8 April 2006

خدائی که ربوده شده

=اسماعيل نوری علا=


چه سکولار باشيم و چه کافر، چه بی اعتقاد و چه ضد مذهب، اين واقعيت را نمی توانيم انکار کنيم که ميليون ها ميليون انسان در اين کره خاکی بوجود خدا باور دارند و هر يک راهی خاص خويش را بسوی او می جويند.

در اين ميانه، بسيارانی کوشيده اند تا در مورد چرائی«خدا باوری» انسان، از ديدگاه های اختصاصی خود، توضيحاتی در خور عقل بيابند. روشن است که چنين کوششی اغلب از ناحيه کسانی صورت گرفته و می گيرد که خود از اين باور بر گذشته و از بيرون به آن، بصورت پديده ای عينی، نگريسته اند و می نگرند.

از آن کس گرفته که می گويد تا بيماری و فقر و دربدری و مرگ هست، و تا بی «چاره» گی هست، انسان چاره ی کار خويش را در تصوری که از آفريننده و پرورنده ی خود دارد می جويد و به آن پناه می برد، تا آن کس که ـ در همين اواخر ـ نياز به خدا را در يکی از «ژن» های آدمی می يابد که آن «نياز از سر بیچاره گی» را بصورت شناسه های دی.ان.ای ـ بر زمينه ی برنامه هستی شناختی ما ـ در خود مضمر کرده است، همگی، به انسان خداباور همچون موجودی در خور مطالعه می نگرند که رويائی و سودا زده است و نيازهايش را به خيالات، و خيالاتش را به مجموعه ای به نام «يزدان شناخت»، ترجمه نموده و، بر حسب شناسائی فردی و شخصی خود، با آفريننده خويش سر و کار پيدا می کند.

در مقابل اين نگاه بی باور اما آدم منتشر خداباور هرگز به عوالم خود بعنوان يک امر بيرونی درخور مطالعه نگاه نمی کند، بين خود و اين عوالم جدائی قائل نمی شود و برای اثبات وجود آنچه در سر دارد دليل و برهانی نمی طلبد. مثل آنجا که شاعر معاصری همچون احمد شاملو با مردم سخن می گويد و هشدارشان می دهد که «از شب هنوز مانده دو دانگی» و خود، در بند ديگری از شعر «با چشم ها...»، از قول مردم می نويسد که: «اين گول را ببين که روشنی آفتاب را / از ما دليل می طلبد.» يا، در سخن حافظ، «آن شد که بار منت ملاح بُردمی / گوهر چو دست داد، به دريا چه حاجت است؟»

براستی هم، برای ميلياردها انسان خداباور، اثبات وجود خداوند نيازی به استدلال ندارد. آنان در اعماق جان خويش حضور اين «در برابر چشم غايب از نظر» را درک می کنند، به او عشق می ورزند، از او می ترسند، شرمنده ی اويند و، بقول سعدی، «به عذر گناه / روی به درگاه خدای آورند.» آنان می توانند از ماجراهای عجيبی که برايشان پيش آمده، از نجات های معجزه آميز، از دعا های اشگ زده ی مستجاب شده و از الهام هائی که ناگهانه به سراغشان آمده برايتان قصه ها بگويند. و شما اگر بکوشيد که برای هر يک از اين تجربه های فردی دليلی خردپذير ارائه دهيد آنها نگاهی عاقل اندر سفيه به شما افکنده و در دل خود تکرار می کنند که «اين گول را ببين...»

و اگرچه من نمی دانم که در فرداهای دور چه خواهد شد اما، در چشم انداز تخيل من، زمانی قابل تجسم نيست که اکثريت آدميانش به وجود خداوند اعتقاد نداشته باشند. انگاری که خدا با آدمی آمده و با او باقی خواهد ماند. چرا که درد را مرهم، بیچارگی را چاره، و از خانه راندگی را مأوا است؛ معشوق و محبوب و معبود است؛ بخشاينده و مهربان، دليل راه گمشدگان، و پناه بی پناهان است؛ می شود با او دوستی کرد، معامله کرد، بگردش رفت، خنديد و گريست. و چه کس می تواند به ما بگويد که خدائی با چنين کارکرد وسيع روانشناختی، اجتماعی و هستی شناختی را «بايد» از دل ها و مغزهای آدميان بيرون کشيد؟ اين کار، حتی اگر بخواهيم، ممکن نيست.

