به سوی شهر با شکوه
ترجمه از دکترزری اصفهانی
سخنرانی من یک سفر طولانی خواهد بود. سفری درمیان مناطق دوردست آنسوی کره زمین .جایی که کمتر شباهتی به چشم اندازها و انزوای اسکاندیناوی دارد . اشاره من به جغرافیای کشورم ( شیلی ) است که تا دورترین نقطه جنوبی کره زمین کشیده شده است درحالیکه سوئیس سرش میرسد به منطقه شمالی و برفی کره زمین.
از آنجا ازآن سرزمین فراخ که کشورمادری من است ،از جایی که حوادثی که اینک بفراموشی سپرده شده اند مرا گرفتار کرده بود ند من باید عبور میکردم. مجبوربودم که از کوه های آند بگذرم تا مرز کشورم با آرژانتین را پیدا کنم. جنگل های عظیم ، این مناطق دست نیافتنی را به مانند تونلی ساخته اند و سفر من از درون این تونل ، مخفی و ممنوع بود. ما تنها بوسیله علایم ضعیفی که راهمان را نشان میدادند مجهز بودیم. نه ماشینی بود و نه جاده ای . من و چهارنفر همراهم سواربراسب به سوی راه های صعب می رفتیم
تلاش میکردیم که از موانعی که درراه با درختان تنومند و رودخانه های صعب العبورا یجاد شده بود بگذریم . باید از صخره های عظیم و بیابان های گسترده برف می گذشتیم .
کورکورانه بدنبال گوشه ای می گشتیم که آزادی من در آن قرار داشت . آنهایی که با من بودند میدانستند که چطور راهشان را از میان برگ های انبوه جنگل به سمت جلو باز کنند. اما برای احساس امنیت بیشتر مسیر را دراینجا و آنجا با کندن پوست درختان بزرگ علامت گذاری میکردند و می کوشیدند ردی برجای نهند که بتوانند دربرگشت ، وقتی که مرا با سرنوشتم رها میکردند آنرا دنبال کنند.
هرکدام ازما راهمان را به سمت جلو ادامه میدادیم . راهی که پر شده بود از انزوا وخاموشی بی حد وحصر ، ازسکوت سبز و سفید درختان وردیف های بزرگ گیاهان و لایه های خاک که در طی قرنهای متمادی روی هم انباشته شده بودند ، و از میان تنه های نیمه افتاده درختان که بطور ناگهانی بصورت راه بند های جدیدی ظاهر میشدند که جلوی پیشرفت مارا بگیرند.
دریک جهان مخفی و خیره کننده از طبیعت بودیم که درعین حال تهدید افزاینده ای بود از سرما ،برف و شکنجه ومرارت . همه چیز بدل شده بود به یک چیز و آن . انزوا، خطر ، سکوت و فوریت موریت ما بود
بعضی وقتها کوره راه های خیلی کوچکی را دنبال می کردیم که شاید قاچاق چیان یا جنایتکاران درهنگام فرار برجای نهاده بودند. و نمی دانستیم که درکجا اکثرآنها ناپدید شده بودند.
درشگفت بودیم از دستهای یخ بسته زمستان ، از توفانهای برف که ناگهان در کوههای آند می غریدند و مسافر را درخود غوطه ور ساخته درزیرتوده عظیم سپیدی به اندازه 7 طبقه مدفونش میساختند.
درهر طرف جاده درآن انزوای وحشی میتوانستم چیزی را نظاره کنم که تلاش های انسانی را مورد خیانت قرار میداد. شاخه های توده شده که درزمستان های بسیار مانده بودند و توسط صد ها نفر که از آنجا گذشته بودند درست شده بودند . تپه های زمخت ( که محل دفن گمشدگان بود ) و خاطره کسی را که در آنجا افتاده بود به یاد می آوردند و درذهن رهگذران یاد آور آنانی بود که قادرنگشتند به تقلا و استقامتشان ادامه دهند و آنجا درزیر برف برای ابد ماندند
همراهان من با کاردهای بزرگشان شاخه های درختان عظیم را که به سرمان می گرفتند
و روی ما خم میشدند قطع میکردند. شاخه هایی از درختان بلوط که آخرین برگهایشان را قبل از توفان های زمستانی می پراکندند و من هم با گذاشتن یک کارت ویزیت چوبی و یک شاخه از جنگل برروی گور مسافران ناشناس به آنها ادای احترام میکردم .
