24 March 2008

محمود کیانوش: شعر بلند «کجاست آن صدا؟» را در آفتاب «تنهایی انسان» به همۀ «مادران و فرزندان» ایران و جهان تقدیم می کنم


شعر بلند «کجاست آن صدا؟» را با یاد همۀ شاعران هموطنِ همعصرِ آشنا با دل و ذهنم، از آن جمله سوفکل، کنستانتین کاوافی، یورگوس سِفِریس، اوپانیشادیون، رابیندرانات تاگور، گوته، راینر ماریا ریلکه، ابوالعلاء معرّی، خوآن رامون خیمه نز، آنتونیو ماچادو، گارسیا لورکا، پابلو نرودا، اوکتاویو پاز، ناظم حکمت، دانته، سالواتوره کوازیمودو، ویکتور هوگو، شارل بودلر، پل والری، پل الوآر، لویی آراگون، پوشکین، اوسیپ ماندلشتام، یوگنی یفتوشنکو، آندره ی وُزنسنسکی، والت ویتمن، جان میلتون، ویلیام بلیک، ویلیام باتلر ییتز، تامس استرن الیوت، اوسکار وایلد، دیوید هربرت لارنس، در آفتاب «تنهایی انسان» به همۀ «مادران و فرزندان» ایران و جهان تقدیم می کنم.
محمود کیانوش


کجاست آن صدا ؟


کجاست آن صدایِ با دل آشنایِ گمشده

که من هزار سال،

گشوده بال،

در سپهرِ خواب،

در ستاره هایِ خرّمِ خیال،

به جست و جوش بوده ام؟

در آرزویِ دیدنِ نشانه ای

به جای مانده از طنینِ زنده اش

به جایی از کرانه هایِ خالیِ سکوت

همیشه با تمامیِ وجود

گوش بوده ام!

شبی که باز مادرم غمش گرفته بود

وَ حالتی عجیب بیقرار داشت

و من خیالِ گریه می شنیدم از صدایِ او،

نشست و با تبسّمی غریب

صدام کرد و در برم گرفت؛

سرِ مرا به سینه اش فشرد وُ

بوس کرد وُ

رویِ دامنش گذاشت؛

و من، که ناگهان دلم برایِ او

هراس از تمامِ عالمش گرفته بود،

ذلیل و منقلب،

برایِ راندنِ هجومِ گریه از گلو

زدم شتابناک بوسه ای به دستهایِ او .

شبی سیاه مثلِ یأس وُ

تلخ مثل درد بود؛

در آن هوایِ داغِ تیرماه

فضایِ خانه از ملالِ مادرم

شبیهِ چشمهایِ مُرده

سرد بود .

اگرچه تا به یاد داشتم،

همیشه بیقرار دیده بودمش،

به ناله از مدارِ سرنوشت،

به شِکوِه از فشارِ روزگار

دیده بودمش،

ندیده بودمش به بیقراریِ فرشته ای

که ناگهان خدا

بر او گرفته بی دلیل خشم،

از آشیانۀ بهشت رانده باشدش

و کرده باشدش جُدا

از آنچه آنچه شناست،

و بادِ حادثه

که تابعِ مشیتِ خداست،

به خاکدانِ ما کشانده باشدش؛

فرشته ای شبیهِ مادرم،

ولی

غریبه با زمین و با زمینیان،

در آرزویِ عفو،

در انتظارِ بازگشتِ خود به آسمان!

در آن شبِ جنون و دلهُره

پدر :

دوباره در سلامتِ سفر

از ابتلا به دردهایِ خانواده در گریز ؛

برادران :

در آن هزار کوره شهر،

به دور از نگاهِ خُرده گیرِ مادرم،

سر و دلِ جوانشان

به عیشِ بیم خوردۀ شبانه گرم ؛

و خواهران

دو جوجه قُمریِ هنوز بی خیال،

سپرده دست و پایِ خسته را به خوابِ خوش ؛

و مادرم نشسته در اتاق،

ولی به پویه در کویرِ مالیخولیایِ غربتش ؛

و من :

در این میانه گیج وُ

تلخکام وُ

بیمناک ،

نهاده سر به دامنِ محبّتش،

غریبه با وجودِ خویشتن،

یگانه ناظرِ تمامِ ماجرا ؛

درون چو درّه ای عمیق

پُر از طنینِ یک صدا :

چرا، چرا، چرا !

