4 March 2008

جمشید پیمان : جهان ازعصر یخبندانِ قلب من بسی دور است


جهان ازعصر یخبندانِ قلب من بسی دور است


جمشید پیمان


نمی دانم چرا هرشب،
که می خواهم ببندم دفتر امید فردا را
چراغی پیش چشمم می شود روشن
ومی سوزد ، و می سوزد ، و می سوزد !
وبی تابانه می گوید زِ من با من ؛
"به چشمانت ،
چرا یک دم نکردی اعتماد و باورت را
در غریب آبادِ این ظلمت ، رها کردی ؟
چرا دستی نیفشانی ؟
چرا پایی نمی کوبی ؟
و اینک ، اندرین میدان
چرا رقصی نیآ غازی ؟
چرا در جنگلی از نور
تو را اندیشه یِ شب،
غرق ِ در خود کرد ؟
چرا با این همه سبزی
چرا در جنگلی از شعله ها سرکش
شبِ سرد و سیاه و خفته را
هم راه و انبازی ؟ "

من آیا راستی ،
درونِ جنگلی از نور و سبزی راه می پویم؟
اگر آری،
چرا این بی کران دشت ِ همیشه سبز و خرم را
بیابانی سراسر خشک می بینم؟
مرا ، آیا چراغ ِ دیده ، بی نور است ؟
اگر نه ،
پس چرا خورشیدِ ظلمت سوز تابان را
فرارویم ، نمی بینم
و از این جنگل ِ روشن،
فروغی بر نمی چینم ؟
نمی دانم چرا
با آن که غرق آتشی هستم ،
که می سوزد جهانی را
هنوز و هم چنان سردم
ومی ترسم دلم ، این یادگار عصر یخبندان عالم را
به دستان همیشه روشن خورشید ، بسپارم.
ولی گردونه یِ خورشید
همیشه سرخوش و دلشاد ، می گردد .
وجنگل ،
سبز می ماند
و من ،
این جا ، رکاب و مرکب افکنده ،
هنوز و همچنان
سرگرم دانم ها ـ ندانم هایِ بسیارم .
و با آن که زمانی بس دراز و دور
حریف و همنشین ساقی روزم ،
ازین خورشید و این جنگل
بسی دورم
و در این شهر سرسبز پر از امید
شبِ سرد و سیاه و خفته را
دمساز و انبازم
و از این شعله یِ جاوید،
درون سینه یِ غمگین ِ تاریکم ،
چراغی بر نیفروزم .
جهان از عصر یخبندان قلب من ،
بسی دور است