ما باید از رودخانه ای می گذشتیم . برروی قله کوههای آند رود های کوچکی هستند که با سرگیجه به پائین میروند و با قدرتی دیوانه وار آبشارهایی را بوجود می آورند که زمین و سنگ را با خشونتی که از بلندیها می آورند بهم می آمیزند.
اما دراین هنگام ما جریان آرام آبی را یافتیم. یک وسعت وحشی آینه وار که میتوانست راه عبوری باشد. اسب ها با سرو صدا و پاشیدن آب به آب زدند . پابندها را رها کردند و به سمت ساحل دیگر به شنا پرداختند. اسب من بزودی بطورکامل با آب پوشیده شد .
من شروع کردم به غوطه خوردن وبالا و پائین رفتن بدون اینکه کمکی داشته باشم. پاهای من با نومیدی تقلا میکردند در حالیکه اسب تلاش میکرد که سرش را بالای آب نگاه دارد
و بعد ما ازآب گذشتیم و بسختی به ساحل طرف دیگر رسیدیم و آنگا ه هموطنان با تجربه ای که با من بودند با لبخند های تسلی بخشی پرسیدند
آیا ترسیدی ؟
من گفتم " بله خیلی . فکر میکردم که ساعات آخر عمرم فرارسیده است !"
آنها جواب دادند " ما پشت سر توبودیم با طناب ها ی بلند ی که برای گرفتن اسب ها داشتیم !
و یکی از آنها اضافه کرد" درهمان نقطه پدرمن افتاد و جریان آب اورا برد ولی این اتفاق برای تو نیفتاد!" ما براهمان ادامه دادیم تا به یک تونل طبیعی رسیدیم که شاید توسط رودخانه ای که ناپدید شده بود در صخره های عظیم بوجود آمده بود ویا دراثر لرزش زمین درهنگامیکه این بلندیها ایجاد میشدند شکل گرفته بود.ما بدرون این تونل که در سنگ خارا تراشیده شده بود وارد شدیم
بعد از فقط چند قدم اسب های ما شروع کردند به لغزیدن درحالیکه به دنبال یک جای پا در سطوح ناصاف سنگ می گشتند و پاهایشان خم شده بود . جرقه ها از ته نعل های آنها می پریدند. چندین بار منتظربودم که ازروی اسب به روی صخر ه ها بیفتم .
اسب من از زیر دهان بند و پاهایش خونریزی می کرد ولی ما استقامت کردیم و به رفتن درراهی طولانی و مشکل اما پرشکوه ادامه دادیم .
در میان این جنگل وحشی باستانی چیزی منتظر ما بود . ناگهان گویی که در یک رویای شگرف بسرمی بریم به یک مرغزار کوچک زیبا که دربین صخره ها مخفی شده بود رسیدیم . آبی مروارید گون ، چمن سبز ، گل های وحشی ،جویبارهای صاف ، و بهشتی آبی رنگ در بالای سر مان و یک جریان مهربان نورکه توسط برگ ها پنهان نشده بود
آنجا ما توقف کردیم . گویی که درعصری جادویی بسرمی بردیم . انگار که میهمانانی بودیم در یک مکان مقدس و مراسمی که من در آن اکنون شرکت کرده بودم بازهم حال وهوای چیزی تقدیس شده را داشت
گاو چرانها از اسب هایشان به زیر آمدند . درمیانه آن فضا انگار که برای یک مراسم مذهبی آماده شده باشد جمجمه گاو نری بود. درسکوت ، مردان یکی بعد ازدیگری به سوی آن جمجمه رفتند و سکه وغذا در چشم های آن نهادند . من هم به این مراسم قربانی ( نذر ) که برای مسافران سرگردان، برای همه آن پناه جویانی که ممکن بود درآینده نان و کمک در چشم های آن جمجمه پیدا کنند ، پیوستم
اما آن تشریفات مذهبی فراموشی ناپذیر در آنجا تمام نشد. دوستان هموطن من آنگاه به یک رقص عجیب آغازکردند. رقصی همراه با پرش روی یک پا در اطراف آن جمجمه به جا مانده . و حرکت دردایره ای که از جا ی پای دیگرانی که پیش از آنها از آنجا گذشته بودند درست شده بود . آنجا درکنار همراهان مرموزم بطور مبهم درمی یافتم که رابطه ای هست بین مردم بیگانه از هم و ناشناس ، یک نوع توجه ، درخواست و جواب حتی در دورترین و منزوی ترین مکان ها و تنهایی های این جهان.
