29 October 2006

پرويز صياد: سمفوني زيره به كرمان

در رابطه با حضور اركستر سمفونيك جمهوري اسلامي كه هفتاد‌ نوازنده مرد با پيراهن يقه ننه حسني را شامل مي شد به علاوه دوازده زن چارقد به سر، فقط شهردار "اسنابروك" نبود كه در نطق افتتاحيه اش با شگفتي مي گفت: "من اصلا تا همين امشب باور نمي كردم اركستر سمفوني جمهوري اسلامي در شهر ما برنامه اجرا كند."


سمفوني زيره به كرمان


پرويز صياد


يك هزار و چهارصد نفر بنابه گزارش پژمان اكبرزاده در سايت "زمانه" راديوي فارسي زبان فعال در هلند به تماشاي اركستر سمفونيك جمهوري اسلامي به تالار شهر "اوسنابروك" آلمان رفته بودند. بعضي از ايراني هاي ساكن شهرهاي اطراف آشنايان آلماني خود را كشان كشان آورده بودند به فستيوال (Morgen Land) تا بهشان ثابت كنند ولي فقيه و مليجكش همه درآمد نفتي كشور اسلامي را خرج ترور و تروريست پروري نمي كنند بخشي را هم براي تسكين عقده فخرفروشي ما ايرانيان خارج كشور هم شده به فرهنگ و هنر صادراتي اختصاص مي دهند. همين بذل و بخشش هاي گهگاهي از كيسه خليفه است كه هنرشناسان و فضلاي غربي صلح طلب را به هيجان مي آورد تا مثل Daniel Barenboim (باران بويم) موسيقيدان برجسته در بروشور اركستر اسلامي بنويسد: "يك گفت وگو و تبادل فرهنگي صميمانه بين ملت ها ــ (به خرج دولت ها البته) ــ بويژه زماني كه گفت وگو در سطوح سياسي با مشكلاتي روبروست، از معنا و مفهوم خاصي برخوردار است. به همين دليل ديدار با نوازندگان اركستر سمفونيك تهران نه تنها براي دوستداران و دست اندركاران موسيقي در آلمان بلكه براي همه انسان هايي كه چه در اينجا چه در ايران براي بشريت سرنوشت مشتركي قائلند، از مفهوم ويژه اي برخوردار است."

اين "مفهوم ويژه" يعني اگر مذاكرات سياسي به ابقاي ديكتاتوري مذهبي موجود نيانجاميد، افكار عمومي به رهبران سياسي فشار بياورد كه: شما با ممالك اسلامي ديگر مثل عربستان سعودي، كويت، اردن و غيره كه نه سينماي صادراتي دارند و نه اركستر سمفونيك صادراتي، كنار مي آييد، آن وقت چوب لاي چرخ اين يكي که هم صنعت سينماي متفاوت دارد و هم اركستر سمفونيك مي گذاريد؟

معلوم نيست اين استاد فرهيخته اگر در آلمان نازي هم همين قدر استاد فرهيخته بود، و اركستر سمفونيك برلين در فرانسه برنامه اجرا مي كرد، همينجور فرهيختگي به كار مي برد يا نه؟ به هر حال جان كلام استاد صلح جوي فرهيخته در دفترچه معرفي اركستر سمفونيك ارسالي نشان مي دهد اين رويداد شعف برانگيز فرهنگي خيلي بيش از آنچه فرهنگي و هنري باشد، سياسي ست.

در رابطه با حضور اركستر سمفونيك جمهوري اسلامي كه هفتاد‌ نوازنده مرد با پيراهن يقه ننه حسني را شامل مي شد به علاوه دوازده زن چارقد به سر، فقط شهردار "اسنابروك" نبود كه در نطق افتتاحيه اش با شگفتي مي گفت: "من اصلا تا همين امشب باور نمي كردم اركستر سمفوني جمهوري اسلامي در شهر ما برنامه اجرا كند."

معدل نظرات تماشاگران غيرايراني را كه مي گرفتي ضمن حمايت هاي تشويق آميز، اين حضور و اجراي غيرمنتظره را خيلي "Strange" يا "بسيار عجيب" توصيف مي كردند. آقاي محمدمهدي آخوندزاده سفير جمهوري اسلامي در آلمان هم در سخنان خود ضمن برشمردن اهميت برگزاري كنسرت از مشكلات كار و جور كردن سفر مي گفت، در حالي كه جا داشت اين مشكلات را فرد فرد نوازنده ها كه بدون ممارست و تمرين كافي فقط براي خالي نبودن عريضه تبليغاتي به اين سفر سياسي ــ فرهنگي فرستاده شده بودند، بگويند.

مطابق با گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) نادر مشايخي رهبر اركستر، پيش از سفر در يك مصاحبه مطبوعاتي گفته بود: "مي خواهم از راه اين كنسرت توجه افكار عمومي جهان را به جنايات اسرائيل در لبنان جلب كنم"!

اما بعد از اجراي كنسرت، در مصاحبه اي كه در آلمان به عمل آمد، ورق به كلي برگشت. در اين مصاحبه كه به گزارش پژمان اكبرزاده "با توجه به پرسش هاي اندك خبرنگاران، بسيار كوتاه بود"، يك روزنامه نگار ايراني ساكن اروپا از رهبر اركستر مي پرسد: "شما از يك سو بر غير سياسي بودن و هدفتان براي صرفا عرضه موسيقي تاكيد كرده ايد و از يك سو در يكي از مصاحبه هايتان در ايران گفته ايد: مي خواهيد از راه اين كنسرت توجه افكار عمومي جهان را به جنايات اسرائيل در لبنان جلب كنيد! همچنين در برنامه شما اثري از يك آهنگساز ايراني جاي دارد كه سازنده سرود ملي جمهوري اسلامي ست و در سطح وسيعي در نهادهاي دولتي ايران حضور داشته است. اين مسائل را در تضاد با داعيه غيرسياسي بودن برنامه تان نمي بينيد؟"

آقاي مشايخي رهبر اركستر در پاسخ به اين سئوال مي گويد، در ايران تنها از انجام احتمالي يك پروژه مشترك با هنرمندان لبناني سخن گفته و سخنانش با سوءتفاهم منتشر شده است!

پاسخ رهبر اركستر سمفونيك جمهوري اسلامي هم مثل مابقي رهبران اين رژيم بوي "تقيه" مي دهد كه بنا به جو سالن، شنونده و شرايط، مصلحت جويي مي كنند به جاي حقيقت گويي!

من فقط مانده ام اين رهبر اركستر كه تحصيلات و تجربيات اوليه اش را در خاستگاه موسيقي يعني اتريش پشت سر گذاشته، چرا "رمئو و ژوليت" چايكوفسكي يا سمفوني هفتم بتهوون را در برنامه اركستر قزميتي كه از تهران به آلمان كشانده گنجانده است. جا داشت قطعه اي را با عنوان "سمفوني زيره به كرمان" تصنيف مي كرد و آن را در كنار قطعات ديگري كه به خوبي و با موفقيت اجرا كردند مثل قطعه "يك حمومي"، "لالايي مازندراني" يا "رقص قشقايي" قرار مي داد تا شايد علاوه بر ايرانياني كه بر اثر غمباد نوستالژيك شيون در غربت سر مي دادند، خارجي هاي بتهوون شناس هم كه بعد از اجراي "سمفوني هفتم" ترش كرده بودند از شنيدن "سمفوني زيره به كرمان" ــ بخصوص اگر با دف و تنبور اجرا مي شد ــ به وجد مي آمدند.

در اينجا قصد من از به كار بردن كلمه "قزميت" در توصيف اركستر ارسالي جمهوري اسلامي ناچيز شمردن كار نوازندگان و اعضا اركستر نيست، چرا كه آنها بنا به گواهي همين گزارش: "در حد توان خود براي بالا بردن سطح كيفي اجرايشان در آلمان كوشيده بودند. ولي به هر روي، برخي نواقص كهن اركستر بويژه ناهماهنگي بخش سازهاي بادي و زهي كماكان محسوس بود."

و همين ناهماهنگي ست كه هر اركستر هشتاد نفره اي را بخصوص در آلمان كه مهد موسيقي كلاسيك غربيست "قزميت" نشان مي دهد.

ولي ناهماهنگي ياد شده بيش از آن كه ناشي از ضعف كار فردي نوازندگان باشد بايد در سرگذشت غم انگيز اركستر سمفونيك تهران زير سايه خليفه مسلمين در جمهوري اسلامي جستجو شود. سرگذشتي كه به آن در فرصتي ديگر مي پردازم. پس تا فرصتي ديگر.

27 October 2006

مردو آناهید: پدیده‌ی آزادی در خور "بخش کردن" نیست


چگونه باید کسی، آزادی را برگزیند در حالی که بردگی را پذیرفته‌ است، دانسته نیک و بد را شناسایی کند در جایی که به نادانی خود و دانایی آخوندی ایمان آورده است. چنین کسی گستاخ و جوینده نیست که نیکی را جستجو کند، او پیوسته در هراس است که مبادا پا از حریم ایمانش فراتر بنهد، او میدان جولانگه اندیشه‌ی خود را از امام و فقیه می‌پرسد، پس چنین کسی آزاد نیست که بتواند پدیده‌ای را آزادانه برگزیند.

پدیده‌ی آزادی در خور بخش کردن نیست

-مردو آناهید-



آزادیخواهان برآنند که با هر گروهی از مردم، با پیروان هر عقیده‌ای، در راستکاری و همپرسی، برای سامان کشورآرایی، پیمان ببندند. در سامان آزادیخواهان باید همگان بتوانند داد و دادگستری را دیدبانی و پاسداری کنند.

آرزوی آزادیخواهان ایران بر آگاهی‌هایی پایه گذاری شده‌اند که از روند دگرگونی‌های جامعه‌های دیگر برداشت کرده‌اند. درست است که پدیده‌هایی که انسان را در سویی به جنبش می‌اندازد، بسان نیاز به مهربانی و بیزاری از خشم، در بیشتر مردمان یکسان است ولی جهان‌بینی و برداشت آنها از این پدیده‌های یکسان نیست. یعنی مفهوم‌هایی که مردمان گوناگون از " مهربانی" یا "خشم" داردند با یکدیگر برابر نیستند.

فراهم کردن زمینه‌ای آزاد، که آزادیخواهان بتوانند آرمان خود را در آن پرورش دهند، بسیار دشوار است. شوربختی در این است که آزادیخواهان، بدون آن که زمینه‌ی آزادی را فراهم کنند، خواستار بهره گرفتن از آرمان خود هستند. آرمان شیرینی که در زمین تلخ کاشته شود تنها در دورنمای آرزو می‌روید و هرگز میوه‌ای بر نخواهد آورد.

این چندان مهم نیست که آرمان آزادیخواهان، پیمانی که آنها می‌خواهند با گروه‌های مردمی داشته باشند، تا چه اندازه باشکوه و پرارزش است ولی این بسیار مهم است که آن گروه‌های مردمی چه ارزشی بر آرمان آنها می‌نهند. بدیهی است که هم‌پیمان شدن با گروهی، که نه ارزشی بر پیمان آزادیخواهی می‌گذارد و نه نیازی به پیمان بستن دارد، بسیار دشوار است.

در ایران گروه‌هایی که، آرمانی برای کشورآرایی دارند، به این همبستگی و پیمان نیاز دارند ولی دست‌شان به هیچ شاخه‌ای نمی‌رسد. خواسته‌های بیشتر این گروه‌ها در راستای خواسته‌های مردم است ولی نه آنها توانی دارند که مردم را برانگیزند و نه مردم آگاهانه با آنها پیوندی می‌جویند. به زبانی دیگر کسانی که دانند ولی نتوانند به شمار اندک و از یکدیگر پراکنده‌اند از سوی دیگر کسانی که توانند ولی ندانند به شمار انبوه و سازمان یافته‌اند. در این جاست که تقسیم آزادی نسبت به اندک شمار آگاهان و انبوه شمار ناآگاهان ستمکاری بر آزدادگان است.

آزادیخواهانی که خرد انسان را باور دارند امیدوارند، که با نشان دادن راستی، مردم را به آگاهی راهنما باشند. آنها در این راه با پایگاه‌های سازمان یافته‌ی اسلامی روبرو خواهند بود. سازمان‌های اسلامی که پایه‌های آن در مساجد استوار شده‌اند چون هیولایی راه را بر آزادیخواهان می‌بندند. این هیولا تنها در ستمکاری، دروغ، مردم‌فریبی زنده است.هر اندیشه‌ای، که ورای اوامر الله باشد، بنیاد این سازمان‌ها را سست می‌کند و پیشاپیش محکوم به نابودی است. در اسلام الله عالم و قادر است و مردم گمراه و ناتوان هستند پس نمی‌توان خواست مردم را بر اوامر الله برتر دانست.

البته حکومت اسلامی نیز به هموندی در سازمان‌های جهانی نیازمند است ولی بدون آنکه درون‌مایه‌ها و انگیزه‌های این سازمان‌ها را خواستار باشد. یعنی آنها تنها نیاز به یک پوسته‌ی درون تهی برای نمایش دارند تا از سوی سازمان‌های جهانی پذیرفته بشوند. نمایش نامزدهای انتخاباتی و جنگ و گریز در میان آنها، نمایش داشتن وکیل و وزیر و رئیس جمهور، نمایش تظاهرات مردم برای درخواست یا دفاع از پدیده‌های ناشناخته و نمایش بازی‌های حقوقی در برخوردهای جهانی، پوسته‌های هستند که در تماشاخانه‌ی حکومت اسلامی به بازی گرفته می‌شوند. اجرای نمایشنامه‌های دموکراسی ، که زمینه‌های آن را آزادیخواهان فراهم می‌کنند، پایه‌های سازمان‌های اسلامی را استوارتر می‌سازد. نباید فراموش کرد که دشمنان آزادی هم خواستارند که در راه گسترش ترس و سرکوب آزادیخواهان از " آزادی" برخوردار باشند.

البته کشورهای نیرومند خواستار اجرای چنین نمایشنامه‌هایی هستند. چون آنها بر این باورند که مردمان پسمانده نمی‌توانند مفهوم آزادی و دموکراسی را درک کنند.

نمایش‌های انتخاباتی که در ترکیه، افعانستان، عراق، فلسطین و دیگر مملکت‌های مسلمان انجام شده است، پوسته‌های بدون هسته‌ای هستند، که از سوی سازمان‌های جهانی پذیرفته و تأیید می‌شوند. البته، برای حقوقدانان جهان، انبوه آرای مردمی که به امر پیشوای مذهبی رای می‌دهند ارزش شمردن ندارند. یک حقوقدان نمی‌تواند خردمندانه چنین انتخاباتی را آزاد بداند حتا نمی‌تواند آنرا بیعت‌کردن بخواند. برای سازمان‌های حقوقی جهان روشن است که متولیان اسلام مسلمانان را فریب می‌دهند و آنها را به هر سویی که بخواهند می‌رانند ولی آنها به ناچار ناآگاهی و ستمکشی مسلمانان را به عنوان خواسته‌های به حق این مردم می‌پذیرند.

کشورهای پیشرفته به نادرستی احکام اسلامی را برآیند فرهنگ پسمانده‌ی مسلمانان می‌پندارند در حالیکه به راستی کاستی‌های فرهنگ مسلمانان برآیند پسماندگی‌ی احکام اسلامی می‌باشند. چون احکام اسلامی را مردمان مسلمانان ننوشته‌اند بلکه بر آنها تحمیل شده‌اند. به هر روی کشورهای پیشرفته نه خواهان و نه امیدوار هستند که روزی در کشورهای جهان سوم( به ویژه کشورهای مسلمان) دموکراسی پا بگیرد.