اما مشکل آدمی از آنجا آغاز می شود که سازمان هائی، و آدميانی، بين او و خدائی به اين نزديکی فاصله های بعيد و جدائی هائی دردناک می افکنند و به آنها می گويند: شما را چه به گفتگو با خدا؟ شما را چه به راز و نياز با او؟ شما از کجا می دانيد که او چه می خواهد و از شما چه انتظاری دارد؟ چه می دانيد از چه کارهای شما خوشش می آيد و چه کارهائی خشمش را بر می انگيزد؟ شما چگونه می توانيد از امتحان خدا سرفراز بيرون آئيد اگر با جدول های خوب و بد او آشنا نباشيد و قوانين رفتاری و گفتاری و انديشگی مورد قبول او را ندانيد؟

و چه سخت است قرار گرفتن در برابر اين پرسش های دلشکن برای آدمی که در جان خويش خدا باور است. اين پرسش ها در دل آدميان خداباور اضطراب ها و تلواسه ها و نگرانی هائی را می آفرينند که همگی بنيادی هستی شناسانه دارند و پژواک هولناک خويش را تا اعماق روح و روان آدمی می گسترانند؛ آنگونه که از زبان حافظ شيراز بگويد که: «چو بيد بر سر ايمان خويش می لرزم.»

و در اين بن بست هولناک و اين بیچارگی مضاعف، چاره آدم خدا باور چيست جز دست توسل زدن بدامان همان کسانی که اينگونه پرسش ها مطرح می کنند، آن هم به طرز و لحنی که، هم به تلويح و هم به تصريح، چنين معنا می دهد که پاسخ اين پرسش ها را فقط ما می دانيم و کليد «علم» يزدانشناسی تنها در دستان ماست.

و اين «ما»، وقتی که ضرورت حضور بظاهر گريزناپذير خود را جا انداخت، به همان واسطه ای مبدل می شود که بين انسان و خدا قرار می گيرد. پيامبران فرمان های خداوند را «نازل» می کنند و، در پی آنها، سازمان مذهبی و «دين کاران» معبدنشين سر بر می کشند تا آدميان را بسوی او «ارشاد» کنند.

يکی شان حديث می گويد، ديگری تفقه می کند؛ يکی تفسير می نويسد، آن ديگری توضيح المسائل منتشر می کند؛ يکی می گويد چون در برابر حق به نماز می ايستی بايد دست ها را بروی سينه بر هم بگذاری؛ و آن ديگری اين کار را عيب می داند و می گويد چون در نماز می ايستی دست هايت بايد در کنارت آويزان باشند. يکی می گويد طواف دور کعبه را بايد شتابان انجام داد و آن ديگر فتوا می دهد که در طواف بايد با طمأنينه گام برداشت. يکی شراب را خون پيامبر قوم خويش می داند و در کليساها بدست خود به مؤمنان شراب می نوشاند و آن ديگری کسی را که لب به شراب زده باشد بر چهار راه شهر به ستون شلاق می بندد. يکی از خدايش مجسمه می سازد و آن پيکره را غرق طلا می کند و ديگری همو را، بجرم بت پرستی، مهدورالدم می خواند.

و اينگونه است که انسان، در جستجوی خويش برای يافتن درمان دردهايش، يکباره خود را در تارعنکبوت مجموعه ای دست و پا گير به نام «مذهب» می يابد که ـ به نمايندگی خدا ـ تا خلوت حريم خانه با او راه می آيد و حتی برای اينکه او کدام پايش را بايد اول در مستراح بگذارد فرمانی دارد و تعداد کلوخه های سنگی را که در بيابان می شود خود را با آنها پاک پاک کرد می داند و توضيح می دهد. او برای هر قبر زيارت نامه ای، برای هر شب و هر صبح دعائی، و برای هر حاجت استخاره ای دارد.

