تهران شهرى كه ديگر نمیشناسم
وقتى مهماندار هواپيماى ايران اير اعلام میكند كه ما انشااله تا چند لحظه ديگر در فرودگاه مهرآباد به زمين مینشينيم يك دلواپسى به جانم میافتد كه در تمام طول سفر ايران همراهم است. اين فكر كه میتوانيم هم به زمين ننشينيم ، اين احساس كه همه چيز در شرايط نا مطمئنى میگذرد. از پلههاى هواپيما كه پائين میآيم احساس میكنم كه من بارها و بارها در اينجا بودهام ، بارها خواب ديدهام كه چمدانم در اينجا گم شده است ، گذرنامه ندارم و يا هواپيما میرود و من نمیتوانم از آن پياده شوم. اينها خوابهاى آشفته همه مهاجرينى است كه روياى وطن در كابوسهايشان شكل میگيرد. فرم تازهاى از وطن در ذهن ساخته میشود و بال و پر میگيرد بىآنكه شباهتى زياد با وطنى كه در سالهاى دورى از آن تغيير كرده است داشته باشد.
در سالن فرودگاه در هنگام كنترل گذرنامهها از سر شتاب در جلو باجه كنترل گذرنامههاى سياسى صف میكشم و در آنى پشت سرم صفى بلند تشكيل میشود و دو نفر در پشت سرم مشكل را ميان خودشان حل میكنند و به اين نتيجه میرسند كه ايستادن من در آنجا اشكالى ندارد. گذرنامهام را جلوى پيشخوان مامور كنترل میگذارم و پيش خودم فكر میكنم اين اولين تماس من با هموطنانم در ايران است و دلهرهاى كه دست از سرم بر نمیدارد چه كسى گفته است كه آدم در وطنش احساس آرامش میكند. بىهيچ حرفى گذرنامهام را پس میگيرم و اينكه سلامم بىجواب مانده است هم ناراحتم نمیكند. چمدانهايم را كه میگيرم اضطراب و دلهرهام بيشتر میشود و اين بار از روبرو شدن با هجوم عواطف است و ديدارهاى بر نيامده و بغضى كه بعد از بيست سال میتركد و هجوم بىامان اشكها. در بازگشت از فرودگاه همه توضيحات در مورد بزرگراهها و خيابانهاى تازه بىثمر میمانند ، من اين شهر را نمیشناسم.
***
در بهشت زهرا هستم. با كمك دوستى توانستم خودم را از قيد تعهدات خانواده رها كنم و به تنهايى به اينجا بيايم میدانم كه در اينجا دفترى هست كه با امكانات كامپيوترى شماره قطعات متوفيان را در اختيار مراجعه كنندگان میگذارد. در يكى از دفاتر ادارى اسم و مشخصات پدرم را میدهم و سال مرگ او را. با تغير كارمند آنجا میفهمم كه اينجا به كسانى مربوط میشود كه به تازگى در گذشتهاند. در دفتر ديگرى كه يافتنش آسان نيست اسم و سال درگذشت سه نفر را با احترام جلوى مسئول مربوطه میگذارم و او با تعجب نگاهم میكند و میپرسد كه چه نسبتى با من دارند وقتى میگويم پدر و مادرم هستندو عزيز ديگرى. اين بار هم مامور مربوطه روترش میكند و میپرسد مگر میشود كه آدم نداند قبر پدر و مادرش كجا ست. توضيحى میدهم كه ظاهرا قانعش نمیكند و كلى سرزنش كه آدم هر جا باشد بايد براى مرگ پدر و مادرش بيايد و خطابهاى در اهميت مادر و پدر. من كه هم به دليل زن بودن و دهها دليل روانى ديگر و بعد هم مهاجرت عذاب وجدان به بخشى از وجودم بدل شده است دلهره ناشى از آن دوباره به سراغم میآيد و در گرماى مرداد ماه تهران دستهايم يخ میكند. بعد از جواب دادن به پرسشهايى كه نمیدانستم چه ربطى به او دارد روى كاغذى آدرسها را مینويسد و من میروم به يكى از گل فروشىهاى متعددى كه در آنجا باز شده. از فروشنده قيمت گلهاى گلايولش را میپرسم كه هميشه از آنها بدم میآمد ولى تنها حق انتخابى است كه دارم. او با سماجت برايم توضيح میدهد كه آنها را برايم نمیبندد بىآنكه بپرسد اصلا من تقاضايش را دارم يا نه. در اينجا هم مجبور میشوم توضيح بدهم كه چرا به اين تعداد گل میخواهم. تعداد شيشههاى گلاب را میگذارم او تعيين كند تا مجبور نباشم چيزى بگويم. حالا بيشترين چيزى كه دلم میخواهد اين است كه مرا تنها بگذارند و اين امرى محال است. اينجا نه مردن با آرامش انجام میشود و نه عزادارى و خداحافظى در تنهائى ممكن است. پسر بچه چهار پنچ سالهاى مدام بر سر قبرها گندم میپاشد و پول میگيرد و دلم از ديدنش و كودكى كه در مرگ و ماتم تباه میشود به درد میآيد ، من در آنجا نمیدانم بر چه چيزى اشك میريزم بر عذاب وجدانى كه در بدو ورود به من داده بودند براى باور مرگى كه در غربت باورش نكرده بودم و يا. . . .