پسماندگی‌ی عقیده‌ی مسلمانان برای پیشرفت تولید و بازار فروش، که کشورهای پیشرفته خواهان آنها هستند، مشکلی به وجود نمی‌آ‌ورد ولی راه پیشرفت اندیشه و فرهنگ را، که آزادیخواهان جویای آن هستند، می‌بندد. این است که آزادیخواهان برای رسیدن به خواسته‌ی خود بدون پشتوانه می‌مانند. آنها از سویی خواهان هستند که مردم بتوانند در آزادی سرنوشت کشور خود را سامان دهند از سویی مردم فرمانبردار والیان اسلامی هستند یعنی نمی‌توانند آزاد باشند. آزاداندیشان در این پندارند که آنها می‌توانند بر خرد مردم تکیه کنند درحالی که خرد مردم گرفتار ایمان است و در زمینه‌ی موجود توان روییدن ندارد. آرمان آزادی خواهان بیشتر براساس ماده‌های منشور جهانی حقوق بشر ساختار پیدا کرده است.

یکی از ماده‌های منشور جهانی حقوق بشر تا آن اندازه بی در و دیوار است که امروز جهان پیشرفته هم از پذیرفتن و اجرای این ماده درمانده و ناتوان است.

ماده ۱۸ ی منشور جهانی حقوق بشر( برگردان فارسی از زبان آلمانی):
< هر کس حق داشتن آزادی در انديشه، وجدان و مذهب را دارد، این حق در برگيرنده‌ی آزادی در تعويض مذهب یا بينش خود می‌باشد، همچنين آزاد است که، مذهب يا بينش خود را، به تنهايی يا همراه با ديگران، همگانی يا خصوصی، از راه آموزش، کردار، عبادت و انجام آئين‌های مذهبی بنماياند>.


می‌بینیم که حقوقدانان جهان، بدون دوراندیشی، حقوقی را به کسانی بخشیده‌اند که آنها حقوق بشر را نمی‌شناسند و با این کار اژدها را در آستین خود پرورش داده‌اند. تاکنون هیج سازمان حقوقدان جهانی به کاستی‌های و تضادهای این ماده‌ی منشور حقوق بشر برخورد نکرده است. ولی بسیاری آگاهانه یا از روی نادانی بر راستی و درستی این قانون پافشاری دارند. اکنون بیشتر این کشورها، که در تضادهای این قوانین درمانده‌اند، کوشش می‌کند با دروغ‌هایی، در پوشش مبارزه برضد تروریست، پرورش‌یافتگان خود را مهار کنند.
براساس ماده‌ی 18 منشور حقوق بشر مسلمانان حق دارند و آزادند به کردار آئین‌های مذهبی خود را بنمایانند.

اجرای حکم جهاد بر هر مسلمانی واجب است و سرپیچی کردن از اوامر الله به سختی مجازات می‌شود. اگر به آیات زیر بنگریم می‌بینیم که فرمانروایان حقوق بشر با اجرای عبادت‌های مسلمانان در ستیزند.

<< سوره‌ی التوبه، آیه‌ی 029 : بکشید کسانی را که به الله و احکام (...) او ایمان ندارند، همچنین آن د سته که خود اهل کتاب هستند ولی اسلام را نپذیرفته‌اند، مگر اینکه تعهد کنند که با خواری و خفت بدست خود جزیه(جریمه‌ی دگراندیشی در اسلام) بپردازند.>>
<< سوره‌ی محمد، آیه‌ی 004 : کفار را در هر کجا یافتید گردن بزنید تا زمین از خون آنها رنگین شود. اسیران را محکم ببندید که قادر به گریز نباشند.>>

<< سوره‌ی التوبه، آیه‌ی 123 : بکشید کافران را از پس هم، تا جد یت و خشم شما را احساس کنند.>>

آرمان آزادیخواهان ایران بسیار ناپخته‌تر از منشور جهانی حقوق بشر است و مارهایی را که در آستین پرورش می‌دهند بسیار زهرآگین تر از تروریست‌های اسلامی هستند.

از بندهایی که برخی از این آزادیخواهان در دورنمای آرمان‌های خود نشان داده‌اند می‌توان اندکی به کاستی‌ها و تضادهای پندارهای آنها پی‌برد. در این جا به دو نمونه برخورد می‌کنیم.

"ما خواستار جدایی دین از دولت هستیم. ما انسان را در انتخاب باور وجدانی خود - دینی یا غیر دینی ـ صاحب حق، مختار و آزاد می شناسیم."

نا پختگی یا تضادی که در این بند به چشم می‌خورد این است که هر کس مختار و آزاد است که مختار و آزاد نباشد. اگر کسی آزاد است که از هر عقیده‌ای پیروی کند، یعنی او آزاد است که آزادی خود را به ایمانش واگذار کند، او دیگر آزاد نیست که بتواند با نیروی خرد خود نیکی یا زشتی را شناسایی کند. " ما خواستار جدایی دین از دولت هستیم" مگر آزادیخواهان خواستارند که بدون مردم حکومت کنند؟ مگر گمان دارند که دین درون عمامه‌ی آخوند است که بتواند آن را از خودش جدا کند؟ نخست باید از خود بپرسیم: در جامعه‌ای که مردم آن در انتخاب دین خود آزاد هستند، ولی هیچ کس حق انتقاد از دین آنها را ندارد، واژه‌ی "آزاد" چه مفهومی دارد؟ زمانی که هیچ کس نباید از پسماندگی‌ها و زیان‌های اجتماعی دین‌‌ها به ویژه دین اسلام سخن بگوید چگونه باید برای مردم روشن کرد که عقیده‌های دینی کارگشای دشواری‌های آنها نیستند.

نمونه‌ی دو:

"ما به برابری حقوقی كامل ایرانیان، صرف نظر از جنسیت، نژاد، قومیت، زبان، عقیده، مذهب و دیگر خصوصیات شخصی افراد بشر، اعتقاد داریم، و هرگونه تبعیض ونابرابری مبتنی بر این گونه تفاوت ها را نفی می‌كنیم."

انسان‌ها آزاد و همسرشت و برابر با یکدیگر زاییده می‌شوند و آزادی و برابر از حقوق طبیعی انسان بشمار می‌آیند و این حقوق بستگی به "اعتقاد" کسانی ندارد. پرسش نخست این است: آیا ایرانیان تافته‌ی جدا بافته هستند، یا "حقوق کامل ایرانیان" با حقوق بشر تفاوت دارد. دیگر پرسشی که پیش می‌آید این است: آیا صاحبان این عقیده‌ها و مذهب‌ها که در این ماده برابر شناخته شده‌اند بر همین باور هستند. البته پاسخ این پرسش را می‌توان از آیات قرآنی که در بالا نگاشته شده‌اند برداشت کرد.

بهتر است که، در جهان پندار، آرمان آزادیخواهان را در اجتماع ایران تصور کنیم تا شاید بتوانیم به کاستی‌های این پندار برخورد کنیم.
در این رویای شیرین باید، جامعه‌ی ایران را فراموش نکنیم، بدانیم که متولیان اسلام هیچگاه دست از حکمرانی بر مردم نمی‌کشند. ولی امکان این وجود دارد که والیان اسلام خود را در پوشش جهان پسندی آرایش دهند تا در جهان امروز پذیرفته شوند. پس این تصور از زمانی آغاز می‌شود که آزادیخواهانی، که اکنون در جنبش هستند، راه را برای قانون اساسی براساس منشور حقوق بشر هموار کرده‌اند و بیشتر گروه‌های اجتماع ایران، حتا مسلمانان که تنها الله را حق مطلق می‌دانند آگاهانه در سخن، با آزادیخواهان هم‌پیمان شده‌اند. باید دانست که پیمان آنها بی ارزش است، آنها آگاهانه در این نمایش همکاری می‌کنند، چون آنها به ناآگاهی مردم آگاه هستند و می‌خواهند از کوشش آزادیخواهان برای آرایش، شاید هم اندکی برای کارگردانی‌ی، این نمایشنامه سود ببرند ولی درون مایه‌ی این پوشش را آنها جاسازی می‌کنند. نمایندگان اسلام " به سخن" دموکراسی بازی می‌کنند و" به کردار" مفهوم دموکراسی را با شریعت همرنگ نشان می‌دهند و شریعت را به کار می‌بندند.

اسلامفروشان آنگاه با آزادیخواهان، که خواستار مردمسالاری هستند، هم‌پیمان می‌شوند که حکمرانی آنها بر اذهان مردم از سوی آزادیخواهان پذیرفته شود یعنی آنها سرنوشت ساز مردم باشند. در بالا اشاره شد که حق سروری، از سوی آزادیخواهان بر اساس حقوق بشر، به دکاندارن دینی داده شده است. منشور و سامانی که بیشتر آزادیخواهان برای ساختار آرمان خود پیشنهاد کرده‌اند بدون ژرفنگری در اجتماع ایران و بر پایه‌های سست پندارهای آنها بنا شده‌اند. درست است که با این روش بسان مردمان دیگر می‌توان زودتر به حکومتی با نام دموکراسی رسید ولی با این پندارها نمی‌تـوان به دموکراسی رسید.

در همین رویای شیرین با همین قوانین خام در نخستین همایش بزرگترین شمار نمایندگان از سوی کسانی هستند که رای خود را به امر فقیه به وکیلی داده‌اند که به اسلام ایمان دارد. آرای مردمی که بر اساس عقیده و ایمان خود به صندوق ریخته شده‌اند ارزش شمارش ندارند زیرا آنها به ناآگاهی‌ی خود ایمان داشته و آنچه را که اسلامفروش دانا به آنها فرموده است برگزیده‌اند.

اسلامزدگان که با بیشترین شمار، آزادانه در جرگه‌ی آزادیخواهان، به نام نماینده‌ی مردم گردهم آمده‌اند می‌توانند، با بندهای منشورهای آزادیخواهان، دست و پای آنها را ببندند و درون مایه‌های مردم ستیزی و پسماندگی‌ی خود را، این بار به نام دموکراسی در سامانی که آزادیخواهان فراهم کرده‌اند، بر اجتماع ایران وارد ‌کنند.

آزادیخواهان، که در این همایش اندک شمار را دارند، توانایی ندارند که خود را، از دامی که با دست خود ساخته‌اند، برهانند. چندان چاره‌ای هم برای آزادیخواهان به دام افتاده وجود ندارد. برخی از آنها برده پرورانی را که اکنون نام وکیل‌ گرفته‌اند به عنوان مدافع حقوق امت مسلمان می‌پذیرند، سرنوشت مردم را به مردم ستیزان می‌سپارند، پس خود نیز به فرمانبرداری والیان اسلام درمی‌آیند. برخی دیگر که از کرده‌ی خود پشیمان و از ساده پنداری خود اندوهگین هستند بر خود نفرین می‌کنند و جرگه‌ای را که زمینه‌ی آزادی می‌پنداشته‌اند به دشمنان آزادی واگذار می‌کنند.

اگر بیشترین مردم به عقیده‌ای ایمان داشته باشند، یعنی بیشترین مردم توانایی سنجش ندارند، پس نهایت بی‌خردی است که سامان کشور را به کسانی بسپارند که کمترین توان سنجش را دارند. در این سامان نابسامان آزادگان، که خردمندانه نمی‌خواهند از عقیده‌ی فریب‌خوردگان پیروی کنند، آزاد نخواهند بود.

در هیج اجتماعی و در هیچ تاریخی شمار اندیشمندان و دانشمندان بیشتر از شمار ناآگاهان آن اجتماع، که به آسانی فریب شیادان را می‌خورند، نبوده است و پس این هم هرگز نخواهد بود.

این تصوری که بیان شد تنها یک رویای بی‌پایه نیست به کردار از این دموکراسی بازی‌ها در تماشاخانه‌های ترکیه، اندونزی و کشورهایی، که اندیشه‌ی مردمانش را امامان دینی در دست دارند، به اجرا درآمده است. آزادیخواهان می‌پندارند که مردم می‌اندیشند و نیکی را برمی‌گزینند ولی مردمی که به عقیده‌ای ایمان دارند خودشان در این مورد نمی‌اندیشند چون ایمان خود را نیک می‌پندارند. والیان اسلام نیکی و زشتی را برای مسلمانان پیش‌نویس کرده‌اند.

دموکراسی بازی در مردمان با ایمان برای کشورهای پیشرفته هم سختی‌های ایجاد می‌کند گرچه آنها از دروغ و ستمی که بر مردمان این کشورهای وارد می‌آید ناخشنود نیستند ولی خواهان آن هستند که با این حکومت‌ها پیمان‌های استواری داشته باشند. کشورهای پیشرفته با دورنگری می‌خواهند روند و رشد تولید کالای خود را در بازارهای جهان پیش‌بینی و برنامه ریزی کنند. از این روی به این نیاز دارند که کشورهای پسمانده هم معیارهای آنها را در بینش خود جای بدهند ولی این مردمان معیارهای جدا از ایمان را نمی‌شناسند.
در میان مردمان مسلمان پدیده‌‌ای با مفهوم "پیمان" ، که انسان بدون ترس از جهنم به آن پای‌بند باشد، وجود ندارد. آنها "قرارداد" می‌بندند که بستن آن هم بند محکمی ندارد. در میان این مردمان قراردادها تنها با شهادت الله یا قرآن کتاب آنها بسته می‌شوند که اجرای قرارداد از سوی مسلمانان به ایمان و ترس آنها از جهنم بستگی پیدا می‌کند. البته در اندیشه‌ی این مردمان، "پیوند" ی با " بسته شدن" قرارداد به وجود نمی‌آید، آنها تنها تعهد می‌کنند که بر این عهد بمانند. از این روی برای مسلمانان مفهوم "گواهی کردن" ، امضا کردن، با بسته شدن به پدیده‌ای با مفهوم "پیمان"، پیوند داشتن وجدان آنها به گفتار، همسان نیست. تضادهای این مفهوم‌ها زمانی روشن‌تر می‌شود که مملکتی مسلمان با کشور کفار قرادادی را امضا کند. چون نباید با کفار دوستی داشته باشند مگر آنکه برای زیان رساندن به کافران باشد و نیز بکار بردن نیرنگ برای فریب دادن کفار پسندیده است.

<< سوره‌ی ال عمران، آیه‌ی 028 : مسلمان نباید دوست غیر مسلمان برگزیند، که این خواست الله نیست، مگر آنکه شر ایشان را دفع کنید.>>

برگردیم به رشته‌ی سخن.

اگر به برخی از منشورهای گروه‌های آزادیخواه ايرانی بنگريم، می‌بينيم که بيشتر آنها آرمان خود را بر آزادی برای همه‌ی دين‌ها، آزادی بيان، آزادی قلم و آزادی در گسترش هرانديشه بنا نهاده‌اند. اين روشنفکران اميدوارند که مردم بتوانند دانسته نيک و بد را به کمک آگاهی‌ شناسايی کنند و در اين پندار هستند که دين پديده‌ای شخصی و جدا از حکومت خواهد بود.

چگونه باید کسی، آزادی را برگزیند در حالی که بردگی را پذیرفته‌ است، دانسته نیک و بد را شناسایی کند در جایی که به نادانی خود و دانایی آخوندی ایمان آورده است. چنین کسی گستاخ و جوینده نیست که نیکی را جستجو کند، او پیوسته در هراس است که مبادا پا از حریم ایمانش فراتر بنهد، او میدان جولانگه اندیشه‌ی خود را از امام و فقیه می‌پرسد، پس چنین کسی آزاد نیست که بتواند پدیده‌ای را آزادانه برگزیند.

انسان آزاد نماینده‌ای را برمی‌گزیند تا اندیشه، خواسته و دیدگاه او را بنمایاند. انسانی که دربند ایمان است نماینده‌ی ایمانش را انتخاب می‌کند تا احکام و مرزهای ایمانش شکسته نشوند. چنین وکلایی نماینده‌ی شریعت هستند نه نماینده‌ی خواسته‌های مردم.

مردمی که به يک عقيده‌ای ايمان دارند پيشاپيش در بند احکام آن عقيده مهار شده هستند. امامی که ريسمان عقيده‌ی مردمی را در دست بگيرد می‌تواند از نیروی مردم برای پيش برد خواسته‌های خود سود ببرد.

