21 January 2006

وبلاگ ملا حسنی

در "اسارت" خويشتن

وبلاگ ملاحسنی


از همون لحظه اول که وارد فرودگاه مهرآباد ميشويد احساس ميکنيد وارد يک دنيايی پر از "محدوديت" شده ايد. بخشی از اين محدوديتها توسط حکومت ايجاد شده و بخش مهمتر آن توسط آداب و رسوم و فرهنگ و عقيده و دين و مذهب و اخلاق و ....بوجود آمده.

در فرودگاه که رسيدی بايد حواستون جمع باشه که اگر خانم هستی نبايد موهايت از زير روسری بزنه بيرون چون ديگران تحريک ميشن و کار دست شما يا خودشون ميدن. اگر هم آقا هستيد بايد مواظب باشيد که لباستون خيلی مرتب و اطوکشيده نبايد باشد چون حتما مامور گمرک بشما گير ميده و چمدان شما رو حسابی زير و ميکنه تا شايد يه چيز مورد دار مثل شورت و کرست يا نظاير آن رو گير بياره و از شما بپرسه اينا ديگه چيه؟؟ اينا ممنوعه! بخاطر ترس از اين اتفاقات ناگوار شما بايد حواستون باشه که هميشه کاری کنيد که شلخته بنظر برسيد.

بشما ميگويند اينجا که رسيدی حق نداری با خانوم ها دست بدی چون ممکنه در اثر تماس دو جنس مخالف توليد جرقه نمايد و باعث آتش سوزی شود. با خانوم های غريبه نبايد خوش و بش کنی , بگی و بخندی والا مامورهای نیروی انتظامی فکر ميکنند که لابد اون رو تور زدی يا داری مخ زنی ميکنی تا شماره تلفن طرف رو بگيری. به شما ميفهمانند که همينطوری سرتون رو مثل بزغاله نندازی پايين و همراه ننه و خاله ات سوار اتوبوس بشی. آخه قسمت اتوبوس خانوم ها از آقايون سوا ست. از تعجب کله ات سوت ميکشه که دليل اين کارها چيه؟ هيچکس جواب درستی نداره بده. فقط ميدونی اين چيزها ممنوعه. آخه کدوم دیوانه ای توی اتوبوس کارهای بی ناموسی میکنه؟

اگه توی هتل اقامت داری حق نداری يه خانوم رو به اتاقت راه بدی ولو عمه و خاله مسن ات باشن. هرکس به ديدن شما مياد بايد توی لابی هتل بشينه يا توی خيابون همديگه رو ملاقات کنيد.

چند روزی رو همراه فاميل و دوست و آشنا با چلو کباب خوردن و نان سنگک و ديزی و دوغ و .... خوشگذرانی ميکنی ولی کم کم احساس ميکنی که داری مثل بقيه عادت ميکنی به تحمل و پذيرش انواع و اقسام محدوديتها. تو عادت ميکنی که مثلا فلان کار را حق نداری انجام بدی. فلان کتاب را نخوانی. فلان کانال را نبينی. فلان جور لباس نپوشی .فلان حرف رو نزنی و حتی در مورد فلان مسئله فکر هم نکنی. پای کامپيوتر ميشينی هرجا رو کليک ميکنی ميبينی فيلتر شده. دسترسی به اخبار و تحولات دنيا مشکل شده.....اما بمرور زمان کم کم محدوديتها ميرن توی گوشت و پوست و استخوان شما.

اينقدر اين مسئله در شما بصورت يک امر عادی ميشه که اگر يک روز با مسئله ای بدون محدوديت مواجه بشی خودت با دست خودت يک محدوديت براش درست ميکنی و بقول معروف اون رو توی يه چارچوب ميبری. مثلا اگه معلم يه کلاس مدرسه بشی حتما محدوديتهايی را برای بچه ها برای رفتارهايی نظير خنديدن، حرف زدن با بغل دستی، راه رفتن در کلاس و حتی دستشويی رفتن آنها وضع ميکنی. اگه مدير يک گمرک بشی مثل همون مامور گمرک فرودگاه هرچيزی رو که عشق تون بکشه ممنوع ميکنی. اگه مدير طراحی ترافيک شهری بشی همه خيابون های شهر رو ورود ممنوع ميکنی یا اصلا سر چهارراهها چراغ سبز رو حذف میکنی تا همیشه قرمز بمونند.
(حالا فرض کنيد با همين وضعيت روحی و رفتاری، تصميم ميگيری يه وبلاگ درست کنی و يه چيزهايی بنويسی. شروع ميکنی برای ديگران خط و خطوط ترسيم کردن. به ديگران ميگی شما بايد توی اين محدوده که من ميگم بنويسی....)

برخلاف محدوديتهايی که در کانادا داشتی که عمدتا برای رعايت حقوق ديگران و شهروندان بود اينجا محدوديتی برای رعايت حقوق ديگران نميبينی و اگر هم هست الکی است. مثلا موقعی که رانندگی ميکنی بايد خيال کنی که اون خط کشی های روی آسفالت برای خوشگليه. لازم نيست شما بين خطوط حرکت کنی. همينجوری توی دل هم بپيچيد و به همديگه تجاوزکنيد. يا مثلا توی يه تاکسی اگه دلتون خواست سيگار بکشيد. خجالت نداره. ديگران بيخود ميکنند از دود سيگار شما ناراحت بشن. اصلا اگه از دود سيگار بدشون مياد پياده بشن!

خلاصه سرتون رو درد نيارم. زندگی در ايران بشما می آموزد که آنجايی که بايد آزاد بود محدود هستی و آنجايی که بايد محدود باشی آزاد هستی.

ريشه همه مشکلات اجتماعی ما در ايران همين فرهنگ محدوديت ( و آزادی وارونه) است. پله اول اصلاحات اجتماعی شکستن همه محدوديتهای فکری، اعتقادی، شخصيتی، سمبليک و ذهنی در درون خودمان است. يک انسان آزاد هيچ خط قرمزی را نبايد رعايت کند(جز حقوق ديگران). مذهب خط قرمز نيست. خدا و پيامبر و امام نبايد خط قرمز باشند والا تبديل به حجاب فکری ميشوند. در مورد همه چيز فکر کنيد و درستی و غلط بودن آنرا با عقل و منطق بسنجيد و الکی برای خودتون محدوديت و چارچوب درست نکنيد. بعضی از ما عمری را در اسارت خويشتن بسر برده و جسدشان را در همان زندانی که خود برای خويش ساخته اند به خاک می سپارند.

برهمين اساس:
هيچ آداب و ترتيبی مجوی
هر چه ميخواهد دل تنگت بگوی

http://mollah.blogspot.com/2006/01/blog-post_21.html