1 October 2006

جمشید پیمان: باید یکی بخواند، اما ... چه را؟


با ید یکی بخواند، اما ... چه را؟ *

جمشید پیمان



رویای روز ،

پیچیده در پیراهن اندیشه هایم ،

از دهلیزهای پر از خاک و خاکستر

عبور می کند .

وشب

در هودج خیال خاطر خونینم

با آرزوی باکره ام

هم بستر میشود .

آن تمنای تندرین مانده در دلم

شور بار یدن را

در عرصه کویری گلویم

می پراکند .

بغض من دستی نیست

تا در تعزیت خاطر زنی

طناب دار را متبرک سازد .

بغض من ابری نیست

تا بر غبار خاطر دختری

در سینه سار خاک فرو بارد .

بغض من

رسولی نیست

تا آیه های مرگ را

بر لحظه های خالی خواهشی

باز خواند .

من

همچنان دیده بر ابری دوخته ام

بر پهنه ی پر از پریشانی دلم

وشب

در هودج خیال خاطر خونینم

با آرزوی باکره ام

هم بستر می شود .

باید رها شوم ازشب

باید میان گریه ی غمگین چشم تو

چشم کبوتری

ترانه ای بسراید .

باید یکی بگوید

باید یکی بخواند

اما ... چرا؟

اما ... چه را؟


…………………………………….

کلن ، 1- 10 - 2006

* برای کبری رحمانی ، زندانی محکوم به اعدام،

و انتظار پر از دلتنگی اش