«بازگشت» بی بازگشت؟
مروری بر موضوع بازگشت پناهندگان سیاسی به ایران
مجيد خوشدل
هیچ زمانی مثل سالهای اخیر مقولهی “پناهندگی” در جامعهی ما این چنین مغشوش، آشفته و رنگ باخته نبوده و هرگز این موضوع بدین گونه ارتباط مستقیم با زندگی اجتماعی و سیاسی ایرانیان تبعیدی نداشته است.
نوشتهی زیر که گزیدهای از خاطرات دستنوشتهام در طی سالهای گذشته است، به مبحث بازگشت پناهندگان سیاسی به ایران اختصاص دارد و بخشی از عوارض اجتماعی آن را در جامعهی ایرانی مورد توجه قرار میدهد.
قبلاً باید دو نکته را مورد تأکید قرار دهم:
۱- پیشنهادی است به علاقمندان که خاطراتی از ایندست را پس از تدوین در اختیار دیگران قرار دهند؛
۲- اطمینان دهم که چنین تلاشهایی با عکسالعملهای هیستریک برخی از ایرانیان روبرو خواهد شد و یا فریاد واایرانا سر میدهند و کوشندگان را به دستکاری در “ژن پاک ایرانی” متهم میکنند و یا با به راهانداختن یک جنگ تمام عیار روانی متهممان میکنند که در راستای “سیاستهای ضد پناهندگی کشورهای امپریالیستی” قدم بر میداریم.
این برخوردها را اگر “طوفان در فنجان” تصور کنیم، راحتتر میتوانیم “زمین سنگلاخ”مان را شخم بزنیم.
و حالا دفترچهی خاطراتم را با هم ورق میزنیم:
اولین خاطرهام از مسئله “بازگشت” به سال ۹۲ میلادی برمیگردد. در آن زمان عکسالعمل اطرافیان را اینگونه ثبت کردم: اکثریتی با مشتهای گره کرده آن را محکوم کردند. (قریب به اتفاق این طیف برای سالهای متمادی راه بحث و نقد پیرامون این پدیده را مسدود کردند. اقلیت محدودی از این دسته، در طول سالهای بعد، خود به غافلهسالاران وطن پیوستند.) انگشتشماری خود را به ندیدن زدند و وانمود کردند: انشاءالله گربه است! (این تعداد غالباً از افراد مسن جامعه بودند.) اقلیتی هم بودند که بازگشت پناهنده سیاسی به ایران را “مسئلهای شخصی” میدانستند و هرگونه بحث و گفتوگو پیرامون آن را دخالت در امور شخصی افراد قلمداد میکردند.(از این گروه بخش قابل ملاحظهای رفته رفته از “سیاست” فاصله گرفتند و به “فرهنگ” و “هنر” و فعالیتهای “فرهنگی، هنری” روی آوردند. از آنجا که این عده خرجشان را از دوستان سابق جدا کردند، آمار قطعیای از “رفت و آمد”های ایشان در دفترم ثبت نشده است.) ملاحظه میکنیم که غالب برخوردهای اجتماعی جامعهی ایرانی - مقیم لندن- با پدیدهی بازگشت در دو مدار “سیاه” و “سفید” تعریف و خلاصه میشده است.
بازگشت و سکوت
از سال ۹۲ به بعد هرازگاه میدیدیم و میشنیدیم که “رفیقی”، “هنرمندی”، “دوستی” برای مدتی از صفحهی روزگار محو میشوند و دو یا چند ماه بعد پی میبردیم که علت غیبتها سفر به ولایتِ وطن بوده است.
رفت و آمدها با آنکه ادامه داشت و غالباً بی سر و صدا و به دور از تبلیغات صورت میگرفت امّا تا سالهای میانی دههی نود میلادی به یک “اپیدمی” اجتماعی تبدیل نشده بود. ( احتمالاً وضعیت جامعهی ایرانی کشور سوئد یک استثناء در قاعده بوده است.)