اندکی بعد از آن ، درست قبل از اینکه ما به مرز ی که مرا از سرزمین مادری ام برای سالها جدا میساخت برسیم . به آخرین محل عبورمان بین کوهستان ها رسیدیم. ناگهان نورآتشی را دیدیم که علامت وجود انسانی بود درآن نقطه و وقتی که نزدیکتر رفتیم ساختمان های نیمه ویرانه ای را دیدیم با کلبه های محقری که به نظر متروک میرسیدند.
ما به درون یکی ازآنها رفتیم و نورآتش را که از تنه درخت های سوخته درکف زمین زبانه میکشید دیدیم . کنده هایی از درختان عظیم که درآنجا شب وروز میسوختندو ازآنها دود راهش را به شکاف های سقف باز میکرد و نقاب آبی تیره ای را درمیان تاریکی درست میکرد.
ما کوهی از پنیرتوده شده را دیدیم که توسط مردم در این منطقه مرتفع درست شده بودند. در نزدیک آتش آدم ها لمیده بودند که از دوربه نظر کیسه های قطا رشده ای می آمدند . درسکوت می توانستیم نت های گیتار و کلماتی از یک آواز را که از جرقه ها و تاریکی بوجود می آمد و با خودش اولین صدای انسانی را که ما با آن درطی سفرمان مواجه میشدیم حمل میکردتشخیص دهیم.
یک آواز عاشقانه بود ، حاکی از دلتنگی و دوری . یک فریاد عشق و آرزو برای بهاری دوردست . برای زندگی در فراخی نا محدود ش. آوازی بود از شهرهایی که ما ازآنها دورمیشدیم . این مردان نمی دانستند که ما کیستیم . آنها چیزی درمورد پرواز ما نمی دانستند آنها هرگز نه نام مرا شنیده بودند ونه ازاشعارم چیزی میدانستند یا شاید هم که میدانستند . شاید آنها مارا میشناختند . ( ولی اینها مهم نبود) . آنچه درحقیقت اتفاق افتاد این بود که درکنار آن آتش ما خواندیم و خوردیم و سپس درتاریکی به اتاق هایی شبیه آنچه انسان های اولیه داشتند رفتیم اتاق هایی که بدرون آنها جریانی گرم میوزید . آب گرم معدنی که ما در آن حمام کردیم . آب گرمی که از رشته کوهها جریان یافته و مارا درآغوشش پذیرفته بود.
با شادی آب بازی میکردیم . خودمان را از پوستمان بیرون می کشیدیم . تو گوئی که خود را از وزن سفر طویلی که برروی اسب داشتیم سبک میکردیم. احساس تازگی میکردیم واحساس تولدی نو و غسل تعمیدی جدید. وقتیکه در صبحدم دوباره سفر را برای چند مایل دیگر شروع کردیم تا مرا از چشم سرزمینم پوشیده بدارد ،برروی اسب ها میرفتیم و میخواندیم و سرشاربودیم از هوایی تازه .با نیرویی که ما را به شاهراه جهان ، جائیکه منتظرمن بود می برد. چیزی که بخوبی به خاطر می آورم. این بود که زمانیکه ما خواستیم که به آن کوه نشین ها چند سکه ای برای قدردانی از آوازهایشان یا برای غذا و آب و وسیله و بستری که به ما داده بودند ، یا بهتراست بگویم برای پناگاه بهشتی غیر منتظره ای که در این سفر بما داده شد ه بود بدهیم، هدایای ما را نپذیرفتند . آنها فقط میخواستند به ما خدمت کنند . و نه هیچ چیز دیگری .
