15 April 2008

محمود کیانوش: شکوفه حیرت (فروردین 1338) برای پری کیانوش

پرویز هراتی نژاد ارجمند و عزیز،

محمود کیانوش استدعای مرا اجابت کرده و شعری برایم فرستاده که هم زمان با تولد نسل تو سروده شده است شعری که کیانوش برای پری گفته است، درآغاز عشق و ازدواجی که جاودانیست. به ضمیمه "شکوفه حیرت" نامه ای است کوتاه که هم خطاب به من است و هم مخاطبش فقط یک دوست قدیم و ندیم نیست. این نامه و شعر ( پیش از انتشار در زیر چتر چل تکه)، به حضور تو و خوانندگانت ارائه می شود؛ به هزار و یک "دلیل" که در نامه آمده است و در شکوفه حیرت.
بگذار هرکس هرچه می خواهد بگوید!
رامین مولائی
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=8&ni=28471

رامین جان مولائی،

سلام. شعر «شکوفۀ حیرت» را برایت می فرستم. این شعر را در بیست و چهار سالگی گفتم. کسانی هستند که فکر می کنند «شعر جهانی» شعری است که به زبانهای دیگر جهان ترجمه شده باشد، حال آنکه منظور من از «شعر جهانی» شعری است که برای هر انسانی در هر جای زمین و در هر زمانی شعر باشد و با تجربه ها و اندیشه ها و احساسهای او آشنایی داشته باشد، مثل شعر پل الوآر، پابلونرودا، سفریس، تاگور، معرّی و صدها شاعر همانندِ آنها، و نیز شعری مثل همین «شکوفۀ حیرت» که به هیچ زبان دیگری ترجمه نشده است، و اگر گویندۀ آن ایرانی و «فارسی» زبان نمی بود و در دوره ای از تاریخ معاصر ایران زندگی نمی کرد که بسیاری ازشاعران، بر خلاف طبیعتِ هنر و حکم حقیقت، نمی گذارند مردم ذوق و احساس و اندیشۀ خود را با «شعر واقعی» بپرورند، تا به حال به دهها زبان دیگر ترجمه شده بود.

نکتۀ دیگر، رامین جان، اینکه در سنّ هفتاد و سه سالگی این شعر دورۀ بیست و چهار سالگی خود را برایت می فرستم تا پیامی باشد برای بعضی از شاعران همنسل خودم که هنوز هم به دورِ کلمه ها می گردند تا مضمونی برای یک شعر حیرت انگیز «پسامدرنیستی» پیدا کنند، بی آنکه شعری واقعی در پهنۀ ذهنِ انسانِ تاریخیِ آنها «حدوث» یافته باشد و با این کار پیشوای شاعران جوانی می شوند که می توانند، اگر گمراه نشوند، «شعر جهانی» بگویند .

و نکتۀ سوّم، رامین جان، اینکه اگر کسانی مثل زردشت، بودا، و عیسی، شاعر می ماندند و با شعر خود زندگی می کردند، در همان عهد خود، در بیست و چهار سالگی، شعرهایی مثل «شکوفۀ حیرت می گفتند، و ما امروز شعرهای آنها را در کنار آثار شاعران یونان باستان می خواندیم و آنها را با تجربه و اندیشه و احساس خود، در پهنۀ حیات انسان تاریخی، آشنا می یافتیم.

بگذار هرکس هرچه می خواهد بگوید.
قربانت ، محمود کیانوش

14 آوریل 2008
.....................

شکوفه حیرت



بهار سی و هشت

برای پری کیانوش




نه پرواز کرده ام،
نه فرو شده ام؛
پراکنده ام،
بی پایانم.

نه به یاد دارم،
نه فراموش کرده ام،
نه آمده ام،
نه گذشته ام.

در مرزِ آری و نه،
میانِ هست و نیست،
در فاصلۀ حقیقت و پندار،
اندیشه ام را می چشَم،
اندیشه ام را می نوشم،
اندیشه ام را به خاموشی فریاد می کنم،
اندیشه ام را از محبسِ تن آزاد می کنم.

به آفتاب بوسه می زنم،
به گیاه درود می گویم،
آب را در آغوش می فشارم،
و تازه ترین سرودم را در گوش سنگ زمزمه می کنم.

برای من صفحه ای از بال پروانه های درّۀ اندوه می بایست،
قلمی از شاهپرّ فرشتگانِ ملکوتِ شیطان،
و مرکّبی از خونِ پاکِ همۀ دخترانی که پیش از بلوغ مُردند
تا طرحِ ترانه ای را که در من نطفه می بندد،
تصویر کنم.