و هرچه مذهب مسلط تر می شود دره دهان گشوده بين انسان و خدا گسترده تر می شود. در اين فاصله ديگر نمی شود با خدای مذهب به راز و نياز نشست و درد دل کرد؛ اين خدا اصلا از زبان فارسی خوشش نمی آيد و ترجيح می دهد که، بقول حافظ، «دهان پر از عربی» باشد. او حجت ها و آيت هائی دارد که تو بايد «دو شاخه ات را به آن پريزها وصل کنی» و از طريق آنها به «کارخانه برق حضرت باريتعالی» وصل شوی. اصلاً تو بايد، همچون يک سگ، بگذاری که مجتهدی بر گردنت قلاده ببندد و تو «مقلد» او باشی و او «مرجع تقليد» تو. و تو حتی نمی توانی از مجتهد مرده تقليد کنی و دستورات مندرج در توضيح المسائل او را بکار ببندی، چرا که تو سگ مجتهد زنده ای و بس. در واقع، از ديد اين «واسطه ها» ـ که می توانند ترا حتی به «وصال» خدا هم برسانند ـ اطاعت از فرامين و فتواهاشان تنها شرط رستگاری تو ست.

اما، در اين احوال، اين را هم حس می کنی که اين خدا ديگر خدای قديمی تو نيست. می بينی که حجت الاسلام ها و آيت الله ها او را از تو ربوده و در زيرزمين مسجد خويش پنهان کرده اند. با دريغ و درد در می يابی که خدايت را در سرزمين عجايب دينکاران گم کرده ای.

بنظر من اما اين اکتشاف همان لحظه ی تاريخی است که تاريخ فرهنگ ما را آغاز کرده و شعله آتشی هر دم فروزنده تر را برافروخته که در سراسر اعصار خون و کشتار و تزوير روشن مانده است. يعنی، اگر نيک بنگری خواهی ديد که تاريخ فرهنگ ما پر از شاعران و نويسندگان و هنرمندانی است که، برای بازيافتن خدای گم شده بدست دينکاران مذاهب (ملايان، زاهدان، محتسبان، آيات عظام و غيره)، قيام کرده و، شجاعانه و انسان دوستانه، پرده از تزوير و ريای آنان برکشيده، «آداب و ترتيب» مجعول شان را نپذيرفته و کوشيده اند ـ در فرگشت اين افشاگری بزرگ فرهنگی ـ خدای گمشده ی انسان را به او برگردانند.

ياد آن داستان «موسی و شبان» مولانا به خير که به کتاب های کودکی ما راه يافته بود و اکنون حتماً آن را با انبر گرفته و از کتاب های درسی اخراج کرده اند. يادتان هست که «چوپانی ساده دل» چگونه با خدای خويش راز و نياز می کرد که «تو کجائی تا شوم من چاکرت، دستک بوسم، کنم شانه سرت، (و چون) وقت خواب آيد بروبم جايک ات»؟ و آنگاه موسی ـ آن پيامبر اولوالعزم خداوند ـ از راه می رسيد و بر آن باورمند الکی خوش نهيب می زد که: «های... خيره سر شدی / خود مسلمان ناشده کافر شدی!» و برايش شرح ميداد که حرف زدن با خدا آداب و ترتيبی دارد و نمی شود همينطور، ایلخی وار،با او به راز و نياز نشست. و آنگاه مولانا، در پيچشی دلکش، خود خدا را به صحنه وارد می کند تا رسول خويش را شماتت کند که، آخر مرد حسابی، تو به چه مجوزی «بنده ما را ز ما کردی جدا؟» و اين تذکر که، اگر من ترا بعنوان رسولم انتخاب کرده ام، وظيفه و کارکرد تو را هم معين ساخته ام و «تو برای وصل کردن آمدی / نی برای وصل کردن...» و الی آخر؛ و موسی شرمنده به نزد چوپان بر می گردد تا خبر دهد که آداب بين دوستان ساقط شده اند و تو «هيچ آدابی و ترتيبی مجوی / هرچه می خواهد دل تنگ ات بگوی.»