«یکی بود، یکی نبود...»

صدایِ قصّه گویِ مادرم،

قناریِ همیشه در قفس،

فضایِ تنگ و مُردۀ اتاق را

طراوت و صفایِ باغ در بهار داد ؛

دلِ مرا که با غمِ غریبگیش

چو مرغِ سر بُریده ای

به خاکِ اضطراب در فکنده بود،

دوباره اندکی قرار داد.

آه،

خدایِ من !

چه قصّه ای که داشت

در میانِ قصّه هایِ او

هوایِ دلنوازِ دیگری ؛

اگر چه قصّه ای برای من نگفته بود

بدونِ پرده هایِ رمز و راز،

در این یکی نهفته بود رمز و رازِ دیگری.

همیشه دخترانِ قصّه هایِ دیگرش

دچارِ عقده های زن پدر،

شکنجه در طلسمِ دیو می شدند ؛

ولی در این یکی

همین که دیو و زن پدر

به دستهای دخترِ یتیم بند می زدند،

وِ خواستگار می رسید

با قیافۀ کریهِ کدخدا،

قیافۀ مخوفِ دزدِ گردنه،

قیافۀ گدایِ نیزه باز،

هوا سیاه می شد،

آذرخش می جهید وُ

رعد می شکست،

افق در آتشی عظیم شُعله می کشید وُ

می شکافت،

و ناگهان خدایِ عشق

با قیافۀ نجیبِ شاهزاده ای

سوارِ اسبِ تازی سفید،

قبایِ زرنگار بر تنش،

به دوشِ او شنل

چو موجهایِ شُعله ای به رنگ یَشم

رها به دستِ باد ؛

دو چشمِِ مهربانِ روشنش

شکفته با تبسّمِ امید،

به تاخت می رسید وُ

دیو را

به یک نهیبِ تیغ

از میان دو نیم کرده،

دستِ دخترِ یتیم را

به دست می گرفت وُ

آن الهۀ عفاف و ناز را

به سویِ خویش می کشاند وُ

می گرفت در بغل،

به پشتِ اسب می نشاند وُ

باز

به تاخت می شد از میانه ناپدید !

به چشمِ من پدر

اگرچه شاهزاده ای نبود

وَ اسبِ تازی و قبایِ زرنگار هم نداشت،

از آن سوارِ قصّه،

با تمامِ آن جلال و جاه

زیادتر هزار چیز وُ

هیچ چیز کم نداشت :

پدر سوارِ قصّه در مناظرِ خیال نه،

پیادۀ حیات

در معابرِ تلاش بود،

کسی که مادرِ مرا

- دُرست پیش از آنکه دیو

دست بسته آرَدَش،

به دستِ دزدِ گردنه سپارَدَش -

نجات داده بود،

وَ با ستایشِ زنانگی

در آن فرشتۀ سلیمِ عشق

به من حیات داده بود.

قبایِ زرنگار و اسبِ تازی سفید چیست؟

همان کلاهِ کهنه اش

به چشمِ من گرانبها تر از

هزار تاجِ پادشاه بود ؛

بدونِ آن خدایِ خانه وُ

پناهِ مادر وُ

امیدِ من

جهان پُر از خطر،

پُر از هراس وُ

خالی از پناه بود ؛

زمین کویرِ مُرده،

آسمان سیاه بود.

سرم به دامنِ فرشتۀ سلیمِ عشق بود

وَ باز می شنیدم وُ

هنوز با چه اشتیاق می شنیدم

از زبانِ او

در آن شبِ دراز،

قصّۀ هزار بار گفته را،

ولی صداش مثل بارهایِ پیش

که دخترِ یتیم را

به دستِ شاهزادۀ دلاورش نجات داده بود،

نداشت لحنِ دلنوازِ آن امیدواریِ نهفته را.

