24 July 2006

پس از بی‌هوشی، چهل وهشت ساعت به او تجاوز می‌کنند



پس از بی‌هوشی، چهل وهشت ساعت به او تجاوز می‌کنند

مجید خوشدل


تاکنون به انحاء مختلف از جمله گفتگوها و فعالیت‌های آماری، براین موضوع انگشت گذاشته‌ام که ظرف سالهای اخیر در اغلب کشورهای اروپایی (امریکا را به راستی نمی‌دانم) و مشخصاً کشور انگلستان، جامعه‌ای در دل جامعه‌ی موجود ایرانی شکل گرفته که راز و رمز و قوانین مخصوص به خودش را دارد و پیچیدگی‌ها و مهابت‌هایش را.
در طول آشنایی چند ساله‌ام با بخشی از این جامعه، بارها شنیده و شاهد بوده‌ام که اتفاق‌ها و حوادث ناگواری، ساکنان این جامعه‌ی نامرئی را در گرداب خود فرو برده است: مفقود شدن آدمها، اخاذی و باجگیری به شیوه‌های مختلف، سوءاستفاده‌های جنسی و مالی از زنان و دختر جوان ـ و مردان جوان ـ چاقو زدن‌ها و زورگیری‌های کنتراتی، راه‌اندازی فاحشه‌خانه‌ها با استفاده از زنان و دخترانی که هیچ حق و حقوقی ندارند، تشکیل باندهای توزیع سیگار قاچاق و مواد مخدر در حوزه‌ی محلی، تشکیل باندهای قاچاق انسان به کشورهای اروپایی و... متأسفانه هیچکدام از این واقعیت‌ها و رویدادهای تأسف‌آور به رسانه‌های ایرانی و غیرایرانی راهی پیدا نکرده‌اند و حتا کسانی که خود مورد ظلم و سوءاستفاده‌های مختلف قرار گرفته‌اند، سکوت اختیار کرده‌اند.

تخمین من از نفوس این جامعه‌ی جدید در کشور انگلستان رقمی معادل ده هزار نفر است، بیشتر است امّا کمتر نیست. در یک برآورد تقریبی، بیش از نود درصد از این جامعه فاقد «هویت اجتماعی» هستند. اینان با مردود شدن تقاضای پناهندگی‌شان، از نام‌ها و آدرس‌های غیرواقعی استفاده می‌کنند و برای این منظور حتا از کارت‌های شناسایی جعلی بهره‌برداری می‌کنند. شبکه‌ای با حداقل دستمزد این کارتها را در اختیار متقاضیان قرار می‌دهد. کاربرد این کارت‌های شناسایی در سازمانها و نهادهای پناهندگی، و در مراکزی‌ست که این عده به کار «غیرقانونی» اشتغال دارند. خط قرمز این کارت‌ها، اداره‌ی پلیس و نهادهای مشابه است. در این مرحله «کارت‌های شناسایی» دراسرع وقت باید معدوم گردند، چرا که صاحبان آن قبلاً با نام‌های دیگری توسط پلیس انگشت‌نگاری و شناسایی شده‌اند. با این توضیح کوتاه می‌توانید دلایل سکوت این جامعه‌ی ده هزار نفره را نسبت به تضییقات و جنایاتی که بر آنها روا شده را جستجو کنید: گزارش هر جرم و جنایت به پلیس، قبل از هر چیز دیپورت‌ شاکی خصوصی را به همراه خواهد داشت.

آشنایی‌ام با جمعی از پناهجویان ایرانی، از همان ساعات نخست مرا به فکر وامی‌دارد. دیدارها و ملاقاتهای بعدی، این حس غریب را شدت می‌دهد. این جمع، اغلب‌شان زنان جوانی هستند که برداشت‌ها و استنتاج‌هایشان از «آزادی»، حقوق فردی و اجتماعی، شنونده را تا مغز استخوان دچار پریشانی می‌کند. در تعریف آنها از آزادی، مسئولیت و مسئولیت‌پذیری محلی از اعراب ندارد. خصوصاً این چهارچوب فکری، از آنجا که قرار است خود را در جامعه‌ی مردسالاری بازتولید کند که فاقد هویت اجتماعی‌ست، ترس و وحشت را فزاینده‌تر می‌کند. این است که در آخرین دیدار حضوری‌ام با این جمع جوان، از آنها مصرانه می‌خواهم تا جایی که می‌توانند خود را «حفظ» کنند و در جامعه‌ی «مردانه» مألوف، آسیبی را متوجه خود نسازند. در این جمع هشت نفره، «منیژه» یک استثناست. ویژه‌گی‌های شخصیتی او، وی را از دیگران متمایز می‌کند.
* * *