تاريخ فرهنگ ما تاريخ مبارزه با «دستگاه» مذهبی و مجموعه ای است که به ناروا بر خود نام «روحانيت» نهاده و ادعای ارتباط با عالم روح و غيب را دارد. هنرمندان و متفکران ما ـ هر کس به سهم خود و در حيطه کار خويش ـ کوشيده اند تا اين سازمان مزاحم و آن آدميان پنهان شده در پس آداب و ترتيب های دست و پاگير را رسوا کنند. بقول حافظ «ريای زاهد سالوس جان من فرسود / قدح بيار و بنه مرهمی بر اين دل ريش».

آری، تاريخ فرهنگ ما تاريخ مبارزه با «آداب و ترتيب» های ساخته شده بدست حجت الاسلام ها و «توضيح المسائل» آيت الله هاست. و، به همين دليل، می شود گفت که تاريخ فرهنگ ما تاريخ کوشش انديشمندان ما برای باز گرداندن خدای فردی اشخاص به دل های زنگار گرفته ی آنان است.

حال، به گمان من، و از اين منظر که بنگريم، متفکران و هنرمندان بزرگ ما، همواره مردمانی «سکولار» بوده اند. چرا که سکولاريسم هم، در گوهر خود، جز اين نمی کند؛ چرا که سکولاريسم نيز می خواهد واسطه ها را از بين خدا و انسان بردارد و خدا را به خلوت خانه های مردم برگرداند؛ چرا که در گوهر سکولاريسم نه خدا انکار کردنی است و نه انسان از خداباوری نهی می شود؛ و چرا که سکولاريسم هم، در کارکرد خود، می کوشد تا با کوتاه کردن دست سازمان مذهبی و دينکاران کاسب از زندگی اجتماعی، انسان را به خدای دوست داشتنی و خدای دوست داشتنی را به انسانی که می خواهد با او به عشق ورزی بنشيند برگرداند.

يعنی، بر هر خرد پيشه ای آشکار است که به ثمر نشستن اين کوشش با تسلط کليسا و مسجد و کنيسه بر زندگی اجتماعی مردم ممکن نيست. چرا که تعدد مذاهب خود به معنی وجود راه های بی شمار بسوی خدای فردی مردم است و، در نتيجه، نمی توان اجازه داد که تنها يک مذهب معين، با در دست گرفتن قدرت سياسی، آداب و ترتيب خويش را بر همه ی خلايق جاری سازد.

و اگر چنين شود، که متأسفانه در کشور ما شده است، آنچه پيش می آيد همان وضعيتیی است که حافظ آن را چنين برشمرده: «دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند؟: / پنهان خوريد باده! که تکفير می کنند، / ناموس عشق و رونق عشاق می برند / عيب جوان و سرزنش پير می کنند./ گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد / مشکل حکايتی ست که تقرير می کنند. / می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نيک بنگری همه تزوير می کنند.»

و احمد شاملو همان وضعيت را، با بلاغتی بگونه ی ديگر، چنين تشريح می کند که: «دهانت را می بويند، دلت را می بويند، عشق را ـ کنار تيرک راهبند ـ تازيانه می زنند، قصابان ـ با کنده و ساطور ـ بر گذرگاه ها مستقر می شوند، تبسم را از لب ها و ترانه را از دهان ها جراحی می کنند.»

طرفه آنکه در اين «حکومت مقدس الهی»، آنکه بيش از همه در خطر می افتد و آماج بلا می شود، پيش از انسان خداباور، خود «خدای بخشنده مهربان» است. در اين وضعيت انسان ـ يعنی، همچنان، همان چوپان ساده دل مولانا ـ چاره ای ندارد جز آنکه، از يکسو، حافظ وار، پياله را در آستين مرقع پنهان کند و، از سوی ديگر، به نصيحت شاملو گوش فرا دهد که هراسيده می گويد: «هنگام که ابليس پيروزمست، سور عزای ما را بر سفره می نشيند، خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد...»

چرا که آن «ابليس»، بنام خدا، برای کشتن خود خدا آمده است.


جمعه 18 فروردين 1385 - برابر با 7 آوريل 2006 ـ دنور، کلرادو، آمريکا