در آن صدایِ لحظه لحظه تلخی اش گزنده تر،

صدایِ در حریقِِ خاطرات شُعله ور،

غمش به کینه،

بیقراری اش به خشم

می شکفت ؛

وَ او

فرشتۀ غریبِ عشق،

مادرم،

برایِ من چو بارهایِ پیش

ستمگریِ دیگران وُ

رنجهایِ دخترِ یتیم را

به یاریِ اشاره ها

به قصّه بودنِ تمامِ ماجرا

به زیرِ خنده های کوته و تهی نمی نهفت.

رسید قصّه اش به اوجِ لحظه هایِ دلهُره

که زن پدر گشوده بود

دهانِ زشت را به خنده ای پلید :

قاه قاه !

وَ دیو دخترِ یتیمِ دست بسته را

که شاید انتظارِ مرگ می کشید،

خمیده و شکسته در خود از هراس،

برای پیشکش به دزدِ گردنه

چو برّه ای به پیشوازِ گُرگ بُرده بود،

آه !

ولی هوا نشد سیاه،

نجست آذرخش وُ

رعد غرّشی نکرد،

افق به شکلِ قصرِ آرزو

در آن سویِ حصارِ دودیِ خیال

دور و بسته ماند ؛

و شاهزاده ای

سوارِ اسبِ تازیِ سفید،

هیچ،

که دستِ کم

جوانِ لوچِ خشتمال هم

که صرع داشت

وَ از سرِ هوس به دخترِ یتیم

گاهگاه

تبسّم و نگاه می فروخت،

نکرد از قضایِ روزگار

از حوالیِ وقوعِ فاجعه گُذار،

ولی رسید دزدِ گردنه

وَ دخترِ یتیم

به دوزخِ سیاهِ سرنوشت

سقوط کرد وُ سوخت،

سوخت،

سوخت !

همین که دزدِ گردنه

گرفت دختر یتیمِ قصّه را وُ

مثل باد رفت وُ

ناپدید شد،

وَ قصّه از طلوعِ شاهزاده نا امید شد،

شکست قلبِ من

شکست بغضِ مادرم

و های هایِ گریه اش

فکند لرزه در زمین و آسمان

چنان

که رفت بیمِ آنکه کهکشان

به هم برآید وُ

فرو بریزد وُ

به ناگهان

زمان سرآید وُ

هر آنچه هست

به نیستی گراید وُ

خدا بماند وُ سیاهی و سکوت

در فضای بیکران.

صدایِ انفجارِ گریه اش مرا

به رعشه در کشاند وُ

از کفِ اتاق برجهاند ؛

پریدم وُ

به سینه اش پناه بردم وُ

میانِ بازوانِ خود پناه دادمش ؛

برای شستنِ سیاهیِ غمی

که در دلش نشسته بود

به اشکهایِ بیدریغِ عالمی نیاز داشت،

و من به سهمِ خود

دو چشمه اشکِ بیدریغ

برایِ شستنِ غمِ سیاه دادمش.

اگر چه رازِ دردهایِ او برایِ من

به هیچوجه آشکار و آشنا نبود،

در آن دمی که دختر یتیمِ قصّه ها

اسیرِ سرنوشتِ شوم شد

وَ بغضِ مادرم شکست،

تمامِ دردهایِ او به یک هجوم

در دلم نشست.

سرش به ضربِ ضجّۀ جگر خراشِ او

به رویِ شانه ام چو پُتک می نواخت،

وَ من سرم به رویِ سینۀ پُر آتشِ تپنده اش

دوار می گرفت وُ

می گداخت.

«چرا؟

چرا؟

چرا؟»

طنینِ این سؤالِ یأس بارِ سهمگین

دوباره مثلِ یک مغاک شبپره

به ناگهان گشود بال وُ

در نهایتِ شتاب

دچارِ هرج و مرج و اغتشاش کرد

یکسره

فضایِ روحِ اضطراب دیدۀ مرا.

