به اندازه بال مگس هم به شما رحم نخواهيم كرد. آنگاه با قرائت كيفرخواست، حبيب را بالاي سكويي بردند كه طناب دار از آن آويزان بود. اما قبل از اين كه آنها فرصت پيدا كنند طناب را بر گردنش بيندازند حبيب سرش را جلو برد و درون حلقه طناب دار فرو برد. يكي از مزدوران او را هل داد و لحظاتي بعد بيكر بيجان حبيب بر فرازدار معلق بود.
از خاطرات محمود رويايي
...بعد از چند دقيقه وارد صفي شدم كه به سمت محوطه ميرفت، هيچ نميدانستيم مسيرمان كجاست. دقايقي بعد وارد محوطهيي شدم كه صداي همهمه و عربده و شعار از هر طرف به گوش ميرسيد. در هر لحظه، احتمالي و تصويري در ذهنم جوانه ميزد و محو ميشد: «ميبريم پيش دوستت» يعني كجا؟
به محض شنيدن شعار «مرگ بر منافق»،جمله اول بازجو كه گفت «امروز راحتت ميكنم» و «وصيتنامهات رو بنويس» همه تصاوير و پندارهاي قبليم از بين رفت. مطمئن شدم براي اعدام مي رويم. از اين كه ديگر بازجويي نميشدم خوشحال بودم. قبل از اينكه به مركز تجمع شعاردهندگان برسم از زير چشمبند متوجه رفت و آمد و ترافيك سنگين زندانيان در همين منطقه شدم. كمي جلوتر رفتم پاسداري كه همراهمان بود، گفت: همينجا بشين. لحظهيي بعد صدايي كه احتمالاً از بلندگوي دستي پخش ميشد، در فضا پيچيد:
ـ منافق اگه زير سنگم باشه نميتونه از دست عدالت فرار كنه، چشم بنداتونو بردارين عاقبت كارتون رو ببينين. اين آخر نفاقه!.
چشمبندم را برداشتم. پيكري آرام و پاك از درخت آويزان بود. هنوز لبخندي كوچك بر لب و زخمي بزرگ در دل داشت. پايش را با درد بسته بودند. دستش شكسته، صورتش خسته و طنابي به ضخامت همه نامرديهاي جهان در گردنش نشسته بود.
پاسداران يك ريز فحش ميدادند و عربده ميكشيدند. محوطه اوين با باغچههاي زرد و بيحال و درختهاي سرد و كهنهاش صحنه رجزخواني و نالههاي شوم شغالان شده بود كه زندانيان را به شعار عليه همه نجابت زندگي كه بردار ميدرخشيد فراميخواندند...
«حبيب» ياري است كه دار از او سربلند است. ياري كه تصوير تكاندهنده بهدارآويختهاش بيش از بيست و اندي سال است افشاگر ماهيت ددمنش آخوندهاي خونريز و سفاك در سطح جهاني است. سندي گويا و غيرقابلانكار. افشاگر و عبرتآموز. غرورآفرين و انگيزاننده.
در بيستوششم شهريور ماه1360 بود كه لاجوردي جلاد بسياري از مجاهدان و ديگر اسيران در اوين را براي ديدن صحنه به دار آويخته حبيب بردند. اما برخلاف خامخياليهاي دژخيم اين حبيب بود كه پاياننامه زندگيش را رقم زند. عكاس صحنه تصويري را ثبت كرد كه با هربار نگاه به آن ميتوان زمزمه كرد تاريخ را نه لاجورديها كه حبيبها مينويسند. حبيب كه جرمي جز «هويداكردن اسرار» نداشت، آخرين برگ دفتري را نوشت كه براي همه ما و همه كساني كه چشمي به فردا دارند آموزنده و انگيزاننده است. اما واقعيت اين است كه آن صحنه تاريخي را تنها حبيب نبود كه آفريد. «حبيب بردار» پرچم انبوه مجاهدان و اسيران قهرمان ديگري بود كه به ديدار اين صحنه برده شدند. آنان، كه بسياري ديگرشان در روزها و سالهاي بعد به حبيب پيوستند، نسلي را به نمايش گذاشتند كه از مرگ عبور كرده است. نسلي كه از طناب دار نميهراسد، مرعوب خفقان نيست و براي آزادي حاضر است نه سالهاي سال كه اگر لازم باشد قرنهاي قرن با هفت عصا و كفش آهني راهها و سنگلاخها را پشت سر بگذارد. بيشك تمام مجاهديني كه بعد از حبيب بر طناب دار بوسه زدند، از سي هزار مجاهد قتلعامشده در تابستان67، تا حجت زماني و تمامي مجاهديني كه تا سرنگوني اين رژيم پليد و خونريز بردار شقاوت آونگ خواهند شد، از تبار شكوفايي و زيبايي هستند. نسلي كه خرمن خرمن بر باد ميروند اما دمن دمن ميرويند و تمام فرداهاي ميهن را گلباران ميكنند.
