-اسماعيل وفا يغمائى-
عقاب آبى و پرواز زيبايش
......................................
پاريس،
ساعت هشت و نيم عصردوشنبه 28 فروردين سال 1385 خورشيدى، به قول ايرانيان ميترا دوست، 28 فروردين ، روز مهرشيد از سال7028 آريائى ميترائى و1426 قمرى و5767 عبرى و هفده آوريل2006 ميلادى،
سالن لبريز المپيا،
چند هزار كيلومتر دور از ايران،
سكوت،
اركسترآماده به رهبرى محمد شمس در پرتو شمعگونه هاى الكتريكى منتظر است و سرانجام عقاب زيباى آبى پوش هشتاد و دوساله، كه و تمام جمعيت كه بى هيچ اعلام طبل و شيپور و فرمانى !، بل به فرمان محبت و دل و شعور، به احترام او بر مى خيزد، به احترام شصت و چند سال رنج و كار و عرقريزان روحى و عاطفى و تلطيف جانها، به احترام آب و خاك و ملت وفرهنگ و پرچم ايران، كه نمادى زوال ناپذير از زيبائى ولطف فرهنگش اينك در برابر او ايستاده است.
سوداى ستودن يا نوشتن گزارشى از كنسرت را ندارم كه مرضيه از ستودنى هاى كم نظيرملى وتاريخ فرهنگ ماست ومجموع ستا يشهاى طبيعى وحقيقى و زيباى مردم ايران،ستايشهاى ساده ترين و گمنام ترين مردمان و برجستگان مردم در سراسر ايران در طول شصت و چند سال او را بى نياز از هر ستايشى كرده است،مردم چنانكه زيبائى جنگلهاى شمال و ماه كرمان وخورشيد كوير و كوههاى سربلند و... سرزمينشان راستوده اند ، مرضيه را هم ستوده اند، و گزارش اين كنسرت را ديگران آنچنان كه بايد و شا يد،و طبعا براى ثبت در سينه تاريخ خواهند نوشت، ولى من به عنوان تنى از شنوندگان مرضيه، با به ارتعاش در آمدن پرده هاى هواى پيرامون مرضيه و انعكاس نخستين واژه هاى آميخته با نواى سازها، با شروع نخستين ترانه ، با بال زدنهاى آرام و ملايم مرضيه براى اينكه ثقل خاك را خنثى كند، ودر ارتفاعى مناسب براى پرواز قرار بگيرد احساس كردم عقاب آبى تمام نيروىش را در بالهايش جمع كرده است تا خود را از خاك بر كند و اوج بگيرد و احساس كردم غمى سنگين ،غم دورى از آب و خاكى كه او آنرا «خود خواسته»، و بخاطر احترام بدان ترك كرده است از صدايش مى تراود، و اگر كسى بداند زبان براى هنرمند ابزارى براى خريدن نان و پنير و هندوانه و بحث با مامور اداره برق ونوشتن نامه براى عمه و خاله وگزارش فلان مامور آگاهى در تعقيب مجرمان و امثالهم نيست ، كه هنرمند در زبان خود تنفس و زندگى مى كند، با زبان خود جهان را حس مى كند وبيان مى كند و در اختيار احساسات ديگران مى گذارد، و براى خاتونى چون مرضيه زبانى كه از اعماق چهار عنصر و شش جهت ايران مى جوشد و مى تراود، از اعماق همه چيزش ، از درون ميليونها و ميلياردها چيزش، و گذشته و حالش، همه چيز است، و دورى از آب و خاك يعنى دورى از زبان، مفهوم اندوه مضاعف و غربت هنرمند را در مى يابد، اما چون به اختيار و اجبار ترك كرديم ، و نه چون آواره اى به اجبار، آنگاه زاد بوم ماست كه بر شانه هاى ما با ما به سفر مى آيد. و همه چيز با خاتون زيبا و شكوهمند ما به سفر آمده است.
