با ید یکی بخواند، اما ... چه را؟ *
جمشید پیمان
رویای روز ،
پیچیده در پیراهن اندیشه هایم ،
از دهلیزهای پر از خاک و خاکستر
عبور می کند .
وشب
در هودج خیال خاطر خونینم
با آرزوی باکره ام
هم بستر میشود .
آن تمنای تندرین مانده در دلم
شور بار یدن را
در عرصه کویری گلویم
می پراکند .
بغض من دستی نیست
تا در تعزیت خاطر زنی
طناب دار را متبرک سازد .
بغض من ابری نیست
تا بر غبار خاطر دختری
در سینه سار خاک فرو بارد .
بغض من
رسولی نیست
تا آیه های مرگ را
بر لحظه های خالی خواهشی
باز خواند .
من
همچنان دیده بر ابری دوخته ام
بر پهنه ی پر از پریشانی دلم
وشب
در هودج خیال خاطر خونینم
با آرزوی باکره ام
هم بستر می شود .
باید رها شوم ازشب
باید میان گریه ی غمگین چشم تو
چشم کبوتری
ترانه ای بسراید .
باید یکی بگوید
باید یکی بخواند
اما ... چرا؟
اما ... چه را؟
…………………………………….
کلن ، 1- 10 - 2006
* برای کبری رحمانی ، زندانی محکوم به اعدام،
و انتظار پر از دلتنگی اش