12 February 2006

مزدك بامدادان

كز بيم مور در دهن اژدها شدم

مزدك بامدادان
mazdakbamdadan@arcor.de

چگونی ملتی يكپارچه دورخيز برمی دارد تا خود را به ژرفنای پرتگاهی مرگ آور و نيستی زا پرتاب كند و در اين شتاب روزافزون خود بسوی نيستی سر از پا نمی شناسد. از اين آميزه غم انگيز پاكی و نادانی اشك از چشمان هردومان ميجوشد و بر چهره سرريز می‌شود، تا فرزندانمان بپرسند: «آيا از آنچه كه كرده ايد، پشيمانيد؟»
بهمن آمد و جمهوری اسلامی، اين فرزند نارس و كژوكول و لهيده مغز تاريخ ايران بيست و هفت ساله شد. بيست و هفت سال گذشت، ولی چه كسی می‌داند كه بر ما ايرانيان در اين ساليان چه گذشته است؟ بر مردمانی كه خودكامه‌ای خودبزرگ بين، كه گمان برده بود براستی خورشيد نژاد آريا است، دستشان را نه، كه گوششان را گرفته بود و بسوی دروازه‌های تمدن بزرگ ميكشيدشان، و آنان پای بر زمين می‌كوفتند و پاشنه در خاك فرو می‌كردند و دست ياری بسوی دستاربندانی می‌يازيدند كه پايشان در سده بيستم و سرها و دلهاشان در سده‌های هفتم و هشتم بود. مردم بَرشده بخت اين آب و خاك برای آزادی خود از كسانی ياری می‌خواستند كه در حجره‌های خود هنوز در باره چگونگی رفتار با برده و كنيز سخن می‌گفتند.

بيست و هفت سال نه، كه بيست و هفت سده گذشت. توده خواب آلود و گيج و منگ و گول آنروزگاران سرمست از باده خودويرانگری هر آنچه را كه داشت و هرآنچه را كه ميبايست و می‌شايست كه روزی بدست آرد، در سينی زرين پيشكش كسانی كرد، كه كمر به نابودی اين سرزمين بسته بودند، تا اسلام زنده بماند. مردم ايران در سال پنجاه و هفت از ديدگاه روانشناسی دست به يك خودكشی فرهنگی زدند، مانند تنی يكپارچه كه گريزگاهی نمی يابد و خود و سرنوشتش را از بلندای بام تاريخ بزير می‌افكند. و از دل اين خودكشی تاريخی نه يك مردار، كه موجودی درهم شكسته و بی توش و توان بر جای ماند، كه تو گوئی ديگر هيچ انگيزه‌ای برای زيستن ندارد.

با همسرم به تماشای فيلمهای آن روزگاران توفانی نشسته‌ايم. مردم همه شورند و آتش، همه جنبش‌اند و خروش، و تنها با نگاه امروز است كه ميتوان ديد، چگونی ملتی يكپارچه دورخيز برمی دارد تا خود را به ژرفنای پرتگاهی مرگ آور و نيستی زا پرتاب كند و در اين شتاب روزافزون خود بسوی نيستی سر از پا نمی شناسد. از اين آميزه غم انگيز پاكی و نادانی اشك از چشمان هردومان ميجوشد و بر چهره سرريز می‌شود، تا فرزندانمان بپرسند: «آيا از آنچه كه كرده ايد، پشيمانيد؟»

بيست و هفت سال گذشت، ما نوجوانان آن ساليان دور زنانی و مردانی ميانسال شده ايم و اين فرزند نارس و كژوكول و لهيده مغز تاريخ ايران حال كه بود و نبود اين خانه را به باد ويرانی داده است، پای در كوچه گذاشته تا آتش در خان و مان همسايگان زند و جهان و بويژه باختر آن تو گوئی پذيرفته است كه با اين پديده روزگار بايد بسازد، همانگونه كه فرزند عقب افتاده هر خانواده‌ای از حقوقی ويژه برخوردار است.

بيست و هفت سال پيش نسل من كه تشنه آزادی بود، بدنبال كسانی افتاد كه از هر گونه پيشرفتی بيزار بودند و هر آنكس را كه خواب ژرفشان را برمی آشفت دشمن می‌داشتند و بدنبال كسی می‌گشتند كه باز برايشان داستان بسرايد، تا بخوابند و آماده بودند كه در اين راه از همه چيزشان بگذرند. تا كسی آمد كه ارمغانش برای مردمی بپاخاسته و شوريده و سرمست تنها يك "هيچ" بود و ديری نپائيد كه همو، كه ميخواستند داستانسرای بستر خواب خوششان باشد، در گوششان جادوئی خواند تا بخوابند و در خواب كابوسی بی پايان را هر شب و هر روز و هر بهار و هر خزان، دوباره ببينند.

به فرزندانمان چه بگوئيم؟ آيا از آنچه كه كرده ايم پشيمانيم؟ آيا سرنوشت اين سرزمين كهن را می‌شد كه به گونه‌ای دگر نگاشت؟
آيا ما گناهكار و به تاريخ اين آب و خاك بدهكاريم؟

آری! ما گناهكاريم! گناهكاريم، از آن رو كه فرزانگان و فرهيختگان سرزمينمان در هر روزگاری به هزار زبان گويا و سرراست ما را از فقيه ترسانده بودند و گفته بودند كه از آنان دوری بجوئيم و راه خود از آنان جدا كنيم. مگر خداوندگار در مثنوی خود نگفته بود:
«ماهی از سر گنده گردد، نی ز دُم / فتنه از عمّامه خيزد، نی ز خُم»؟
و ناصر خسرو نسروده بود:
« از شاه زی فقيه چنان بود رفتنم / كز بيم مور در دهن اژدها شدم »؟

ما گناهكاريم و سزاوار سرزنش فرزندانمان، چرا كه نياموختيم، و سزاوار چيزی بدتر از جمهوری اسلامی، اگر كه باز از آموختن سربپيچيم و بر نادانی خود پای بفشاريم و بر آن بباليم.

خداوند دروغ، دشمن و خشكسالی را از ايران زمين بدور دارد

بهمن هشتادوچهار