آن صحنه، اكنون، نزديك به بيستوشش سال است كه غبار روزها و شبهاي اوين را به رخ دارد. اما حاشا كه ذرهيي از اين غبار بردامن نام و راه حبيب نشسته باشد. تصوير رقصان حبيب بردار هرروز بيشتر ميدرخشد. متقابلاً اين لاجوردي سردژخيم اوين، همراه مربي و مرشد رسوايش خميني دجال در قعر دوزخي جانسوز و پرشراره جاي گرفته است. بنابراين ما با ديدي گستردهتر ميتوانيم درباره نسل پايدار «حبيب» و تبار لعنتزده «لاجوردي» قضاوت كنيم.
آنچه كه ذيلا ملاحظه ميكنيد نگاههايي است از سه زاويه گوناگون به صحنهيي كه در 26شهريور1360 در زندان اوين خلق شد.
از كتاب «خوب نگاه كنيد، راستكي است» نوشته پروانه عليزاده
… نيمساعتي گذشته بود كه پاسداري آمد و پرسيد تو را كي دستگير كردهاند. گفتم ديشب. كجا دستگير شدهاي؟ در خانه. به چه جرمي؟ حواب دادم مرا براي چند سؤال به اينجا آوردهاند. گفت چشمهايت را ببند و بيا. چشمهايم را با همان چشمبند دستكاريشده بستم. از سلول خارج شدم و به دنبال پاسدار به راه افتادم. كمي كه رفتيم به نقطهيي رسيديم كه چند پسر با پاهاي مجروح روي زمين نشسته بودند. پاسدار آنها را بلند كرد و پشت سر هم رديف كرد و مرا كه تنها دختر آن جمع بودم در آخر صف قرار داد. بعد كت يكي از پسرهاي زنداني را به دستم داد و گفت سفت بگيرش.
ما را دسته جمعي بهراه انداختند و وارد حياط اوين كردند. من اين امتياز را داشتم كه دستكم ميتوانستم از لاي درزهاي چشمبند دوروبر خودم را ببينم. اما من هم مثل بقيه از اين كه كجا ميرويم و چه چيزي در انتظارمان است بيخبر بودم. در حياط از هر طرف رفتوآمد بود. صفهاي متعددي از زندانيها، كه هر يك را پاسداري از اين قسمت به آن قسمت زندان ميكشانيد، در حركت بودند. در گوشهيي از محوطه، آسايشگاه سربازان نگهبان زندان بود. ظاهراً ساعت استراحت سربازها بود. همانطور كه مشغول انجام كارهاي خودشان بودند ما را زير نگاههاي بيتفاوتشان گرفته بودند.
هوا آفتابي بود اما دل من شور ميزد و دلشورهام را سروصداهايي كه هر لحظه بيشتر ميشد، تشديد ميكرد. پيشتر كه رفتيم صداها تبديل به فريادها و شعارهاي واضحي شد كه آن روزها آشنا بود؛ مرگ بر منافق با آرم مجاهد، مرگ بر رجوي، درود بر خميني… مسافت نسبتاً زيادي را در ميان اين فريادها و شعارهاي فزاينده طي كرديم تا بالاخره به محوطهيي رسيديم پر از دختر و پسر چشمبندزده، ايستاده يا نشسته كه دورتادورشان را پاسدارهاي مراقب گرفته بودند. به ما هم دستور توقف دادند. در همين موقع دختر پاسداري كه گويا مسئول آشپزخانه بود، چون بوي قرمهسبزي ميداد، به من نزديك شد. چادر بر سر نداشت و فقط روسري و مانتو پوشيده بود. سرش را نزديكم آورد و گفت الان چيزي ميبيني كه بلافاصله توبه ميكني. بيا و به جوانيت رحم كن و هر چه داري بگو. چيزي نگفتم، اما دلشورهام از آنچه كه ميتوانست در انتظارمان باشد بيشتر شد.
اكنون ديگر تنها صداي فرياد و شعار نبود، صداي ضجه و گريههايي كه تا آن موقع برايم ناآشنا بود صداهاي اولي را تحتالشعاع قرار ميداد. در اين موقع بود كه گفتند چشمبندهايتان را پايين بكشيد و فقط به روبهروي خود نگاه كنيد. صحنهيي فجيع ناگهان در برابر چشم دهها زنداني پديدار شد. يك لحظه بهت و سپس جيغ و نعره و ضجه. آنچه را به چشم ميديديم نميتوانستيم باور كنيم. بيشتر به كابوس ميمانست تا واقعيت. پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب ميخورد. دستهاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مينمود. موهاي كوتاه و سبيلهاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار طناب دار كبود شده و سرش آرام بهپهلو خميده بود.