در من گوهری ست
که تلألؤ و شکوهِ ناپیدای آن را نمی شکیبم.
در من چشمه ای ست
که جوشش و شتاب خاموشِ آن را تاب نمی آورم.
در من گیاهی ست
که شکوفایی و زیبایی آن را محبوس نمی توانم داشت.
***
خورشید غبار شد،
کوه با طوفانی به موج درآمد،
دریا دهان به آتش گشود؛
من با ثقلِ خوابهای افسونی،
با سبکیِ رقصِ فرشتگان،
با آشفتگیِ اندیشه های طوفان،
با آرامشِ اقیانوسهایِ یخ
پیوند یافته ام.

تاریخ را
از آغاز تا فرجام
با کلمه ای تکرار می کنم.
آفرینش را
از نخستین لحظۀ خیال
تا واپسین لحظۀ تکوین
با لبخندی باز می گویم،
و با نگاهی
از دریای بیکرانۀ مرگ می گذرم.

***
به آنان بگویید که ما
قصرهای مرمر و آهن،
تختهای عاج و آبنوس،
پرده های اطلس و حریر،
فرشهای طلا و ابریشم،
نگینهای یاقوت و الماس،
و شمشیرهای پولاد،
همه و همه را
در یک لحظۀ جاویدان،
در بی فاصلگیِ میان دستهامان،
با حرارت قلبهامان خاکستر کردیم.

هیچ درختی فرو نیفتاده است،
هیچ دیواری پدید نیامده است،
رَحِمِ جنگل از نطفۀ داغِ باروت
و صدف زارِ دریا
از تپشِ ابلهانۀ دستهایِ جست و جو
همچنان خالی ست،
زیرا که من
در آفتابِ نگاهِ او برهنه شدم،
در چشمۀ لبخندِ او غسل کردم،
و بذرِ سوگندی ناخواسته را
در مزرعِ سیرابِ لبهایم نشاندم.

آوازِ مرجانها را می شنوم؛
از شرابِ ستاره ها سرمست می شوم؛
نوازشِ گرمِ انگشتانِ مهتاب را احساس می کنم؛
میانِ آفریدن و آفریده شدن در نوسانم.

هنوز در چشمانِ هیچ چیز
نقشی عبث از نامی نیست؛
هنوز دستهای صبور
به فرمانِ گامهای دیوانه در نیامده اند؛
هنوز دریاها
سلامِ درّه ها را نشنیده اند؛
هنوز خوابگاهِ الماس را
ضربه های جویندۀ کلنگ
نیاکنده است؛
زیرا که او در نگاهِ من برهنه شد
و در لبخندِ من غسل کرد.

ما قرنهای قرن
پیش از هجومِ خدایان
بر سراسرِ گیتی فرمانروایی کردیم.

قرنهای قرن
پیش از طغیانِ شیطانها
از زیرِ بارِ غرور و تنهایی
شانه تهی کردیم.

ما که با رفتگان آشناییمان نیست،
و برای ناآمدگان پیغامی نداریم،
تاریخِ رفتگان را
بر بی فاصلگی میانِ دستهامان
برای ناآمدگان نقر می کنیم.

چهرۀ سرخِ پیروزی را
با آرایشِ همۀ شکوهش
در آیینۀ سپیدِ شکست
منعکس می بینیم،
و زندگیهامان را
در مرزِ این هر دو
با یک گره پیوند می دهیم.

ما انسانیم،
فراموشکاریم،
زیرا که خونهای گرم
و شنهای داغ را فراموش کرده ایم؛

ضجّه های ناتمام
و قلبهای خاموش شده را فراموش کرده ایم؛

آهنگِ شتابندۀ سّم اسبها را
بر سنگفرشهای بی انتظار فراموش کرده ایم؛

لغزشِ شعله ها را
بر سینۀ هراسانِ دیوارها و پرده ها فراموش کرده ایم؛

حسرتهای مصلوب
و توکّلهای خاکستر شده را فراموش کرده ایم!

هنوز در شکمِ دیوارهای عرق و خون
واپسین تپشِ دلها
فریاد بر می آورد:
«زندگی، زندگی!»
هنوز در کورۀ دوزخهایِ برتری
لرزش احتضاریِ دستها
تمنّا می کند:
«مهر، مهر!»