اکنون که هيچ کس نمی‌تواند خردمندانه، آزادانه و بدون ترس، از پسگرايی اسلام سخن بگويد پس چگونه باید راه پیشرفت را در ایران روشن ساخت. يک مسلمان به کردار خشم آوری و ستمکاری را در راه ایمانش می‌پذيرد، خشم خود را در راه اسلام به کار می‌برد، ولی زشتی‌ی خشم خود را در آينه‌ی اسلام نمی‌بيند چون او مرزهای ایمانش را ستایش می‌کند.

کسی که در تاریکی‌ی ایمان غرق شده است، او به ایمانش عشق می‌ورزد، او بر زهد و تقوا ارج می‌نهد، او در تاریکی‌ی ذهنش ایمانش را عقلی می‌کند و آنگاه که دیوارهای ایمانش به لرزه درآیند، شراره‌ی خشم خود را بر کسی فرو می‌ریزد که جهشی ورای ایمان او داشته باشد.

آزادی یار دلربایی نیست که آزادیخواه در پایان راه به او برسد و از آمیختن با آن یار شادمان شود. آزادی برای هر انسانی یاور پیشرفت اندیشه است، اندیشه زمانی بارور می‌شود که گسترده گردد و با اندیشه‌های دیگر برخورد و آمیزش کند تا آبستن شود. اندیشه‌ای که نباید کاستی‌ها و پسماندگی‌های اسلام را ببیند و نباید نقد کند آن اندیشه آزاد نیست.

مسلمانان از زمینه‌های آزادی، که آزادیخواهان فراهم کرده‌اند، سود می‌برند و بر ضد هر فریادی، که برای آزادی بلند شود، جهاد می‌کنند و میدان جنبش آزادی را تنگ و تاریک می‌سازند. روشنفکران فریب خورد هم به کمک آنها می‌شتابند و زبان آزادیخواهان را با دروغ می‌بندند. دروغ مسلمانان و روشنفکران‌فریب خورده این است: نباید به مقدسات یک میلیارد مسلمان توهین کرد. اگر آیات قرآن، که امر به جهاد و کشتار دگراندیشان می‌دهد، برای مسلمانان توهین است پس بهتر است که آنها قرآن را نابود کنند تا زشتی‌هایی را که از شنیدن آنها شرم دارند نشنوند. بررسی کاستی‌های اسلام و آیات قرآن، نقد عقیده‌ای است، که الله بر مسلمانان فرو فرستاده است. نقد عقیده توهین به هیچ مسلمانی نیست. بررسی ماه و خورشید و ستارگان هم نه توهین به فرهنگ ایران و نه توهین به ایرانیان است. هر چند که ایرانیان در زمان‌هایی دورتر این پدیده‌ها را ستایش می‌کرده‌اند.

یکی از شوربختی‌ی ایرانیان این است که در منشورهای آزادیخواهان کمترین مرزی، که از گسترش عقیده‌های آزادی‌ستیز پیش‌گیری کند، دیده نمی‌شود. آزادیخواهان بیشتر بندهای منشور خود را از نوشته‌های مردمانی برداشت کرده‌اند که دموکراسی را شناخته و خواسته‌اند ولی این آزادیخواهان فراموش کرده‌اند که مردم ایران هیچگاه با آزادی آشنایی نداشته‌اند که بتواند روند دموکراسی را بشناسند. پدیده‌ی آزادی غنیمت جهاد نیست که بتوان آنرا نسبت به شمار جهادگران هر قبیله تقسیم کرد. آزادی را نه می‌توان به کمک کسانی به دست آورد که آنها ضد آزادی هستند و نه می‌توان آزادی را بخش کرد و بزرگترین بخش را به آزادی‌ستیزان بخشید.
زمانی زمینه‌ی آزادی در ایران فراهم می‌شود که مردم بتوانند پدیده‌های هستی را بدون عینک تاریک اسلامی، که آخوندها به آنها داده‌اند، شناسایی کنند و زمانی مردم می‌توانند، دانسته، نیکی و بدی را شناسایی کنند که دکان‌های اسلامفروشان راستین بسته شوند. آزاد در دین‌فروشی به معنی آزادی در کشتن اندیشه‌های آزاد است.

آزادیخواهان ايرانی بايد دليرانه ریشه‌های ترس را که، از سوی متولیان اسلام، در زمينه‌ی خرد کاربند مردم کاشته شده‌اند بخشکانند تا بتوانند زمینه‌ای برای شناسایی راستی در ذهن مردم فراهم کنند. بدون گسستن از عقيده‌های کهنه و معيارهای ناساز امکان کاشتن و پرورش دادن اندیشه‌های نو بسیار ناچیز است.

مردو آناهید
MarduAnahid@yahoo.de

26 October 2006

امير سپهر: رژيم ناکسان

آقای دکتر محمدرضا جلیلی، استاد دانشگاه ژنو و نویسنده کتاب ژئو پولتیک ایران، بتازگی مقاله ای را در روزنامه فرانسوی فيگارو بچاپ رسانده که از بسياری جهات حائز اهميت است. اين بزرگوار که تا همين چندی پيش از عاشقان اصلاحات آقای خاتمی بود، حال می نويسد که :

...در طاقچه دکان جمهوری اسلامی نيز همه چيز پيدا می شود. اگر خواهان يک دولت واقع بين و پراگماتيک هستيد، آقای رفسنجانی و تيمش حاظرند. آيا يک دولت ميانه رو و اصلاح طلب را ترجيح می دهيد؟ آقای خاتمی و دوستانش به شما پيشنهاد می شوند. اگر هم يک دولت پوپوليستی را می خواهيد که بتواند احساسات ناسيوناليستی شما را تهييج کند، می توانيد روی آقای احمدی نژاد و پاسدارانش حساب کنيد. جليلی معتقد است برای مخالفت کردن نيز بهتر است در درون حکومت باشيد تا در برون آن. چون خطرش کمتر است. وی در انتها نتیجه گیری می کند که به استثنای ظواهر، روش و لحن سخنان هیچ تفاوت بنیادی بین مسئولان دولت های مختلف جمهوری اسلامی وجود ندارد. به همين ترتيب بود که برنامه هسته ای جمهوری اسلامی توسط رفسنجانی آغاز شد، خاتمی آنرا دنبال کرد و احمدی نژاد بدان سرعت بخشيد. جليلی مقاله خود را با اين ضزب المثل عاميانه اما ناب ايرانی به پايان می رساند که :
مقامات جمهوری اسلامی
همه سر و ته يک کرباس هستند



رژيم ناکسان

امير سپهر




کرباس ناپاک

آقای دکتر محمدرضا جلیلی، استاد دانشگاه ژنو و نویسنده کتاب ژئو پولتیک ایران، بتازگی مقاله ای را در روزنامه فرانسوی فيگارو بچاپ رسانده که از بسياری جهات حائز اهميت است. اين بزرگوار که تا همين چندی پيش از عاشقان اصلاحات آقای خاتمی بود، حال می نويسد که : محمد خاتمی در سفر دو هفته ایش به آمریکا، ضمن سخنرانی در کانون های مذهبی و دانشگاهی درباره دیالوگ بین تمدن ها، سیمای میانه رویی از ایران به مردم آمریکا نشان داد، به دنبال او محمود احمدی نژاد ضمن سخنرانی در سازمان ملل متحد، در جلسات و کنفرانس هایی درباره مباحث مورد علاقه اش مانند حق اجتناب ناپذیر ایران در برخورداری از تکنولوژی هسته ای و اندیشه ضدصهیونیست و نافی هلوکاست به سخنرانی پرداخت و تلاش کرد با ملایمتی مصلحتی، دوستی خود را به مردم آمریکا و یهود به نمایش گذارد

وی ادامه می دهد : حضور تقریبا همزمان دو رئیس جمهوری پیشین و فعلی اسلامی در خاک آمریکا، یک بار دیگر نشان دهنده تمایلات متفاوتی است که در سیستم سیاسی ایران با هم همزیستی دارند. وی در اين باره می نويسد : معمولآ قدرتی بدين شکل در بهترين حالت به بی ثباتی کشيده می شود و در بد ترين حالت به انفجار. چرا که در چنين سيستمی يک گونه جنگ سرد دايم بين گروههای رقيب جريان دارد که نتيجه اش می تواند محتوم و مهلک باشد. اما با نوعی تقسيم وظايف و عدم ترد دسته های بازنده از قدرت، و با وجود رهبری که قرار است فرای اختلافات باشد، اما در واقع استاد برانگيختن اين دسته ها بر ضد يکديگر است، اين سيستم توانسته است با نوعی توازن تا کنون دوام بياورد

دکتر جليلی با تشبيه جمهوری اسلامی به يک مغازه ی عطاری با اجناس گوناگون ادامه می دهد : در طاقچه دکان جمهوری اسلامی نيز همه چيز پيدا می شود. اگر خواهان يک دولت واقع بين و پراگماتيک هستيد، آقای رفسنجانی و تيمش حاظرند. آيا يک دولت ميانه رو و اصلاح طلب را ترجيح می دهيد؟ آقای خاتمی و دوستانش به شما پيشنهاد می شوند. اگر هم يک دولت پوپوليستی را می خواهيد که بتواند احساسات ناسيوناليستی شما را تهييج کند، می توانيد روی آقای احمدی نژاد و پاسدارانش حساب کنيد. جليلی معتقد است برای مخالفت کردن نيز بهتر است در درون حکومت باشيد تا در برون آن. چون خطرش کمتر است. وی در انتها نتیجه گیری می کند که به استثنای ظواهر، روش و لحن سخنان هیچ تفاوت بنیادی بین مسئولان دولت های مختلف جمهوری اسلامی وجود ندارد. به همين ترتيب بود که برنامه هسته ای جمهوری اسلامی توسط رفسنجانی آغاز شد، خاتمی آنرا دنبال کرد و احمدی نژاد بدان سرعت بخشيد. جليلی مقاله خود را با اين ضزب المثل عاميانه اما ناب ايرانی به پايان می رساند که : مقامات جمهوری اسلامی سر و ته همه يک کرباس هستند

نگارنده وقتی اين نوشته ی آقای جليلی را ديدم بسيار شادمان شدم. خوشحال از اينکه لااقل اين بزرگوار و پاره ای ديگر از مدافعان ديروز اصلاحات قلابی و ناشدنی که بدبختانه از بخش ظاهرآ آگاه ما هم هستند، پس از هشت سال خود و جامعه را فريفتن، بالاخره بدين نتيجه قطعی رسيدند که حق با ما بود. ما که از همان ابتدا، يعنی نه سال قبل نوشتيم و گفتيم که در اين رژيم هيچيک بر ديگری برتری ندارد و همگی نقش بازی می کنند. شخصآ درست هشت سال قبل در مصاحبه با راديو صدای ايران عرض کردم که توقع اصلاحات از خاتمی داشتن جز گول رژيم را خوردن چيزی بيش نيست. او فقط برای فريب افکار جهانيان آمده. خاتمی پسر خوانده آقای خمينی است. رشته تخصصی وی هم تبليغات است. در طول جنگ لعنتی هم مسئول تبليغات جنگ بوده و يکی از نقش های اساسی را در فرستادن کودکان معصوم و نابالغ ما بر روی مين ها را دارد و ای داد! ای بيداد! شما ديگر چرا موجی شديد!؟ آخر ناسلامتی شما که از بخش آگاه اين جامعه هستيد و... در آنروز ها همه سرمست از فريب بودند و ما را صد درصدی و تندرو خواندند

به هر روی، گر چه دير است، اما اگر همه بدين نتيجه رسيده باشند باز جای خوشحالی است. ما بايد بدانيم که نه تنها در ميان مقامات رده اول فعلی اين نظام، که حتی در بين مخالفان درونی آنهم که روزی مقام داشتند هيچ انسان با شرف و آزادی خواهی وجود ندارد، حتی يک تن! در اين نظام مقام ديروز و مخالف امروز هم مأموريت دارد و نقش بازی می کند. چنانچه ما حتی به يک تن از اينگونه عناصر هم اعتماد کنيم، باز خود را فريب داده ايم. چنانچه مشاهده و حس کرديد فلان وزير و وکيل ديروزی اين نظام ساز مخالف کوک کرده، بدانيد که وی اتفاقآ از موافق ظاهری آن خطرناک تر است. نه ما، بلکه هيچ آدمی در اين کره ی خاکی اين نظام را نمی شناسيم. همه ی انحرافات ما و جهانيان هم در همين نکته است. پديده شوم و خطرناکی بنام جمهوری اسلامی اصلآ به چيزی اين جهانی شباهت ندارد. اين نظام همانطور که مقامات آن می گويند يک نظام امام زمانی و ته چاهی است. در ذهن بيمار آقای خمينی متولد شده و بوسيله شاگردان بيمار روانی و عقده ای وی هم تاکنون اداره گشته. اين رژيم نه از جنس ما است و نه اصلآ ما شناختی از آن داريم. اين طبقه از پست ترين لايه های اجتماعی برخاسته اند. همه چيزشان هم غير طبيعی و کنش و واکنش هايشان هم غير قابل پيش بينی و ناشناخته است. مقامات اين نظام، چه ديروزی وچه امروزی همگی تجسم حقيقی و عينی نا کسان هستند

جهان در اسارت رژيم ناکسان

حدود يکماهی قبل از انقلاب، آنگاه که آقای خمينی هنوز در فرانسه بود، وقتی اريک رولو، سردبير آنزمان لوموند فرانسه از وی سئوال کرد که : حضرت آيت الله، نظام جمهوری اسلامی شما چگونه نظامی خواهد بود؟ درست بخاطر می آورم که آيت الله خمينی جواب داد که: حکومت ما شبيه هيچ حکومتی نخواهد بود، و حکومت اسلامی ما يعنی همان حکومت اسلامی ما! حقا که اگر وی تا پيش از قبضه ی قدرت در ايران فقط و فقط يک جمله ی راست بر زبان آورده باشد همين جمله او است. وی کاملآ درست می گفت. زيرا آن مرد روستايی نظامی را پی ريزی کرد که به جز شخص خودش و نوچه های هفت خط تر از خودش، که در دامانش پرورده، هيچ کس ديگر از آن سر در نمی آورد

مهم تر اينکه اصلآ اسم اعظم و راز بقای رژيم شتر گاو پلنگ ابدايی وی هم در همين است. در اينکه حتی متخصص ترين متخصصان سياسی نيز از آن سر در نمی آورند. رژيم اسلامی اگر رژيمی متعارف و کلاسيک بود، حتی اگر به مراتب از اينهم خونخوار تر و فاشيستی تر هم که می بود، حال مدتها بود که شرش از سر ما و جهان متمدن کنده شده بود. اما اين نظام نه که از خونريزی و دزدی و دروغ و چپاول در تاريخ قديم و جديد جهان بی همتا است، که از نظر شيوه ی کشورداری و تعامل با دنيا نيز به هيچ يک از ديگر نظامهای منسوخ و موجود جهان شباهتی ندارد. رژيم روضه خوان ها را نبايد فقط يک نظام دينی عادی دانست، اين بساط چيزی فرا تر از اين حرفها است

نظام ملا شاهی ابدايی آقای خمينی پديده ای کاملآ غير عادی و بديع است. يک نظام اسلامی است، اما باز هم بدون کوچکترين شباهتی به نظامهای سراسر تاريخ خود اسلام. نظامی که نه اندک شباهتی به حکومت خود پيامبر اسلام دارد، نه شبيه حکومتهای دوران خلفای راشدين است، نه به بساط خلافت امويان و عباسيان می ماند، نه به خليفه گری عثمانی، نه به طالبان ملا عمر و نه حتی به حکومتهای عصر صفويان، که در آن مقام مذهبی و پادشاهی در يک شخص جمع آمده بود. اين از بعد اسلامی. اما اين نظام در بعد صرفآ فلسفی سياسی هم آخر چيزی بی همتا و سابقه در تاريخ است

