25 October 2006

بعد پنجم : عشق / شعری از جمشید پیمان ( پیش کش به رزمندگان آزادی در شهر اشرف )



بعد پنجم : عشق *

( پیش کش به رزمندگان آزادی در شهر اشرف )



جمشید پیمان



تو برپیشانی تاریخ نشستی
و شب از غرور بیکرانش فرو افتاد .
اینک، دل من می خندد
در امتداد نگاه تو
و دستانم ،ستاره هارا به نیایش
نشانه می روند ،
در پیشگاه تو .

وقتی که تازیانه های نفرت
شانه هایت را نشانه می گرفتند
در آن تاریکی بی روزن
آذرخش نگاهت
شب را ستاره باران کرد .
و چه بیمناک بودند از فروزش نامت
و چه گریزان بودند از شهاب کلامت
- آن دم که ظلماتشان را درهم می ریخت -
و چه ترسان بودند
آنگاه که نگاهت
ترس را از منظر جهان می گریزانید .

در هنگامه ای که تو خویش را برافراشتی
زمان از هم گسست
و حجم ها در هم شکستند
و بعد پنجم زاده شد
و آفتاب
در تپش از نفس افتاده ی جهان شکل گرفت
و دلت دریایی شد
تا جهان در آن تن بشوید .
تمنای ما
بر سینه ی توفانیت جاری شدند
و آزادی
بر گستره ی آرزوهایمان
بال گشود .

اینک ،
دل من می خندد
و دستانم
ترا به نیایش ، نشانه می روند .


* الان تقریبا چهار ساعت می شود که از بیمارستان به خانه برگشته ام .
دیشب وقتی بخش اول خاطرات ملیحه رهبری را درباره ی عملیات مروارید
خواندم، به شدت منقلب شدم. نه می توانستم بخندم و نه توان گریست
داشتم. مات و مبهوت بود م. به چنان حیرتی دچار شده بودم که وصفش را
در بیان عرفای شنیده ایم .
دوساعت بعد درد ی جانکاه شانه هایم ر را در
درمحاصره یخود در آوردند و از رگ های گردنم خودرا بالاکشیدند و کوشیدند
راه نفس کشیدنم را ببندند. آمبولانس خبر کردیم و راهی بیمارستان شدم .
مراقبت های فوری انجام گرفت. از چنگال یک سکته ی قلبی رهیده بودم .
تا ساعت هشت امروز دربیمارستان بودم . با یک دستورالعمل نسبتا مفصل
مرخصم کردند.
پزشک مربوطه هنگام بدرود به شوخی گفت دیروز چه کرده
بودی که گویا یک لیتر آدرنالین داخل خونت شناور شده بود. با خودم گفتم
ما که سیب زمینی نیستیم. اگر سیب زمینی هم می بودیم از این یک از
هزارانی را که ملیحه رهبری نوشته است منقلب می شدیم .
به خانه که رسیدم همه ی توصیه های پزشک از یادم رفت. باز ملیحه رهبری
روبریم بود و هزاران رزمنده ی ارتش آزادی .
... چگونه و با کدام چشم می توانستم به این همه عظمت بنگرم؟

جمشید پیمان ،
25، 10، 2006