16 April 2006

اينجانب احمد باطبي
فرزند محمد باقر،
متولد شيراز،
دانشجوی...

.................................................

اينجانب احمد باطبي فرزند محمد باقر، متولد شيراز، دانشجوی کارگرداني فيلمسازی، ساکن فرديس کرج، که در پي فجايع تيرماه 1378 از سوی قوه محترم قضاييه محکوم شده ام، جهت اطلاع حضرتعالي از اوضاع معمول، مواردی از چگونگي دستگيری و بازجويي و محاکمه خود را طبق خواسته شما هيات محترم، بازگو مي کنم.

من از اواخر خرداد ماه 1378 تا روز دستگيری طبق مجوز صادره از سوی جهاد دانشگاهي به عنوان پايان نامه، مشغول ساختن فيلم ويدئويي در مورد اعتياد و ناهنجاری اجتماعي بودم که در پي کشف سوژه به منطقه ای در نزديکي کوی رفتم. روز چهارشنبه در اهپيمايي عمومي ساعت 5/11 صبح از سوی عده ای به بهانه شرکت در تحصن دانشجويان دستگير و تا امروز با حکم اعدام در زندان هستم. در پي توضيحات، مواردی را در مورد نقض اولين حقوق انساني و قانوني در طي مراحل پرونده سازی و محاکمه ام بازگو مي کنم و سعي مي کنم به خاطر کثرت موارد، فقط نمونه های برجسته ای را بيان نمايم. فقط مواردی را که آثار سو آن زندگي ام را تحت الشعاع قرار داده است:

ـ فشارهای جسمي و روحي:

اولين روز دستگيری، توسط لباس شخصي ها شناسايي و به داخل دانشگاه تهران منتقل شدم.

در آن جا کوله پشتي و شناسنامه، مدارک و پول هايم توقيف و از ناحيه ساق پا، ران، شکم و بيضه مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و آقايان محترم لباس شخصي با کلمات و جملات غير اخلاقي به من و خانواده ام توهين مي کردند و وقتي که اعتراض کردم، پاسخ دادند که اين سرزمين، سرزمين ولايت است، تو بايد کور بشوی، اينجا جای تو نيست.

بعد از آن جا به مقر نيروی انتظامي زير پل حافظ انتقال داده شدم و آن جا بعد از پرسش و پاسخ در مورد مشخصات فردی، مرا به داخل حياط بردند. دستهايم را دستبند زدند و به بهانه اينکه از من گزارش هايي در مورد تخريب اموال عمومي و سرقت بانک دارند، مرا با باتوم کتک زدند.

مرا به همراه عده ديگری با ميني بوس از آن جا خارج کردند و پيراهن هايمان را روی سرمان کشيدند و آستينش را دور گردنم گره زدند و همه ما را به مکان نامعلومي بردند. در آن جا همه را داخل يک اتاق 12 متری بردند و سربازان نيروی انتظامي با لباس های سبز ما را با باتوم کتک مفصلي زدند. من از بابت اين که از بيني ام خون جاری مي شد، پيراهن را از دور سرم باز کردم تا خون ها را پاک کنم. سربازها با ديدن اين حالت بلافاصله مرا به اتاق ديگری بردند، دست هايم را از پشت بستند و پای راستم را با دستبند به دست هايم متصل کردند و طبق گزارشي که در مقر نيروی انتظامي تنظيم شده بود، مرا محاکمه و به شلاق محکوم کردند و با سيم برق سفيد رنگي که پيش بافت شده بود، حکم را اجرا کردند و دوباره سرم را با پيراهن بستند و به همان اتاق منتقل کردند.

از آن جا ما را با اتوبوس به محل ديگری بردند. در آن جا من را از ديگران جدا کردند و چند نفر از من بازجويي کردند. از چگونگي حضورم در کوی پرسيدند و از اينکه چرا در کوله پشتي ام مقداری دارو است. آن ها مي گفتند که من اسلحه داشتم و ديده اند که من آن را داخل جوی آب انداختم . مي گفتند که در آشوب های اخير شرکت فعال داشتم و آن ها از اين موضوع گزارش دادند که از بانک سرقت کردم ... وقتي که با مقاومت من مواجه شدند، مرا به دست عده ای سرباز سپردند تا به قول خودشان، زبانم را باز کنند. سربازها همه درشت هيکل بودند و لباس تکاوری داشتند. آن ها دست های مرا با دستبند به لوله های آب روکار که در ارتفاع نسبتا کوتاهي از کف اتاق قرار داشت متصل کردند و با پوتين به سر و شکمم کوبيدند. از من خواستند تا قبول کنم که در تخريب و آشوب شرکت داشتم. بعد مرا روی زمين خواباندند و روی گردنم ايستادند و با دست موهای سرم را که آن زمان نسبتا بلند بود، کندند. بطوری که از پوست سرم خون جاری شد و دوباره آن قدر با پوتين به سر و صورتم کوبيدند که از حال رفتم. وقتي که به هوش آمدم، دوباره از من بازجويي کردند و گمان مي کنم که از من فيلم هم برداشتند.

