14 April 2006

-مهدى قاسمى -


گرفتار در پيله كشش هاى عقيدتى

...................................


دوران طوفانى انقلاب را در خاطر زنده كنيم. جامعه
روشنفكرى ما، در پيله كشش هاى عقيدتى گرفتار بود و ياراى درست ديدن و درست دانستن
را نداشت.

مصيبت دامنگير به ما دست نداد، مگر به دليل «توقف در انديشه گرى»
و اگر در حال نيز در چاره جوئى لنگ مى زنيم، دليلى ندارد مگر بقاى رسوب آن «توقف»

سرگذشت و سرنوشت، آن ملت هائى را كه موفق شدند راه بندان
ها را بشكنند و محبوب خود را نجات دهند، چگونه بايد تعبير كرد؟


در قلمروهاى سياسى و عقيدتى- اگر از استثناء بگذريم- خواه در جبهه چپ و خواه در جبهه راست هنوز فراوانند كه گوئى در فضاى ربع قرن پيش تنفس مى كنند و در منظرشان گفتى همه چيز همان است كه بود.

چپ ها ى ما با همان زبانى سخن مى گويند كه مى گفتند و مقياس تميز حق از باطلشان همان افكار و آراء «ايدئولوژى هاى» بسته بندى شده و وارداتى است كه ظاهرش بر تقلا براى بيرون جستن از قفس تنگ استبداد گواهى مى داد و باطنش جزميتى بود كه خود، پدر و پدر خوانده استبداد فكرى است.

و «راست ها» ى ما اگر چه واژه هاى «آزادى و مردم سالارى و دمكراسى و دمكراسى خواهى» را چون نقل و نبات به دهان مى گيرند و تعارف مى كنند ولى گاه ناخواسته زبان گويا را از ياد مى برند و به زبانِ پنهانِ دل، نوحه سر مى دهند كه: آه، آه، كجا بوديم و به كجا رسيديم؟ چه فردوسى داشتيم و چه آسان به دوزخيانش واگذاشتيم؟ و گفتنى تر اين كه مردم را به تير سرزنش مى بندند كه چرا خاموش مانده و به مصيبت خو كرده اند. بگذاريد در اين باره از نقل هائى ياد كنم كه هم امروز نيز به فراوانى نُقل مجلس ها است.

نخست از محافل «راست ها» :

از آن روز كه نظام سلطنت فرو ريخت فريادها برآوردند (و برمى آورند) كه خارجى ها از سرِ رشك و يا از وحشت «ظهور ژاپنى كه پا به ميدان مى گذاشت» . در گوادالوپ نشستند و اين قباى زشت را دوختند و به قامت ما آويختند و يا اين «بى بى سى» حرامى پرور را واداشتند تا مردم را به خيابانها بريزد و تا غول از شيشه جسته را به كرسى ننشانده اند، آرام نگيرند.

نمى گويم در اين ميان بيدار شده اى يافتنى نيست ولى به واقع اندكند كه از اين «ثبات قدم و رأى» لحظه اى چشم بپوشند و دست كم يكبار از خود سئوال كنند، اولاً آن «خارجيان انباشته از حسد» را كه راه داد تا بر بند بند زندگى ما چنگ بيندازند؟ و ثانياً اگر آنها چنان قابليتى داشتند تا نظامى را با «پانصد هزار لشكرى» و «اُسطقسى در تراز گويا قدرت ژاپن» در چشم برهم زدنى به دامان يك ملاى گمنام بيندازند، پس اين همه داد و قال امروزين شما چيست كه چرا «متحد» نمى شويم؟ كه «چرا دست روى دست گذاشته ايم؟» - آيا آن خارجيِ كوه شكن را قدرتى نيست تا اخگرى «بر اين بساط غالباً نوحه گرى بيفكند؟»
وانگهى چرا آن «بى بى سيِ» حرامى پرور را سالها و سالها چنان دمِ معجزه سازى نبوده است تا غائله ايرلندى هاى چهارقدمى خود را دود كند؟

و از چپ هايمان بگويم (فارغ از استثناءها) كه همچنان دريافته هاى ديرين و حتى «ادبيات ضد امپرياليستى» خود «ثابت قدم» مانده اند.