چرا در آن شبِ جنون و دلهُره

که باز مادرم غمش گرفته بود

وَ حالتی عجیب بیقزار داشت،

پناه خواست از من وُ

نشست و با تبسّمی غریب

سرِ مرا به دامنش گرفت؟

چرا، اگر دلی پُر از مرارتِ حیات وُ

شِکوه از فشارِ روزگار داشت،

یکی از آن زنانِ همجوار و همکلام را

به شبچره نخواند وُ

درد دل نکرد؟

وَ در فضایِ خانه ای که از ملالِ او

شبیهِ چشمهایِ مُرده سرد بود،

برایِ من که انتظارِِ هیچ چیز از کسی نداشتم

نشست و قصّه گفتنش گرفت؟

در آن شبِ سیاه مثل یأس وُ

تلخ مثل درد

که باز ناگهان پدر

نبود و رفته بود تا بماند

از بلایِ خانه دور،

در سلامتِ سفر،

چرا، اگر دوباره مادرم

برایِ آن دلِ گرفته و حزین و دردمند

هوایی وُ

صفایی وُ

شفایی از بهشتِ قصّه انتظار داشت،

به قصّه ای پناه برد

که سرگذشتِ یک زن و دو مرد بود :

بیانِ رنجِ عشق وُ

نا امیدی و امید،

بیانِ آرزویِ کودکانۀ محال ؛

گریز از قبولِ واقعیتِ سیاه و تلخ،

سوارِ اسب

در پناه شاهزادۀ دلیرِ عشق

به سویِ قصری از طلا و نقره و بلور،

در آن سویِ حصارهایِ ماهتابیِ افق،

به سر زمینِ خواب،

در کرانه های نور؟

و از هزارها چرا

چراتر این چرا

که مادرم

کنون که سرگذشتِ نفرتِ زنی

به مردِ واقعیتِ کریه

و عشقِ او

به شاهزادۀ خیالِ دلپذیر را

برای بازگفتن انتخاب کرد،

چرا سراچۀ امیدِ دخترانِ سادۀ یتیم را

که در طلسمِ دیوِ روزگار

از عنادِ کورِ زن پدر

به شهوتِ سفیهِ دزدِ گردنه

دچار می شدند،

به قهرِ عاصیانه اش خراب کرد؟

چرا، اگر که عشق در میانِ مادر و پدر

بهشتِ اُنس نه،

کویرِ نفرتی ست مهلک و سیاه،

کویر را هم از فشارِ یأس

برای رهروی چو من

سیاه کرد وُ

تنگ کرد وُ

خالی از سراب کرد ؟

چه محشری !

عجب قیامتی ؟

امید را به وحشتِ جنون وُ

عقل را به اقتدارِ یأس

باختم ؛

گسست از هم وُ

شکست در هم وُ

غبار شد

جهانِ سر به راهِ کهنه ای که می شناختم.

تمام آنچه با شکوهِ فکر وُ

حرمتِ بلند اعتقاد

گواهِ اعتبارِ آدمیت است،

برای من به خاک ریخت،

پوچ شد،

به باد رفت ؛

گذشته مختصر شد و از آن مگر

سکوتِ لحظه هایِ شکّ،

سکونِ لحظه هایِ یأس

به جا نماند هیچ ؛

تمامِ برگ و بارِ بازیِ خیال

ریخت از درختِ آرزو

وَ طوطیِ حماسه و قناریِ غزل

از آشیانِ یاد رفت.