شناخت . دراین گفته خاموش " هیچ چیز" چیزهایی پنهان بود که قابل فهم بود. شاید یک
شاید رویاهایی از همان جنس که ما داشتیم
خانم ها و آقا یان :
من از کتاب ها هیچ دستوری برای نوشتن شعر نیاموختم و همچنین به نوبه خودم از دادن هرگونه توصیه ای درمورد شکل وسبک شعر که ممکن است به شاعران تازه حتی یک قطر ه از بینش و بصیرت بدهد خودداری میکنم
وقتیکه من در این سخنرانی چیزهایی از اتفاقات گذشته را ( که توضیح دادم) به نظر میآورم ،
وقتیکه دوباره آن اتفاقات را به عنوان حوادثی فراموشی نا پذیر در این محل که بسیار متفاوت از محل آن حوادث است مرور میکنم به این دلیل است که دردوران زندگی ام ، همیشه در جایی حمایت لازم را ( برای نوشتن شعر) بدست آورده ام ، فرمولی که همیشه منتظر من بوده است نه به این خاطر که در کلمات من تبدیل به سنگ بشوند بلکه برای اینکه مرا برای خودم تفسیر کنند.
درطول این سفر طویل . من اجزاء لازم را برای ساختن شعر یافتم. آنجا که من کمک هایی را از زمین و روح ( انسان) بدست آوردم
و من معتقدم که شاعری یک عمل است . عملی موقتی یا دایمی. که در آن تنهایی و همبستگی ، احساسات و عمل ، نزدیکی به خود و نزدیکی به انسان و به پدیده های مخفی طبیعت همچون شرکاء ( و همکارانی ) برابر وارد میشوند. و من فکر میکنم که همه اینها جوهره ای هستند از انسان و سایه اش ، یا انسان و رفتارش ، و یا انسان وشعرش .
بوسیله گسترده ترین حس جمع گرایی ، با کوششی که برای همیشه واقعیت و رویا را درما جمع می کند زیرا که بطور یقین دراین راه است که شعر آنها را متحد و ممزوج میکند.
و بنابراین من میگویم که نمیدانم . بعد از سالیان سال نمیدانم که آیا درس هایی را که آموختم زمانیکه از یک رودخانه ترسناک می گذشتم ، زمانیکه برگرد یک جمجمه گاو می رقصیدم . زمانیکه بدنم را درآب تمیزی که از بلندترین قله ها می آمد می شستم . من نمیدانم که آیا این درس ها از من جوشیده است وبه پیش ، بسوی دیگران می رود یا اینها تنها یک پیام بود ند ، یک درخواست یا یک اتهام که از دیگران بسوی من فرستاده شد . من نمیدانم که آیا من این را تجربه کردم یا اینکه خود بوجود ش آوردم . نمیدانم که آیا حقیقت بود یا شعر . چیزی گذرا بود یا همیشگی . شعرهایی که من دراین ساعت تجربه کردم . تجربه هایی که بعد ها در ترانه هایم خواهم ریخت
از همه اینها ، دوستان من ! بصیرتی برمی خیزد که شاعر باید از دیگران ( درمیان دیگران ) یاد بگیرد . هیج تنهایی غیر قابل نفوذی وجود ندارد . همه راه ها به یک هدف ختم میشوند . به این هدف که به دیگران آنچه را که ما هستیم ( ماهیت مارا) برسانند. و ما باید از میان تنهایی ها و مشکلات عبور کنیم ، ازمیان انزوا و سکوت عبور کنیم برای اینکه به سوی مکانی دلنواز به پیش برویم ، جایی که بتوانیم برقصیم ، رقص ناشیانه مان را و بخوانیم ترانه غمناکمان را . اما در این رقص یا دراین آواز ،کهن ترین اعتقادات مذهبی و وجدانی ما بشکلی تکامل یافته در خود آگاهی انسانی ما ظهور میکند و آن ایمان به یک سرنوشت مشترک است .
حقیقت این است که حتی اگر کسی یا کسانی مرا یک سکتارین ( انزوا طلب ) که از گرفتن جایی برگرد میز مشترک دوستی و مسئولیت خودداری میکند، به حساب می آورند ، من نمیخواهم از خودم دفاع کنم زیرا باوردارم که نه اتهام زدن و نه دفاع کردن درکار یک شاعر وجود
ندارد . .درزمانی که همه چیز گفته میشو د هیج شاعر ی وجود ندارد که به تنهایی وفردا شعر را رهبری کند.و اگر یک شاعر خودش را به اینجا میرساند که همکارانش ( شاعران دیگررا) را متهم می کند ویا شاعردیگری زندگیش را در دفاع از خودش برضد اتهامات درست و یا نادرست تلف می کند . قضاوت من این است که تنها بطا لت و پوچی است که مارا را اینگونه منحرف میکند
من دشمنان شعررا نه تنها درمیان آنهایی می بینم که خودشان شعر میگویند یا از آن حمایت می کنند بلکه بطور خاص در عدم تطبیق خود شاعر می بینم. وبه این دلیل هیچ شاعری دشمن قابل ذکری ندارد به جز ناتوانی اش در فهماندن و قابل درک کردن خودش توسط فراموش شده ترین و استثمارشده ترین انسان های معاصرش .و این حقیقت درمورد همه ادوارتاریخ و همه کشورها صادق است .