تئوکراسی و فاشيسمی نو

ممکن است کسانی تصور کنند که چون به هر حال اين حکومت هم يک نظام ايدئولژيک است، پس ساختار و اعمال قدرت در آن هم مانند ديگر نظامهای از اين دست است. ليکن اين درست نيست. چه که اين نظام بلحاظ اعمال حاکميت، چگونگی ساختار دولت، تقسيم وظايف در آن، گردش کار و نوع تصميم گيری و طرح لوايح در پارلمان هم هيچ تشابهی به ساير حکومتهای ايدئولژيک ندارد

ما تا کنون فقط دو نوع نظام ايدئولوژيک و توتاليتر را ديده و شناخته ايم، که در ساختار قدرت آنها يا کل نظام و اعمال حاکميّت تابع نظر يک رهبر اعظم و ايدئولوگ بوده، که وی اين مشروعيّت خود را از رهبری پيروزمندانه يک انقلاب و يا کودتا کسب کرده و يا اينکه نظام های بظاهر اشتراکی. سيستمی هايی تک حزبی، که هماره هم همان يگانه حزب حکومتی يکی از اعضای خود را به رهبری حکومت و دولت نصب می کرد. مانند کشور های کمونيستی سابق در بلوک شرق و خود اتحاد شوروی و يا چين بعد از مائو

در مورد نوع اول هم کشور هايی زيادی را می توان مثال آورد، که کره شمالی کيم ايل جونگ، آلمان هيتلری، ايتاليای موسولينی، کوبای فيدل کاسترو چند کشور ديگر از جمله آنها هستند. البته در کنار اين دسته بايد به حکومتهای نيم بند ايدئولژيک جهان اسلام هم اشاره نمود، که اتفاقآ بيشرين نوع از اين حکومتها هم در ميان آنها بود و هست. سوريه حافظ اسد، مصر عبد الناصر، ليبی معمر القذافی، عراق صدام حسين، پاکستان ژنرال ضیاء الحق، اوگاندای عيدی امين، سودان جعفر نميری و سپس هم عمر البشير و چند کشور ديگر اسلامی ديگر هم جزو اين دسته بودند و هستند. هستند را از اين نظر آوردم که يا چند تنی از آن ديوانگان هنوز هم زنده هستند و بر ملت اسير خود حکم می رانند، يا فرزندانشان جای پدران فاشيست خود را گرفته اند، و يا چون چين و ويتنام و ليبی که علی رقم رفرم های عميق در زمينه اقتصاد و باز نگری در سياست خارجی خود، در زمينه داخلی هيچ تغييری بوجود نياورده، همچنان با همان شيوه ی ديرين ارتجاعی و در زير چتر همان مشروعيّت نامشروع خود بر ملتهای خود حکومت می کنند

نتيجه نوشته و تطبيق تا اينجا اين است که، رژيم اسلامی ايران چه از نظر دينی، چه بلحاظ ساختار قدرت و چه حتی از نظر فلسفه سياسی پديده ای کاملآ نوظهور است، و هيچ شباهتی هم به نظامهای موجود و متروک فاشيستی دينی و غير دينی در دنيا ندارد. اين نظام حتی شباهتی به لشکر کشی تاتار و مغول هم به ايران ندارد.بنابر همين خصلت يگانه هم بود که اشاره کردم اسم اعظم و راز بقای رژيم ملا های ايران در همين ناشناخته بودن آن است. در اينکه هيچ اولاد بشری از آن سر در نمی آورد. اساسآ علت همه ی ناکامی های بخش اعظم اپوزيسيون هم در همين نکته است، در همين عدم شاخت. در اينکه از ظن خود يار اين رژيم شده و آنرا مثلآ با نظامهايی کلاسيک چون نازيسم و فاشيسم و فالانژيسم اشتباه می گيرند. در حاليکه که اين بساط چيزی جديد و ناشناخته در کل تاريخ انسانی است

سفيهان عاقل فريب

خوب که در رخت و ريخت و رفتار و کردار پايوران اين رژيم دقيق شويد، مشتی ملای متحجر و بی سواد، عده ای شبه ملای بی سواد تر از خود آنان و دسته ای لات چاقوکش بی هويت را خواهيد ديد که نه تنها هيچ چيزشان شبيه به آدمهای عاقل و فرزانه نيست، که حتی در بيان حرف های يوميه خود هم وا می مانند. نه که نور هيچ معرفتی بر اينها نتابيده و نشانی از کياست و فراست در اين جماعت نيست، که به هر چيزی می مانند جز به رجل سياسی و کشور دار. اين که سهل است، اصلآ با محک عقل و علم، سياسی بودن حتی با صد من سريش هم به اين آدمها نمی چسبد

اما توجه بفرمائيد که همين عناصر بظاهر بی شعور و بی تدبير و غير سياسی، که حرف روزمره خود را نيز بلد نيستند، در اين بيست و هشت ساله آنچنان با حيله و تردستی حکومت خود را حفظ کرده اند که ميليونها تن که خود و ديگران آنان را عاقل و فرزانه می انگارند هم همگی انگشت به دهان مانده اند، و حيران و سرگردان. همين افراد بظاهر دون و مضحک دنيا را سر کار گذارده اند و همه ی جهانيان در برابرشان لنگ انداخته اند. بطوری که هيچ کس نمی داند که با رژيم اينها چه بايد کرد. به همين علت که هيچکس آنرا نمی شناسند. وقتی شما از طبيعت و مکانيزم چيزی سر در نياورديد، طبيعی است که نه توان تغيير بيولژيکی در آنرا داريد، نه قادر به مبارزه با آن هستيد و نه حتی راه کنار آمدن با آنرا خواهيد يافت

هر کسی با گوهر و ساختار جمهوری اسلامی آشنا نباشد (که متاسفانه هيچکس هم نيست)، فقط اگر يک هفته موضع گيری سران آنرا بر سر يک موضوع واحد دنبال کند، بطور قطع و يقين به اين نتيجه خواهد رسيد که در اين نظام هيچ نظم منطقی وجود ندارد. بی هيچ شکی هم عميقآ باورش خواهد شد که نه تنهاهيچ اتفاق و اتحادی ميان پايوران اين رژيم نيست، که تک تک آنان هم به خون هم تشنه هستند. غافل از اينکه هيچ تضاد و تناقضی در ميان سران اين رژيم وجود ندارد. نقصی اگر هست از سوی کسانی است که پندار و کردار سران جمهوری اسلامی را با معيار های متداول در جهان محک می زنند. آنها چون از پيچيدگی نه توی اين نظام سر در نمی آورند، تصور می کنند که مثلآ چون مسئولان درجه اول آن در حوزه ی کلام متناقض سخن می گويند، پس رژيم چند جناحی است، و جناحهای درون آن با هم اختلاف دارند

اين عزيزان خام انديش متوجه نيستند که اتفاقآ هيچ نظامی در جهان مانند جمهوری اسلامی يکدست نيست. اين چند گانه گويی و اختلاف ظاهری که به نظر آنها تضاد سران اين رژيم به نظر می آيد، اصلآ نشان سرزندگی اين سيستم و مشخصه و جوهره اصلی جمهوری اسلامی است. همين نظامی که بنيانگذارش به درستی گفته بود نظامی غير متعارف است و شباهتی به هيچ چيزی جز خود ندارد. غربی بيچاره چگونه گيج نشود وقتی می بيند که فقط در اخبار همين بيست و چهار ساعت اخير هفت تناقض در گفتار سران اين رژيم وجود دارد که هر کدام هم هفتاد و هفت در صد مخالف آن ديگری است. چه که هفت تن از سران رژيم در همين شبانه روز اخير راجع به مشکلات اين رژيم با جهان سخن گفته اند و سخن هيچ کدام هم ظاهرآ شباهتی به آن شش تن ديگر ندارد. هفت شيادی که همگی هم از مقامات مسئول رژيم هستند و نه شخصيّت های بيرون از حاکميّت که بتوان بدان نام اظهار عقيده شخصی داد. هفت نفری که همگی با هم در ارتباط تنگاتنگ بوده و همگی هم از مجريان درجه اول سياست اين رژيم شتر گاو پلنگ هستند

در عرف بين المللی اساسآ وقتی يک مقام مسئول راجع به مسئله ای مربوط به حکومت و دولت متبوع خود اظهار نظر می کند، ديگر نمی توان بدان نام اظهار نظر شخصی داد. در واقع حتی هيچ کدام از اينان ها هم خود نگفته اند که اظهاراتشان شخصی بوده. پس، اين در چهار چوب همان قواعد جهانی به معنای هفت اعلام موضع است. به زبان ساده تر يعنی اينکه، رژيم راجع به يک مسئله ی واحد فقط در عرض بيست و چهار ساعت هفت موضع رسمی اعلام کرده. هفت موضعی که در عين اينکه در ظاهر شباهتی بهم ندارند، اما در باطن همگی هماهنگ و کاملآ هم در راستای پيش برد سياست های رژيم است. اين البته فقط يک نمونه است. اين نظام شيطانی در تمامی عمر خود و در مورد تمامی امور همين گونه عمل کرده و می کند

نتيجه اينکه اصلآ نبايد به اختلافات درون اين نظام دل خوش کرد. بيشتر اين اختلافات تصنعی و در راستای حفظ آن است. حتی آن بخش از اختلافات هم که کمی جدی تر است، صرفآ بر سر کسب قدرت در درون همين نظام و باز هم بهتر حفظ کردن آن است، نه بر سر آزادی و رفاه ملت. تنها راه نجات ما و بشريت متمدن از شر اين شياطين سقوط کامل اين نظام و سپس هم محو آثار آن است. بويژه فاز دوم که مهم تر و فاز فرهنگی است، بايسته است بدست و همت کسانی انجام پذيرد که دل و جانشان به حتی يک قطره از آب زهرآگين و مسموم اين نظام هم آلوده نشده باشد

..................

http://www.cyrusnews.com/news/fa/


25 October 2006

بعد پنجم : عشق / شعری از جمشید پیمان ( پیش کش به رزمندگان آزادی در شهر اشرف )



بعد پنجم : عشق *

( پیش کش به رزمندگان آزادی در شهر اشرف )



جمشید پیمان



تو برپیشانی تاریخ نشستی
و شب از غرور بیکرانش فرو افتاد .
اینک، دل من می خندد
در امتداد نگاه تو
و دستانم ،ستاره هارا به نیایش
نشانه می روند ،
در پیشگاه تو .

وقتی که تازیانه های نفرت
شانه هایت را نشانه می گرفتند
در آن تاریکی بی روزن
آذرخش نگاهت
شب را ستاره باران کرد .
و چه بیمناک بودند از فروزش نامت
و چه گریزان بودند از شهاب کلامت
- آن دم که ظلماتشان را درهم می ریخت -
و چه ترسان بودند
آنگاه که نگاهت
ترس را از منظر جهان می گریزانید .

در هنگامه ای که تو خویش را برافراشتی
زمان از هم گسست
و حجم ها در هم شکستند
و بعد پنجم زاده شد
و آفتاب
در تپش از نفس افتاده ی جهان شکل گرفت
و دلت دریایی شد
تا جهان در آن تن بشوید .
تمنای ما
بر سینه ی توفانیت جاری شدند
و آزادی
بر گستره ی آرزوهایمان
بال گشود .

اینک ،
دل من می خندد
و دستانم
ترا به نیایش ، نشانه می روند .


* الان تقریبا چهار ساعت می شود که از بیمارستان به خانه برگشته ام .
دیشب وقتی بخش اول خاطرات ملیحه رهبری را درباره ی عملیات مروارید
خواندم، به شدت منقلب شدم. نه می توانستم بخندم و نه توان گریست
داشتم. مات و مبهوت بود م. به چنان حیرتی دچار شده بودم که وصفش را
در بیان عرفای شنیده ایم .
دوساعت بعد درد ی جانکاه شانه هایم ر را در
درمحاصره یخود در آوردند و از رگ های گردنم خودرا بالاکشیدند و کوشیدند
راه نفس کشیدنم را ببندند. آمبولانس خبر کردیم و راهی بیمارستان شدم .
مراقبت های فوری انجام گرفت. از چنگال یک سکته ی قلبی رهیده بودم .
تا ساعت هشت امروز دربیمارستان بودم . با یک دستورالعمل نسبتا مفصل
مرخصم کردند.
پزشک مربوطه هنگام بدرود به شوخی گفت دیروز چه کرده
بودی که گویا یک لیتر آدرنالین داخل خونت شناور شده بود. با خودم گفتم
ما که سیب زمینی نیستیم. اگر سیب زمینی هم می بودیم از این یک از
هزارانی را که ملیحه رهبری نوشته است منقلب می شدیم .
به خانه که رسیدم همه ی توصیه های پزشک از یادم رفت. باز ملیحه رهبری
روبریم بود و هزاران رزمنده ی ارتش آزادی .
... چگونه و با کدام چشم می توانستم به این همه عظمت بنگرم؟

جمشید پیمان ،
25، 10، 2006

23 October 2006

اسماعيل نوری علا د ر ستايش بايکوت




در ستايش بايکوت


اسماعيل نوری علا



تحريم انتخابات سال پيش نه احمدی نژاد را خلق کرد، نه جهالت مفرط حاکم بر کابينهء او را. اما اين بايکوت توانست رفسنجانی و معين و کروبی را به حاشيه براند و نگذارد تا آنان به نمايش فريبکارانه ای که هشت سال تمام به بازيگری خاتمی و دار و دسته اش برای حکومت اسلامی زمان خريد ادامه دهند. «تحريميان» براستی از اين بابت مستحق سرزنش اصلاح طلبان هستند؛ چرا که تشخيص شان آن بوده که، تا اين آقايان ِ اصلاح طلب در صحنه اند و بر خر مراد سوار، جمهوری اسلامی هم در مسيری بيمه شده به پيش می تازد.


از «حقوق ملت ها در دوران مدرن» سخن بسيار رفته است. يکی از اين حقوق، حق سلب ناشدنی رأی دادن، انتخاب کردن و انتخاب شدن است که، در واقع، پايه و رکن اصلی نظم دموکراتيک هر جامعهء مدرنی بشمار می رود. اين حق پايه ای اما از نخستين حقوق ملت ها نيز هست که بوسيلهء حکومت های خودکامه سلب می شود و کارگزاران اين حکومت ها، بسته به قدرت و نياز خود، در انتخاب راه اين حق کشی روش های مختلفی را پيش می گيرند که از خودداری در انجام انتخابات آغاز شده و به برگزاری انتخابات تقلبی، يا فرمايشی، يا عوامفريبانه و يا فيلترگذاری شده می انجامد.

آنچه ميزان قدرت و نياز فوق الذکر را مشخص می سازد رابطه ای مستقيم دارد با چگونگی احراز حکومت از جانب حکمرانان و شرايط داخلی و بين المللی موجود در اطراف آنها. انقلاب، کودتا، و استفاده از فرصت پيروزی در انتخابات قبلی، همگی راه های رسيدن به قدرتند اما در همه حال مهمترين نياز برای تثبيت حاکميت به دست آمده نمايش دارا بودن «قانونيت» حکومت است، آنگونه که قابل شناسائی و قبول از جانب مردم و ديگر دولت های جهان باشد. اما در عين حال می دانيم که اين «قانونيت» در جامعهء مدرن از طريق بيرون آمدن حکومت از صندوق آراء آزادانهء عمومی به دست می آيد. يعنی و بدينسان، دايرهء باطلی بوجود می آيد که در آن به حکومت رسيدگان ـ حتی آنان که از راه کودتا و انقلاب به قدرت رسيده اند ـ ناگزيرند برای تثبيت و استمرار حاکميت خود تن به رفراندم و انتخابات دهند و چون انتخابات واقعی آنان را از قانونيت می اندازد ناچارند دست به تقلب و دخالت در آن بزنند. از همين روست که امروزه کمتر به مورد تعطيل بلند مدت انتخابات بر می خوريم و حکومت های خودکامه اغلب از روش های کنترل انتخابات به نفع اهداف خود استفاده می کنند.

