جهان ازعصر یخبندانِ قلب من بسی دور است
جمشید پیمان
نمی دانم چرا هرشب،
که می خواهم ببندم دفتر امید فردا را
چراغی پیش چشمم می شود روشن
ومی سوزد ، و می سوزد ، و می سوزد !
وبی تابانه می گوید زِ من با من ؛
"به چشمانت ،
چرا یک دم نکردی اعتماد و باورت را
در غریب آبادِ این ظلمت ، رها کردی ؟
چرا دستی نیفشانی ؟
چرا پایی نمی کوبی ؟
و اینک ، اندرین میدان
چرا رقصی نیآ غازی ؟
چرا در جنگلی از نور
تو را اندیشه یِ شب،
غرق ِ در خود کرد ؟
چرا با این همه سبزی
چرا در جنگلی از شعله ها سرکش
شبِ سرد و سیاه و خفته را
هم راه و انبازی ؟ "
من آیا راستی ،
درونِ جنگلی از نور و سبزی راه می پویم؟
اگر آری،
چرا این بی کران دشت ِ همیشه سبز و خرم را
بیابانی سراسر خشک می بینم؟
مرا ، آیا چراغ ِ دیده ، بی نور است ؟
اگر نه ،
پس چرا خورشیدِ ظلمت سوز تابان را
فرارویم ، نمی بینم
و از این جنگل ِ روشن،
فروغی بر نمی چینم ؟
نمی دانم چرا
با آن که غرق آتشی هستم ،
که می سوزد جهانی را
هنوز و هم چنان سردم
ومی ترسم دلم ، این یادگار عصر یخبندان عالم را
به دستان همیشه روشن خورشید ، بسپارم.
ولی گردونه یِ خورشید
همیشه سرخوش و دلشاد ، می گردد .
وجنگل ،
سبز می ماند
و من ،
این جا ، رکاب و مرکب افکنده ،
هنوز و همچنان
سرگرم دانم ها ـ ندانم هایِ بسیارم .
و با آن که زمانی بس دراز و دور
حریف و همنشین ساقی روزم ،
ازین خورشید و این جنگل
بسی دورم
و در این شهر سرسبز پر از امید
شبِ سرد و سیاه و خفته را
دمساز و انبازم
و از این شعله یِ جاوید،
درون سینه یِ غمگین ِ تاریکم ،
چراغی بر نیفروزم .
جهان از عصر یخبندان قلب من ،
بسی دور است
جمشید پیمان
نمی دانم چرا هرشب،
که می خواهم ببندم دفتر امید فردا را
چراغی پیش چشمم می شود روشن
ومی سوزد ، و می سوزد ، و می سوزد !
وبی تابانه می گوید زِ من با من ؛
"به چشمانت ،
چرا یک دم نکردی اعتماد و باورت را
در غریب آبادِ این ظلمت ، رها کردی ؟
چرا دستی نیفشانی ؟
چرا پایی نمی کوبی ؟
و اینک ، اندرین میدان
چرا رقصی نیآ غازی ؟
چرا در جنگلی از نور
تو را اندیشه یِ شب،
غرق ِ در خود کرد ؟
چرا با این همه سبزی
چرا در جنگلی از شعله ها سرکش
شبِ سرد و سیاه و خفته را
هم راه و انبازی ؟ "
من آیا راستی ،
درونِ جنگلی از نور و سبزی راه می پویم؟
اگر آری،
چرا این بی کران دشت ِ همیشه سبز و خرم را
بیابانی سراسر خشک می بینم؟
مرا ، آیا چراغ ِ دیده ، بی نور است ؟
اگر نه ،
پس چرا خورشیدِ ظلمت سوز تابان را
فرارویم ، نمی بینم
و از این جنگل ِ روشن،
فروغی بر نمی چینم ؟
نمی دانم چرا
با آن که غرق آتشی هستم ،
که می سوزد جهانی را
هنوز و هم چنان سردم
ومی ترسم دلم ، این یادگار عصر یخبندان عالم را
به دستان همیشه روشن خورشید ، بسپارم.
ولی گردونه یِ خورشید
همیشه سرخوش و دلشاد ، می گردد .
وجنگل ،
سبز می ماند
و من ،
این جا ، رکاب و مرکب افکنده ،
هنوز و همچنان
سرگرم دانم ها ـ ندانم هایِ بسیارم .
و با آن که زمانی بس دراز و دور
حریف و همنشین ساقی روزم ،
ازین خورشید و این جنگل
بسی دورم
و در این شهر سرسبز پر از امید
شبِ سرد و سیاه و خفته را
دمساز و انبازم
و از این شعله یِ جاوید،
درون سینه یِ غمگین ِ تاریکم ،
چراغی بر نیفروزم .
جهان از عصر یخبندان قلب من ،
بسی دور است