در كنار جسد، مردي در لباس پاسدارها بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سال داشت، با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نميشد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهرهيي بيحالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه گويي لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه ميكند، با چوب خود جسد را ميچرخاند و با صداي خشك و بيتفاوت تكرار ميكرد: «خوب نگاه كنيد، راستكي است». گويا او نيز ميدانست كه اين صحنه كريه چقدر باورنكردني است. روي تكه مقوايي كه بر سينه جسد نصب كرده بودند، با دستخطي بچگانه نوشته شده بود: حبيبالله اسلامي.
از نوشته جواد شفايي:
… تازه دستگير شده بودم. يك روز متوجه شدم كه در كريدور ساختمان مركزي اوين همهمه و سروصداي عجيبي بهپا شده. صداي يك نفر را ميشنيديم كه اعلام ميكرد كه هر كس ميخواهد اعدام يك جاني را ببيند دستش را بالا كند. از عكسالعمل وحشيانه مأموران متوجه شديم كه ظاهراً كسي داوطلب اين كار نشده. او ادامه داد: «اينها را بلند كنيد و بياوريد» آنگاه ما را در حالي كه هر كسي دستش را برروي شانه نفر جلوي خود گذاشته بود از ساختمان مركزي خارج كردند و روي پلهها نشاندند. از ما خواستند چشمبندهايمان را بازكنيم. ولي هيچكس حق` نداشت پشت سرش را نگاه كند. بعداً فهميديم كه بازجوها معمولاً در صفهاي عقب ميايستند و نميخواهند آنها را بشناسيم! درمقابل ما تعدادي مزدور مسلح ايستاده بود. كمي آن طرفتر لاجوردي ملعون ايستاده بود و در سمت چپش مجاهد شهيد حبيبالله اسلامي قرار داشت. استوار بود و مصمم، با دستاني باندبيچيشده. لاجوردي نعره ميكشيد و ميگفت اين منافق تعدادي از برادران حزباللهي ما را بهشهادت رسانده و ما امروز او را درمقابل خانوادههاي شهدا به سزاي اعمالش ميرسانيم! نعرههاي او گوشهايمان را بهشدت آزرده ميكرد. او ادامه داد كه اگر كسي امروز در پيشگاه اين خانوادههاي شهدا توبه كند و برگردد ما با آغوش باز از اواستقبال خواهيم كرد. اما اگر بخواهيد بر سرمواضعتان بايستيد به اندازه بال مگس هم به شما رحم نخواهيم كرد. آنگاه با قرائت كيفرخواست، حبيب را بالاي سكويي بردند كه طناب دار از آن آويزان بود. اما قبل از اين كه آنها فرصت پيدا كنند طناب را بر گردنش بيندازند حبيب سرش را جلو برد و درون حلقه طناب دار فرو برد. يكي از مزدوران او را هل داد و لحظاتي بعد بيكر بيجان حبيب بر فرازدار معلق بود.
از خاطرات محمود رويايي
...بعد از چند دقيقه وارد صفي شدم كه به سمت محوطه ميرفت، هيچ نميدانستيم مسيرمان كجاست. دقايقي بعد وارد محوطهيي شدم كه صداي همهمه و عربده و شعار از هر طرف به گوش ميرسيد. در هر لحظه، احتمالي و تصويري در ذهنم جوانه ميزد و محو ميشد: «ميبريم پيش دوستت» يعني كجا؟
به محض شنيدن شعار «مرگ بر منافق»،جمله اول بازجو كه گفت «امروز راحتت ميكنم» و «وصيتنامهات رو بنويس» همه تصاوير و پندارهاي قبليم از بين رفت. مطمئن شدم براي اعدام مي رويم. از اين كه ديگر بازجويي نميشدم خوشحال بودم. قبل از اينكه به مركز تجمع شعاردهندگان برسم از زير چشمبند متوجه رفت و آمد و ترافيك سنگين زندانيان در همين منطقه شدم. كمي جلوتر رفتم پاسداري كه همراهمان بود، گفت: همينجا بشين. لحظهيي بعد صدايي كه احتمالاً از بلندگوي دستي پخش ميشد، در فضا پيچيد:
ـ منافق اگه زير سنگم باشه نميتونه از دست عدالت فرار كنه، چشم بنداتونو بردارين عاقبت كارتون رو ببينين. اين آخر نفاقه!.
چشمبندم را برداشتم. پيكري آرام و پاك از درخت آويزان بود. هنوز لبخندي كوچك بر لب و زخمي بزرگ در دل داشت. پايش را با درد بسته بودند. دستش شكسته، صورتش خسته و طنابي به ضخامت همه نامرديهاي جهان در گردنش نشسته بود.
پاسداران يك ريز فحش ميدادند و عربده ميكشيدند. محوطه اوين با باغچههاي زرد و بيحال و درختهاي سرد و كهنهاش صحنه رجزخواني و نالههاي شوم شغالان شده بود كه زندانيان را به شعار عليه همه نجابت زندگي كه بردار ميدرخشيد فراميخواندند...