يکی از افتخارات حکومت اسلامی در ايران، که بارها و بارها از جانب گردانندگان آن به رخ دنيا کشيده شده، آن است که اين رژيم با يک رفراندم سراسری بر سر کار آمده و همواره نيز توانسته است، بدون وقفه، انواع انتخابات خبرگان و مجلس شورا و رياست جمهوری و شوراهای شهری را برگذار کند و، در نتيجه، نشان دهد که از «قانونيت» معتبری برخوردار است.

اما، در طی اين سه دهه که از عمر حکومت اسلامی می گذرد، نخست اهل فن و سپس توده های مردم رفته رفته با اين حقيقت دردناک آشنا شده اند که با يکی از حيله گرترين رژيم ها در کار انتخابات روبرو هستند که در روز روشن و ماهرانه بکار چشم بندی و ايجاد توهم انتخابات مشغول بوده و در اين ميانه همواره توانسته است به درجات مختلف مردم را در بن بست های عمده ای قرار دهد تا مجبور شوند به پای صندوق رأی آمده و از ميان نامزدهای دستچين شدهء آن نفراتی را انتخاب کنند. اما اين روش ها تنها شامل ترساندن مردم از عواقب شرکت نکردن (مثل لزوم وجود مهر انتخابات در شناسنامه ها برای استفاده از مزايای مختلف آن) نمی شوند. تکنيک عمدهء حکومت اسلامی در زمينهء انتخابات ارائه «نامزد خوب و نامزد بد» بوده است تا مردم از ترس «اين يکی» از خانه ها بيرون آمده، حوزه های رأی گيری را رونق داده و «آن يکی» را انتخاب کنند. مهم هم نيست که عاقبت کدام نامزد از صندوق ها بيرون آيد. حکايت حکايت برادری سگ زرد و شغال است. مهم آن است که مردم در حوزه ها حضور پيدا کنند و، به مدد آن، رژيم بتواند پايه های مردمی خود را در برابر چشم جهان به نمايش گذارد. بقيهء کار را خود حکومت می داند که چگونه انجام دهد.

در طول سال های گذشته، اين مهارت چشمگير رژيم را وجود يک عامل عمده ديگر هم کاراتر کرده است ـ عاملی به نام نامزد «اصلاح طلب» که در سر هر انتخاباتی ظهور می کند، برای حق مردم قصيده می سرايد، ايران از آن همهء ايرانيان می خواهد، از فوايد آزادی و مضرات ديکتاتوری می گويد و، در عين حال، به تلميح و تلويح و اشاره، به مردم حالی می کند که اگر «طرف مقابل» بيايد حسابتان با کرام الکاتبين است. بعد، وقتی انتخابات برگذار شد و مردم «با حضور «پر شور خود نه به کانديداها که به کل رژيم رأی اعتماد دانند (تلقی ِ هميشگی ِ خامنه ای از همهء فرصت های انتخاباتی)، آنگاه انتخاب شدگان جديد برای مدتی مديد تنها وقت مردم را تلف می کنند و در حالی که خود، در جلوی صحنه، به گريه و زاری و ناليدن از جور طرف ديگر مشغولند، اجازه می دهند تا «دولت و تشکيلات موازی»، که قدرت واقعی را در دست دارد، کار خودش را آن پشت ها انجام دهد ، قتل های زنجيره ای راه بياندازد، روزنامه های همين اصلاح طلبان را (به قول خودشان) بطور «فله ای» ببندد، زهرا کاظمی را در زندان بکشد، هزاران زندانی سياسی را شکنجه کند، در لبنان نيروهای نظامی بوجود آورد، در دل کوه ها تأسيسات بمب اتمی سازی برقرار کند، هرچه تروريست قدار است را ميزبان شود، شبکه های قاچاق مواد مخدر و مخدرات اعزامی به حاشيهء خليج شرمندهء فارس را بوجود آورد، آثار باستانی را شخم بزند و بغل گوش مهمترين اثر تاريخی ايران ـ آرامگاه کورش یزرگ ـ سد بزند و دشت های گنجينه دار ايران را به آب ببندد. و البته به پاداش اين حضور پر شور، اصلاح طلبان هم اين فرصت را فراهم می آورند که تازه به دوران رسيدگان چپاولگر در عروسی هاشان ـ با پرداخت حق حساب به پاسداران ـ مشروب بخورند و رقص شتری کنند. مردم عادی هم که بايد چنان مشغول باشند که حداکثر ميدان پرواز فکرشان شام فردا شبشان باشد.

بدينسان، حکومت اسلامی مهمترين ناقض چيزی است که در نظم عمومی جهان متمدن «حق مسلم تک تک شهروندان» محسوب می شود. براستی در برابر حق انتخابات آزاد مردم يک کشور کدام حق ديگری می تواند مسلم تر باشد؟ داشتن انرژی اتمی (حتی به قصد استفادهء صلح آميز) در مجموعه ای که به سختی از عهدهء آفتابه سازی بر می آيد و نتيجهء «تحقيقات اتمی» اش دير يا زود ميليون ها نفر را آلوده خواهد ساخت؟

باری، مردم ايران سه دهه وقت داشته اند تا در کلاس ِ زندگی ِ روزمرهء خود اين بازی دلشکن انتخابات را تجربه کنند و رفته رفته به يک واقعيت شگرف ديگر هم پی ببرند، واقعيتی که مشاطه های حکومتی ـ دوم خردادی ها و مشارکتی ها و ملی مذهبی ها ـ همواره کوشيده اند راه درک آن را سد کنند. و آن وجود حق ديگری برای مردمان است که حکومت کمتر می تواند در يک مقياس وسيع آن را از مردم سلب کند. اين حق در کسوف مانده «حق امتناع» نام دارد، «حق عدم مشارکت» و حق «تحريم» (که البته ته مزهء مذهبی اين واژه کراهت دارد اما هنوز کلام جانشين درستی برای آن نيافته ام. شايد بهتر باشد همان واژه ای را بکار بريم که همهء جهان از آن استفاده می کنند و در فارسی هم رفته رفته جا افتاده است: «بايکوت کردن»). اين هم در جوامع متمدن يک «حق مسلم» است.

در دو سال گذشته، پس از تقريباً يک دهه که از فريبکاری بزرگ دوم خرداد گذشت و دست «اصلاح طلبان» رو شد، بخش عظيمی از مردم تصميم گرفتند که به ندای دعوت کنندگان به بايکوت انتخابات پاسخ مثبت دهند، در خانه ها بمانند و ـ عليرغم همهء حيله گری های ولی فقيه ـ در انتخابات شرکت نکنند؛ نخست در انتخابات شوراها و سپس در انتخابات رياست جمهوری. و چنان شد که امتناع بخش مردم ناموافق با جمهوری اسلامی از شرکت در انتخابات کانديداهای ظاهر الصلاح، اصلاح طلب را از باقی ماندن در قدرت محروم کرد، و رأی اندک کسانی که در باقی ماندن رژيم منافعی را برای خود متصور يا متوهم هستند موجب شد تا «کانديدای بد و ترس آور»، با حيله هائی که خود بکار بست، سر از صندوق بيرون آرد. سال گذشته مردمی که از «حق رأی آزاد» محروم شده بودند، در روياروئی با اين محروميت، از «حق طبيعی امتناع» استفاده کرده و در بازی ِ رژيم شرکت نکردند. اما نتيجه چه شد؟

از نظر من، بايکوت انتخابات در تيرماه سال پيش هم اکنون نتايج نيکوی خويش را به نمايش گذاشته و رژيم را در مسيری فروغلطانده است که به پايان گرفتن کابوس خواهد انجاميد. من البته با شماتت های «انديشمندان» اصلاح طلب و ضد بايکوت هم کاملاً آشنا هستم و می دانم که آنان (به قول خودشان) «تحريميان» را متهم به بدتر کردن اوضاع، گرفتار کردن مردم در گرداب بيکاری و تورم و فقر، و خودخواهانه اکنون را فدای فردائی که هيچ معلوم نيست بيايد، محکوم می کنند؛ تو گوئی که سياست های اقتصادی و اجتماعی دولت «مهرورزی» را «تحريميان» ياد آنها داده اند، گرانی را آنها ايجاد کرده و کارگران را آنها گروها گروه از کار اخراج کرده اند. آنان فراموش می کنند که بايکوت انتخابات تنها کاری را که انجام داده مسدود کردن راه آنانی بوده که قصد داشتند، در ادامهء فريبی هشت ساله، با نام دموکراسی، حقوق بشر، و ايرانی که متعلق به همهء ايرانيان «خواهد بود»، به کار بزک کردن رژيم ادامه دهند و با اعطای آزادی هائی از نوع آزادی عقب کشيدن دو سانتیمتر روسری و برگذاری کنسرت های جوانانه که در آن خانم ها اجازه دارند دسته جمعی و درحاشيه خوانندگی آقايان زمزمه کنند، مردم را وادارند تا، با راضی شدن به تبی سرطانی، مرگ حتمی رژيم را به تأخير اندازند.

می خواهم بگويم که بايکوت انتخابات سال پيش نه احمدی نژاد را خلق کرد، نه جهالت مفرط حاکم بر کابينهء او را. اما اين بايکوت توانست رفسنجانی و معين و کروبی را به حاشيه براند و نگذارد تا آنان به نمايش متعفنی که هشت سال تمام به بازيگری خاتمی و دار و دسته اش برای حکومت اسلامی زمان خريد ادامه دهند. «تحريميان» براستی از اين بابت مستحق سرزنش اصلاح طلبان هستند؛ چرا که تشخيص شان آن بوده که، تا اين آقايان اصلاح طلب در صحنه اند و بر خر مراد سوار، جمهوری اسلامی هم در مسيری بيمه شده به پيش می تازد.

بايکوت انتخابات آنانی را که، در پس پردهء دولت اصلاحات دولت موازی تشکيل داده بودند و، در سايهء امنيتی که حکومت خاتمی برايشان فراهم کرده بود، به فروختن و نابود کردن کشور ادامه می دادند، به جلوی صحنه رانده و رژيم را ـ بی هيچ بزک و آرايشی ـ در برابر چشم توده های بيکار و فقر زده قرار داده است.

بايکوت انتخابات توانسته است بر شکاف ها و ترک های ديواری که رژيم در پس آن آسيب ناپذير می نمود بيافزايد تا از آن روزن ها مردم عادی نيز ببينند که چگونه، از نخستين روز اين حکومت، فريب شعارهای ايمانی و اخلاقی و عدالت جوئی کاذب آخوندهای معمم و مکلا را خورده اند. هم اکنون انتشار نامهء خمينی به هنگام سر کشيدن جام زهر، و در کنار آن کوشش بازماندگانش برای پنهان داشتن دلايل اين کار، و کوشش برای فريب دادن خانواده های مؤمنی که در راه حفظ رژيم اسلامی (و احياناً کشور) خون و شهيد داده بودند (با ايجاد اين توهم که رژيم آتش بس را از موضع قدرت پذيرفته است)، همه و همه به خاطر گسترده شدن شکاف موجود در آن ديوار جعل و دروغ ممکن شده است و اين گسترش پيش نمی آمد و بحران مزمن حکومت اسلامی رو نمی شد اگر بايکوت انتخابات يک سال پيش پای دوم خردادی ها را نشکسته بود.

اما اين بحران از آن رو مزمن شده است که رژيم اسلامی برای بقای خود به آن احتياج دارد. وگرنه، کدام رژيم استواری را می توان در جهان يافت که ادامهء هستی خويش را در بحران زائی بيابد؟ بحران زائی يعنی سرگرم کردن مردم و انحراف و انصراف نظر آنان از درک واقعيت ناشی از بی کفايتی و ماجراجوئی کسانی که که بر زندگی شان مسلط اند. به نظر من، هنوز معناهای واقعی آن عبارت مشهور خمينی که گفت «جنگ رحمت است» بخوبی بر توده های مردمی که به اميد آمدن پول نفت بر سر سفره هايشان هنوز پای سخن احمدی نژاد هورا می کشند (يا، در واقع، «الله اکبر» و «حق مسلم ماست» می گويند) روشن نشده است. اما انتشار نامهء خمينی خبر افشا شدن های ديگر می دهد.

آيا احمدی نژاد ـ که پول نفت را همچنان خرج انرژی هسته ای و حزب الله لبنان و هزار گشادبازی ماجراجويانهء ديگر می کند ـ قرار است کدام پول را بر سر سفرهء مردم بياورد؟ آيا اکنون، به مدد بايکوت انتخابات، همگان درک نکرده اند که منظور او، نه پول مستقيم نفت که پول غير مستقيمی بوده است که تاکنون به دست خاندان های آخوندی و آقازاده ها حيف و ميل می شده؟ آيا آنچه دريغمندانه تسلط «پوپوليسم» بر کشور خوانده می شود جز آشکار شدن شکاف ها برای فرو ريختن ديوارها چيز ديگری هم هست؟ اکنون است که می بينيم بچه های انقلاب و امام برای رگ گردن هم دندان تيز کرده اند و به عرصهء دعوائی پا نهاده اند که، خوشبختانه، برنده ندارد. مگر نه اينکه علم اقتصاد و علم جامعه شناسی به ما می گويند که اکنون، چه پول رفسنجانی و واعظ طبسی بر سر سفرهء مردم راه پيدا کند و چه نه، برد تاريخی در راستای هوشياری تجربی ِ مردم عمل کرده و ارزش والای يک حرکت ساده و بی خطر سياسی را آشکارتر ساخته است؛ چرا که از اين پس، هديهء رژيم اسلامی به مردم فقير ايران از يسکو تورم و گرانی فراگيرنده و، از طرف ديگر، فقر و عوارض مهلک آن است و، در هر دو حال، اين مردم اند که با رنج و الم بسيار با چهرهء واقعی دشمن خود آشناتر شده و در مورد آن (و آيندهء خود، البته) تصميم گيری خواهند کرد.

شايد هيچ کدام از حکومتمداران اسلامی مثل خود رهبر آن خطراتی را که شکاف گريزناپذير پايان ِ بازی ِ «کانديدای خوب ـ کانديدای بد» برای رژيم بهمراه داشته (امری که به مدد بايکوت انتخابات ميسر شده) توصيف نکرده باشد. هفتهء پيش او، در ديدار با سران سه قوه، رئیس مجمع تشخیص مصلحت، و مسئولان و کارگزاران نظام، نکاتی را خطاب به آنان بيان داشته که حائز اهميت بسيارند. بنا بر گزارش همشهری، او مسئولان و مدیران همهء قوا و دستگاه ها را به پرهیز جدی از «ایجاد اختلاف» توصیه کرده و گفته است: «به لطف پروردگار، اتحاد و الفت قلبی مسئولان از همیشه بهتر و بیشتر است (!)؛ اما باید در مقابل تلاش های اختلاف افکنانهء دشمنان (!)، به شدت هوشیار بود و اجازه نداد اختلافات طبیعی ِ فکری و سلیقه ای به دو دستگی بیانجامد... هنگامی که نظام در کلیت خود موضعی یا تصمیمی می گیرد همه باید یک پارچه و متحد پشت سر آن موضع بایستند (!)؛ که تا به امروز این چنین بوده و، به یاری خداوند، بعد از این هم همینطور خواهد بود... اگر کسی دربارهء عملکرد دولت حرفی دارد آن را از طریقی به گوش دولت یا مسئولان برساند؛ اما تبلیغ ناکارآمدی دولت، حتی اگر واقعیت داشته باشد (!)، صحیح نیست، چه برسد به اینکه واقعیت ندارد و غیرمنصفانه است… گله گزاری افراطی مسئولان از یکدیگر، به ویژه در برابر افکار عمومی (!)، کاری غلط است. مردم خوب ایران چه تقصیری کرده اند که با این گله گزاری ها آنها را دلشکسته می کنیم؟»

روزنامهء همشهری همچنين می افزايد که: ایشان در همین زمینه به بزرگنمایی مسائلی که اخیراً دربارهء پایان جنگ و قطعنامه بیان شده اشاره کرده و افزودند: «اگر این حرف ها و گله گزاری ها بیان نمی شد بهتر بود (!)؛ اما حالا که صورت گرفته نباید دربارهء تأثیر آن اغراق کرد و به گونه ای حرف زد که انگار حادثه مهمی اتفاق افتاده است (!)... هم مسئولان سیاسی و هم مسئولان نظامی در جنگ خدمات فراوان و ضعف هایی داشتند که برآیند آنها موجب تصمیم گیری امام راحل دربارهء قطعنامه شد که اطلاعات آن به طور مناسب(!) و به تدریج(!) در اختیار مردم قرار می گیرد!»