از ديدگاه آنها، اين «امپرياليست هاى» جهانخوار بودند كه با آب بستن به آسياب قلدرها، منافد «تشخيص و تميز» را از مردم (و از ايشان) گرفتند و بدينگونه زمين و زمانه را به «عوام فريبان» سپردند و اين شد كه خلايق (و از جمله ايشان) بى بهره از سلاح تشخيص و تميز از چاله برنيامده به چاه غلتيدند و امّا در اين طايفه هم اندكند كه لااقل از خود بپرسند، چنين «منطقى» تن در دادن به دور باطل است (اين را پيشتر هم نوشتم) به منزله آن است كه بپذيريم استبداد پديده اى جاودانى است، چرا كه كارش راه بندان است و حذف قدرت تشخيص و تميز مردمان- پرسش اين است كه اگر اين «تئورى» صحيح است، سرگذشت و سرنوشت، آن ملت هائى را كه موفق شدند راه بندان ها را بشكنند و محبوب خود را نجات دهند، چگونه بايد تعبير كرد؟


تا آنجا كه استبداد، راه بر تميز و تشخيص توده ها بسته بود، حرف كم يا زيادى نيست، پرسش آنجا است كه آيا اين حكم درباره «خبرگان» و «چراغ داران» هم صادق است؟- آن بيعت شوم و سراسرى اين طايقه را آن هم با يكى از جُرثومه هاى استبداد و تاريك انديشى كه دهها شاهد در نظر و عمل به گواه از خصلت مستبد و تاريك انديش خود ارائه داره بود- با كدام مقياس مى توان ارزيابى كرد؟

توجه داريد كه اگر بارى نوشتم «گذشته، همچنان در متن اكنون ادامه دارد» وقتى مى بينيم كه «تحليل ها و برداشت هاى» اين چنانى در پاره اى از «روشنفكران» و «چراغ داران» ما دوام آورده است- تصور مى كنم پُر بيراه نرفته ام.

***

و اما اين عارضه ها را چگونه بايد ريشه يابى كرد؟
پاسخ من اين است كه اگر به يك جستجوى عالمانه و طبعاً بيطرفانه تن در دهيم، به اين نتيجه مى رسيم كه مصيبت دامنگير به ما دست نداد، مگر به دليل «توقف در انديشه گرى» و اگر در حال نيز در چاره جوئى لنگ مى زنيم، دليلى ندارد مگر بقاى رسوب آن «توقف» كه به ما اجازه نمى دهد تا به اين واقعيت مؤمن شويم كه حبس انديشه و جدائى از نوانديشى مادِر درماندگى هاى مزمن ما بوده است.

دوران طوفانى انقلاب را در خاطر زنده كنيم. جامعه روشنفكرى ما، در پيله كشش هاى عقيدتى گرفتار بود و ياراى درست ديدن و درست دانستن را نداشت. شك نيست كه رسالت روشنفكرى نقّادى و آزاديخواهى است. بر روشنفكران ما هيچ اعتراض و ايرادى در اساس نبود اگر استبداد را تاب نياوردند. مشكل آنها اين بود كه زير تأثير چسبندگى هاى خشك عقيدتى، هر گروهشان «حقانيت و حقيقت» را منحصراً در سينه خود نشان مى دادند و آنچه را كه در خانه ذهن خود جمع كرده بودند، هيچ نبود مگر دملى انباشته از «خشم و بُغض» و اين تنها سرمايه ذهنى آنها سبب شد تا به عفريتى كه ذاتش با ارتجاع و استبداد تنيده بود همراز شوند خاصه كه آن عفريت نيز خود جز «خشم بُغض» اندوخته اى نداشت.