در آن سالها با وجود آنکه اغلب سازمانها و نیروهای سیاسی (طیف چپ) از بازگشت پناهندگان به ایران طرفداری نمیکردند امّا فحوای موضعگیریها، مقالات و اطلاعیههای اغلبشان حکایت از رفع مسئولیت آنها نسبت به پدیده مزبور میکرد. حتا سازمانهایی بودند که با نفی صورت مسئله (انکار رفت و آمدهای روزافزون پناهندگان سیاسی به ایران) در صدد اثبات مواضع سیاسی – تشکیلاتی خود بودند. نادر بکتاش ( که در سال ۹۸ هنوز با حزب کمونیست کارگری ایران همکاری داشت) در مصاحبهای که با او داشتم منکر بازگشت پناهندگان سیاسی به ایران میشود. و وقتی آمار و ارقام را ارایه میدهیم ایشان به “شخصی” بودن مسئله مهر تأکید میگذارد. در همین سال چند گفتگوی دیگر داشتم از جمله گفتگویی که نمایندهی یک تشکل سیاسی دیگر “مسئله” را پیش پا افتاده و فاقد ارزش بحث ارزیابی نمود و در دو گفتگوی دیگر، شاعری “شعرخوانی” کرد و نویسندهای “داستانسرایی”. تنها در گفتگو با مینا اسدی بود که میشد به عمق فاجعهای که در انتظار جامعهی ایرانی خارج از کشور بود پی برد.
در سال ۹۸، با کمک دوستان به فرم تقاضای پاسپورت ایرانی، که سفارتخانههای جمهوری اسلامی در اختیار متقاضیان قرار میدادند دسترسی پیدا کردیم. آن فرم بندهای خیرهکنندهای داشت از جمله بندی که نام و مشخصات پنج تن از فعالین سیاسی خارج از کشور را از متقاضی سؤال کرده بود. کپی قسمتی از آن فرم را به همراه مقالهای منتشر ساختیم تا از آن طریق بگوییم و یا بپرسیم که آیا مسافرت پناهندهی سیاسی ایران امر “شخصی” او محسوب میشود و یا اینکه ما به ازای اجتماعی و سیاسی در جامعهی ایرانی خارج از کشور دارد.
این مسئله را باید مورد تأکید قرار دهم که هدف از تمام آن مصاحبهها و مقالات نسبت به پدیدهی بازگشت، پیش از آن که اقدامی “سیاسی” در جهت افشای سیاستهای سرکوبگرانهی رژیم اسلامی در خارج از کشور باشد، رویکرد و تلاشی “اجتماعی” بود تا پیش از هر چیز ما را متوجه عملکردهای اجتماعی و سیاسیمان کند. به زبان دیگر میخواستیم بدون پیشداوری، به علل روانی و اجتماعی هجوم پناهندگان سیاسی به ایران پی بریم. میخواستیم بدانیم چرا یک فعال سیاسی پس از سالها مبارزه و پرداختن هزینههای جبران ناپذیر، پرچم تسلیم را بر بام خانهاش به اهتزاز در میآورد و به روایتی دست به خودکشی سیاسی میزند. میخواستیم قبل از هر چیز پستی و بلندیهای “زمین” خودمان را نظاره کرده باشیم تا اینکه با پیمودن کوتاهترین راه، انگشت اتهام را به سوی این و آن نشانه رویم.
بازگشت وهیاهو
با نزدیک شدن به سالهای پایانی دههی نود میلادی “مسئله” میرود تاشکل و شمایل دیگری به خود گیرد. حالا مدتیست که پناهندگان سیاسی میروند و برای رفتن “بحثهای نظری” راه میاندازند. در ماه مارس و اکتبر ۹۹ در دو جلسهی متفاوت در این شهر پناهندگان سیاسی “سرموضعی” به خشکمغزی و چپروی متهم میشوند. در همین سال در دو برنامهی دیگر در یکی از نهادهای پناهندگی، “رفته”ها خائن و جاسوس خطاب میشوند.
برای درک و شناخت بهتر از پروسهی بازگشت پناهندگان به ایران خاطرهای را نقل میکنم:
در سال ۹۸ میلادی قرار بود جشن تولدی برای مینا اسدی در منزل اسماعیل خویی گرفته شود. از قبل قرار مصاحبهای با مینا گذاشتهام. گفتگویمان که در اطاقی دیگر تمام میشود به جمع ملحق میشویم. جمعی ناهمگون و تا حدی غیر قابل تحمل. این را میشد در سیمای میزبان هم مشاهده کرد. نیمی از جمعیت تازه از “سفر” آمده بودند. آنها از “زیبا” شدن شهرها میگفتند و از “ارزانی” و “آزادی”های رو به رشد اجتماعی! وقتی انگشتشمارانی متعرض میشوند عنقریب “از ما بهتران” سکوت اختیار میکنند تا آنکه ساعتی بعد، که صورتها گل میاندازد، تعدادی دست میگیرند و به انتقاد از “خشکمغزان متعصب” مینشینند و آنها را مسئول نابسامانیهای اجتماعی و سیاسی جامعه مینامند!