اما عکس های گرفته شده در همان جلسه، از نفرت هر دم افزاينده طرفين دعوا از يکديگر خبر داده و نشان می دهند که شکاف ايجاد شده با اينگونه نصيحت ها تعمير پذير نيست.

در عين حال، ولی فقيه سخنان خود را با اشاره به امر خطير ديگری به پايان می برد که در سر راه حکومت کمين کرده است. او، در ادامهء سخنانش، به تبیین اهمیت انتخابات مجلس خبرگان و شوراها پرداخته و خاطرنشان می کند که: «هر دوی این انتخابات، در جای خود، مهم هستند و آحاد مردم، مسئولان، مجموعه های گوناگون سیاسی ـ اجتماعی، و فعالان کشور باید (!) نسبت به این انتخابات احساس مسئولیت کنند… همهء مطبوعات، رسانه ها، کسانی که از ابزارها و شیوه های رایانه ای استفاده می کنند و صاحبان تریبون های عمومی باید (!) مراقب باشند که تخریب و اهانت، فضای انتخابات را ناسالم می سازد که هیچگونه منطقی ندارد و جایز نیست… کمک به تضمین مشارکت عمومی (!) وظیفه ای همگانی است».

بدينسان، بار ديگر حکومت غيرقانونی اسلامی دست بکار نمايش دوگانه ای بنام انتخابات شده است و قصد دارد تا ـ در پی گذشتن يک سال و چند ماهی از انتخابات مفتضح رياست جمهوری اش ـ اين بار در مورد مجلس خبرگان رهبری و شوراهای شهری دام بنهد و سر حقه باز کند. و می بينيم که اين بار هم احزاب دوم خردادی و ملی ـ مذهبی سرگرم ارائهء ليست نامزدهای انتخاباتی شده اند و، مشاطه وار، ديگرباره قصد بزک کردن رژيم، کشاندن مردم به پای صندوق های رأی، و کسب وجاهت و قانونيت برای آن هستند.

اما، می توان ديد که همين دو انتخابات فرصتی ديگر را برای «تحريميان» پيش آورده اند تا، با امتناع از شرکت در اين مضحکه، رژيم را بيش از پيش، با پيروان جاهل يا مغرض يا سوء استفاده چی اش تنها بگذارند و، بخصوص با رأی ندادن به دوم خردادی ها و آنان که به دروغ نام «اصلاح طلب» بر خود نهاده اند، بيش از پيش پرده از چهرهء کريه اين حکومت بردارند.

خامنه ای اما، در همان ديدار، «با تحسین جدیت، تلاش خوب و کار پرحجم دولت نهم» گفته است: «همه باید رئیس جمهور را مورد تکریم قرار دهند». من فکر می کنم شرکت در بايکوت انتخابات، در خانه ماندن و رأی ندادن بهترين راه تنها گذاشتن ولی فقيه با رئيس جمهور مکرمش خواهد بود تا احمدی نژاد و دار و دسته اش بتوانند هرچه بيشتر چهرهء رژيم را افشا کرده، نام و نشان آنانی را که منافعشان به خطر افتاده منتشر ساخته و، با انجام يک سری «عمليات انتحاری» ديگر، کشور ما را از شر خود و اصلاح طلبان رقيبش يکجا آسوده کند. بايکوت يعنی اعلام اينکه ديگر نخواهيم گذاشت مشاطه های حرفه ای چهرهء «دلگشا» ی اين حکومت را بيارايند


http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2006/ES.Notes.102006.boycott.htm.

18 October 2006

دکتر اسماعيل نوری علا: اذان بی وقت، در ماه بزرگداشت کوروش بزرگ



اذان بی وقت، در ماه بزرگداشت کوروش بزرگ



دکتر اسماعيل نوری علا



چند سالی است که چون به ماه اکتبر می رسيم و موضوع بزرگ داشت کورش هخامنشی، بنيانگزار شناخته شدهء انديشهء آزادی ها و حقوق بشر در تاريخ انسان، مطرح می شود، برخی از نويسندگان با ايجاد شک در اينکه معلوم نيست کورش فرمان خود را در ماه اکتبر صادر کرده باشد و يا سازمان ملل متحد اين فرمان را بعنوان نخستين اعلاميه حقوق بشر به رسميت شناخته و از کورش بزرگ تجليل کرده باشد، شيرينی اين روزهای گرامی مهر ماه را در کام دوستداران ايران و گذشته های پر افتخارش تلخ می کنند و، بجای مطرح کردن پيشنهاداتی سازنده و مفيد، آنچه را که داريم نيز به دست شک مخرب می سپارند. در عين حال، در راستای همين دريافت، کوشش می شود که اهميت توجه و اکرامی که از سوی جهانيان نسبت به مقام معنوی کورش در سراسر جهان می شود مورد تحقير قرار گيرد و شادمانی ايرانيان از روياروئی با اين تجليل و اکرام به عنوان نقطه ضعفی از جانب آنان تلقی شود.
من، در اين مقاله، می کوشم تا نخست رابطهء کورش بزرگ را با مهرماه (يا اکتبر) توضيح داده و سپس به اهميت توجه جهانيان به مقام معنوی او اشاره کرده و در پايان نشان دهم که چرا می توان و بايد در تجليل اين مرد بزرگ در سراسر مهرماه اقدام کرد.
در واقع، اگرچه منابع تاريخی در مورد روزگار کورش هخامنشی اندک و پراکنده اند، اما هيچ کدام از مدارک موجود منکر آن نيست که کورش، پادشاه «انشان» (تقريباً استان فارس کنونی)، پس از يکی کردن سرزمين اش با سرزمين های ماد و ايلام، در سال 539 قبل از ميلاد مسيح به پشت دروازه های پايتخت کشور ثروتمند و مقتدر بابل رسيد و آن را به محاصره گرفت. [1]
منابع موجود از اين هم دقيق تر خبر می دهند؛ گفته می شود که تمام ماجرای فتح بابل، ورود سپاه هخامنشی به آن، و آنگاه ورود کورش به اين شهر و صدور نخستين فرمان آزادی های مدنی انسان ها از جانب او، در ماه «تيشتر» آن سال اتفاق افتاده است. اين ماه معادل مهرماه تقويم کنونی ايرانی و ماه اکتبر تقويم مسيحی است.
منابع تاريخی از اين نيز پا را فراتر نهاده و، متفق القول، به روزشماری از حوادث ماه اکتبر سال 539 قبل از ميلاد نيز اشاره می کنند. از جمله اينکه کورش حملات خود به کشور بابل را در آخرين روزهای ماه سپتامبر آغاز کرده [2]، در روز دهم اکتبر شهر «سيپار» را تصرف نموده [3] و در 12 اکتبر، پس از کشته شدن فرمانده نظامی پايتخت اين کشور، با سران ارتش بابل به توافق رسيد [4]، و ارتش او در روز 14 اکتبر آن سال، بدون خونريزی و چپاول، که رسم آن روزگار بود، وارد پايتخت بابل شد [5]. البته در مورد اينکه کورش خود در کدام روز به داخل شهر پا نهاد اختلاف نظر وجود دارد. برخی از منابع 22 اکتبر و برخی ديگر 29 اکتبر [6] را نام می برند. بهر حال، در يکی از روزهای پايانی ماه اکتبر او وارد بابل شده و در برابر چشمان حيرت زده اهالی آن، فرمان خود را مبنی بر شناختن آزادی ها و حقوق آدميان اعلام داشته است. بدينسان، اين نکات زير همه از مسلمات تاريخ است:

آخر سپتامبر 539 قبل از ميلاد: آغاز محاصره بابل
10 اکتبر 539: تصرف شهر «سيپار»
12 اکتبر: تسليم سران ارتش بابل به کورش
14 اکتبر: ورود ارتش هخامنشی به بابل
22 يا 29 اکتبر: ورود کورش به بابل و صدور فرمان آزادی ها و حقوق مردمان
حال به اتفاقاتی می پردازم که در پنجاه سالهء اخير در ارتباط با تاريخ های فوق پيش آمده و نشان می دهند که چگونه اين تاريخ ها جزء مسلم تاريخ جهان محسوب می شوند.
نخست اينکه، چند سالی مانده به سال 1340 خورشيدی، که مصادف بود با سال 1961 ميلادی، اين بحث در محافل تاريخ شناسان مطرح شد که سال 1961 برابر خواهد بود با دو هزار و پانصدمين سال ورود کورش بزرگ به پايتخت بابل و آغاز رسمی ِ تاريخی که اکنون جهان آن را با نام تاريخ «شاهنشاهی پارسی» (Persian Empire) می شناسد. يعنی اگر عدد 1961 را با عدد 539 جمع می کرديم به عدد 2500 می رسيديم.
به نظر می رسيد که لازم است به مناسبت چنين تقارن مهمی مراسمی در ايران بر پا شود. اما سال های 1340 تا 1343 سال های آشوب های سياسی متعددی در ايران بود. رسيدن «جان کندی» به رياست جمهوری آمريکا با تغيير سياست حمايتی «آيزنهاور»، رئيس جمهور پيشين آن کشور همراه بود؛ سياستی که در هشت سال گذشته هم ماجرای 28 مرداد را فراهم کرده و هم پايه های سلطنت باز يافتهء محمد رضا شاه را تحکيم بخشيده بود. در آن آغارگاهان دههء 1340، نه نخست وزير جديد، علی امينی، که با روحانيت ارتباط داشت، و نه نخست وزير بعدی، اسدالله اعلم که مجبور شد با آيت الله خمينی دست و پنجه نرم کند، در موقعيت سياسی پيش آمده اشتهائی برای برگزاری جشنی در بزرگداشت 2500 مين سال ورود کورش به بابل و آغاز شاهنشاهی ايران از خود نشان دادند و شاه هم گرفتار تر از آن بود که در ميانه «انقلاب سفيد» و «انقلاب شاه و مردم» به کورش و سالگرد برپائی شاهنشاهی او بپردازد.
تنها در چهارم آبان ماه سال 1346 بود که شاه، با رفتن کندی و جانسون و آمدن نيکسون، به آن پايه از اطمينان رسيد که تصميم بگيرد، 26 سال پس از رسيدن به سلطنت، تازه تاجگزاری کند. و برگزاری ِ جشن های تاجگزاری چنان در زير دندان شاه مزه کرد که او به ياد جشن های انجام نشدهء 2500 سال تأسيس شاهنشاهی ايران افتاد (يا به يادش آوردند) و تصميم گرفت تا اين جشن ها را تبديل به نمايشی بزرگ کند که نقش مرکزی و اول آن را خود بر عهده داشته باشد. يکی از نخستين مسائل آن بود که چه روزی را برای برگزاری جشن ها انتخاب کنند. عاقبت توافق شد که جشن ها به مدت 4 روز، از بيستم تا بيست و چهارم مهر ماه 1350، برابر با 12 تا 16 ماه اکتبر 1971، برگزار شود ـ روزهائی که درواقع با سالگرد تسليم ارتش بابل آغاز شده و به سالگرد ورود ارتش ايران به آن شهر پايان می گرفت. البته زمزمه ای هم بود که تاريخدانان وابستهء آن روزگار تاريخ را فقط 14 روز جابجا کنند، تا روز ورود ارتش هخامنشی به بابل در 26 اکتبر اتفاق بيافتد که برابر بود با 4 آبان، روز تولد شاه. اما چنين امری صورت نگرفت، چرا که اطلاعات متقن تاريخی ِ در دسترس چنين اجازه ای را به کسی نمی داد.
به زودی کميتهء برگزاری جش های 2500 مين سالگرد شاهنشاهی ايران (که در واقع در 2510 مين سالگرد آن انجام می شد) به راه افتاد و بسياری از استادان دانشگاه، روزنامه نگاران، هنرمندان و متخصصين هنرهای نمايشی در آن عضويت يافتند. قرار شد که اين کميته دارای بودجهء خاص بوده و مستقل از دولت و دستگاه های اجرائی آن عمل کند. بهر حال، پس از اين تصميم گيری برای برگزاری جشن های 2500 ساله بود که در برخی از اذهان مخالف محمد رضا شاه، جشن های مزبور موجب دلزدگی آنان از ماه اکتبر شد و ما، در طی 35 سال اخير، کرراً به کوشش هائی برای دور کردن يادمان های کورش از ماه جشن های شاهنشاهی بر می خوريم ـ امری که ربطی به کورش بزرگ ندارد و ناشی از تلقيات سياسی اين اشخاص نسبت به سلطنت است. در اين مورد بايد توضيح بيشتری بدهم.
من، به عنوان کارشناس ارشد فرهنگی سازمان برنامه که در سال 1350، در سمت معاون آقای دکتر جلال ستاری، استوره شناس مشهور امروز و مدير کل برنامه ريزی وزارت فرهنگ و هنر آن روز، مأمور کار در آن وزارتخانه شده بودم، شاهد رويدادهائی بودم که در آن 35 سال پيش، در جريان جشن های 2500 ساله و در ارتباط با همين روزشمار لشگرکشی کورش به بابل پيش آمد. در آن سال من و دکتر ستاری، بی آنکه درگيری خاصی در اين ماجرا داشته باشيم، به اقتضای شغلمان، در جريان فعاليت های کميتهء برگزاری جشن ها قرار می گرفتيم.
جشن های 2500 ساله شاهنشاهی ايران در روز بيستم مهر ماه 1350، برابر با 12 ماه اکتبر 1971، با سخنرانی ِ محمدرضا شاه در برابر آرامگاه گورش بزرگ در پاسارگاد آغاز شد [7] و او کوشيد تا در اين مراسم خود را در خور روياروئی با مردی بشناساند که تاريخ به کرات در برابر عظمت روحی و فکری اش سر تعظيم فرود آورده بود. سخنرانی ِ شاه، با جملات مشهورش «کورش آسوده بخواب، که ما بيداريم»، درست در سالگرد تسليم ارتش بابل به کورش بزرگ انجام گرفت.
اما در پی آن مراسم، چهرهء مرکزی کورش به کناری گذاشته شد و سران کشورهای مختلف جهان، در برابر تخت جمشيد (که روزگاری مقر فرماندهی ِ پادشاه بزرگ ديگر هخامنشی، داريوش، بود) در مجموعهء چادرهای سلطنتی به جشن نشستند و، سرانجام، اين جشن ها در روز بيست و چهارم مهر 1350 ـ 16 اکتبر با افتتاح برج بلند «شهياد آريامهر»، که اکنون «برج آزادی» خوانده می شود، به پايان رسيد.
چند نکتهء در رابطه با جريان جشن ها قابل توجه است:
1. در اين جشن ها آنچه مطرح می شد نقش کورش بود در بنيانگزاری آنچه که «شاهنشاهی ايران» خوانده شده است. محمد رضا شاه می کوشيد تا با تکيه بر اين جنبه از شخصيت کورش، در واقع پلی بين خود و او برقرار کند.
2. جهان اما کورش را نه بخاطر پی افکندن ِ «امپراتوری ِ پارس» که به خاطر فرمان شگفت انگيزش در هنگام ورود به بابل به ياد داشت. به همين دليل هرکجا که در نقاط ديگر جهان از اين جشن ها سخن گفته می شد اين نکته نيز يادآوری می گرديد که او آن فرمان ِ شگفت انگيز را در 2510 سال پيشتر صادر کرده است.
3. يکی از وقايع مهم اين جشن ها آن بود که موزهء بريتانيا موافقت کرده بود تا نسخهء اصلی ِ «استوانه» ای را که منشور کورش بر آن نقر گرديده بود به ايران وام دهد تا در موزهء کوچک زير برج شهياد (آزادی) به نمايش گذاشته شود. در واقع، اين اولين بار بود که آن استوانهء گرانقدر به ايران می آمد. من خود، دو سه روز پس از پايان جشن ها، به ديدار اين سند مهم شتافتم، هرچند که سه سال پيش تر آن را در موزهء بريتانيا ديده بودم. شگفتی من اما در برج شهياد از غريبگی اين استوانه در سرزمينی بود که در آن 2500 مين سالگرد ورود صاحبش به بابل را جشن گرفته بودند. می ديدم که آن روزها کمتر کسی حتی اصطلاح «حقوق بشر» را شنيده و به مفهوم آن پی برده است و، به همين دليل، به استوانهء کورش در بنای شهياد تنها به چشم يک شيئی تاريخی ديگر نگريسته می شود که امثال آن در همهء موزه های جهان پراکنده است. و کسی هم در پی ِ توضيح نکات ِ شگرف ِ مندرج در آن نبود.
4. به مناسبت ِ اين جشن ها، سفارتخانه های ايران در سراسر دنيا موظف بودند تا جشن های مختلفی را برپا کنند. يکی از اين جشن ها از جانب هيئت نمايندگی ايران در سازمان ملل انجام گرفت. به همين مناسبت هم بود که سازمان ملل رسماً منشور کورش بزرگ را به عنوان اولين اعلاميه حقوق بشر شناخته و تصميم گرفت تا آن را به زبان های مختلف کشورهای عضو سازمان ترجمه و منتشر کند [8].
5. در عين حال، تصميم گرفته شد که نسخه ای از روی استوانهء موزهء بريتانيا تهيه شده و در محفظه ای شيشه ای در طبقهء دوم ساختمان سازمان ملل در نيويورک، در ميان درهای ورودی شورای امنيت و شورای اقتصاد آن سازمان، قرار گيرد. معاون کنونی دبيرکل سازمان ملل، در فيلم مستند بی.بی.سی، علت انتخاب اين جايگاه را چنين شرح می دهد: «استوانه در آن مکان جای گرفت تا نمايندگان ملل که برای شرکت در اجلاس های اين دو شورای مهم وارد اين سالن ها می شوند از برابر آن بگذرند و به ياد آورند که مهمترين وظيفهء آنان پاسداری از حقوق بشر است» [9].
6. در همان زمان اين بحث هم در سازمان ملل مطرح شد که روز 29 اکتبر را بعنوان روز جهانی حقوق بشر اعلام کنند. اما، با اتمام جشن های 2500 ساله که بلافاصله مصادف شد با شروع جنگ های چريکی در ايران و حبس و شکنجه و تيرباران مبارزان، اين بحث که بايد تبديل به قطعنامه ای می شد و به تصويب اعضاء می رسيد، به بوتهء فراموشی سپرده شد. بدينسان، در فاصلهء هفت سالهء 1350 تا 1357، که رژيم سلطنتی همچنان در ايران مستقر بود، ديگر هيچ گونه کوششی در اين زمينه به عمل نيامد و، از آنجا که در آن سال ها خود رژيم از جانب سازمان های بين المللی به نقض حقوق بشر متهم شده بود، ديگر تمايلی برای تأکيد بر اين واقعيت که ايران خاستگاه نخست انديشهء مبتنی بر حقوق بشر است وجود نداشت. اينگونه بود که سازمان ملل هم، لابد برای پرهيز از اختصاص چنين روزی به کشوری نا استوار بنام ايران اسلامی، در سال 1997 تصميم گرفت که روز جهانی حقوق بشر را در 10 دسامبر ـ که سالروز امضاي اعلاميه حقوق جهانی بشر در سال 1943 است ـ مقرر سازد. [10] با اين وجود، نه فقط در اين يکی دو سال گذشته که هر ساله، در بزنگاه 29 اکتبر، عاشقان ايران و کورش و انديشه های بزرگ او، اين روز را به عنوان يادمان او گرامی داشته اند، بی آنکه هيچ دستگاه رسمی ِ ايرانی يا جهانی در اين مورد اقدامی کرده باشد.
بدينسان، متأسفانه، نتيجهء برگزاری جشن های 2500 ساله، با تأکيد بر اهميت شاهنشاهی کورش و به دست فراموشی سپردن مقام او به عنوان نخستين انسان صاحب قدرتی که از آزادی های گوناگون و حقوق مختلف آحاد انسان ها سخن گفته و اين آزادی ها و حقوق را تبديل به قانون کرده است، موجب شد که از آن پس و تا هم اکنون، برخی از مخالفان سلطنت، به آنچه که در حوالی ِ سالگرد جشن های تاج گزاری و برپايي جشن های 2500 ساله اتفاق می افتد حساسيت نشان داده و ما را از انجام هرگونه تکريمی نسبت به شاهان ايران، حتی اگر اين شاه کورش بزرگ باشد، پرهيز داده و گاه حدوث وقايع عصر کورش را در تاريخ هائی که شرح دادم نيز منکر می شوند و می کوشند تا نشان دهند که اگر قرار است روز خاصی برای کورش در نظر گرفته شود بهتر است که آن را به وقايع ماه اکتبر (که يادآور جشن های شاهنشاهی نباشد) مربوط نکنيم.
اين ماجرا (يا بهتر است بگويم «کوشش آگاهانه») در راستای انکار اهميت ماه مهر (اکتبر) در نزد ما ايرانيان، متأسفانه، درست در موقعيتی اتفاق می افتد که آگاهی ِ همگانی نسبت به وقايع ماه اکتبر در زمان زندگی کورش روز به روز بيشتر می شود و مردم ما هم مايلند که از اين آگاهی ِ گسترندهء بين المللی به سود سربلندی خود استفاده کنند و، با تکيه زدن بر ميراث گرانقدر اين مرد بزرگ، به دنيائی که به آنان به چشم گروگان گير و تروريست و استشهادی پرور می نگرد، بگويند که ما اينگونه که می بينيد نيستيم و در پس پشت ما تاريخی ديگر هم ايستاده است.
حساسيت اين امر، بخصوص در دو سالهء اخير، با پيش آمدن ماجرای سد سيوند و به مخاطره افتادن دشت باستانی پاسارگاد به مراتب بيشتر شده است. اقدام بزرگ هم ميهنان ما و نيز مردم سراسر جهان برای جلوگيری از اين جنايت فرهنگی، با آگاه شدن ايرانيان و جهانيان نسبت به ارزش های اصلی ِ تفکر کورش بزرگ (که در سايهء پادشاه بودنش مکتوم مانده بود) بيش از پيش تعميق می يابد.
در ارتباط با توجه جهانی به مقام معنوی کورش، يکی از حوادث مهم سال های اخير به ثبت رسيدن آرامگاه کورش و محوطه های باستانی اطراف آن، مربوط می شود. فرانچسکو باندارين، مدير مركز ميراث جهاني يونسكو، به مناسبت ثبت پاسارگاد در فهرست «ميراث فرهنگی بشريت» اعلام داشت که: «اين روح كوروش و پاسارگاد است كه به فهرست ميراث جهاني ارزش مي دهد» [11]؛ و «پاسارگاد جواهري است كه به فهرست ميراث جهاني زينت و شرافت مي‌دهد» [12]. اهميت اين سخنان چنان بود که احمد جلالي، سفير و نماينده دايمي جمهورى اسلامي در يونسکو، نيز پس از تصويب ثبت اين اثر اذعان داشت که: «امروز براى ما ايرانيان و جهانيان روز مبارکي است، چرا که، پس از گذشت 2500 سال، جامعهء جهاني با قرار دادن پاسارگاد در فهرست ميراث جهاني، در واقع به ميراث انساني ِ کوروش کبير، که اين اثر را بنا نهاد، احترام مي گذارد» [13].
اينجاست که من به راستی درک نمی کنم چرا اين حساسيت ما در مورد نظر جهانيان نسبت به خودمان بايد نوعی تقصير نابخشودنی محسوب شود. به راستی چرا برخی از ميان ما علاقهء مردم کشور خود به سرفراز بودن در ميان جهانيان را «عجيب» می يابند و از اينکه آنان نسبت به توجه سازمان های بين المللی به مظاهر فرهنگی ما حساسيت نشان دهند بر می آشوبند و می کوشند از ارزش اين توجه بکاهند.
البته درست اين بود که دولتی برخاسته از قلوب مردم ايران کورش را بزرگ بخواند و از او تجليل کند و برايش روز خاص تعيين کند، اما در روزگاری که حکومت اسلامی مجدانه قصد دارد ميراث گرانقدر همين مرد، اين سرمايهء معنوی و ملی ما، را به آب ببندد و از بين ببرد، مردم ما جز توسل به سازمان های بين المللی (که پا در توحشی مدنيت کش ندارند و برای پاسداری از ميراث فرهنگی نه يک ملت که همهء جهان برخاسته اند) چاره ای ندارند،
باری، به نظر من، به عنوان يک نويسنده و شاعر پارسی گوی و مفتخر به هموطنی با کورش هخامنشی، و نيز يک محقق کوچک فرهنگ و تاريخ ايران، سراسر مهر ماه، بی هيچ ترديدی، ماه کورش بزرگ است؛ در روزهای همين ماه بوده است که اعلاميهء حقوق بشر از جانب او صادر شده و برايش چنين مقام رفيعی را در حافظهء تاريخی جهانيان فراهم ساخت. من فکر می کنم که وظيفهء هر ايرانی است که در اين ماه، و به خصوص در روز 29 اکتبر، که سال هاست به صورتی خودجوش در میان ايرانيان «روز کوروش» خوانده می شود، اين خاطرهء ملی را با برگزاری نشست ها و شادخواری های گوناگون قدر بگزارد؛ چرا که اين ديگر شک بين نمازهای دوگانه و سه گانه نيست که حکيمان وسواسی ، در نور پيه سوزها، دنبال واقعيت آن بگردند. واقعيت حضور کوروش و صدور اعلاميهء افتخار آفرين او در اين ماه و روزها بسيار روشن تر از همهء ترديدهائی است که مطرح می شود.

------------------------------------------------------------


* ـ در اين مقاله تنها به منابعی اشاره شده که بر روی اينترنت وجود دارند و خوانندگان می توانند با سهولت به آنها مراجعه کنند.

1

http://www.historyworld.net/wrldhis/PlainTextHistories.asp?historyid=aa10

http://www.bible-history.com/babylonia/BabyloniaThe_Fall_of_Babylon.htm

http://en.wikipedia.org/wiki/Babylon#Babylon_under_Persia

http://visopsys.org/andy/essays/herodotus-babylon.html

http://www.iranchamber.com/history/herodotus/herodotus_history_book1.php

3 و 2

Tolini, Gauthier, Quelques éléments concernant la prise de Babylone par Cyrus, Paris. "Il est probable que des négociations s’engagèrent alors entre Cyrus et les chefs de l’armée babylonienne pour obtenir une reddition sans recourir à l’affrontement armé." - p. 10

http://www.achemenet.com/ressources/enligne/arta/pdf/2005.003-Tolini.pdf

4

Missler, Chuck, The Fall of Babylon Versus The Destruction of Babylon, p. 2

http://www.pre-trib.org/pdf/Missler-TheFallofBabylonVers.pdf

http://www.theology.edu/lec22.htm

5

http://store.khouse.org/store/catalog/DL108.html?mv_pc=KHAR-523

6

http://en.wikipedia.org/wiki/Babylon#Babylon_under_Persia

7

http://www.irdc.ir/event.asp?action=edit&id=80

http://www.mihan.net/82/mihan-82-17.htm

8

http://www.iranchamber.com/history/cyrus/cyrus_charter.php

9

http://www.savepasargad.com/audio-video/cyrus%20the%20great.wmv

10

http://www.ohchr.org/english/events/day2005/hrd2005.htm

11

http://www.chn.ir/News/?section=2&id=10138

12

http://www.chn.ir/News/?section=2&id=10596

13

http://www.chn.ir/News/?section=2&id=10138


14 October 2006

شکوه میرزادگی: فرهنگ حرمسرا

منظور من از حرمسرا همان پديده ی «چند همسری»، که متاسفانه هرگز در جامعه ما روی غيرقانونی بودن نديده، نيست. منظورم همان حرمسرای سنتی است که اکنون و هنوز در کشورهايي مثل عربستان سعودی و برخی از شيخ نشين ها وجود دارد. چنين پديده ای تقريباً پس از دوران قاجاريه در سرزمين ما، حداقل در شهرهای بزرگ، رفته رفته از بين رفته بود بطوری که در بزنگاه انقلاب تقريبا اثری از آن باقی نمانده بوده. هنوز هم در کشور ما چيزی به نام حرمسراهای عربی وجود ندارد و شکل رايج کار بيشتر همان چند زنه بودن و يا صيغه داشتن است.


فرهنگ حرمسرا


- شکوه میرزادگی -



چه ما وجود دوران زن سالاری در سرآغاز تاريخ جوامع بشری را قبول داشته باشيم و چه، مثل برخی از تاريخ نويسان، آن را زاييده ی خيال بدانيم، تاريخ های نوشته شده به ما می گويند که زنان، تا قبل از اواخر دوره ی باستان، صاحب امتيازاتی بوده اند که به استناد آنها می توان گفت، اگر هم سالار و برتر نبودند، نابرابر و پست تر هم نبوده اند.

اما در دوران تاريخی، که اسناد و مدارک مکتوبی هم از آن داريم، يعنی، تقريباً از دو هزار تا هزار و پانصد سال قبل است که زن به مرور امتيازات خود را، به عنوان انسانی برابر با مرد، از دست می دهد. اين نابرابری که با شکل گيری دوران زمين داری شروع می شود و با بوجود آمدن سازمان های مذهبی توسعه پيدا می کند روز به روز زيادتر شده و در قرون وسطی به اوج خود می رسد.

البته که اين نابرابری در کشورهای مختلف جهان شکل های متفاوتی داشته است. مثلاً در چين به گونه ای بوده و در رم به گونه ی ديگر؛ و در ايران خودمان، در اواخر دوره ی ساسانی، همزمان با اينکه همدستی زمين داران و سازمان های مذهبی رسميت پيدا می کند، زنان با نابرابری های حقوقی و اجتماعی بيشتری روبرو می شوند. بعد هم، با حمله ی اعراب و تغيير مذهب و روابط اجتماعی (از شکلی پيشرفته به شکلی ابتدايي) اين سرعت نزول موقعيت زن در سرزمين ما چنان شتابی می گيرد که در مقايسه با ديگر کشورها حيرت انگيز است.

به هر حال، جدا از دلايل تغيير وضعيت زنان، نتيجه ی اثری که اين تغيير در باور مردم داشته آن بوده که برای قرن ها و تقريباً در همه ی جهان زن بعنوان موجودی دست دوم شناخته شده و انسان کاملی به حساب نمی آمده است.

يکی دنده اش را کم می ديده و يکی مغزش را کوچک؛ يکی او را به دليل داشتن احساسات و عواطف عميق فاقد نيروی تصميم گيری و تعقل می ديده و ديگری او را دستخوش کمبود نيروی جنسی می دانسته است. بسياری هم او را، به دليل باروری و توانايی مادر شدن، محکوم به زجری دايمی اما افتخار آميز می ديده اند، و بالاخره بسياری نيز ظرافت فيزيکی او را دليلی بر نابرابر بودن او با مرد پر عضله و قوی هيکل می داستند.

و سپس، از يک سو، بيرون راندن مذهب از امور اداره ی مملکت و نظام آموزش و پرورش، که از قرن شانزده و هفده و به مرور در غرب شروع شد و، از سوی ديگر، گذار از دوران زمين داری که در قرن نوزدهم به اوج خود رسيد، سبب شد که زنان زندگی دوباره و يا دوره ای تازه را در زندگی خود شروع کنند. خواست برابری حقوق زن و مرد در غرب هم از همين زمان شروع می شود و بعدها بر برخی از کشورها، مثل سرزمين ما، اثر می گذارد.