هنوز در آغوش طوفانیِ رودهای تعصّب
خاکسترِ اندیشه های گستاخ
تکرار می کند:
«یگانگی، یگانگی!»

و ما فریادها را نمی شنویم،
زیرا که انسانیم
و زمزمۀ هوسهامان رساتر است.

ما انسانیم،
ما حیرت زده ایم؛
هنگامی که دستهای نیایش را بر می آوردیم،
گامهای سهمناک ویرانی را
بر هر چیز و هر جا
فرو می کوبیدیم.

هنگامی که قبضۀ شمشیرها را
تا استخوان فرو می بردیم،
خارهای درد و اضطراب را
از گوشت و اندیشه بیرون می کشیدیم.

هنگامی که برابر طوفان و آب،
با تلاشی بی گسست،
کلبه های لرزانی بر پا می داشتیم،
در طوفانِ خشم
و سیلابِ تصمیم،
از شهرهای بزرگ دشتها و گندم زارها
پدید می آوردیم.

هنگامی که با نرمیِ نگاهِ کبوتران
بر سینه های سپید
بوسه های گرم می نشاندیم،
برادرهای محبوب را
که میانِ ما
همچون ماه بودند در میانِ ستارگان،
به چاهِ رشک در می افکندیم،
و بر تنِ لغزندۀ خداوندِ آب
شّلاق حیله فرود می آوردیم:

زیرا که ما انسان بودیم،
زیرا که حیرت زده بودیم.

***
بگذار آنان
به ستاره های دور و نزدیک پرواز کنند؛
در اعماقِ دریاهای بزرگ
شهرهای بلورین بر پا دارند؛
از شکمِ ریگزارهای روان
شرابِ سرخ برآورند؛
با فشاری بر یک دکمۀ خُرد
زندگی را در هزاران شهرِ آرام
با سنگ و آتش پیوند دهند:

و من آمیزشِ دو نگاه
و درودِ دو لبخند را
از همۀ پیروزیهای آنان
با شکوه تر می دانم،
زیرا که انسان شکوفۀ حیرت است
و حیرت جز میوۀ عبث به بار نمی آورد.

تو، ای بهارِ خستگی ناپذیر،
ای فصلِ وفادار،
ای خدای آفرینشهای ناگزیر،
مرا همچون فرزندی بازگشته
در آغوشِ خنک و مطبوعِ خود بفشار،
و چهرۀ سرد و غبار آلوده ام را
با بوسۀ طراوتی تازه شست و شو کن.

تو فراموشکار نیستی،
تو حیرت زده نیستی،
تو انسان نیستی،
تو قربانیها را می پذیری
و نعمت را در رنگارنگی شکوفه ها
و برکت را در سبزی کشتزارانت باز می دهی.

ای فصلِ مهربانیها،
من از راهِ دراز نیامده ام،
لیکن خسته و غبارآلوده ام.

من همیشگی را نزیسته ام،
لیکن از خاطره و دردِ همیشگی سرشارم.

من خدا نبوده ام،
لیکن دیر زمانی پیش از خدایان
بارِ سنگیِ تاریخ را بر دوش گرفتم،
و اینک زیر این ثقلِ وحشی
پشت خم کرده ام
و بر خود می لرزم.

مرا همچون مادری بر دامنت بنشان،
و گیسوانِ معطّرِ نسیمهایت را بر چهره ام بیفشان.

***
به من بگویید، شما ای پیروزمندان
که طنین نامتان برجها را فرو ریخته است
و آوای گامهاتان همچون خشمِ خداوند
از شکمِ پولاد و خارا گذر کرده است:
چه چیز زیباتر از درودی ست
که نگاهی به نگاهی در ابدیتِ یک لحظه باز می گوید؟

چه چیز پیروزمندانه تر از فروغی ست
که لبخندی بر لبخندی
در ازلیتِ یک آشنایی می افشاند؟

چه چیز با شکوه تر از ایمانِ ناخواسته ای ست
که لبانی بر لبانی
در تفویضِ جاودانۀ یک یگانگی امضاء می کند؟

وحشت در قلبِ هوا می تپد،
و سیاهی لوحۀ نامش را
با گستاخی دیوانه واری
بر پیشانی آفتاب می آویزد.

شرابها طعمِ خون گرفته اند،
و نگاهها برندگیِ تلخِ شمشیر؛
عواطف به جای لقمه
زیرِ دندانها جویده می شود،
و دوستی فریبِ رنگینی ست
که چهره ها را می پوشاند.