سازها مى نوازند و عقاب آبى اوج مى گيرد و چون عقاب آبى اوج مى گيرد، در زبان و در حلقه پيرامونيان نامرئى خاتون، بزرگانى كه اين گوهر ارجمند را تراش دادند، از صبا و دوامى و محجوبى و تجويدى وشمار قابل توجهى از برجسته ترين موسيقيدانان و نوازندگان و شاعران و استادان، در ميهن خود به سفر مى روم و به سادگى همه چيز را با علمى حضورى احساس مى كنم. كار من بجز ادبيات ، تاريخ است و بارها در موسيقى ايران بخشهائى از گمشده و روح و روان تاريخى ايران را حس كرده ام و حيرت كرده ام ، گاه كه ساعاتى از نيمه شب گذشته، با چشمانى سرخ و اشكريزان از خستگى و خسته از كار روى تاريخ، لحظاتى با پلكهاى بسته به ترانه اى از مرضيه و بنان و قوامى و آثار درويش خان و شيدا و صبا و امثال آنها گوش سپرده ام و از خود پرسيده ام:
ــ در تاريخ من كدام اصالت دارند، صداى ساز صبا و مرضيه و يا احكام دست و پا بريدن و شلاق زدن و رسالات انواع امامهاى راحل و غير راحل؟
ـــ در تاريخ من و بر خاك زاد بوم من شيدا و عارف و رهى و معينى از كجا برخاسته اند وخمينى از كجا؟
ــ در تاريخ من آيا درويش خان خودى است يا خامنه اى؟
ــ در تاريخ من كدام پيروز خواهند شد؟ كدام فرهنگ؟ كى ؟
ــ ودر تاريخ من...
اينجاست كه به تعهد ات واقعى فكر مى كنم.
از كلاف خيالات بيرون مى آيم، عقاب در اوجهاست، در اوج اوج همان اوجى كه هميشه بود و زمان دراز گذشته بر خاتون را مى بينم كه در برابر او زانوى ادب زده است و دامان آبى لباس او را مى بوسد. زمانى، يا زروانى كه هشتاد و دو سال امكان آن را يافته كه او را در خود داشته باشد، بپرورد و در آغوش داشته باشد و جامه و بستر زندگانى درازش باشد و بادا كه زمان، همچنان او را بدارد و بپرورد.
حالا مهتاب طلوع كرده است، مهتابى كهن و تازه در ترانه جادو كار شيدا كه از لبهاى مرضيه مى تراود ودر پرتوهاى آن عاشقان مى زده حبيبشان را مى خواهند، طبيبشان را مى خواهند،خال لب حبيبشان را مى خواهند، بوى حبيب و سيه موى حبيبشان را مى خواهند و هرآ نچه را كه ممنوع است و شيخ و شحنه و محتسب به بهانه خدا و شرع و دين ممنوعش كرده اندمى خواهند، و مرضيه با لبخندى و اشاره اى نمكين اذن و اجازه آن را مى دهد كه جمعيت دو هزار نفره با او همصدا شوند و ترانه ممنوع عشق را بخوانند، كه عشق در تمام ابعادش و از جمله بعد طبيعى و انسانى اش نه تعطيل بردارست و نه بازيچه كه اصل حكايت است، و در كنار لبان مهتاب آلود مرضيه، تمام شاعران و عارفان و عاشقان مرز و بوم ما و در صف مقدمشان، حافظ و سعدى و مولانا و عراقى و نيما وسپهرى و فروغ و شاملو و صدها تن ديگر به دفاع از شب مهتاب مرضيه و عاشقان مهتاب زده ايستاده اند و چه روشن است و رقت انگيز شكست انان كه در سرزمين عشق، سرزمين حافظ و مرضيه، سرزمين درويش خان و دلكش و بنان و... سوداى شكست عشق و عاشقان را مى پرورند كه فتواى حافظ فرجام كار را رقم زده است.
گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد
مشكل حكايتى است كه تقرير مى كنند...
...ناصح به طعن گفت برو ترك عشق كن
محتاج جنگ نيست برادر نمى كنم...