این تجربه و تجربههای مشابه میبایست شاخکهای حسی ایرانیان تبعیدی را تحریک میکرد. چرا که دیگر پای “الیت”های جامعه در میان بود. اینها میرفتند و در راه بازگشت “رفتن” را تئوریزه میکردند – و چنین کردند. اما عکسالعمل جامعهی ایرانی مقیم این شهر، عموماً محکم کردن خاکریزها و سنگرهای به زور سرنیزه تسخیر شدهی طرفین دعوا بود.
برخی از سنگرها حفظ شدند امّا برای حفاظتش آنقدر شمشیر کشیده شد که تا پنج سال بعد، فقط محافظان مانده بودند و چندتایی نیازمند به کمک.
بازگشت به “خود”
هزارهی جدید را جامعهی تبعیدی ایرانی با بی میلی و تلخکامی آغاز میکند. غالب اجتماعات سیاسی و فرهنگی مستقل این شهر هزار پاره شدهاند. در برخی، نه از تاک نشانی مانده و نه از تاکنشان. انگار گرد مرگ را بر آسمان خاکستریشان پاشیدهاند. در ده سال گذشته در این شهر حداقل شش انجمن فرهنگی، چهار کمیتهی اجتماعی، سیاسی، چهار نهاد فرهنگی، هنری، هفت ماهنامه و گاهنامه، سه اتحاد کمپینی و ... به تیر غیب گرفتار شدهاند. چناچه گفته شد برای به تعطیلی کشاندن برخی از آن دستاوردها، “دوستان” از شمشیرهای آختهی زهرآگین استفاده کرده بودند. با این حال اغلب به روی خود نمیآوردند و عمق فاجعه را تشخیص نمیدادند.
در آن رودخانهی مواج، پاروزنان سمت “راست” هلهله کنان شعر میخواندند و بحثهای “فرهنگی” میکردند و قایقرانان خسته و سالمند سمت “چپ” (که تا همین اواخر همگی جوان بودند) تنها پارو میزدند و ناباورانه به موجها و خیزابها خیره میشدند... آب رودخانه سالها بود که از سرچشمه گلآلود بود.
بازگشت با “ایران ایر”
از هزارهی دوم میلادی به بعد پناهندگان بیشتری راهی ایران میشوند. در هشت سالی که غالباً یک روز تعطیل را در فرودگاه لندن میگذراندم دیدن چهرهایی که با “هواپیمایی ملی ایران” رهسپار “تبعید” میشدند دیگر برایم عادی شده بود:
- آقای “میم” رفیق سابق، پس از سالها فعالیت سیاسی در تشکلهای سرنگونی طلب راهی ایران میشود. از آن پس ایشان در هیچیک از مراسم سیاسی شرکت نمیکند و به اصطلاح “سیاست” را سه طلاقه میکند. آقای “میم” از یک سال گذشته دوباره به سیاست علاقمند شده تا حدی که مثل گذشته متکلمالوحدهی گردهماییها میشود. (به این قسمت و قسمتهای مشابه دوباره برمیگردم)
- آقای “ب” پس از دو دهه فعالیت تشکیلاتی به ایران میرود و پس از بازگشت، هم از سیاست فاصله میگیرد و هم به “اقتصاد” علاقمند میشود. ایشان هم در یک سال گذشته در برخی از گردهماییها شرکت کرده و دوباره از روی “رهنمود”هایش گلو پاره میکند.
- آقای “میم” (فردی دیگر) که یک کارگر میگفت و هزار کارگر از انگشتان نرم و لطیف و هنرمندش میریخت، وقتی رفتنش برای دوستان برملا میشود بادی به غبغب میدهد و میگوید: برای مبارزه در راه طبقهی کارگر کجا بهتر از ایران!
- خانم “ن” که مرکب پاسپورت پناهندگیاش هنوز خشک نشده بود، از راهی که تنها خود میداند سر از تهران بزرگ در میآورد. شرح حال پناهندگی این خانم را هر که گوش میکرد مهرههای گردنش تیر میکشید و شبانه دچار کابوس میشد.