غروب سه‌شنبه یازدهم جولای تلفن همراهم زنگ می‌زند. «منیژه» با لحنی که نشانی از شادی و سرخوشی گذشته را در خود ندارد، می‌خواهد که هر چه زودتر ملاقاتم کند. صدایش خالی از احساس و عاطفه است. بریده ـ بریده حرف می‌زند و اصلاً حوصله صحبت کردن ندارد. پیشنهاد ملاقات فردا غروب را که می‌دهم، تلفن زنگ ممتد می‌زند. نه خداحافظی و نه چیز دیگری.
و حالا دلشوره به سراغم آمده است. در فاصله‌ای کوتاه دهها تصویر و سناریوی سیاه را در ذهنم مرور و مجسم می‌کنم. خیالبافی، اضطراب و فکرهای مالیخولیایی امانم را بریده است. فکر می‌کنم بهتر است به تلفن دستی‌اش زنگ بزنم، امّا تلفن او خاموش است. بیست و چهار ساعت را با همین احساس غریب و کشنده سپری می‌کنم.

در راه هستم و می‌دانم برای اولین بار چند دقیقه‌ دیرتر به قرار می‌رسم، که تلفن همراهم زنگ می‌زند؛ او با وحشت سؤال می‌کند: چرا دیر کرده‌ام؟ ساعتم را نگاه می‌کنم؛ نزدیک به دو دقیقه از زمان ملاقات گذشته است. می‌گویم: حداکثر تا چند دقیقه‌ی دیگر ملاقاتش می‌کنم، با دویدن این زمان را به نصف کاهش می‌دهم. وقت رسیدن، دلهره را در صورتش می‌بینم.

حس می‌کنم رنگ پریده و لاغرتر به نظر می‌رسد. احساسم را با او در میان می‌گذارم. با بی‌حوصله‌گی لبانش را جمع می‌کند و به زهر خندی می‌گوید: همان [...] سابق است، و بعد سکوت می‌کند.
به تجربه دریافته‌ام که در گفتگو با آنان نباید پیشقدم شد. باید انتظار کشید تا هر وقت خودشان خواستند، دیوار سکوت را فرو ریزند. ربع ساعتی با دنیای درونم کلنجار می‌روم تا اینکه او آرام ـ آرام به سخن می‌آید:
او را به میهمانی‌ای دعوت می‌کنند (با تأثر می‌گوید): باید حرف‌تان را گوش می‌دادیم و به جایی که نمی‌شناختیم، نمی‌رفتیم. شرکت‌کنندگان در میهمانی، که اغلب «مردان» ایرانی هستند، به همان جامعه‌ی بی‌هویت کذا تعلق دارند. مردان، که میانداری می‌کنند، چند باری سعی می‌کنند، «بچه پررو» را (به قول خودش) از میدان به در کرده و مطیع خود سازند. امّا او (باز به قول خودش) بیدی نبوده که از آن بادها بلرزد. تا یک ساعت این جنگ و جدال ادامه دارد و او همچنان مقاومت می‌کند. سپس دچار سرگیجه می‌شود. می‌گوید: آخرین چیزی که از آن لحظه به یاد دارد، خنده‌ی جنون‌آمیز مردان جمع بوده که با کش آمدن و قوس برداشتن‌های صورتک‌هایشان هیولا را در نظرم مجسم می‌کرده است. و بعد...
چهل و هشت ساعت تمام او را در بی‌هوشی کامل مورد تجاور قرار می‌دهند تا «مردانگی»شان را به او کرده باشند. وقتی به هوش می‌آید، می‌گوید: با وضعیتی که داشتم، در تعجب بودم که چطور زنده مانده‌ام. در این لحظه ساق پایش را نشانم می‌دهد: به اندازه‌ی یک مشت گره کرده سیاه و کبود است. می‌گوید: تمام تنم را این‌گونه نشانه‌گذاری کرده‌اند... و بعد دوباره سکوت می‌کند و دیگر کلامی به زبان نمی‌آورد.
در حالی‌که اشک از چشمانمان سرازیر شده به صورتش خیره می‌شوم: زنان جوانی را می‌بینم که در «بهارآزادی» برای آزادی به خیابانها زده‌اند تا پس از گذشتن از هفت خوان راست و چپ و میانه، حق‌شان را مطالبه کنند. در ذُل نگاهش، سیمای زندانی زن سیاسی‌ای را می‌بینم که برای حفظ ناموس «جامعه‌ی اسلامی»، جیره‌ی شلاق او را دو برابر کرده‌اند. کبودی ساق پایش، جای قلوه سنگ‌هایی‌ست که خدا سال تاریخ جهل و جنون به سوی او پرتاب کرده است.

ما را چه می‌شود؟ در یک روز روشن، بیخ گوش ما، آن هم در فصل بهار، زنی را تازیانه زده‌اند، سنگسارش کرده‌اند، و قبل از اعدام مورد تجاوزش قرار داده‌اند تا به او گفته باشند: آسمان تو در اینجا هم ابری و خاکستری‌ست!

«24 جولای 2006»
منبع: www.goftogoo.net