از آن جا مرا به مکان نامعلوم ديگری انتقال دادند و از بقيه جدا نگاه داشتند. تعدادی برگه 4A بدون خط به من دادند و از من خواستند هر کاری که کرده ام بنويسم و وقتي با مخالفت من مواجه شدند، مرا به اتاق ديگری که مخروبه و خالي از سکنه بود، منتقل کردند. جوراب هايم را که به عنوان چشم بند به چشم هايم بسته بودند، کنار انداختند و چشم بند جديدی را به چشمانم بستند. دست هايم را با دستبند به نرده های پنجره متصل کردند. دوباره همان چيزهايي را که مي خواستند، گفتند بايد اعتراف کنم. کاغذهای 4A را پاره کردند و گفتند بايد روی برگه های آرم دار بنويسم ولي ديگر باز نگشتند که برگ آرم دار بياورند. چند ساعت بعد از آن ها خواستم که مرا به دستشويي ببرند، بعد از طي مسير نسبتا طولاني به دستشويي عمومي رسيديم و وقتي که خواستم دستشويي بروم، نگذاشتند در را ببندم. گفتند تو خودت را مي کشي، بايد ما تو را نگاه کنيم، بايد درب باز باشد و وقتي که با اعتراض من مواجه شدند، گفتند که تو بايد کارت را انجام دهي و درب باز باشد. من انصراف خودم را از دستشويي رفتن اعلام کردم، ولي آن ها گفتند حتما بايد دستشويي بروی و درب باز باشد و سعي کردند بزور کمربند مرا باز کنند. من مقاومت کردم و بناچار به صورت يکي شان کوبيدم. آن ها هم مرا به داخل يکي از دستشويي ها بردند که چاهش بند آمده بود و آب گند آن در کاسه توالت پر شده بود. آن ها سرم را در گنداب توالت فرو کردند و آنقدر اين کار را ادامه دادند که سرانجام گندآب از بيني و دهانم به داخل گلويم پايين رفت و تا ساعت ها از شستشوی صورتم جلوگيری کردند. بطوريکه چند روز بعد هنگام بازجويي، يکي از بازجوها متوجه بوی تعفن موها و چشم بندم شد و به من اجازه داد که حمام کنم و چشم بندم را عوض کرد.

در حين بازجويي بارها تهديد به اعدام خود و خانواده ام، شکنجه، تجاوز و زندان های طويل المدت شدم.

اولين بازجوهايي که از من بازجويي کرده بودند، خواسته بودند اعمالي را که آن ها مي خواهند اعتراف کنم و وقتي با مقاومت من مواجه شدند، خواستند تا چيزهايي را که ديدم بنويسم و سپس با اعمال فشار مرا وادار کردند تا اعتراف کنم که اين کارها را انجام دادم. من هم به ناچار و با توجه به امکان عملي شدن تهديداتشان، اين کار را انجام دادم. هر چند هنوز سندی دال بر واقعي بودن اعتراف وجود ندارد و من به بازجوهای بعدی چگونگي ثبت اين اعترافات را هم توضيح دادم. ولي آن ها هيچکدامشان حرف هايم را باور نکردند.

اکثر تهديداتشان در مورد بازداشت اعضای خانواده ام، از جمله مادر و خواهرم و آوردن آن ها به زندان بود و من در زندان توحيد بارها صدای مادرم را از پنجره سلولم مي شنيدم. هر چند او حضورش را در توحيد انکار مي کند، اما من صدای مادرم را مي شناسم. صدای مادرم بود.

چندين روز بعد از انتقال به (209) زندان اوين، مرا با چشم بند به اتاقي بردند و برگه ای آوردند تا امضا کنم. وقتي محتواي آن را سوال کردم، گفتند اقدام به آشوب های خياباني، تحريک مردم برای آشوب و ... وقتي با انکار من در خصوص اين مطالب مواجه شدند، با لگد به صورتم کوبيدند که باعث شکسته شدن دندان های فک راستم شد و من باقيمانده ريشه های دندان هايم را در زندان کشيدم.

در طول مدت انفرادی، افسر نگهبان به بهانه اينکه سوت مي زدم، به داخل سلول آمد و مرا به باد کتک گرفت و بابت سيلي ای که به صورتم کوبيد، گوش چپم چرک کرد و در پي آن در حال حاضر گوش چپم شنوايي ضعيفي دارد. چشم هايم بسرعت رو به ضعيف شدن است. از اختلالات شديد بينايي، خصوصا در چشم چپم رنج مي برم و به نظر پزشک زندان، با همان معاينه سطحي و استنباط خودم، ريشه را در همان فشارهای مذکور تشخيص داده است.