در راه بازگشت در راه بندان میمانيم يكساعتى طول میكشد كه از در بهشت زهرا بيرون بيائيم و در تمام اين مدت در پشت وانتبارى قرار داشتيم كه طرف دست راست آن نوشته بود "درياى غم را كناره نيست" و در طرف چپ آن "غم مخور دنيا به غم خوردن نمیارزد" و وقتى وانتبار با اين دو شعار همزمان به حركت در میآيد خندهام میگيرد و چندى بعد میتوانم اين شعار را در ايران براى خودم معنا كنم كه زندگى در آنجا بطور همزمان در ميان موجى از تناقضات در جريان است.
***
در جمع دوستان زمان دانشجوئى هستم باورم نمیشود همه را يكجا میبينيم. در كافه خانه هنرمندان كه جاى خيلى با صفايى است همه با هم حرف میزنند و همهاش خاطرات گذشته است. وقتى از حال سخنى به ميان میآيد من در حاشيه میمانم. ما در اينجا از زندگى و سياست و مسائل اجتماعى ايران تصورى داريم كه به واقعيات آنجا ربطى ندارد. هر چند در همه اين سالها در جريان شرايط سياسى و اجتماعى آنجا بوده باشيم اما آن نبوده كه به واقع در آنجا جريان دارد. مثل اين میماند كه در آنجا يك بازى جريان دارد كه همگى قواعد آن را میشناسند و با آن بازى میكنند و ما بازى را از روى دستور العمل آن میشناسيم ولى بازى داده نمیشويم.
در تمام رابطهها در ايران محبت بىدريغ بود و عاطفهاى كه در همه سالهاى غربت كم داشتهايم اما رابطه ذهنى چيز ديگرى است. رابطهها در گذشته میمانند و حال به آنها تعلق دارد اين تلاش كه بخواهى تمام سالهايى را كه نبودهاى را با حال پيوند بزنى كار بىثمرى است. زندگى سالهاى مهاجرت و مشكلات آنهم براى آنها بىتفاوت است يادم نمیآيد كسى در آنجا از سالهاى زندگى من در مهاجرت چيزى جدى پرسيده باشد.
"ميلان كوندرا" در كتاب "جهالت" كه زندگى كسانى است كه بعد از بيست سال به كشورشان بر میگردنند هم به اين موضوع اشاره میكند. ظاهرا مهاجرت در جاهاى مختلف دنيا تجربه مشابهى است.
مهاجرت به واقع گناهى است كه با حرف نزدن درباره آن و يادآورى مكرر رنجهائى كه آنها در تمام آين سالها در وطن بردهاند مجازات میشود. زندگى مهاجر حداكثر در حال است كه اهميت میيابد آنچه در گذشته بر او رفته است تنها به خود او تعلق دارد. مهاجر در مسابقه رنج بردن بازنده است و در هر شرايطى او از آنها كه ماندهاند خوشبختتر است.
***
در ايستگاه را ه آهن تهران به انتظار رسيدن قطار هستم كه شش ساعت تاخير دارد و ما در تمام مدت تنها از تاخير نيم ساعتى اطلاع پيدا كرديم و وقتى مسافر رسيده میگويد كه قطار در راه براى نماز خواندن نگه میداشته است میشود تصور كرد كه تاخير معقولى داشته با توجه به اينكه مسافران نمازخوان را دوباره میبايد سوار میكرده.
در راه بازگشت در كنار تئاتر شهر سابق بناى مسجدى در حال ساخته شدن است ولى انگار تا ساخته نشود كسى وجودش را جدى نمیگيرند و تعداد كسانى كه از ديدنش به شوق میآيند كم نيستند. حضور و ريشه اسلام در زندگى روزمره مردم جدى است. رفتن به مكه و اماكن زيارتى در ميان گروههاى مختلف مردم به چشم میخورد.