در اين ميان «راست هاى» ما جاى خود داشتند. تا آن زمان كه در سايبان قدرتِ فائق دستشان به جائى بند بود، دنياى پيرامون را بهنجار و بهشتى مى ديدند و در شأن خود نمى دانستند تا نظرى هم به زير پا بيندازند تا آتشى را كه در پناه خاكستر گل مى كرد و هزار جرقه از خود مى پراكند، احساس كنند.

پس اين عارضه ها سواى بيگانگى با «انديشه ورزى» و حبس ماندن در سِحرِ جادوى باورهاى منجمد شده، معلول چه علت و علل ديگرمى توانست بود؟ آنها كه نمى توان كتمان كرد، اغلبشان از درس خواندگان و دنيا ديدگان تراز اول هم بودند، با برآمدن دنياى غرب آشنائى داشتند ولى پيداست كه اين آشنائى از سطح در نميگذشت وگرنه مى پذيرفتند، اگر غربى ها موفق شدند خود را به گذرگاه قدرت و پيشرفت بيندازند، يك دليل داشت و اين كه چهارديوارى فكر قرون وسطائى را سرانجام با سلاح (شك) شكستند و به جنگ آموزه هاى منجمد زمان كمر بستند. آرى آنها نيز دورانى طولانى به بيمارى «توقف فكرى» مبتلا بودند. در حوزه انديشه جز عبارت مشهور «استاد چنين گفته است=» MAGISTER DIXIT «معيارى نداشتند. مُطاع بودن و مسّلم دانستن را جز در حوزه افكار» ارسطو «ومواعظ» سن توماس «مباح مى دانستند و هر كس هم قدمى به بيرون از اين حوزه مى گذاشت، سر و كارش با جهنم» انكيزاسيون «بود ولى درست از آن زمان كه قفس ها را گشودند و درها را به روى پرواز انديشه باز كردند، ظهور مايه هاى پيشرفت و حتى سرورى سر گرفت.

شايد بتوان گفت نخستين كسى كه به قول يك انديشه گر بزرگ» بر پيكر جهل (عِلم نمايِ) اسكولاستيك زخم كارى زد، «فرانسيس بيكن» انگليسى بود و دومين كه راستش را بخواهيم او را بايد قافله سالار آزادانديشى غرب بخوانيم «دكارت» بود كه آيتِ «شك» را در دانسته هاى خود وارد كرد و به كمك آن، خشكى ها را واپس زد و «قواعد راه بردن عقل» را مطرح ساخت و به آنجا رسيد كه «هيچ چيز را حقيقت ندانيم مگر آن كه بنابر عقل بر ما بديهى باشد» و متأسفانه ملل «شرق» با همه بارِ گرانقدرى كه از كشتزار تمدن بشرى با خود داشتند تا اوائل قرن بيستم و چه بسيارشان تاكنون از اين شاه كليد معمّاگشا غافل ماندند و غافل مانده اند و خشكسالى انديشه را تاب آورده اند و مى آورند.

كوتاه كنم- درد استخوان سوز ما وقتى پايان خواهد گرفت كه راز برآمدن را در آزادى انديشه بيابيم و چهره ذهنمان را از بزك الفاظ بشوئيم و بپذيريم آزاديخواهى خود يك «فرهنگ» است و به آزادمنشى نياز دارد. پياپى بر طبل تهيِ «دمكراسى» و «حقوق بشر» و شگفتا در اين ايام بر طبل تهى ترِ «دمكراسى هاى وارداتى و صادراتى» كوبيدن و از مفاهيم اصيل اين نعمت ها غفلت داشتن و همچنان «هر كدام و هر گروهمان» مغز خود را مظهر حق و حقانيت شمردن و همچنان در برهوت جزميت ها پرسه زدن و اين توقف را «ثابت قدمى» پنداشتن، گرهى از كار فروبسته ما نخواهد گشود و اين سهل است گره ها بر آن گره خواهد نشاند