16 February 2006

آرش سیگارچی


به این موسیقی گوش کنید




آرش سیگارچی











-آرش سیگارچی-

ساعت 30/9 صبح است و یکشنبه 23 بهمن. امروز روز تلفن است اما هنوز وصل نشده. لابه لای انتظار برای تلفن، می شنوم که آیفون افسر نگهبانی خطاب به وکیل بند می گوید «...به آرش سیگارچی بگویید به دلیل فوت یکی از بستگان ، تقاضای مرخصی اضطراری بنویسد ...» فورا یک جمله دیگر چاشنی حرفش می کند«به وی نگویید چه کسی را از دست داده است»

خنده دار است. پدر بزرگم (پدر مادرم) شنبه شب هفته قبل در گذشت و اینها دارند این را که من می دانم از من پنهان می کنند.

تا ساعت سه طول نمی کشد که من را برای این مرخصی فرا می خوانند.

با بچه های اتاق 24 که بعضی شان را از سال قبل می شناسم خداحافظی می کنم . همه شان ساکتند و گاه گریه می کنند. آیا چیزی می دانند و پنهان می کنند؟!

در راهرو زندان را که پشت سر می گذارم ، آقا فرهاد ، دوست خانوادگی مان را می بینم. حتما خیلی تلاش برای آزادی ام کرده اند. مقدمات انجام می شود و الان بیرون از در زندانم. دکترشهرام(پسر عمه ام) به همراه رضا بیرون منتظرم هستند . چرا مادر نیست؟



دیشب خواب دیده بودم که پدر نامه آزادی ام را همراه دارد. برایم تعجب دارد که مادر همیشه دنبال کارم بوده چرا پدر نامه آورده ؟!؟!؟!؟بگذریم

سوار ماشین که می شوم دستم می آید که همه غمگین اند. گویا شهرام که همیشه یارم بوده مامور است که به من خبری را بگوید. سیاه پوشیده. من ِ خنگ چرا خودم حدس نزده بودم . می گویم به من بگویید ، نمی گویند. زجه می زنم باز نمی گویند . به شهرام می گویم طاقت همه چیز را دارم بگو. کی مرده ، بابا ؟

شهرام می گوید نه ، حدسم دور آرمان ِ من است. او خیلی بی هواست. شهرام می گوید اشکان !

انالله و انا علیه راجعون ...... .

هنوز دستانم رعشه دارد و همه هنوز داریم می گریم . اشکانِ من را در کفنی سفید که از پوستش سفید تر نیست ، باز می کنند تا من او را ببینم. چشمانش باز است. چشمان آبی ِ اشکان ِ من باز است. می دانم منتظرم مانده. ماه دو تن نبودیم. اشکان و من یکی بودیم . بنابراین او نامرد نیست که برود بدون خدا حافظی با من. سرم را می گذارم روی صورت سردش و های های می کنم.چشمانش را با احتیاط می بندم یکی بسته می شود اما چشم سمت راست او هنوز باز است.

دوباره سعی می کنم اما باز می ماند . می دانم منتظر است. منتظر سارا ، نامزدی که از هفت سال پیش هم را می پرستیدند. منتظر علی غفاری که برای اشکان سنتور می ساخت. برای رسول و باقر که اشکان با آنها سالها در خوابگاه ماند. برای میلاد ، عزیز ترین دوستش . برای سید محمد که این اواخر هر شب بااو دو نوازی تار و سنتور راه می انداخت. و برای یک عالمه افسوس دیگر که من دارم....

خدایا به من صبر بده. باور کنید چون او مرده این حرف ها را نمی زنم. اشکان فرشته بود. اشکان با وقار بود . اشکان متین بود. اشکان به فکر همه بود. اشکان قناعت می کرد. اشکان عزت داشت و اشکان در عین ِ اینکه از من یازده ماه کوچکتر است اما از همه ما بزرگتر بود. دلش برای همه می سوخت و هر وقت کودکی را می دید برای او در ذهن خود خواب ها می دید. می گفت باید همه این بچه ها تحصیل کنند ، ورزش کنند ، هنرمند باشند و ....

روز اول به پایان رسیده است و اشکان من امشب را در قبر خود تنها سپری می کند. به خوابم می آید. بغل اش می کنم. بوسه ام می دهد و مثل آن روزها که وجودش هم بود دلم را به دست می گیرد: «آرش جونی ، گریه نکن. من جام خوبه ، بخدا من جام خوبه . آرشی ، من جام خوبه .....» اشکان من عادت به گله نداشت اما الان به من می گوید:« آرش فقط یه خورده سردمه ...»