از شب مهتاب زده شيدا و عاشقان مهتاب زده به خيزى عقاب آسا، خاتون بر فراز موجهاى رود آموى و بخارا بال گشوده است و به ما مجال آن داده است تا زيبائى هاى زبان و شكوه شاعران خود را در هزار وصد و چند سال قبل شاهد باشيم. ترانه اى كه هزار و صد وچند سال قبل رودكى سرود وبا چنگ نواخت و بنان و مرضيه جاودانه اش كردند. ترانه اى از شاعر شادى و شور در دورانى كه ايران دوباره اندك اندك از زير سلطه مهاجمان كمر استقلال راست مى كرد.
شاد زى با سياه چشمان شاد
كه جهان نيست جز فسانه و باد
زآمده تنگدل نبايد بود
وز گذشته نكرد بايد ياد
من و آن جعد موى غاليه بوى
من و آن شوخ چشم حور نژاد
باد و ابر است اين جهان افسوس
باده پيش آر هرچه بادا باد...
و دختزاد خاتون كه با آبشار گيسوان آزاد وكمند گون واسارت شكن رودابه آسا با خاتون همصداست انگار همان سياه چشم هزار و صد سال پيش رودكى است كه مرئى شده از درون زمان جاويدان به هماوازى خاتون آمده است،... و عقاب چرخى بر فراز امواج آموى مى زند و در سالن المپيا فرود مى آيد وخروش سازها كه با رهبرى به راستى ستودنى و كار ساز محمد شمس فرود عقاب آبى را مى نوازند و غلغله جمعيتى كه مى خروشد «مرضيه دوستت داريم» و خاتون كه به سپاس پاسخ حرف آخر را با نواى نيرومند خود و اين بار بدون اركستر و ميكرفن مى خواند، حرف اصلى را در اصالت عشق و زمزمه مى كند« كه بامداد عاشقان را شام نيست». ومى رود. چه مى توان گفت مگر اين كه. عقاب آبى، چون هميشه زيبا پرواز كرد ومرضيه دوستت داريم، و چنانكه خود خواندى، مرضيه شاد باش و دير زى كه خود شادى زيست و زندگى همگانى .
18 آوريل 2006
سالن لبريز المپيا،
چند هزار كيلومتر دور از ايران،
سكوت،
اركسترآماده به رهبرى محمد شمس در پرتو شمعگونه هاى الكتريكى منتظر است و سرانجام عقاب زيباى آبى پوش هشتاد و دوساله، كه و تمام جمعيت كه بى هيچ اعلام طبل و شيپور و فرمانى !، بل به فرمان محبت و دل و شعور، به احترام او بر مى خيزد، به احترام شصت و چند سال رنج و كار و عرقريزان روحى و عاطفى و تلطيف جانها، به احترام آب و خاك و ملت وفرهنگ و پرچم ايران، كه نمادى زوال ناپذير از زيبائى ولطف فرهنگش اينك در برابر او ايستاده است.