این رفت و آمدها را حتا اگر میخواستیم با استدلال “جهانوطن” بودن پناهنده سیاسی تفسیر کنیم، امّا توجیهات “روشنفکرانه” برخی از رفقای سابق، کار را به جایی رساند که دیگر سنگ روی سنگ بند نشود. آن طور که سنتهای پناهندگی رفته رفته فرو ریختند و دستاوردهای تبعیدیان ایرانی یکی پس از دیگری به خاطرات دوران سپری شده سپرده شدند – خبر خانهخرابیها و فرو رفتن دیوارهای اعتماد، حتماً به ایران هم مخابره شد.
بازگشت به “معیارها”
از سالهای میانی دههی نود میلادی شاهد حضور پناهجویانی در خارج از کشور بودهایم که با “معیار”های گذشته کمتر همخوانی دارند. تعارض این طیف از پناهجویان را با پناهندگان نسل اول، در مقالهای این گونه توصیف کردم:
“... نه حرف هم را میشنوند و نه قادر به درک و پذیرش یکدیگرند. گویی دو انسانند که دو قرن متفاوت را نمایندگی میکنند. هر کدام به “زبانی” حرف میزنند و با “قوانینی” روزها را به شب میکنند که از فرط غریبگی دیگری را به تعجب و گاهی وحشت میاندازد...” و آنگاه در مقام یافتن دلایل “تفاوت”ها این پرسش را مطرح میکنم: “... در ایران بلا دیدهی اسلامی چه بر سر مردم آمده که هرکه میآید، میخواهد در کوتاهترین فاصله، و گاهی به هر قیمت، بار خود را بسته و از “پل پیروزی” عبور کند تا در سرزمینهای افسانهای هزار و یک شب، خانه و کاشانهای گزیند” (نیمروز شمارههای ۷۳۶، ۷۳۵ )
صحبت از تفاوتهای فرهنگی، رفتاری پناهجویان ایرانی در سالهای اخیر نقل مجلس خصوصی و گفتمانها و بحثهای دوستانه است. امّا هرگز فرایند “درد دلها” از طریق رسانههای همگانی به سمع و نظر دیگران نرسیده است. انگاری در پیشانیمان حک کردهاند که مقالات و بحثهایمان نباید از “حوزهی رویایی نظر” قدمی فراتر رود. این “تقیه” و خودسانسوری مزمن جامعهمان مرا بر آن داشت تا به سراغ کسانی روم که شبانهروز با پناهجویان ایرانی سر و کار دارند و پرسشی را با ایشان در میان گذارم.
در سال ۲۰۰۲ میلادی از مسئولین نهادهای پناهندگی این شهر – لندن – سؤال میکنم: با توجه به شناخت نزدیکی که از پناهجویان ایرانی دارید، و با توجه به خصلتها و رفتارهای اجتماعی این طیف، شرح حال پناهندگی چند درصد از ایشان را واقعی ارزیابی میکنید؟ با اینکه اظهارنظرها با پیچ و تاب خوردن صاحبانش همراه بود، امّا پاسخ نهایی آنها بین ده تا بیست درصد در نوسان بوده است. در همان سال، که پرسشنامهای را در اختیار پنجاه پناهجوی ایرانی (زیر پنج سال اقامت) قرار داده بودم، بزرگترین آرزوی هشتاد و دو درصد، ثروتمند شدن بود و فرد دیگری، بزرگترین آرزویش مرگ بود. (همانجا)
بازگشت اسلام سیاسی
بر تارک تفاوتهای ارزشی پناهندگان این دو نسل، باید بر پدیدهی “پناهدگان نوظهور” انگشت گذاشت. شرح حال پناهندگی برخی از این عده اهانت به انسان و مقام انسانی است:
- آقای “میم” در شرح حال پناهندگیاش میگوید سالها شکنجهگر زندانهای جمهوری اسلامی بوده و حالا به دلیل “اختلافات داخلی” جانش در خطر است. مترجم این فرد چنان عرصه بر او تنگ میآید و دچار عذاب وجدان میشود که در جلسات دیگرشرکت نمیکند.
- آقای “ر” (احتمالاً نام مستعار) ادعا میکند که برای سالیان دراز سردستهی چماقداران منطقهی “ولیعصر” تهران بوده و بعد از دوم خرداد و دل بسته به “سید” از گذشتهاش فاصله میگیرد و راهی اروپا میشود. گفته میشود این فرد هم با پاسپورت پناهندگی در خیابانهای لندن جولان میدهد.
- خانم “ن” در میانهی کار “تحقیقی” برای “وزارت ارشاد اسلامی” گذارش به لندن میافتد و پس از آنکه از آب و هوای این شهر خوشش میآید تقاضای پناهندگی میدهد.