شاعر یک خدای کوچک نیست . نه او یک خدا ی کوچک نیست . او توسط یک سرنوشت اسرارآمیز درارجحیت بر کسان دیگری در هنرها و تخصص های دیگر انتخاب نشده است . من همیشه گفته ام که بهترین شاعر کسی است که نان روزانه مارا تهیه میکند. نزدیکترین نانوا به ما که خودش را هرگز درخیال خود خدا نمی داند. او کار غیر متظاهرانه وپرجلالش را در ورزیدن و شکل دادن به خمیر ، گذاشتن اش در تنور ، پختن آن در رنگ های طلائی و دادن نان روزانه مارا چون وظیفه ای دوستانه انجام میدهد
. و اگر شاعر دررسیدن به این خود آگاهی ساده موفق شود .با این بینش و آگاهی به عنصری بدل میشود که در فعالیت عظیم و بی انتها ی ساختاری که یک جامعه راپی ریزی میکند سهیم میشود.
. اگر شاعر به این مبارزه پایان نا پذیر و بی انتها بپیوندد تا جایی که به تمامی سهمی که خودش میتواند در این تلاش و مبارزه داشته باشد ، به کوشش هایش وحساسیت ها ( توجه اش ) نسبت به کارروانه دیگر مردم دست یابد آنگاه درتغییر شرایطی که نوع انسان را احاطه کرده است ، در انتقال تولیدات انسان ها به یکدیگر ، همچون نان ، حقیقت ، شراب ، رویاها سهیم خواهد شد . بنابراین شاعر باید در عرق ریختن ، در نان ، در شراب ، در تما می رویای انسانیت سهیم شود
تنها در این راه ضروری مردمی بودن ( با مردم معمولی بودن است ) که ما میتوانیم به شعر وسعت نظری را که از آن بتدریج و کم کم در هر عصری جدا شده است پس بدهیم . همانطوریکه ما ( شاعران ) خودمان نیز در هر دوره ای تراشیده شده ایم و از این نظر دچار نقصان گشته ایم .
اشتباهاتی که مرا به یک حقیقت نسبی رهبری میکردند. و حقایقی که مکررا مرا به اشتباهات برمیگرداندند نگذاشتند که من - و من هرگز ادعایی راجع به آن ندارم- بتوانم راهم را بسوی آموختن آنچه که پروسه آفرینندگی نامیده میشود بسوی رسیدن به قله بالا بلند ادبیات که بسیار مشکل است برسانم. اما چیزی که من تشخیص دادم این است که ما خودمان هستیم که روحمان را از میان افسانه پردازی هایمان بجلو هدایت می کنیم . از ماده وموضوعی که استفاده می کنیم یا میخواهیم که استفاده کنیم بعدها سدی بوجود میآید که را ه رشد خودمان و رشد آینده ( بشریت) را می بندد.
ما بصورت لغزش ناپذیری بسوی واقعیت و واقعیت گرایی ( رئالیسم ) کشیده میشویم و یا به عبارتی میشود گفت بطور غیرمستقیم از آنچه که ما را محاصره کرده است آگاه میشویم و همچنین از شیوه ها و راه های تغییر آن . و سپس وقتیکه به نظر خیلی دیر میرسد می بینیم که سد بزرگی را برافراشته ایم و به جای کمک کردن به زندگی درجهت رشد و شکوفایی اش هر آنچه را که زنده است می کشیم .