سوداى ستودن يا نوشتن گزارشى از كنسرت را ندارم كه مرضيه از ستودنى هاى كم نظيرملى وتاريخ فرهنگ ماست ومجموع ستا يشهاى طبيعى وحقيقى و زيباى مردم ايران،ستايشهاى ساده ترين و گمنام ترين مردمان و برجستگان مردم در سراسر ايران در طول شصت و چند سال او را بى نياز از هر ستايشى كرده است،مردم چنانكه زيبائى جنگلهاى شمال و ماه كرمان وخورشيد كوير و كوههاى سربلند و... سرزمينشان راستوده اند ، مرضيه را هم ستوده اند، و گزارش اين كنسرت را ديگران آنچنان كه بايد و شا يد،و طبعا براى ثبت در سينه تاريخ خواهند نوشت، ولى من به عنوان تنى از شنوندگان مرضيه، با به ارتعاش در آمدن پرده هاى هواى پيرامون مرضيه و انعكاس نخستين واژه هاى آميخته با نواى سازها، با شروع نخستين ترانه ، با بال زدنهاى آرام و ملايم مرضيه براى اينكه ثقل خاك را خنثى كند، ودر ارتفاعى مناسب براى پرواز قرار بگيرد احساس كردم عقاب آبى تمام نيروىش را در بالهايش جمع كرده است تا خود را از خاك بر كند و اوج بگيرد و احساس كردم غمى سنگين ،غم دورى از آب و خاكى كه او آنرا «خود خواسته»، و بخاطر احترام بدان ترك كرده است از صدايش مى تراود، و اگر كسى بداند زبان براى هنرمند ابزارى براى خريدن نان و پنير و هندوانه و بحث با مامور اداره برق ونوشتن نامه براى عمه و خاله وگزارش فلان مامور آگاهى در تعقيب مجرمان و امثالهم نيست ، كه هنرمند در زبان خود تنفس و زندگى مى كند، با زبان خود جهان را حس مى كند وبيان مى كند و در اختيار احساسات ديگران مى گذارد، و براى خاتونى چون مرضيه زبانى كه از اعماق چهار عنصر و شش جهت ايران مى جوشد و مى تراود، از اعماق همه چيزش ، از درون ميليونها و ميلياردها چيزش، و گذشته و حالش، همه چيز است، و دورى از آب و خاك يعنى دورى از زبان، مفهوم اندوه مضاعف و غربت هنرمند را در مى يابد، اما چون به اختيار و اجبار ترك كرديم ، و نه چون آواره اى به اجبار، آنگاه زاد بوم ماست كه بر شانه هاى ما با ما به سفر مى آيد. و همه چيز با خاتون زيبا و شكوهمند ما به سفر آمده است.
سازها مى نوازند و عقاب آبى اوج مى گيرد و چون عقاب آبى اوج مى گيرد، در زبان و در حلقه پيرامونيان نامرئى خاتون، بزرگانى كه اين گوهر ارجمند را تراش دادند، از صبا و دوامى و محجوبى و تجويدى وشمار قابل توجهى از برجسته ترين موسيقيدانان و نوازندگان و شاعران و استادان، در ميهن خود به سفر مى روم و به سادگى همه چيز را با علمى حضورى احساس مى كنم. كار من بجز ادبيات ، تاريخ است و بارها در موسيقى ايران بخشهائى از گمشده و روح و روان تاريخى ايران را حس كرده ام و حيرت كرده ام ، گاه كه ساعاتى از نيمه شب گذشته، با چشمانى سرخ و اشكريزان از خستگى و خسته از كار روى تاريخ، لحظاتى با پلكهاى بسته به ترانه اى از مرضيه و بنان و قوامى و آثار درويش خان و شيدا و صبا و امثال آنها گوش سپرده ام و از خود پرسيده ام:
ــ در تاريخ من كدام اصالت دارند، صداى ساز صبا و مرضيه و يا احكام دست و پا بريدن و شلاق زدن و رسالات انواع امامهاى راحل و غير راحل؟
ـــ در تاريخ من و بر خاك زاد بوم من شيدا و عارف و رهى و معينى از كجا برخاسته اند وخمينى از كجا؟
ــ در تاريخ من آيا درويش خان خودى است يا خامنه اى؟
ــ در تاريخ من كدام پيروز خواهند شد؟ كدام فرهنگ؟ كى ؟
ــ ودر تاريخ من...
اينجاست كه به تعهد ات واقعى فكر مى كنم.
از كلاف خيالات بيرون مى آيم، عقاب در اوجهاست، در اوج اوج همان اوجى كه هميشه بود و زمان دراز گذشته بر خاتون را مى بينم كه در برابر او زانوى ادب زده است و دامان آبى لباس او را مى بوسد. زمانى، يا زروانى كه هشتاد و دو سال امكان آن را يافته كه او را در خود داشته باشد، بپرورد و در آغوش داشته باشد و جامه و بستر زندگانى درازش باشد و بادا كه زمان، همچنان او را بدارد و بپرورد.