- آقای “الف” که از رابطهی ایشان با سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات رژیم اسلامی در چند کشور اروپایی صحبتهایی است، پس از اخذ پناهندگی سیاسی! ابتدا به یکی از کشورهای اروپایی میرود و سپس از آنجا رهسپار ایران میشود. ایشان توسط فردی دیگر به اغلب اجتماعات سیاسی این شهر راه پیدا کرده است.
- آقایی که برای سالیان طولانی رابط سفارتخانهی رژیم اسلامی با چند مؤسسهی “فرهنگی” ایرانی بوده و چند سال اخیر را در مؤسسهای “مطبوعاتی” میگذرانده به سلک پناهندگان ایرانی این شهر درمیآید. این شخص، فعالِ سیاسیای را به “جرم” اهانت به خمینی در برابر دیدگان دهها ایرانی “فرهیخته” که برای شبی فرهنگی گرد آمده بودند در وسط خیابان North End Road لندن به زیر مشت و لگد میگیرد.
(نمونهها آنقدر زیادند که حال آدم را به هم میزنند.)
با این حال کسی به درستی نمیداند که چه تعداد از این افراد به دستور مقامات رژیم اسلامی به خارج کشور آمدهاند و چه تعداد به ارادهی شخصی. همچنانکه کسی به درستی نمیداند پناهندگان سیاسیای که به ایران سفر کردهاند چه بر آنها گذشته و یا چه رویدادها و مخاطراتی مواجه شدهاند. شاید تاریخ آیندهی ایران پاسخ قانع کنندهای برای این پرسش داشته باشد. تا آن وقت باید سوخت و ساخت، و از “آنارشی” جذاب جامعهی ایرانی خارج کشور لذت برد.
بازگشت به صحنه
پیشتر به فعالین سیاسیای اشاره کرده بودم که پس از سفر به ایران برای مدتها دست از سیاست شسته بودند ولی در یک سال اخیر دوباره به “فعالیتهای سیاسی” علاقمند شدهاند. نمونههایی که من میشناسم تقریباً هیچگونه قرابت تشکیلاتی با هم نداشتهاند امّا همه آنها “استراژی مبارزهی” نوین خود را بر محور مبارزه با سلطنتطلبان انتخاب کردهاند. پراکندگی جغرافیایی این افراد، شباهت بحثها و استنتاجات نظری ایشان، نحوهی “زیر ضرب” قرار دادن برخی از مقامات جمهوری اسلامی و ... حداقل من را برای ماهها به فکر انداخته است. موضوع را بیشتر باز میکنم:
پس از تغییر و تحولات سیاسی در منطقهی خاورمیانه، و تغییر جغرافیای سیاسی در کشورهای افغانستان و عراق و سپس دست به دست شدن قدرت به سمت نیروهای فربهی “اپوزیسیون” (برخی از آنها زبان مادری خود را فراموش کرده بودند) توازن قوا در جامعهی ایرانی خارج از کشور به طور تصنعی به نفع طیف سلطنتطلب تغییر میکند. رژیم اسلامی هم که بعد از یک دورهی نقاهت یک ساله د رلندن تا حدودی زمینگیر شده بود دوباره به تکاپو میافتد. به نحوی که در ده ماه گذشته این شهر شاهد حداقل هفت سمینار “فرهنگی”، “اقتصادی” و “اجتماعی” بوده که رژیم در آن به نحوی ذینفع بوده است.
از طرف دیگر آزادیخواهان ایرانی با آگاهی از اهداف و عملکرد برخی از دولتهای غربی در به صحنه آوردن رهبران طیف سلطنتطلب، بخشی از مبارزهی سیاسی خویش را متوجه این جریان ساخته است. امّا این یک روی سکه است. روی دیگر سکه فراموش شدن تدریجی رژيمی است که همچنان در ایران گرده میکشد و تسمه پاره میکند. در گردهماییهای چند ماههی اخیر بارها مشاهده کردهام که دست نیروهای سیاسی آزادیخواه این شهر در پوست گردو گذاشته شده و آنها به سمتی هدایت شدهاند که گویا شخص رضا پهلوی است که حکومت را در ایران در دست دارد.
بازگشت سربازان گمنام امام زمان
بخش آخر این نوشته که مکمل قسمتهای پیشین است و کمک میکند تا تصویر واقعیتری از مقولههای پناهندگی و تبعید در جامعهی ایرانی ترسیم کنیم، بخش پر اهمیت “پناهندگان بی هویت” است.