گریست دخترِ یتیمِ قصّه،

مادرم

وَ من

از او که تلخ می گریست

هزار بار تلخ تر گریستم،

وَ این سؤال در شقیقه هام می تپید

که من کجا و کیستم ؟

اگر پدر برای مادرم

یگانه شاهزادۀ نجیبِ قصّه ها،

سوارِ اسبِ تازیِ سفید نیست،

ولی گرفته است دخترِ یتیمِ بی پناه را

وَ تا ابد به منجلابِ بردگی کشانده است،

بنا بر این کسی مگر

یکی از آن سه مردِ قصّه،

آن سه ناکسِ پلید نیست

که گوهرِ یتیمِ عشق را

ربوده است و در سیاهچالِ غم

نشانده است !

پدر نبود،

پدر هم از حصارِ خانه رفته بود،

هم از نگارخانۀ خیالِ من ؛

وَ هرچه می پرید ذهنِ خسته بالِ من

به خطّی از خطوطِ چهره اش نمی رسید ؛

ولی به پرتوِ جرقّه ای

که گاه از تلاشِ یاد می جهید

به جایِ چهرۀ پدر

قیافۀ کریهِ دزدِ گردنه

دمی پدید می شد وُ

دوباره ناپدید.

در این میانه

این سؤالِ وحشیِ مهیب

دوید در سر وُ

گرفت راه بر نفس

که در جهان فقط منم که مادرش

همیشه عشق را

به پاکیِ غم وُ

صفایِ اشک

برایِ شاهزادۀ نجیبِ قصّه ها

نگاه داشته ست؟

ولی دریچۀ امید را

برای جلوه ای از آفتابِ عشق

برایِ K YVDFI HD ;I LhK آن غریبه ای که من

پدر صداش می کنم

همیشه بسته و سیاه داشته ست ؟

وَ در عوض فقط

به اعتبارِ اُنس یا به حکمِ سنّتی عتیق،

با کرامتی عمیق،

به گاهگاه دادنِ اجازه ای

برای چند لحظه لذّتِ کنار و بوس

همیشه آن غریبه را

مطیع و سر به راه داشته ست ؟

وگرنه چاره ای مرا

به جز قبولِ این حقیقتِ سیاه نیست

که مادران

همیشه دخترِ یتیمِ قصّه ای عجیب بوده اند ؛

ذلیلِ زن پدر،

اسیرِ دزدِ گردنه،

در انتظارِ اسبِ تازیِ سفید وُ

شاهزادۀ نجیب بوده اند،

وَ از عطیۀ بزرگِ عشق

همیشه بی نصیب بوده اند.

گریستیم،

تلخ و زار

مادر و پسر

به حالِ خود،

برایِ همدگر

گریستیم،

گریستیم تا مرا شکست غم،

گرفت خستگی وُ

بُرد خواب

به سر زمینِ خاطراتِ گمشده،

به شهرِ قصّه های ساده،

عاشقانِ خوب،

به باغِ رنگها و عطرهایِ بی خزان،

به جلوه گاهِ عشقهایِ بی غروب :

جهانِ پُر شگفتیِ نهفته در درون

که زندگی در آن

تردّدی میانِ جبر و اختیار نیست،

وَ هیچکس از آنچه می کند

مدام بیمناک و شرمسار نیست.

هوا برهنه بود وُ

از شرابِ نور مست ؛

نسیمِ شوخ می کشید پنجه های نرم را

به زلفِ مشک بیزِ شاخسار،

وَ جویبار

با تلألؤ بلور

چمنده از میانِ فرشِ با طراوتِ چمن،

دهن پُر از ترنّمی لطیف،

به زیرِ چلچراغی از شکوفه

در عبور .

فضایِ باغ از نوایِ دلکشِ پرندگان،

که در ستایشِ الهۀ بزرگِ عشق

هزار گونه لحن در نماز داشتند،

تپش گرفته بود و اهتزاز داشت ؛

ولی هنوز خلوتِ عمیقِ باغ

در آن سکوتِ سبزِ دلنواز

برای عاشقانِ گوشه گیر

که شوقِ راز گفتن وُ

شنیدنِ نیاز داشتند

هزار جایِ باز داشت.