به خانه كه میرسيم چشمهايم ازآلودگى هوا میسوزد و صدايم به كسانى میماند كه ذات الريه گرفته باشند و فكر میكنم كه همه اينها مثل اين است كه آدم بچهاى داشته باشد با مشكلات فراوان كه نمیداند با آن چه كند اما از مهرت به او هم كاسته نمیشود تنها رنجت زياد میشود و فرو رفتن دائم در اين انديشه كه آخر چرا؟
در شمال شهر تهران چشمها از ديدن سير نمیشوند چه تنوعى میتواند اين حجاب به اصطلاح اسلامى داشته باشد و فكر میكنم كه عجب خطائى است اگر فكر كنيم ما در اروپا در جريان مد لباس هستيم و حق میدهم به خانوادهام كه در بدو ورود من لباسهاى اروپائيم را گرفتند و چند دست لباس به قول خودشان آبرومند به من دادند كه بپوشم و يادم آمد كه در هواپيما ما كه از آلمان به ايران میرفتيم موقع ورود روسرهايمان را سفتتر گره زديم و آنها كه در بازگشت به ايران بودند روسرىها را شل كردند و آرايشى كه پسند آنجا بود.
فرصتى پيش میآيد تا با چند جوان صحبت كنم. باورم نمیشود برايم میگويند كه تمام آنچه به عنوان رابطه آزاد ميان جوانان میبينم همه آن چيزى نيست كه به واقع وجود دارد. در همه آنها نوعى پنهان كارى وجود دارد كه تنها در رابطه با دولت نيست. پنهان كارى كه در خانوادهها رواج دارد. هنوز هم قبول رابطه آزاد ميان دختر و پسر از مشكلات آن جامعه است اما جوانان به اقتضاى نيازشان به آن تن میدهند. خانوادهها در موارد زيادى چشم براين رابطهها میبنندند. دختران به خصوص به پنهانكارى بيشترى مجبور هستند. هميشه در اين ميان قواعد نوشته نشدهاى وجود دارد كه همه كم و بيش آن را میشناسند و رعايت میكنند. پسر جوانى برايم تعريف میكرد كه دوست دختر داشتن در ايران هزينه زيادى دارد و جزو هزينههايش پولى را هم بايد به ماموران در موقع كنترل بدهد را هم حساب میكرد.
زنى برايم میگفت كه پدر و مادر بودن در ايران سخت ترين كار دنياست. همهاش دست و دل آدم میلرزد و تعريف كرد كه چندى قبل پسرش را در يك مهمانى دستگير كردهاند و چون قاضى نبوده به كارشان رسيدگى كند چند روزى در زندان ماندهاند و با جريمه سنگينى آزاد شدهاند. به همه اينها دلواپسى آينده نامعلوم و سرگردانى و مشكلات روحى هم اضافه میشود.
آنچه در ايران بيشتر از هر چيزى به چشم میآمد تناقضى بود كه در همه جا خود را نشان میداد نوعى زندگى دوگانه در همه جا جريان داشت. زندگى بيرونى و درونى كه گاه به دليل عمرى كه اين نوع زندگى پيدا كرده به نوعى خصلت بدل شده است كه حتى در جاهاى غير ضرورى هم خود را نشان میدهد. هميشه چيزى در حال پنهان شدن است ، مردم پنهان كار شدهاند. فشارهاى زندگى همه را بىحوصله كرده است و اين بىحوصلگى در همه جا خود را نشان میدهد.
وقتى آدم بعد از سالهاى دراز مهاجرت به وطنش باز میگردد تنها نبودنها نيست كه آدم را سرگردان میكند رودررويى با نسل جديدى كه هيچگاه آنها را نديده هم بهت آور است. نسلى كه اول آدم را بررسى میكند تا ببيند تا چه حد با عكسها و تعريفها تطابق دارد. نسلى كه بيشتر حال تو برايش جالب است و میخواهد از زندگيت بداند ولى نه آنچه تو دلت میخواهد بگويى او انتخاب میكند و میپرسد. در خانهاى از فاميل با آنها روبرو شدم. در فضاى مذهبى خانه تلويزيون برنامههاى ماهواره را پخش میكرد با موزيك غربى و من نمیدانستم چرا نمیتوانم پسر جوانى را كه در نبود من باليده بود مادرانه در آغوش بگيرم و دلم میخواست بدانم در ذهن او و دختر خالهاش كه با حجاب كامل همان برنامه را نگاه میكرد چه میگذرد. در چنين فضايي كه محبت خودش را دارد و گرمايى كه به ماندن مجابت میكند، آلبومهاى عكس پيوند مشتركى است.
در مهاجرت از آنجا كه فرصت مرور خاطرات نبوده است آنها كمرنگ و گاه بىرنگ شدهاند و عكسها و يادآورى از سوى ديگران دوباره پارهاى از آنها را جان میدهد اما هيچگاه به تمامى آنها به ياد نمیآيند.