خدایا ! من این را تحمل نمی توانم کنم. شب ِ اول قبر است و اشکان من سردش است. یک روز را سر می کنم. به کسی راز من و اشکانم را نمی گویم اما دلم دارد می ترکد. می خواهم کاری کنم که گرمش شود اما نمی دانم چه کنم. عقل ناقصم می گوید پتویی بردارم و روی قبرش بگذارم اما به سر خاکش می روم و می بینم خاک را بتون کرده اند و پر از گل. این خانه تهران که بودیم اتاق اشکان همیشه سرد بود. شب ها که 4 صبح کارم تمام می شد می رفتم پتویی بر او می کشیدم . در همان حال بلند می شد و می گفت آرش جونی ، مرسی ....

نکند برای آن خاطره هنوز سردش است ؟! به هر کس می گویم ، چیزی می گوید . یکی می گوید نیاز به صلوات دارد . دیگری می گوید آیت الکرسی و دیگر کس می گوید انا انزلنا ....

امروز مراسم سومین روز درگذشت اشکان ِ من است . هر چند ماسه دهه است ساکن منطقه گلسار رشت هستیم و معمولا گلساری ها مراسم شان را در مسجد امام رضا می گیرند ، اما من مسجد مهدیه را انتخاب کرده ام. قبل از ساخت مصلی رشت ، محل نماز جمعه بود. یادم هست روزگاری که نماز جمعه در آن برپا بود معمولا پر نمی شد. جلوی مسجد هستم. برای نحوه برگزاری مراسم مهم است. نه آنقدر مذهبی باشد و نه آنقدر که آرمان و افشار دوست دارند. در این شب ها هر شب صدای ساز اشکان از خانه مان بلند است و البته این شعر شفیعی کدکنی که استاد درخشانی چند هفته پیش آن را خواند و آرمان با عود وی را همراهی کرد. اشکان من هم پایین نشسته بود برای شان دست زد. نه برای خودش دست زد که آنقدر خوب بود که قبل از مرگش ، آهنگی برایش ساختند:

به کجا چنین شتابان ؛ « گوَن » از « نسیم » پرسید

دل ِ من گرفته زین جا

هوس سفر نداری ، زغبار این بیابان

همه آرزویم اما ، چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ...

به هر آن کجا که باشد ، به جز این سرا ، سرایم

سفرت بخیر اما ، تو و دوستی ، خدا را

چو از این کویر وحشت ، به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها ، به باران

برسان سلام ما را .....

مداحی تمام می شود من شروع به صحبت می کنم. قسم ام داده اند که عاطفی حرف نزنم . آری باید اشکان را معرفی کنم ، او که شایسته بود بنامم اش ، هنرمند شایسته ایران زمین:

اشکان سیگارچی ساعت 30/7 عصر ِ روز ششم مهر 1358 در زایشگاه فامیلی رشت بدنیا آمد. نوزادی با چشم های آبی و سفید روی. او دومین فرزند خانواده ای فرهنگی بود که در گیلان زمین سرشناس بودند.پدرش احمد سیگارچی ، از هنرمندان سرشناس بود که بیش از 50 آهنگ ساخت و نوازنده اای چیره دست در نواختن سنتور ، عود و فلوت بود.

پیش از این آنها فرزندی بنام افشار داشتند که سه روز پس از عاشورای حسینی سال 56 جان خود را در جند ماهگی از دست داده بود. بعد از او آرش در 4 آبان 1357 بدنیا آمد و بعد آرمان.

کودکی و دبستان را در دبستان قدس گلسار گذراند و در حالیکه کلاس چهارم بود ، ساز سنتور را از میان سازهای پدر آموخت. البته پنهانی ، چون می دانست پدر دوست ندارد فرزندان راه او را بروند. سختی های سالهای اخیر موجب این تفکر بود.

یک روز اشکان و آرش که تازه ملودیکا را تمرین می کرد در غیاب پدر و مادر مشغول تمرین شان بودند که سالها بعد متوجه شدند پدر و مادر دقایقی است پشت در اتاق پنهانی دارند به جوانه های شان گوش می دهند.

هر چند آرش سالها بعد فراگیری پیانو را نیمه کاره رها کرد اما اشکان هرگز اینگونه نبود و روزهایی حتی تمرین خود را به 20 ساعت در روز رساند. سال 1378 او توانست اولین گیلانی ای باشد که در رشته موسیقی دانشگاه تهران پذیرفته شود . اگر چه حضور اساتید مجرب دانشگاه برای او نعمتی بود اما اشکان به دانشگاه بسنده نکرد و نزد اساتیدی چون شفیعیان ، اردوان کامکار ، مجید کیانی ، سعید ثابت و ... تلمذ نمود تا به جایی رسید که اساتید با تایید استادی اش ، او را از آموزش بی نیاز دیدند.