من ایستاده،

تکیه بر درخت داده

در کنارِ جویبار

دو چشم بودم و نظاره ای و حیرتی

که این کجاست؟

و من چگونه و کی آمدم به این دیار ؟

که ناگهان

طنینِ یک صدایِ آشنا

فضایِ سینۀ مرا،

فضایِ باغ را،

فضایِ آن بهشتِ نغمه و نشاط و شور را گرفت ؛

مشامِ عطر را وُ

ذهنِ رنگ را وُ

چشمِ نور را گرفت :

صدایی آشنا

که داشت لحنی از صدایِ مادرم

به وقتِ قصّه گفتن و ترانه خواندنش،

به وقتِ انفجارِ هولناکِ غم

از آن دو چشمِ میشیِ غریب

خونِ دل فشاندنش ؛

ولی فقط صدایِ مادرم نبود :

صدایِ بیشماری از زنانِ آشنا و ناشناخته،

شبیهِ تارهایِ نازکِ حریر

کنارِ هم تنیده،

تاب خورده،

یک صدایِ تازه ساخته،

که در طنینِ دردسوز و مهر بیزِ آن

نوایِ دخترِ یتیمِ قصّه

در صدایِ مادرم

برای من به خوبی آشکار بود،

وَ در هلالهای اُفت و خیزِ آن

نهفته

انعکاسی از تبسّمِ شکوفه،

پچپچِ نسیم و برگ،

وَ پُرس و جویِ ریگ وجویبار بود.

کلام در ترانه اش

روایتی صریح و ساده از طلوعِ عشق

در کرانۀ حیات داشت ؛

پیامی از تمامِ کائنات وُ

از ورایِ کائنات داشت :

نه غم در آن،

نه شادیِ جریحه دارِ ریشه در غمی ؛

نشاطِ آن رهاییِ مسلّمی

که از ظهورِ اوّلین نشانۀ غم و ملال

تا به حال

به جست و جوش بوده است عالمی .

صدایِ آن ترانه خوان

جلوتر و جلوتر آمد وُ

سپس

صدایِ سُمّ اسب هم بلند شد ؛

ولی همین که من سرم

گرفت نیم چرخشی به جانبِ صدا...

خدایِ من !

برایِ من

همیشه وصفِ آن محال بوده است،

تصوّرش ورایِ قدرتِ خیال بوده است :

به لمحه ای جمال شاهزادۀ نجیبِ قصّه ها

گشود چشمۀ هزار آفتاب را

به چشمهایِ من ؛

وَ ذهن من شکافت،

وَ تافت نورِ قدسی اش

به قلبِ ذرّه ذرّۀ وجودِ من،

وَ هوش از سرم پرید وُ

نقش بر زمین شدم.

گذشت از کنارِ من

سوارِ اسبِ تازیِ سفید

شاهزادۀ نجیب

وَ چند لحظه بعد

که چشمهایِ پُر غبارِ من

گشوده شد به یک نگاه

آه !

سوارِ اسب،

پشتِ شاهزاده

دختر یتیمِ قصّه ها

نشسته بود و بود همچنان ترانه خوان،

و ناگهان

سرش گرفت نیم چرخشی به سویِ من

و یک تبسّمِ لطیف و مهربان

شکفت

به باغِ چهره اش

که داشت بیش و کم شباهتی

به چهرۀ ملیحِ مادرم

وَ نیز چهرۀ تمام دخترانِ دیگری که می شناختم ؛

وَ من در آن دم

آنچه از خود و جهان

به یاد داشتم

به آن جمالِ مهربان،

به آن تبسّمِ لطیف،

به آن صدایِ دلنواز

باختم.

هنوز مادرم نشسته بود

وَ من سرم به دامنش ؛

هنوز اشک قطره قطره می چکید

از آن دو چشمِ میشیِ غریبِ روشنش :

کجاست آن صدایِ با دل آشنایِ گمشده

که من هزار سال،

گشوده بال

در سپهرِ خواب،

در ستاره هایِ خُرّم خیال

به جست و جوش بوده ام ؟

کجاست آن صدا،

کجاست ؟


http://mahmudkianush.blogfa.com/