در همان روزهای اوليه يک بار با ماژيک سبز اسمم را روی دستم نوشتند و وقتي که علت آن را سوال کردم، گفتند که مي خواهند مرا اعدام کنند و بهتر است قبل از مردن اعتراف کنم تا قدری پاک بشوم و موقع مردن زجر نکشم و راحت بميرم. مرا روی يک صندلي بردند و طناب را به دور گردنم انداختند. حدود دو ساعت در همان وضعيت نگه داشتند و از من خواستند وصيت کنم تا اين که سر انجام شخصي وارد اتاق شد و گفت حاجي آقا اين هنوز تخليه اطلاعاتي نشده، نبايد اعدام شود، تا اين که مرا پايين آوردند.

در طول اين مدت تلفن های فراواني به خانواده ام شد و اطلاعات کذبي در مورد احکام زندان، خبر اعدام و تهديدات مختلف داده مي شد و قبل از اين که به دادگاه بروم، بازجويم گفت که اگر مصاحبه تلويزيوني نکنم، به ده سال زندان محکوم مي شوم.

به علت اين که همواره چشم بند به چشم داشتم، نتوانستم اشخاص و مکان ها را شناسايي کنم و در طول اين مدت دو بار، يک بار در زندان اوين و يک بار در زندان توحيد از من مصاحبه تلويزيوني به عمل آوردند.

در اين ميان عده ای از بازجوها هم بودند که با ديدن اوضاع روحي و جسمي من سعي مي کردند که کمترين فشار روحي و جسمي را بر من وارد کنند و همواره بهترين شرايط را برای من فراهم مي آوردند.


در مورد محاکمه و اعلام حکم:

1. مرا با چشم بند از سلول 417 توحيد خارج کردند و نيم ساعت در شعبه 6 دادگاه انقلاب محاکمه من آغاز شد. از آن جا که به من نگفته بودند که به کجا خواهيم رفت، من گمان مي کردم که اين جلسه محاکمه، هنوز همان مراحل بازجويي است و تعجب مي کردم که چرا در اين جلسه چشم بند را از چشم هايم باز کردند و تا وقتي که وارد اتاق امور متهمين دادگاه نشده بودم، نفهميدم که محاکمه شدم. از اضطراب ناشي از بازجويي های پي در پي و کم خوابي و ... اسهال و تب و سرگيجه شديد داشتم و به سختي تعادل خودم را حفظ مي کردم و در آن جا طي چند دقيقه، مواردی که به آن متهم بودند را خواندند و از آن جا که من تمرکز کافي براي صحبت کردن و دفاع نداشتم، محاکمه به پايان رسيد. به پدرم که خودش را تا آخرين لحظات به آن جا رسانيده بود، گفتند که بالای 20 ميليون تومان سند را به دادگاه ببرد، اما آن ها سند را ضبط کردند و گفتند که ديگر نمي شود مرا آزاد کنند و سند هم هنوز در در توقيف دادگاه است.

2. مدتي بعد مرا دوباره به دادگاه بردند و اين بار در همان دفتر شعبه، بدون حضور قاضي، منشي دفتر شخصي را به من نشان داد و گفت که او وکيل مدافع من است، و من گفتم که وکيل نمي خواهم، گفت بايد بخواهي، بدون وکيل نمي شود محاکمه کرد. بناچار قبول کردم و او زير برگه هايي را که در جلسه قبلي تنظيم شده بود امضا کرد و به من گفت که طلب بخشش کن و خودش هم در آخرين دفاع گفت که احمد باطبي تحت تاثير جو قرار گرفت و اين اقدامات را انجام داده و از نظام مقدس برای او طلب تخفيف مجازات مي کنم. همين. من محاکمه شدم.

3. بعد از يک مدت طولاني، يک روز ديگر دوباره مرا به دادگاه بردند. در دادگاه آقای حقاني و منشي محترمشان حضور داشتند، آقای منشي برگي را که تا نيمه پر شده بود و روی نوشته ها را گرفته بود، جلوی چشم من گذاشت و گفت امضا کن.. پرسيدم که چه چيز را بايد امضا کنم؟ گفت همين برگه را، حکم تو است که وکيلت به آن اعتراض کرده و تو هم بايد امضا کني. هر کار کردم تا بگذارند برگه را ببينم و از محتويات آن آگاه شوم نتوانستم. گفتند تو چکار داری، تو فقط امضا کن و سرانجام به ناچار پای برگه را امضا کردم، بدون اين که بتوانم حکم را ببينم و يا بخوانم و بفهمم.

4. در چند ماه گذشته، چند بار به دادگاه رفتم که آن هم بابت ملاقات حضوری بود که خانواده ام درخواست کرده بودند.