حالا مهتاب طلوع كرده است، مهتابى كهن و تازه در ترانه جادو كار شيدا كه از لبهاى مرضيه مى تراود ودر پرتوهاى آن عاشقان مى زده حبيبشان را مى خواهند، طبيبشان را مى خواهند،خال لب حبيبشان را مى خواهند، بوى حبيب و سيه موى حبيبشان را مى خواهند و هرآ نچه را كه ممنوع است و شيخ و شحنه و محتسب به بهانه خدا و شرع و دين ممنوعش كرده اندمى خواهند، و مرضيه با لبخندى و اشاره اى نمكين اذن و اجازه آن را مى دهد كه جمعيت دو هزار نفره با او همصدا شوند و ترانه ممنوع عشق را بخوانند، كه عشق در تمام ابعادش و از جمله بعد طبيعى و انسانى اش نه تعطيل بردارست و نه بازيچه كه اصل حكايت است، و در كنار لبان مهتاب آلود مرضيه، تمام شاعران و عارفان و عاشقان مرز و بوم ما و در صف مقدمشان، حافظ و سعدى و مولانا و عراقى و نيما وسپهرى و فروغ و شاملو و صدها تن ديگر به دفاع از شب مهتاب مرضيه و عاشقان مهتاب زده ايستاده اند و چه روشن است و رقت انگيز شكست انان كه در سرزمين عشق، سرزمين حافظ و مرضيه، سرزمين درويش خان و دلكش و بنان و... سوداى شكست عشق و عاشقان را مى پرورند كه فتواى حافظ فرجام كار را رقم زده است.
گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد
مشكل حكايتى است كه تقرير مى كنند...
...ناصح به طعن گفت برو ترك عشق كن
محتاج جنگ نيست برادر نمى كنم...
از شب مهتاب زده شيدا و عاشقان مهتاب زده به خيزى عقاب آسا، خاتون بر فراز موجهاى رود آموى و بخارا بال گشوده است و به ما مجال آن داده است تا زيبائى هاى زبان و شكوه شاعران خود را در هزار وصد و چند سال قبل شاهد باشيم. ترانه اى كه هزار و صد وچند سال قبل رودكى سرود وبا چنگ نواخت و بنان و مرضيه جاودانه اش كردند. ترانه اى از شاعر شادى و شور در دورانى كه ايران دوباره اندك اندك از زير سلطه مهاجمان كمر استقلال راست مى كرد.
شاد زى با سياه چشمان شاد
كه جهان نيست جز فسانه و باد
زآمده تنگدل نبايد بود
وز گذشته نكرد بايد ياد
من و آن جعد موى غاليه بوى
من و آن شوخ چشم حور نژاد
باد و ابر است اين جهان افسوس
باده پيش آر هرچه بادا باد...
و دختزاد خاتون كه با آبشار گيسوان آزاد وكمند گون واسارت شكن رودابه آسا با خاتون همصداست انگار همان سياه چشم هزار و صد سال پيش رودكى است كه مرئى شده از درون زمان جاويدان به هماوازى خاتون آمده است،... و عقاب چرخى بر فراز امواج آموى مى زند و در سالن المپيا فرود مى آيد وخروش سازها كه با رهبرى به راستى ستودنى و كار ساز محمد شمس فرود عقاب آبى را مى نوازند و غلغله جمعيتى كه مى خروشد «مرضيه دوستت داريم» و خاتون كه به سپاس پاسخ حرف آخر را با نواى نيرومند خود و اين بار بدون اركستر و ميكرفن مى خواند، حرف اصلى را در اصالت عشق و زمزمه مى كند« كه بامداد عاشقان را شام نيست». ومى رود. چه مى توان گفت مگر اين كه. عقاب آبى، چون هميشه زيبا پرواز كرد ومرضيه دوستت داريم، و چنانكه خود خواندى، مرضيه شاد باش و دير زى كه خود شادى زيست و زندگى همگانى .
18 آوريل 2006