در اواخر سالهای ۲۰۰۱ و اوایل ۲۰۰۲ میلادی با تعداد متنابهی از فعالین و دستاندرکاران پناهندگی به گفتگو نشستم. دیدارها به سه نهاد ایرانی و چهار ادارهی انگلیسی ختم شدند. هدف از گفتگوها برآورد تقریبی آمارهای ذیل بوده است:
۱- به طور تقریبی روزانه چه تعداد ایرانی در کشور انگلستان تقاضای پناهندگی دادهاند.
۲- تقاضای پناهندگی چه تعداد پذیرفته و یا رد شده است.
۳- چه تعداد با ویزای قانونی وارد این کشور شده و پس از انقضای مدت اقامت، چند درصد خاک این کشور را ترک کردهاند.
در این اقدام شبه آماری سعی شد تا عواملی نظیر دوران اُفت ورود پناهندگان، دوران صعود، عوارض اجتماعی اعمال محدویتهای دولت و ... مورد توجه قرار گیرد.
با در نظر گرفتن موارد فوق و با احتساب به یک ضریب خطای ده تا بیست درصدی، برآوردن من از وجود ایرانیان “بی هویت” در این کشور رقم هشت هزار نفر بوده است.
این جمعیت انبوه که غالباً از هیچگونه حقوق و مزایای دولتی برخوردار نیستند به ارتش ذخیرهی کار ارزان تبدیل شده است. صاحبان کسب و کار ایرانی این موضع را بهتر از همه تشخیص دادهاند. (البته حساب آنهایی که در سیستم حقوق و مزایای دولتی شکاف ایجاد کردهاند، موضوعی جداگانه است)
اطلاق واژهی “بی هویت” به این دسته از ایرانیان به این خاطر است که ما اغلب این جمعیت را به نام و نشان واقعیشان نمیشناسیم، چرا که غالباً از دو و یا چند نام مختلف استفاده میکنند. برخی که با نامهای مستعار تقاضای پناهندگی داده و پاسخ منفی گرفتهاند، این روزها با نام و نشان دیگری در اجتماعات ظاهر میشوند. نامهایی که در جمعها و اماکن عمومی متغیرند. “غلامرضا”یی که بیست وپنج سال قبل در ایران به این نام شناخته میشده در لندن به نام “فرامرز” تقاضای پناهندگی میدهد و پاسخ منفی میگیرد. او که در چند سال گذشته به زندگی “مخفی” روی آورده در جایی که اقتضا میکند “حاج رضا” صدایش میکنند و در جایی دیگر خود را Fred معرفی میکند. خلاصه این که اغلب ایرانیان “بی هویت” با این توجیه که چیزی برای از دست دادن ندارند میتوانند مورد سوءاستفادههای اقتصادی، جنسی و حتا سیاسی واقع شوند و یا خود از سازمان دهندگان مراکز قدرت در دو عرصهی “اقتصاد” و “سیاست” شوند.
نکتهی کلیدی در اینجاست که حتا اگر یک درصد از این جمعیت کثیر از سازمان دهندگان مراکز قدرت در عرصهی اقتصاد “واردات و صادرات” باشد (که تعداد واقعی به مراتب بیشتر است) باید گفت که جامعهی ایرانی این شهر به یک خانهتکانی مفصل نیاز دارد. و یا حتا اگر یک دهم درصد از این تعداد برای “اهداف سیاسی” مورد استفاده قرار گیرند و یا خود از کارگزاران “سربازان گمنام امام زمان” باشند، میبایست زنگ خطر را در جامعهی ایرانی به صدا درآورد.
امّا زنگ خطری در کار نبوده است. در جامعهی ما زمانی زنگها به صدا درآمدهاند که پیکرهای خونین دوستان و رفقایمان را در گوشه و کنار خیابانها مشاهده کرده باشیم. بدبختانه صدای کر کنندهی ناقوس مرگ، دیگر به گوش همسایهی دیوار به دیوار ما نمیرسد.
من فکر نمیکنم منتظر بمانم تا از طریق انتشار “اسناد تاریخی” در سالهای بعد با اسامی مأموران رژیم اسلامی که در میان پناهندگان ایرانی سرخترین شعارها را هم سر دادهاند، آشنا شوم. به گمان من راه حل، نوشتن است و نوشتهها را در اختیار دیگران قرار دادن