5. بعد از گذشت چند ماه، زمزمه هايي از اين موضوع که حکم من اعدام است، به گوش رسيد و از آنجا که من حکم را نديده بودم، جای تامل داشت و ما بناچار وکيل اختيار کرديم و با تلاش و کوشش آنها، دريافتيم که پرونده من به شعبه 33 ديوان عالي کشور رفته تا آن جا مورد بررسي قرار بگيرد. در تمام طول اين مدت فقط يک بار به مدت 20 دقيقه توانستم با وکيلم صحبت کنم و تا امروز وکلا نه توانستند حکم را ببينند و نه توانستند پرونده را مطالعه کنند.

6 . حدود دو ماه پيش مرا به دادگاه فرا خواندند و گفتند که حکم من در ديوان عالي کشور تاييد شده است و وقتي که حکم را سوال کردم، باز هم جواب دادند که چه کار داری که حکمت چيست؟ گفتم حکم، حکم من است، آن وقت تو مي گويي چکار داری حکمت چيست؟ سرانجام نه حکم را به من گفتند، نه ابلاغ کردند تا آن را امضا کنم. بعد هم به من گفتند که وکلايت جاسوس هستند، جاسوس آمريکا و اگر وکالت پرونده ات را بر عهده داشته باشند، پرونده ات سياسي مي شود، و من بايد آنها را عزل کنم. گفتند که حکمم در ديوان عالي کشور تاييد شده و ديگر از دست هيچ کس کاری ساخته نيست و گفتند اگر من وکلايم را عزل کنم، مرا عفو خواهند نمود. من با اين کار مخالفت کردم. ولي وکلايم با توجه به وعده دادگاه خود را کنار کشيدند و من ناچار خبر عزل آن ها را به دادگاه اعلام کردم. در آن روز من با قاضي بحث کردم و گفتم که من با نظام عنادی ندارم، پس چطور مرا محارب دانستي، چطور با چند دقيقه صحبت يکطرفه و بدون هيچ دفاعي از سوی من، مرا گناهکار دانستي؟ اما ايشان گفتند که ديگر همه چيز به پايان رسيده و نمي توان کاری کرد. من برای ايشان از نحوه دستگيری و تکميل پرونده صحبت کردم، از چگونگي حضورم در آن روزها و ... و چيز جالب اين بود که قاضي نمي دانست که من در آن روزها کجا بودم. سرانجام به من وعده داد که برای ادامه بحث مرا هفته آينده احضار مي کند که هنوز که هنوز است، دارد احضار مي کند.

7. در تاريخ 26/12/78 دوباره مرا به دادگاه احضار کردند، آن روز يکي از کارکنان شعبه 6 مرا به اتاق ديگری برد و 4 نفر بازجو برای بازجويي دوباره من آمدند. آن ها گفتند وقتي ما مي گفتيم صادق باشي آزادت مي کنيم، منظورمان از آزادی يعني اين که تو را مي کشيم و تو از زندگي آزاد مي شوی، ولي اين بار اگر صادق باشي تو را واقعا آزاد مي کنيم تا بروم پيش خانواده ام. آن ها گفتند که به دنبال عاملان اصلي اين جريانات مي گردند و اگر آن چه را که آن ها مي خواهند بنويسم، با من پيمان آخرتي (آخرتي يعني روز قيامت به من پاسخگو باشند) مي بندند که رهايم کنند تا بروم به خانه ام. گفتند آقای عزت الله سحابي قبل از جريان کوی دانشگاه پيش بيني کرده بود که هنگام تعطيلي دانشگاه اتفاقي خواهد افتاد، او حتما در جريان بوده و مسايلي از اين قبيل. گفتند چرا من بايد در زندان باشم و اعضای دفتر تحکيم وحدت به سفر حج بروند. مي گفتند که گوته مي گويد وقتي مي خواهي به داخل چاه بيفتي، ديگران را هم بگير و با خودت ببر داخل چاه.

در پي آن پرونده ام را آوردند و نشان دادند و گفتند حکمم اعدام است. گفتند برو فکرهايت را بکن تا شنبه 28/12/78 دوباره برای بازجويي به دادگاه احضار شوی، اما ديگر تا پايان سال مرا به دادگاه نبردند. اين نامه شامل نکات برجسته جريان دستگيری، محاکمه و محکوميتم در سال 1378 بود که بطور خلاصه مطرح نمودم، اما چيزی که فکر مرا به خود مشغول کرده است اين است که امروز هيات ويژه قضائيه از من سوال نمي کند که چه بر سرت آمده، قبل از اين چه اتفاقاتي افتاده و بي سرو صدا، حقوق انساني که هيچ، خود انسان ها بايد له شده و صدايش هم در نيايد...