نکته ای که بايد در نظر گرفته شود آن است که اگرچه از راه های خاص اجتماعی، همچون رفراندوم، انقلاب، و حتی اعمال زور می شود قوانين مختلف يک جامعه را يک روزه تغيير داد اما دست زدن به ايجاد «تغييرات فرهنگی» زمان می برد و و اين زمان بسيار کند پيش می رود. مثلاً، در زمان رضاشاه در يک روز حجاب را برداشتند و زنان راهی دانشگاه ها و محيط کار شدند اما وقتی رضا شاه رفت، يعنی چيزی حدود پنج سال بعد، زنانی دوباره به زير چادر برگشتند. با اين همه در همين مدت روند تغيير فرهنگ جامعه برای حضور زن در اجتماع و بی حجابی او تا حدودی آغاز شده بود و، به دليل شرايط زمانی و فقدان مقاومت کافی، در ظرف سی و پنچ شش سال، يعنی تا زمان انقلاب، بخش عمده ای از زنان و مردان ايرانی فرهنگ بی حجابی و اجتماعی بودن زن را پذيرفته بودند ـ اين امر در مورد بسياری از خانواده ها که هنوز زنانشان کار بيرون از خانه نداشته و يا هنوز چادر سر می کردند نيز صادق بود. يعنی قانونی که در يک روز 17 دی به اجرا گذاشته شد زمانی طولانی را می طلبيد تا در حد معينی در ذهن و فکر مردمان يک جامعه جا باز کند و تبديل به يک فرهنگ شود.

سرعت تغيير نهادهای اجتماعی را شرايط بيرونی و نيز ميزان مقاومت موجود در جامعه تعيين می کنند. برخی نهادها در مدتی کوتاه و برخی در زمانی طولانی تر تغيير می کنند. به همين دليل، برخی از فرهنگ های ضد زن، به خصوص در کشورهایي مثل ايران که مذهب هرگز از آموزش و پرورش آن کنار گذاشته نشده، بصورت سدی عظيم و بازدارنده عمل می کنند. در نتيجه، حتی اگر قوانين عوض شوند روند ته نشين شدنشان در ذهن افراد جامعه حرکتی بسيار طولانی را می طلبد، چه برسد به اين که، بر اثر اتفاقی همچون انقلابی واپسگرا، قوانين حاکم بر جامعه به نفع بازدارنده ها عمل کرده و نهادهای اجتماعی را به آغازگاه شان در قرون وسطی باز گردانند. در اين ميانه تفاوت عمده ای بين مردان و زنان واپس نگاهداشته شده نيست و اين هر دو به يک صورت پاسدار ارزش ها و قوانينی بشمار می روند که در اصل برای اسارت زن ساخته شده و اخلاق اجتماعی را شکل بخشيده اند، بطوری که زنان، در عين فرودست بودگی خود با ذهنيتی مردسالار بار آمده و به آن گردن می نهند.

ما از اين گونه عقب ماندگی ها و به عقب راندگی های فرهنگی نمونه های زيادی در سرزمين خودمان داريم که من در اين جا می خواهم به يکی از آنها که اختاپوس وار به دست و پای «ذهنيت مردسالار زنان» ما پيچيده است بپردازم، پديده ای که من آن را «فرهنگ حرمسرا» می خوانم.

منظور من از حرمسرا همان پديده ی «چند همسری»، که متاسفانه هرگز در جامعه ما روی غيرقانونی بودن نديده، نيست. منظورم همان حرمسرای سنتی است که اکنون و هنوز در کشورهايي مثل عربستان سعودی و برخی از شيخ نشين ها وجود دارد. چنين پديده ای تقريباً پس از دوران قاجاريه در سرزمين ما، حداقل در شهرهای بزرگ، رفته رفته از بين رفته بود بطوری که در بزنگاه انقلاب تقريبا اثری از آن باقی نمانده بوده. هنوز هم در کشور ما چيزی به نام حرمسراهای عربی وجود ندارد و شکل رايج کار بيشتر همان چند زنه بودن و يا صيغه داشتن است.

اما با وجود برافتادن شکل فيزيکی اين پديده، متاسفانه، «فرهنگ حرمسرا»، به معنا و مفهوم يک واقعيت ذهنی و سنتی اش، در ميان ما و به خصوص زنان ما باقی مانده است.



فرهنگ حرمسرا چيست؟



فرهنگ حرمسرايي شباهت زيادی با فرهنگ بردگی دارد ـ فرهنگی که در آن يک ارباب داريم و عده ای برده؛ ارباب همه ی اين بردگان را برای استفاده و يا سوء استفاده ی خود به کار می گيرد و بردگان، معمولاً و اکثراً، غافل از موقعيت و سوء استفاده ای که از آنان می شود، به جای آن که عليه ارباب با هم متحد شده و از بردگی و اسارت نجات پيدا کنند، يا دست به کارهايي می زنند که عليه خودشان است و يا عليه يکديگر دست به انواع حيله ها و نيرنگ ها می زنند تا توجه ارباب را جلب کرده و به خيال خودشان چيزی بدست آورند. و اين چيز همه چيز ممکن است باشد جز آزادی و فرار از بردگی ـ که احتمالاً آن را اصلاً نمی شناسند. آنها در واقع با مفهوم آزادی کاملاً بيگانه اند.

در حرمسرا نيز همين وضعيت جريان دارد؛ زنان گرفتار سلطه «مرد» هستند که دانسته يا نادانسته از همه ی آنها سوء استفاده می کند ولی آن ها چون درکی از آزادی و درکی از بيرون از حرمسرا ندارند به جای آن که به فکر رهايي خود باشند هر روز گرفتاری خود را بيشتر کرده و غالباً عليه يکديگر مشغول توطئه هستند.



مايه و جوهر فرهنگ حرمسرا

حال به جامعه ای برگرديم که در آن حرمسرا به شکل سنتی وجود ندارد، و احتمالاً حتی اسمش هم مورد تمسخر قرار می گيرد. آيا عجيب نيست که ببينيم در چنين جامعه ای «فرهنگ حرمسرا» همچنان وجود دارد و کارا است؟ چگونه است که، مثلاً، در بين حتی زنان و مردانی که با چند همسری مخالفند و حتی به فکرشان نمی رسد که اگر مرد هستند چند زن بگيرند يا اگر زن هستند زن دوم مردی بشوند هم اين فرهنگ می تواند وجود داشته باشد؟ پاسخ ساده است: جوهر اصلی فرهنگ حرمسرا از باور نسبت به عدم برابری زن و مرد مايه می گيرد؛ آنگاه که، از يکسو، زن عميقاً برتری مرد را می پذيرد و به خودش همچون انسانی کامل نگاه نمی کند و، از سوی ديگر، مرد نيز به زن همچون انسانی برابر و کامل نگاه نکرده و او را بيشتر به شکل سرگرمی و تفريح يا خدمتگزار و سرويس دهنده می بيند.

نشانه های «فرهنگ حرمسرا» را، که ناشی از باور عميق آگاهانه يا ناآگاهانه و پنهانی ما به برتری مرد بر زن است، را می شود در بين مردمان سرزمين خود و در دور و بر خودمان به راحتی ببينيم. من در اين جا فقط چند نشانه و نمونه از نمودهای فرهنگ حرمسرا را ذکر می کنم:

ـ زنانی دارای ذهنيت و فرهنگ حرمسرایی اند که قدرت فيزيکی مرد را همچون امتيازی برای گرفتن حقوق بيشتر اجتماعی يا شخصی می پذيرند. حال آنکه اگرچه می توانيم گفت که «او» چون عضلات بزرگتری دارد بهتر کشتی می گيرد يا ممکن است بهتر بدود، اما نمی توان گفت که او چون فيزيک قوی تری دارد پس رياضيات را هم بهتر می فهمد يا رييس اداره ی بهتر يا آشپز بدتری است.

ـ کسانی دارای ذهنيت و فرهنگ حرمسرایی اند که توانایی طبيعی زن را برای باروری سد راه فعاليت های اجتماعی يا خصوصی و شخصی او می دانند. اما بايد توجه کرد که قدرت باروری زن لازمه ادامه حيات است و اثرات مثبت آن متوجه کل جامعه می شود و، در نتيجه، زن بايد که بابت اين توانایی امتيازی اجتماعی هم بگيرد نه اينکه بخاطر آن از يکسو مورد ترحم و دلسوزی قرار گيرد و، از سوی ديگر، راه فعاليت های اجتماعی اش بسته شود.

ـ کسانی دارای ذهنيت و فرهنگ حرمسرایی اند که حتی زنان متخصص را ماهر نمی دانند و، مثلاً، به هنگام مراجعه به پزشک می گويند «طرف زن است و چيزی نمی فهمد»، يا برای گرفتن وکيل به مردها مراجعه می کنند و، به طور کلی، دانش زنان را جدی نمی گيرند. ما بارها و بارها در ميهمانی ها و مجالس رسمی و غير رسمی شاهد بوده ايم که اگر مرد و زنی هر دو در امر خاصی تخصص داشته باشند اکثراً مردها و حتی برخی از زن ها به مرد مراجعه می کنند.

ـ آن هايي گرفتار فرهنگ حرمسرا هستند که وقتی مردی به همسر يا محبوبش احترام و عشق نشان دهد حيرت شان را با اصطلاحاتی مثل: «مگر اين زن چه دارد؟» مطرح می کنند که در اينجا اغلب منظورشان از اين دارايي زيبايي زن است؛ حال آنکه وقتی زنی به همسر يا معشوقش احترام و علاقه خاص نشان دهد پرسش « مگر اين مرد چه دارد؟» به ثروت های غير فيزيکی مرد برمی گردد. يعنی اينگونه کسان زيبايي را لازمه وجود زن می دانند در حالی که در مورد مرد دارايي و موقعيت های اداری و اجتماعی اوست که برازندگی به حساب می آيد.

ـ کسانی گرفتار فرهنگ حرمسرا هستند که ابراز عشق و علاقه به زنان و احترام به نگاه و نظر آن ها را عيب می دانند و کلماتی مثل «زن ذليل» و «توسری خور» و از اين قبيل را برای او استفاده می کنند

ـ يا زنانی گرفتار فرهنگ حرمسرا هستند که در هر امری جهت مردان را می گيرند و حق را در هر حالی به آن ها می دهند.

ـ همچنين زنانی گرفتار فرهنگ حرمسرا هستند که برای از بين بردن رابطه بين پسر و برادرشان با زنان مورد علاقه آن ها تلاش می کنند. فراوان اند در جامعه زنانی که اگرچه حتی ممکن است به ظاهر روشنفکر بنظر برسند اما گاه وسايلی فراهم می سازند تا برادر يا پسرشان را متوجه زنانی ديگر کنند. در حالی که مردان کمتر به نفع زنان با يکديگر همدست می شوند. به کلام ديگر، ما معمولاً نمی بينيم که برادری برای اين که از شوهر خواهرش خوشش نمی آيد خواهرش را متوجه مرد يا مردانی ديگر کند. چرا که در ذهن اکثر ما مرد مجاز به داشتن چند زن است (رسمی يا غير رسمی) اما زن چنين اجازه ای ندارد.

ـ همچنين کسانی گرفتار فرهنگ حرمسرا هستند که به زنان موفق اجتماعی حسادت می کنند و يا می خواهند آن ها را با کلماتی مثل «طرف که زن نيست» از جهان زنان بيرون کنند. و اين در حالی است که همان ها از بزرگ شدن و موفق بودن مردان خوشحال می شوند و از دوستی با آن ها به خود می بالند.

- بدينسان، می توان گفت که جامعه ی دارای فرهنگ حرمسرايي بر اين باور است که مرد از نظر جنسی خواهنده تر است، پس حق نظربازی و داشتن ارتباط بيشتر را دارد. در حالی که حداقل اکنون و با مصرف بالای داروهای مدد کننده نيروی جنسی برای مردها تازه کشف شده که اگر زن ها از نظر جنسی به مراتب قوی تر از مردها نباشند از آن ها کمتر نيستند.

ـ تازه ترين نمونه فرهنگ حرمسرا را در اين اواخر ديده ام که يقين دارم جلوه ای است از بازسازی و رشد فرهنگ حرمسرا در جمهوری اسلامی. انديشمندان اسلامی اين حاکميت می گويند «زنان چون از نظر روحی قوی ترند پس وفادار تر از مردها هستند.» آنها، در واقع، با دادن رشوه ای به نام «وفاداری» می خواهند حق او را در دوست داشتن و عشق ورزيدن از او سلب کنند.

و بالاخره، و به طور کلی، کسی که فرهنگ حرمسرا دارد کسی است که در قرن بيست و يکم هنوز با مغز و انديشه ای قرون وسطایی زندگی می کند و، در نتيجه، باورهايش هم، به همان نسبت، باورهايي غيرانسانی اند

http://www.puyeshgaraan.com/Shokooh/2.Articles/Farhang-e-haramsaraa.htm

جمشید پیمان: طلسم شب به دستانش، زهم بگسست و ویران شد

طلسم شب به دستانش ، زهم بگسست و ویران شد


( پیش کش به رزمندگان آزادی در شهر اشرف )

جمشید پیمان


فرات از تشنگی تب کرد ، عطش در سینه تاول زد
نـزد آن کهـنه ابـر آخـر، به چشمی قطره ای باران
نه سربرکرد خورشیدی ، نه ماهی خنده زد در شب
سـیـاهی سـایـه افکـن شد، بر ایـن غم سار بی پایان
کهـن شد قصه ی یوسف ، سـتـرون مـادر عــیـسـا
صدای هـق هـق یعـقـوب ، بـشـد گـم در دل کـنعـان
برفت ازیاد کی خـسرو، سیاوش غرقه درخون شد
به چاه اندر فـرو رستم ، نه ازدشـمـن که از اخـوان
نـه کـس سـرداد آوازی ، نـه زد شـوریـده ای چنـگی
زمـستی شـد تـهـی بـاده ، خـراب آبـاد شــد ویــران
نه دستی دست کس بفشرد، نه حرفی خوش به لب آمد
نه بـرپا کـرد درآن شـب ، کـسی آتـش به کوهـستان
نـه راه و ره سـپـارآنجا، نـه چاووشـی بـه کار آنجـا
نـه در سـینه دلـی دیگر، که گـردد زیـن بـلا پـیـچـان
رخ میهن پر از چین شد ، جـهان یکسر بـدآییـن شد
چو حیلت برگزید آن شیخ، چوبگذشت از سر پیمان
تـنـور دشمـنی افـروخـت، تهی ازمهـر و پر ازکـین
زبـیـداد جـحـیمـش شد ، دل پـیـر و جـوان بــریـان
در آن صحرای ظلمانی، که شب برشب گره می زد
امـیـد تـازه ای گـل داد، بـه دشـت سـیـنه ی ایــران
" بـرآمد نیل گون ابـری ، زروی نیل گون دریا "
فــروبـاریـد بـی پـروا ، بـرایـن دیـرینه قـحطـستـان
خـجـسـته ره گشای شب ، بـزد راه و سـرودی نـو
زهـم بگسـست قـفـل غـم ، دل از دیــدار او شــادان
کـلامـش حــرف آزادی ، نگاهش نقـش" قد قامت"
به دستش رایـت کاوه، به جانش شوری از عصیان
کـتـابـش پیک پـیـروزی ، پـیـامـش مـژده ی فــردا
طلسم شب به دستانش ، زهم بگسست و شد ویران
بگفت ازخویش بیرون شو، برآور شعـله از جانت
امید ازاین و آن بـرکن ، بـخواه از سینه ات تـوفـان
خـوشا با او سفـر کـردن ، زتـوفـان هـا گـذر کـردن
" چه باک ازموج بحرآنرا، که باشد نوح کشتی بان"

فرانکفورت، 12/10/2006