ما یک رآلیسمی را برخودمان تحمیل می کنیم که بعدا ثابت میشود که سخت تر از آجرهای یک ساختما ن است ، بی آنکه آن ساختمانی را که به عنوان بخش لازم و حتمی کار خودمان حساب کرده بودیم برافراشته باشیم. و بلعکس اگر در ساختن ( آفریدن) طلسمی که نا مفهوم است یا فقط برای عده کمی قابل فهم است موفق شویم ، وآن طلسم و یا بت منحصربفردو مرموز را بیافرینیم. و رئالیسم و فساد آنرا مستثنی کنیم ( وارد شعرمان نکنیم) ناگهان خودرا محصور شده در کشوری غیر ممکن می یابیم
در با تلاقی از برگ ها ، از گل و لای ، از ابر ، جائیکه پاهای ما بدان فرو میرود و ما از نا ممکنی ایجاد ارتباط با دیگران خودما ن را خشنود می کنیم .تا جایی که بطور مشخص به ما مربوط میشود، ما نویسندگان در مناطق بسیار دور در قاره آمریکا بطور بی وقفه به صدایی که میخواهد این حفره عظیم را با گوشت و خون پرکند گوش میدهیم
ما به وظایفی که باید عمل کنیم واقفیم و درعین حال روبرو هستیم با مشکل ارتباط یافتن سخت و غیرقابل گریز با جهانی که خالی است و پر است از بیعدالتی ، مجازات و رنج.
درضمن ما مسئولیت این را هم داریم که رویاهای گذشته را که در مجسمه های سنگی در بناهای باستانی ویران شده ، در سکوت گسترده وسعت کهکشان ها ، در جنگل های گشن و انبوه اولیه ، دررودخانه هایی که همچون رعد می خروشند ، به خواب رفته اند بیدار کنیم
ما باید با کلمات دورترین مکان ها در قاره ای گنگ را پرکنیم و ما اما با افسانه ها و نام ها سر مست و ازخود بیخود میشویم.
. این شاید چیزی است که در مورد کیس کوچک من قطعی است . و اگر این است بزرگنمایی های من یا میزان زیاد کارهایم یا فصاحت و بلاغت من چیزی فراتراز ساده ترین وقایع در کار روزانه یک آمریکائی نیست
هرکدام از شعرها ی من انتخاب کرده اند که جایشان را به عنوان یک موضوع قابل لمس بگیرند هرکدام از ترانه های من ادعا کرده اند که یک وسیله کار قابل استفاده هستند. هرکدام از آوازهای من هوشیارانه تلاش کرده اند که علامت راهنمایی باشند درفضا برای تلاقی راه هایی که همدیگررا قطع میکنند یا یک قطعه سنگ یا چوب که برروی آن کسی یا کسانی که بعد ها این راه رادنبال میکنند علایم جدید را نقش کنند با رسیدن به این نتایج فوق العاده دررابطه با وظیفه شاعر، در حقیقت یا به خطا من به این قطعیت رسیدم که جای من در جامعه و دربرابر زندگی باید این باشد که دریک راه فروتنانه جهت گیری کنم. من اینرا وقتی تصمیم گرفتم که بسیاری بد بختی های افتخار آمیز ، فتوحات تنها ، شکست های پرشکوه دیدم.
درمیانه نبردهای آمریکا من دیدم که وظیفه انسانی کوچکم چیزی جز این نبود که، که با زندگی و روح با رنج و امید به نیروهای پهناور توده های سازمان یافته مردم بپیوندم ، زیر ا که تنها از این جریان بزرگ محبوب است که تغییرات لازم برای اهل قلم و ملت ها بر می خیزد.
و حتی اگر رفتار من مخالفت های تلخ و یا دوستانه را باعث میشود حقیقت این است که من نمیتوانم راه دیگری را برای یک نویسنده در کشورهای دور و بیرحم بیابم ، اگر میخواهیم سیاهی بشکفد اگر ما نگران این هستیم که میلیون ها مردم که نه خواندن آثار ما را و نه خواندن را حتی نیاموخته اند ، که هنوز نمیتوانند بنویسند یا به ما بنویسند باید که حس کنند که درخانه هستند در فضایی از شان ومقام و جایگاه انسانی که بدون آن برای آنها غیرممکن است که انسان های کاملی باشند .
ما میراث دار این زندگی ویران شده مردمی هستیم که به دنبال خود می کشند بار لعنت قرون و اعصار را .بهشتی ترین مردم ، ناب ترینشان آنهایی هستند که با سنگ و فلز برج های شگفت انگیز ، جواهراتی از الماس خیر ه کننده ساخته اند . مردمی که ناگهان در قرون هراسناک کلنیا لیسم که هنوز هم کم و بیش وجود دارد غارت شدند و به سکوت کشیده شدند.