***
عدم اعتماد به نهادهاى مدنى به نوعى مردم را واداشته است كه خود اداره امور را به عهده بگيرند. مراجعه به پليس تنها در حالت استيصال صورت میگيرد و به خصوص زنان در مراجعه به پليس در هنگام احساس ناامنى و خطر پرهيز دارند.
همه مردم براى خود دستورالمعلهايى دارند كه در مواقع مختلف به كار میبنندند. رابطه مردم با نهادهاى مدنى هيچ است. مردم هم خود را موظف به رعايت چيزى نمیدانند همه از وضعيت رانندگى در تهران شكايت میكنند و همه خود به بدى اوضاع كمك میكنند.
***
براى خريد كادويى براى عروس به بازار تهران آمدهام و تا آماده شدن سكهاى كه قرار است از جاى ديگرى به اين مغازه بيايد يكساعتى در آنجا مینشينم. عروس و دامادى به قصد خريد عروسى به آنجا آمدهاند. كم سن و سال هستند و همراهشان پدر و مادرشان. در قسمت حلقههاى عروسى درنگ میكنند و چيزى را نمیپسندند ظاهرا نگين هيچكدام به اندازه كافى بزرگ نيست و مادر عروس در جواب فروشنده كه میپرسد چه مدلى باشد تنها میگويد هر چه گرانتر بهتر. و در اين مغازه ظاهرا چنين چيزى نيست. دختر در تمام مدت ساكت است. از مغازه كه بيرون میروند صداى دمپايى پلاستيكى پدر داماد در گوشم میماند.
حواسم به نام وزراى انتخابى كابينه است. كسى از روى روزنامه بلند میخواند كه زنى هفت ميليون تومان پول جواهراتش را پرداخت میكند و به صاحب مغازه میگويد كه آنها را با آژانس برايش بفرستد.
در رستوران "شرف السلام" در بازار زرگران تهران جمعيت موج میزند. رستوران بزرگى است كه صدها نفر را در خود جاى میدهد. دهها نفر در انتظار پيدا كردن جاى نشستن هستند كه مقررات خاص خودش را دارد يعنى میبايد بالاى سر كسانى كه نشستهاند ايستاد تا آنها خورده و نخورده از جايشان بر خيزند به همين شيوه در ميان حيرت من ما جايى براى نشستن میيابيم در حاليكه چند نفرى با دوغ و پياز بالاى سرمان ايستادهاند. شيوه پذيرايى از مشتريان در اينجا در نوع خود بىنظير است. در هنگام ورود صاحب رستوران هر تعداد غذا را كه بخواهى با تنوع قيمتهاى آن حتى بدون چرتكه انداختن در يك چشم بهم زدن حساب میكند و بقيه كاركنان آن از روى رنگ ژتونها بدون اشتباه در عرض چند دقيقه لذيذ ترين غذاى دنيا را جلوى آدم میگذارند و سرويسى تميز كه لذت غذا را میافزايد.
وقتى بيرون میآيم دست فروشانى كالاى ارزان قيمت شان را عرضه میكنند و من فكر میكنم كه فروش چند قلم از اين اجناس میتواند تنها كفاف يك وعده غذاى خانواده آنها را بدهد. و گلويم فشرده میشود.
روبروى دانشگاه تهران ايستادهام باورم نمیشود. در آنى احساس میكنم كه ميليونها نفر شعار "مرگ بر شاه " سر میدهند و چشمهايم به دلايل گوناگون از اشك تر میشود. نمىدانم از كجا شروع كنم. به بيشتر كتاب فروشىها سر میزنم قفسه كتابها پر از عناوين كتابهايى است كه بيشتر حال و هواى عرفان دارند و دستور العملهاى مختلف براى زندگى. از آشپزى گرفته تا آيين زناشويى و راههاى رسيدن به خوشبختى. چند كتاب میخرم و خواندن چند تايى شوق خواندن بقيه را هم از من میگيرد.
كتاب فروشىها خلوت است و تيراژ كتابها پايين. دوست ناشرى برايم تعريف كرد كه كتابهاى درسى و كنكور نباشند زندگى هيچكدامشان نمیچرخد.
پرسه زنان خيابان انقلاب را به طرف ميدان فردوسى میآيم و میدانم اين تنها مسيرى است كه در آن گم نمیشوم و حسى كه سالها گم كرده بودم به سراغم میآيد و جايى كه مثل هيچ جايى در دنيا نيست.
هواپيما كه در فرودگاه كلن به زمين مینشيند دلم میگيرد اما احساس امنيت میكنم و وقتى مامور كنترل گذرنامهها سلام میكند از پس گرفتن گذرنامه ام اطمينان دارم.
