رامین جان مولائی،
سلام. دیروز بعد از ظهر باز زهوار این قلب قراضه با عارضه ای به اسم «A.F.» در رفت و تا امروز ظهر در بیمارستان بودم. در شش هفته گذشته این دوّمین بار بود. در بیمارستان دوای دیگری به دوای قبلی اضافه کردند تا از سکته قلبی پیشگیری کند. در جشن پنجاه سالگی «نگین»، دختر دوست نازنینم، محمد زهری، بودم و داشتم شعر «باید آوازمان را بخوانیم» را می خواندم که قلب سر به شورش برداشت. این شعر را در سال 1365 گفته بودم و در «کتاب دوستی» چاپ شد. خیلی حرفها در آن نهفته است، حرفهایی که با درست خواندن بر صاحبدلان سخندان آشکار می شود.
قربانت – محمود کیانوش
دوّم ژوئن 2008 -
................................................................................................................................................
برای محمّد زهری
باید آوازمان را بخوانیم
محمود کیانوش
باید آوازمان را بخوانیم:
می رسد آن شبِ بیکرانه؛
با دمِ سردِ او آخرین برگ
از شاخۀ فصلِ ما خواهد افتاد:
باید آوازمان را بخوانیم،
غمناک،
در رهگذارِ زمانه.
با سکوتِ سیاهِ دلِ خود
آسمان را چرا باز نومید،
آسمان را چرا باز دلتنگ کردیم!
دانه می خواست
از کفِ دستِ ما
تا به بالای خورشید
در فرصتی خوش بروید؛
با فریبِ چه نامژده ای،
از طلوع چه گلبانگی،
از مشرقِ ناکجایی
دست را درخلأ مشت کردیم وُ
در مشتِ سنگین
دانه را سنگ کردیم!
باید آوازمان را بخوانیم
تا هنوز آن گلِ کوچکِ زردِ وحشی
مرغکی در سفر را،
دمی چند،
در این بیابانِ خاطر
می تواند به رنگی،
به بویی
در کنارش به لطفِ تماشا بخواند؛
تا هنوز آن درختِ تک افتاده
بر سینۀ خالی کوه
از گذارِ نگاهی که تاریکِ کفرِ درون است،
گاه با آیه ای، سایه ای سبز، از دور
می تواند دلِ خسته ای را به بیرون،
به بالا بخواند.
باید آوازمان را بخوانیم:
خاک باید بداند که ما درد و اندوه و تنهاییِ بیکرانِ خدا را
از پشیمانیِ آفرینش
آزمودیم،
سخت آزمودیم و خاموش رفتیم؛
باد باید بداند که امّید را ما به باطل به دستش ندادیم،
گرچه افسرده ماندیم وُ
آواره گشتیم وُ
آخر فراموش رفتیم!
باید آواز مان را بخوانیم،
باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا برای کسانی که از راهِ دیگر
به این وادی درد خواهند افتاد
از کسانی که بودند و رفتند
آوازشان، مثل یک سنگواره
در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا که از ما،
خدا،
آفرینش،
همین یک نشانه بماند!
باید آوازمان را بخوانیم...
............................
لندن 1365