ستاره های اصیل راهنمای ما مبارزه و امید اند .اما چیزی به نام تلاش و تقلای تنها وجود ندارد و همینطور چیزی به نام امید تنها . درهرانسانی مجموعه ای به هم پیوسته از دورترین اعصار ، پاسیویته ، اشتباهات ، رنج ها ، فشار فوریت های روزانه زمان ما و حرکت تاریخ وجود دارد.
اما از من چه چیزی ساخته خواهد شد اگر که برای مثال به نوعی درجهت حفظ گذشته فئودالی قاره بزرگ آمریکا کمک کرده باشم . چگونه قادر خواهم بود که سرم را بالا بگیرم با چهره ای روشن از افتخار ی که سوئد به من اعطاء کرده است اگر که قادر نبوده ام که افتخار سهیم بودن حتی به میزان اندکی در تغییر ی که اینک درکشورم بوجود آمده است داشته باشم ؟ . لازم است که به نقشه آمریکا نگاهی بکنیم ، خودمان را درمقابل چند گونگی و کثرت پرشکوه آن ، درروبروی مهربانی کیهانی مکانهای وسیغ که ما را احاطه کرده اند قرارد هیم تا بفهمیم که چرا بسیاری نویسندگان و شاعران ابا دارند از اینکه خود را درگذشته ننگین و غارتگرانه آن ، ازآنهمه که خدایان سیاه از آمریکایی ها ( آمریکای لاتین ) گرفته اند و برده اند سهیم بدانند .
من راه سخت مسئولیت های تقسیم شده را انتخاب میکنم. وبه جای آنکه بکرات ستایشگر افراد به مثابه خورشید و مرکز سیستم باشم ، ترجیح داده ام که خدما تم را با همه فروتنی به ارتش پرافتخار ی که گاه به گاه ممکن است اشتباه کند اما بدون وقفه بسمت جلو حرکت میکند و روزانه برعلیه آنارشیسم سرکش و بی صبری اعتقادی( دگماتیسم) مبارزه میکند تقدیم کنم .
زیرا که من باور دارم که وظایفم به عنوان یک شاعر وارد حیطه دوست داشتن و دوستی میشود نه تنها دوستی با یک گل سرخ و دوست داشتن موزونی شعر ( وزن درشعر)و یا یک عشق متعالی و خواستن و آرزوی بی انتها بلکه همچنین با کار بیرحمانه و اشتغال بی گذشت و همیشگی انسان که من آنرا درشعرم بکار میگیرم
امروز دقیقا صد سال می گذرد از زمانی که یک شاعر درخشان و غمگین ، شگفت ترین روح نومید این کلام پیامبرانه را نوشت " در سحرگاهان مسلح با صبری سوزان باید که به شهرهای پرشکوه وارد شویم "
من ایمان دارم که دراین پیشگویی (پیامبروار) ریمبود * یک نوع الهام وجود دارد . من از منطقه ای تاریک می آیم . از سرزمینی که توسط خطوط جغرافیایی اش از دیگران جدا شده است . من درمانده ترین شاعر ان بودم و شعری کوته بین ( دهاتی وار) داشتم ، سرکوب شده و بارانی اما همیشه اعتمادم را در انسان گذاشتم . هرگز امید را ازدست ندادم . شاید به خاطرهمین است که چنین فاصله دوری را تا به اینجا پیموده ام ( به این مرتبه هنری دست یافته ام) و به آنچه که از شعر و پرچم ام دردست دارم رسیده ام.
درخاتمه ، دوست دارم به مردم نیک و خیرخواه ، به کارگران ، به شاعران بگویم که تما م آینده در این خط شعر ریمبو د متجلی شده است ( تنها با صبری سوزا ن میتوانیم فتح کنیم شهر پرشکوهی را که نور ، عدالت و آبرو به انسان میدهد )
13 دسامبر سال 1971به
از کتاب سخنرانی های نوبل ادبیات
از سخنرانی نوبل ادبیات در سال 1968-1980
از کتاب سخنرانی های نوبل ادبیات
از سخنرانی نوبل ادبیات در سال 1968-1980