در سالن فرودگاه پسرم و دوستانم را كه میبينم دلگرم میشوم اما چشمم دنبال چيزى میگردد كه كم است نمیدانم شايد هم من از غربتى به غربت ديگر آمدهام
وقتى مهماندار هواپيماى ايران اير اعلام میكند كه ما انشااله تا چند لحظه ديگر در فرودگاه مهرآباد به زمين مینشينيم يك دلواپسى به جانم میافتد كه در تمام طول سفر ايران همراهم است. اين فكر كه میتوانيم هم به زمين ننشينيم ، اين احساس كه همه چيز در شرايط نا مطمئنى میگذرد. از پلههاى هواپيما كه پائين میآيم احساس میكنم كه من بارها و بارها در اينجا بودهام ، بارها خواب ديدهام كه چمدانم در اينجا گم شده است ، گذرنامه ندارم و يا هواپيما میرود و من نمیتوانم از آن پياده شوم. اينها خوابهاى آشفته همه مهاجرينى است كه روياى وطن در كابوسهايشان شكل میگيرد. فرم تازهاى از وطن در ذهن ساخته میشود و بال و پر میگيرد بىآنكه شباهتى زياد با وطنى كه در سالهاى دورى از آن تغيير كرده است داشته باشد.
در سالن فرودگاه در هنگام كنترل گذرنامهها از سر شتاب در جلو باجه كنترل گذرنامههاى سياسى صف میكشم و در آنى پشت سرم صفى بلند تشكيل میشود و دو نفر در پشت سرم مشكل را ميان خودشان حل میكنند و به اين نتيجه میرسند كه ايستادن من در آنجا اشكالى ندارد. گذرنامهام را جلوى پيشخوان مامور كنترل میگذارم و پيش خودم فكر میكنم اين اولين تماس من با هموطنانم در ايران است و دلهرهاى كه دست از سرم بر نمیدارد چه كسى گفته است كه آدم در وطنش احساس آرامش میكند. بىهيچ حرفى گذرنامهام را پس میگيرم و اينكه سلامم بىجواب مانده است هم ناراحتم نمیكند. چمدانهايم را كه میگيرم اضطراب و دلهرهام بيشتر میشود و اين بار از روبرو شدن با هجوم عواطف است و ديدارهاى بر نيامده و بغضى كه بعد از بيست سال میتركد و هجوم بىامان اشكها. در بازگشت از فرودگاه همه توضيحات در مورد بزرگراهها و خيابانهاى تازه بىثمر میمانند ، من اين شهر را نمیشناسم.
***
در بهشت زهرا هستم. با كمك دوستى توانستم خودم را از قيد تعهدات خانواده رها كنم و به تنهايى به اينجا بيايم میدانم كه در اينجا دفترى هست كه با امكانات كامپيوترى شماره قطعات متوفيان را در اختيار مراجعه كنندگان میگذارد. در يكى از دفاتر ادارى اسم و مشخصات پدرم را میدهم و سال مرگ او را. با تغير كارمند آنجا میفهمم كه اينجا به كسانى مربوط میشود كه به تازگى در گذشتهاند. در دفتر ديگرى كه يافتنش آسان نيست اسم و سال درگذشت سه نفر را با احترام جلوى مسئول مربوطه میگذارم و او با تعجب نگاهم میكند و میپرسد كه چه نسبتى با من دارند وقتى میگويم پدر و مادرم هستندو عزيز ديگرى. اين بار هم مامور مربوطه روترش میكند و میپرسد مگر میشود كه آدم نداند قبر پدر و مادرش كجا ست. توضيحى میدهم كه ظاهرا قانعش نمیكند و كلى سرزنش كه آدم هر جا باشد بايد براى مرگ پدر و مادرش بيايد و خطابهاى در اهميت مادر و پدر. من كه هم به دليل زن بودن و دهها دليل روانى ديگر و بعد هم مهاجرت عذاب وجدان به بخشى از وجودم بدل شده است دلهره ناشى از آن دوباره به سراغم میآيد و در گرماى مرداد ماه تهران دستهايم يخ میكند. بعد از جواب دادن به پرسشهايى كه نمیدانستم چه ربطى به او دارد روى كاغذى آدرسها را مینويسد و من میروم به يكى از گل فروشىهاى متعددى كه در آنجا باز شده. از فروشنده قيمت گلهاى گلايولش را میپرسم كه هميشه از آنها بدم میآمد ولى تنها حق انتخابى است كه دارم. او با سماجت برايم توضيح میدهد كه آنها را برايم نمیبندد بىآنكه بپرسد اصلا من تقاضايش را دارم يا نه. در اينجا هم مجبور میشوم توضيح بدهم كه چرا به اين تعداد گل میخواهم. تعداد شيشههاى گلاب را میگذارم او تعيين كند تا مجبور نباشم چيزى بگويم. حالا بيشترين چيزى كه دلم میخواهد اين است كه مرا تنها بگذارند و اين امرى محال است. اينجا نه مردن با آرامش انجام میشود و نه عزادارى و خداحافظى در تنهائى ممكن است. پسر بچه چهار پنچ سالهاى مدام بر سر قبرها گندم میپاشد و پول میگيرد و دلم از ديدنش و كودكى كه در مرگ و ماتم تباه میشود به درد میآيد ، من در آنجا نمیدانم بر چه چيزى اشك میريزم بر عذاب وجدانى كه در بدو ورود به من داده بودند براى باور مرگى كه در غربت باورش نكرده بودم و يا. . . .