اشکان در بدو ورود به دانشگاه خلایی را احساس کرد. پس از سالهای دهه پنجاه که غول های موسیقی ایران سنگ بنای گروه های عارف و شیدا را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بنا نهادند ، دیگر گروه منسجمی در همه این سالها در دانشگاه وجود نداشت. اشکان به همت همکلاسی ها گروه هوربانگ را افتتاح کرد و کاری عظیم کرد. هوربانگ سخت تمرین می کرد و گاه من خودم شاهد بودم که در یک اتاق خوابگاه سه در سه متر ، ده نفر بر سر و کول هم می نشستند تا تمرین کنند.

حاصل حضور هفت ساله اشکان در پایتخت ، برگزاری بیش از یکصد کنسرت موسیقی بود که برجسته ترین ها کنسرت با گروه هوربانگ ، فاخته و ... بود.

پس از آنکه استاد پایور ، استاد مسلم سنتور نوازی به بیماری دچار شد هر ساله به پاس خدمات ایشان به موسیقی ایران ، جشنواره سنتور نوازان برگزار شد و اشکان سیگارچی در هر سه دوره جزو سه نفر برتر انتخاب شد.


اشکان سیگارچی در این زندگی کوتاه شاگردان بسیاری داشت لیکن شاهکار او ، آرمان برادر کوچکترش است که از جمله چیره دست ترین نوازندگان عود است.

اشکان سیگارچی پس از فارغ التحصیلی ، به سربازی رفت و بعد 5 ماه دوره آموزشی و دوره کماندویی!! به ستاد مشترک ارتش رفت تا کارشناس موسیقی باشد. با این حال در ماههای اخیر بر تمرینات خود افزود بطوریکه روزانه چند ساعت تکنوازی می کرد و هر شب با یک گروه از دوستان تمرین می کرد.

در شنبه ی تلخ و نکبت بار هفته گذشته ، او داشت به همراه افشار(برادر کوچکتر) ، امین ، عطا و شاگردش عابد به تهران باز می گشت که خودروی پراید آنها پس از افتادن در یک چاله در وسط اتوبان قزوین – تهران ، به سمت راست منحرف شد. گاردریل کنار خیابان که معمولا ابتدای آن سر در خاک دارد ، اما اینبار نداشت !!! به ماشین خورد و ماشین را به سیخ کشید. عطا که جلو نشسته بود له شد ، اشکان عقب وسط نشسته بود. دستانش دو طرف بر روی دوش امین و افشار بود. شدت ضربه و از سویی گیر کردن دستش پشت گردن امین باعث شد تا کتفش در برود و بی تعادلی باعث شد تا به پشت سرش ضربه ای بخورد . افشار ِ من می گوید

«... من خواب بودم اما یک آن بیدار شدم و دیدم اشکان سرش در بغل من است و دارد به سختی نفس می کشد و قلبش می زند. از گوش و بینی اش خون می آید.آرش ، مدام پاک کردم اما باز می آمد. به او گفتم اشکان بلند شو ، من جواب مامان اینها را چه بدهم ، اشکان لبخند زد. گفتم جواب آرش را چه بدهم ، باز لبخند زد و بعد در حالی که لبخند بر لبش قفل شده بود ، از دنیا رفت.

اشکانِ من سه روز پس از عاشورای امام حسین رفت ، درست مثل آن افشار ِ اول. (به یاد افشار ِ اول ما برادر آخرمان را افشار نامیده ایم)

اشکان ِ ما غریبانه ، در حالیکه سر بر دامن برادر داشت ، رفت. جنازه اش چند ساعت بر روی زمین ماند و ....


* * *

مراسم سوم دارد برگزار می شود . خوشحالم . دیگر اشکان من سردش نیست . مسجد مهدیه پر شده است و مردم در حیاط ایستاده اند. اشکان من منتظر یک استقبال گرم بود و اکنون اشکان من گرمش است ....

بعد از صحبتهای من ، موسیقی اشکان را در مسجد گذاشته ام. و سخنرانی روحانی سر رشته دار ، که من و اشکان و صمد (دوستم که ماه پیش رفت ) را خوب می شناخت ، همه را میخکوب کرد . بعد رفتیم به سر خاک.........قطعه هنرمندان گلزار تازه آباد رشت.

http://www.sigarchi.com/blog/?id=1003371
پنجره التهاب