بیا که از بیراهه شان بازگردیم
و به تنهایی نفرینشان کنیم،
زیرا که دو قلبِ صادق دیگر جاودانه تنها نیستند
و آنان میلیون، میلیون تنها می مانند.

بیا که از بیابان خشکِ دلهره هاشان بگریزیم،
از درّۀ امنِ ترانه هامان
راهی به دیارِ پاکی و روشنایی بیابیم،
و در باغستانِ خرّم گفت و گوهامان
آلاچیقی بسازیم:
آلاچیقی از شاخ و برگ معطّرِ محبّتهای بی منظور؛
از سقف آن فانوسی بیاویزیم:
فانوسی از ستارگانِ رؤیاهای بی تشویش.

بیا که ما درخششِ مسمومِ زر را فراموش کنیم،
و به آفتاب دلخوش باشیم،
زیرا که آفتاب سکّه ای ست با یک چهره
و یک نقش،
و ما نیایندۀ یگانگی هستیم.
***
می شنوی؟
این آوای کاکُلیهاست
که با بهار سخن می گویند؛
ما زبانِ آنها را می شناسیم،
ما نیز همواره با زبانِ آنها با بهار سخن می گوییم.

عطرِ آوازشان را
در ساحلِ گستردۀ تنم احساس می کنم،
و خونم از حرارت تازه ای سرشار می شود.

بیا آنها را با نامشان بخوانیم
تا بر بوتۀ شکفتۀ نگاههامان بنشینند.

تو کاکُلیها را دوست می داری،
تو کاکُلیها را از من بیشتر دوست می داری،
زیرا که آنها شبیه تو مستانه می خوانند
و شبیه تو، بی خیال، بر دامنِ علفها می جهند،
امّا من تنها در تو می نگرم
و آنها را به یاد می آورم،
زیرا که تو را از کاکُلیها بیشتر دوست می دارم.

خنکیِ تازۀ نسیم
همچون قطره هایی از شراب و شیر،
بر شکوفۀ لبها
و برگهای شاداب تنت می چکد.
گیسوانت را بیفشان
تا کلالۀ ذرّتهای نیامده را به یاد بیاورم.

بازوانت را در آفتاب بگشا
تا شاخه های پُر گلِ یاس را نظاره کنم.

سینه ات را عریان کن
تا بر تپّه های پوشیده از گلهای وحشی بگذرم.

***
آهویی تنها از صخره ای فرو می جهد،
کنار چشمه ای کوچک می ایستد،
نگاهی به آبِ رقصان و زلال می اندازد،
آنگاه سرش را افراشته می دارد
و به آن سوی صخره ای که از آن فرو جسته بود
می نگرد
تا آهویی دیگر از پشتِ صخره پدیدار می گردد:
این است مفهومِ زندگی‍
و تو این را می دانی،
و ما این را می دانیم؛
لیکن آنها می کوشند
تا قلبِ هوا را به وحشت درآورند
و نامِ سیاهی را بر پیشانیِ خورشید بیاویزند.

ما نمی گذاریم؛
از بیراهه شان باز می گردیم
و به تنهایی نفرینشان می کنیم.

ما نمی گذاریم؛
زیرِ آوارها می خندیم،
در چنگالِ طوفانها آواز می خوانیم؛
و اگر فرو افتیم،
و اگر برنخیزیم،
با روشنی و گرمیِ خونمان
به آفتاب،
به بهار و گیاه درود می گوییم.

ما نمی گذاریم،
از بیابانِ خشکِ دلهره هاشان می گریزیم،
و از درّۀ امنِ ترانه هامان
راهی به دیارِ پاکی و روشنایی می یابیم.

بازو در بازو گام بر می داریم،
چهره به چهره آواز می خوانیم،
سینه به سینه زندگی و انسان را ستایش می کنیم.
از سپیده دمِ روزها
به سویِ غروبِ آنها سفر می کنیم
تا هر شبانگاه راهی برای باز گشتن
به سپیده دمی دیگر داشته باشیم.

و من
در مرزِ آری و نه ،
میانِ هست و نیست،
در فاصلۀ حقیقت و پندار،
اندیشه ام را زندگی می کنم،
اندیشه ام را می چشم،
اندیشه ام را می نوشم،
اندیشه ام را با نسیمِ سرودی در بیکرانگی می افشانم،
اندیشه ام را از گلخانۀ زمستانیِ احساس بیرون می آورم
و در آفتاب گرم و زندۀ بهاری دیگر می نهم.


محمود کیانوش

فروردین 1338