در راه بازگشت در راه بندان میمانيم يكساعتى طول میكشد كه از در بهشت زهرا بيرون بيائيم و در تمام اين مدت در پشت وانتبارى قرار داشتيم كه طرف دست راست آن نوشته بود "درياى غم را كناره نيست" و در طرف چپ آن "غم مخور دنيا به غم خوردن نمیارزد" و وقتى وانتبار با اين دو شعار همزمان به حركت در میآيد خندهام میگيرد و چندى بعد میتوانم اين شعار را در ايران براى خودم معنا كنم كه زندگى در آنجا بطور همزمان در ميان موجى از تناقضات در جريان است.
***
در جمع دوستان زمان دانشجوئى هستم باورم نمیشود همه را يكجا میبينيم. در كافه خانه هنرمندان كه جاى خيلى با صفايى است همه با هم حرف میزنند و همهاش خاطرات گذشته است. وقتى از حال سخنى به ميان میآيد من در حاشيه میمانم. ما در اينجا از زندگى و سياست و مسائل اجتماعى ايران تصورى داريم كه به واقعيات آنجا ربطى ندارد. هر چند در همه اين سالها در جريان شرايط سياسى و اجتماعى آنجا بوده باشيم اما آن نبوده كه به واقع در آنجا جريان دارد. مثل اين میماند كه در آنجا يك بازى جريان دارد كه همگى قواعد آن را میشناسند و با آن بازى میكنند و ما بازى را از روى دستور العمل آن میشناسيم ولى بازى داده نمیشويم.
در تمام رابطهها در ايران محبت بىدريغ بود و عاطفهاى كه در همه سالهاى غربت كم داشتهايم اما رابطه ذهنى چيز ديگرى است. رابطهها در گذشته میمانند و حال به آنها تعلق دارد اين تلاش كه بخواهى تمام سالهايى را كه نبودهاى را با حال پيوند بزنى كار بىثمرى است. زندگى سالهاى مهاجرت و مشكلات آنهم براى آنها بىتفاوت است يادم نمیآيد كسى در آنجا از سالهاى زندگى من در مهاجرت چيزى جدى پرسيده باشد.
"ميلان كوندرا" در كتاب "جهالت" كه زندگى كسانى است كه بعد از بيست سال به كشورشان بر میگردنند هم به اين موضوع اشاره میكند. ظاهرا مهاجرت در جاهاى مختلف دنيا تجربه مشابهى است.
مهاجرت به واقع گناهى است كه با حرف نزدن درباره آن و يادآورى مكرر رنجهائى كه آنها در تمام آين سالها در وطن بردهاند مجازات میشود. زندگى مهاجر حداكثر در حال است كه اهميت میيابد آنچه در گذشته بر او رفته است تنها به خود او تعلق دارد. مهاجر در مسابقه رنج بردن بازنده است و در هر شرايطى او از آنها كه ماندهاند خوشبختتر است.
***
در ايستگاه را ه آهن تهران به انتظار رسيدن قطار هستم كه شش ساعت تاخير دارد و ما در تمام مدت تنها از تاخير نيم ساعتى اطلاع پيدا كرديم و وقتى مسافر رسيده میگويد كه قطار در راه براى نماز خواندن نگه میداشته است میشود تصور كرد كه تاخير معقولى داشته با توجه به اينكه مسافران نمازخوان را دوباره میبايد سوار میكرده.
در راه بازگشت در كنار تئاتر شهر سابق بناى مسجدى در حال ساخته شدن است ولى انگار تا ساخته نشود كسى وجودش را جدى نمیگيرند و تعداد كسانى كه از ديدنش به شوق میآيند كم نيستند. حضور و ريشه اسلام در زندگى روزمره مردم جدى است. رفتن به مكه و اماكن زيارتى در ميان گروههاى مختلف مردم به چشم میخورد.
به خانه كه میرسيم چشمهايم ازآلودگى هوا میسوزد و صدايم به كسانى میماند كه ذات الريه گرفته باشند و فكر میكنم كه همه اينها مثل اين است كه آدم بچهاى داشته باشد با مشكلات فراوان كه نمیداند با آن چه كند اما از مهرت به او هم كاسته نمیشود تنها رنجت زياد میشود و فرو رفتن دائم در اين انديشه كه آخر چرا؟
در شمال شهر تهران چشمها از ديدن سير نمیشوند چه تنوعى میتواند اين حجاب به اصطلاح اسلامى داشته باشد و فكر میكنم كه عجب خطائى است اگر فكر كنيم ما در اروپا در جريان مد لباس هستيم و حق میدهم به خانوادهام كه در بدو ورود من لباسهاى اروپائيم را گرفتند و چند دست لباس به قول خودشان آبرومند به من دادند كه بپوشم و يادم آمد كه در هواپيما ما كه از آلمان به ايران میرفتيم موقع ورود روسرهايمان را سفتتر گره زديم و آنها كه در بازگشت به ايران بودند روسرىها را شل كردند و آرايشى كه پسند آنجا بود.
فرصتى پيش میآيد تا با چند جوان صحبت كنم. باورم نمیشود برايم میگويند كه تمام آنچه به عنوان رابطه آزاد ميان جوانان میبينم همه آن چيزى نيست كه به واقع وجود دارد. در همه آنها نوعى پنهان كارى وجود دارد كه تنها در رابطه با دولت نيست. پنهان كارى كه در خانوادهها رواج دارد. هنوز هم قبول رابطه آزاد ميان دختر و پسر از مشكلات آن جامعه است اما جوانان به اقتضاى نيازشان به آن تن میدهند. خانوادهها در موارد زيادى چشم براين رابطهها میبنندند. دختران به خصوص به پنهانكارى بيشترى مجبور هستند. هميشه در اين ميان قواعد نوشته نشدهاى وجود دارد كه همه كم و بيش آن را میشناسند و رعايت میكنند. پسر جوانى برايم تعريف میكرد كه دوست دختر داشتن در ايران هزينه زيادى دارد و جزو هزينههايش پولى را هم بايد به ماموران در موقع كنترل بدهد را هم حساب میكرد.
زنى برايم میگفت كه پدر و مادر بودن در ايران سخت ترين كار دنياست. همهاش دست و دل آدم میلرزد و تعريف كرد كه چندى قبل پسرش را در يك مهمانى دستگير كردهاند و چون قاضى نبوده به كارشان رسيدگى كند چند روزى در زندان ماندهاند و با جريمه سنگينى آزاد شدهاند. به همه اينها دلواپسى آينده نامعلوم و سرگردانى و مشكلات روحى هم اضافه میشود.
آنچه در ايران بيشتر از هر چيزى به چشم میآمد تناقضى بود كه در همه جا خود را نشان میداد نوعى زندگى دوگانه در همه جا جريان داشت. زندگى بيرونى و درونى كه گاه به دليل عمرى كه اين نوع زندگى پيدا كرده به نوعى خصلت بدل شده است كه حتى در جاهاى غير ضرورى هم خود را نشان میدهد. هميشه چيزى در حال پنهان شدن است ، مردم پنهان كار شدهاند. فشارهاى زندگى همه را بىحوصله كرده است و اين بىحوصلگى در همه جا خود را نشان میدهد.
وقتى آدم بعد از سالهاى دراز مهاجرت به وطنش باز میگردد تنها نبودنها نيست كه آدم را سرگردان میكند رودررويى با نسل جديدى كه هيچگاه آنها را نديده هم بهت آور است. نسلى كه اول آدم را بررسى میكند تا ببيند تا چه حد با عكسها و تعريفها تطابق دارد. نسلى كه بيشتر حال تو برايش جالب است و میخواهد از زندگيت بداند ولى نه آنچه تو دلت میخواهد بگويى او انتخاب میكند و میپرسد. در خانهاى از فاميل با آنها روبرو شدم. در فضاى مذهبى خانه تلويزيون برنامههاى ماهواره را پخش میكرد با موزيك غربى و من نمیدانستم چرا نمیتوانم پسر جوانى را كه در نبود من باليده بود مادرانه در آغوش بگيرم و دلم میخواست بدانم در ذهن او و دختر خالهاش كه با حجاب كامل همان برنامه را نگاه میكرد چه میگذرد. در چنين فضايي كه محبت خودش را دارد و گرمايى كه به ماندن مجابت میكند، آلبومهاى عكس پيوند مشتركى است.
در مهاجرت از آنجا كه فرصت مرور خاطرات نبوده است آنها كمرنگ و گاه بىرنگ شدهاند و عكسها و يادآورى از سوى ديگران دوباره پارهاى از آنها را جان میدهد اما هيچگاه به تمامى آنها به ياد نمیآيند.
***
عدم اعتماد به نهادهاى مدنى به نوعى مردم را واداشته است كه خود اداره امور را به عهده بگيرند. مراجعه به پليس تنها در حالت استيصال صورت میگيرد و به خصوص زنان در مراجعه به پليس در هنگام احساس ناامنى و خطر پرهيز دارند.
همه مردم براى خود دستورالمعلهايى دارند كه در مواقع مختلف به كار میبنندند. رابطه مردم با نهادهاى مدنى هيچ است. مردم هم خود را موظف به رعايت چيزى نمیدانند همه از وضعيت رانندگى در تهران شكايت میكنند و همه خود به بدى اوضاع كمك میكنند.
***
براى خريد كادويى براى عروس به بازار تهران آمدهام و تا آماده شدن سكهاى كه قرار است از جاى ديگرى به اين مغازه بيايد يكساعتى در آنجا مینشينم. عروس و دامادى به قصد خريد عروسى به آنجا آمدهاند. كم سن و سال هستند و همراهشان پدر و مادرشان. در قسمت حلقههاى عروسى درنگ میكنند و چيزى را نمیپسندند ظاهرا نگين هيچكدام به اندازه كافى بزرگ نيست و مادر عروس در جواب فروشنده كه میپرسد چه مدلى باشد تنها میگويد هر چه گرانتر بهتر. و در اين مغازه ظاهرا چنين چيزى نيست. دختر در تمام مدت ساكت است. از مغازه كه بيرون میروند صداى دمپايى پلاستيكى پدر داماد در گوشم میماند.
حواسم به نام وزراى انتخابى كابينه است. كسى از روى روزنامه بلند میخواند كه زنى هفت ميليون تومان پول جواهراتش را پرداخت میكند و به صاحب مغازه میگويد كه آنها را با آژانس برايش بفرستد.
در رستوران "شرف السلام" در بازار زرگران تهران جمعيت موج میزند. رستوران بزرگى است كه صدها نفر را در خود جاى میدهد. دهها نفر در انتظار پيدا كردن جاى نشستن هستند كه مقررات خاص خودش را دارد يعنى میبايد بالاى سر كسانى كه نشستهاند ايستاد تا آنها خورده و نخورده از جايشان بر خيزند به همين شيوه در ميان حيرت من ما جايى براى نشستن میيابيم در حاليكه چند نفرى با دوغ و پياز بالاى سرمان ايستادهاند. شيوه پذيرايى از مشتريان در اينجا در نوع خود بىنظير است. در هنگام ورود صاحب رستوران هر تعداد غذا را كه بخواهى با تنوع قيمتهاى آن حتى بدون چرتكه انداختن در يك چشم بهم زدن حساب میكند و بقيه كاركنان آن از روى رنگ ژتونها بدون اشتباه در عرض چند دقيقه لذيذ ترين غذاى دنيا را جلوى آدم میگذارند و سرويسى تميز كه لذت غذا را میافزايد.
وقتى بيرون میآيم دست فروشانى كالاى ارزان قيمت شان را عرضه میكنند و من فكر میكنم كه فروش چند قلم از اين اجناس میتواند تنها كفاف يك وعده غذاى خانواده آنها را بدهد. و گلويم فشرده میشود.
روبروى دانشگاه تهران ايستادهام باورم نمیشود. در آنى احساس میكنم كه ميليونها نفر شعار "مرگ بر شاه " سر میدهند و چشمهايم به دلايل گوناگون از اشك تر میشود. نمىدانم از كجا شروع كنم. به بيشتر كتاب فروشىها سر میزنم قفسه كتابها پر از عناوين كتابهايى است كه بيشتر حال و هواى عرفان دارند و دستور العملهاى مختلف براى زندگى. از آشپزى گرفته تا آيين زناشويى و راههاى رسيدن به خوشبختى. چند كتاب میخرم و خواندن چند تايى شوق خواندن بقيه را هم از من میگيرد.
كتاب فروشىها خلوت است و تيراژ كتابها پايين. دوست ناشرى برايم تعريف كرد كه كتابهاى درسى و كنكور نباشند زندگى هيچكدامشان نمیچرخد.
پرسه زنان خيابان انقلاب را به طرف ميدان فردوسى میآيم و میدانم اين تنها مسيرى است كه در آن گم نمیشوم و حسى كه سالها گم كرده بودم به سراغم میآيد و جايى كه مثل هيچ جايى در دنيا نيست.
هواپيما كه در فرودگاه كلن به زمين مینشيند دلم میگيرد اما احساس امنيت میكنم و وقتى مامور كنترل گذرنامهها سلام میكند از پس گرفتن گذرنامه ام اطمينان دارم.
در سالن فرودگاه پسرم و دوستانم را كه میبينم دلگرم میشوم اما چشمم دنبال چيزى میگردد كه كم است نمیدانم شايد هم من از غربتى به غربت ديگر آمدهام
من و پالتاک
http://www.mano-paltalk.com/