19 March 2008

جمشید پیمان : من در این همه سال بهار را دیده ام که از میان پیکر پرپر و خونین بهار سر برکشیده است . من آموخته ام که ققنوس پایان ندارد


شاهد ازلی و آیینه های من

جمشید پیمان


فروردین که می رسد شادی غمگنانه ای دلم را پر می کند. بچه که بودم هیچ چیز برایم زیباتر از لحظه های فروردین نبود. اما از آن بهار بهارکش که بادست خودم خنجر برگلوی بهار نهادم تا اکنون که با شما سخن می گویم، دیگر هیچ گاه از دلم که برای شادی فروردین می تپید، خاکستر اندوه زدوده نشده است.

ای کاش دستم می شکست و روز دوازدهم فروردین پنجاه و هشت آن تکه کاغذ لعنتی را به صندوق تیره بختی سرزمین بهارینم نمی انداختم . ای کاش زبان بی موقع گویم بریده می شد و با لفظ " آری " پذیرای آن لحظه ی بی مروت نامشفق نمی شدم. چه صفای کودن گیجی داشتم. راستش را بخواهید نمی دانستنم چه نشیب و فرازهایی را گذرانده بودیم تا به بهارستان سبز رسیده بودیم و توانسته بودیم در کوچه های برفی بهمنش، سرودهای سبز بهاری بخوانیم.

نمی دانستم و نمی دانستیم برای رسیدن به بهار بهمن ، چه بهای گزاف و درحساب نیامدنی پرداخته ایم. و از آن هولناک تر، نمی دانستیم این معشوق زیبای نجیب و بی پناه را چگونه بپاییم. سرگرم شیرین کاری های بهمن بودیم که به ورطه ی هستی سوز فروردین پنجاه و هشت فرو افتادیم .

ای کاش زمین و زمان در همان بهمن ماه متوقف می شد. مگر نگفته اند که پردیس، بی زمان و مکانست؟ پس چرا بهشت بهمن من ازین ویژگی تهی بود؟ یا ما آن را چنین تهی کردیم ؟ بهمن ما پر از بیکرانگی بود، سرشار از زیبایی بود، لبریز از خوبی بود ، سبز سبز سبز بود. چه کسی جز ما می توانست این بهار بی بدیل را در چنبره ی انگره ی برآمده از ژرفای تاریک ما قبل تاریخ ، گرفتار کند؟ راستی که چه بی جا در آن فروردین " آری " را بر زبان راندم . از یاد برده بودم که ستیز سپنتا و انگره هرگز به آشتی نمی انجامد. نفرین بر این دیده ی خطا بین و خطا پذیر من. برای من در دوازدهم فروردین چه دلیلی وجود داشت که بر اساس آن ، خوش بینانه تسلیم شدم و بادست خویش تیغ بر گلوی بهار نهادم؟


چه بود و چه می نمود!

سید عبدالحسین دست غیب در نظر من یک آیت خوب و زیبای خدا بود. هر وقت که درشیراز بود روزهای جمعه ی اول هر ماه و بخصوص روز اول فروردین ، پس از اقامه ی نماز صبح در مسجد، به خانه ی ما می آمد و صبحانه را با پدر و مادرم می خورد.حتی یک بار هم پا به مهمانخانه ی ما نگذاشت. همیشه در پاسخ تعارف مادرم می گفت نمی تواند روی قالی بنشیند، چون بسیاری از مردم حتی بوریا هم ندارند که زیرشان بیندازند. به مادرم می گفت حاجیه خانم برای صبحانه لطفا نیمرو درست نکنید. یک بار من که هنوز گستاخی نو جوانیم را داشتم، بی اجازه ی مادرم پرسیدم؛ حاج آقا چرا نیمرو نمی خورید؟ در جوابم گفت؛ پسرم می ترسم در این نخم مرغی که می خورم نطفه ی جوجه ای باشد که بخاطر من قربانی شده است . چه فرشته ای ساخته بودم از حاج آقا عبدالحسین دست غیب. با خودم می گفتم چه عظمتی دارد این سید اولاد پیغمبر. مولانا و حافظ و بایزید و عبدالله انصاری در برابرش رنگ می باختند. او حتی از ترس اینکه مبادا نطفه ی جوجه ای را بکشد ، از خوردن نیمرو پرهیز می کرد.

اما از اول فروردین پنجاه و هشت ، مادرم دیگر تحویلش نگرفت و به خانه مان دعوتش نکرد.خودش هم به نفس خودش مشغول شده بود و دیگر به این رفت و آمدها نمی رسید. وقتی از مادرم پرسیدم چرا دیگردعوتش نمی کند در جوابم گفت مادر جان حاج عبدالحسین دست غیب تا حالا جبه ی حکومت روی کولش نینداخته بود. ولی حالا اگر بخواهم با او مراوده کنم جواب حافظ را چکونه بدهم که می فرماید:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست.

فروردین شصت بود که من عبدالحسین دست غیب را بی حجاب بی حجاب دیدم. لخت لخت. به مناسبت دوازدهم فروردین رفته بود بالای منبر و علیه آورارگان جنگی عربده می کشید.شیراز از آوارگان خرمشهری و آبادانی و اهوازی ، پرشده بود.بیچاره ها از آن هنگامه ی آتش و دود ، فقط توانسته بودند جانشان را بردارند و به شیراز پناه بیاورند. نه جایی، نه سر پناهی . آواره و سرگردان، ناچار به شاه چراغ پناه آورده بودند. شاه چراغ، احمد ابن موسی، برادر امام رضا، در شیراز مامن غریبان و بی کسان بود . خانواده ی دست غیب ، در زمان محمد رضا شاه متولی شاه چراغ بودند . آقا سید ابراهیم ، برادر عبدالحسین دست غیب، همه کاره ی شاه چراغ بود. سید عبدالحسین آن روز در حرم شاه چراغ رفت بالای منبر و شدید ترین حمله ها را به آوارگان جنگی کرد. آنها را بی ناموس و بی غیرت و بی شرف خواند و دستورداد زیر پای صدها تن از آنان که به شاه چراغ پناه آورده بودند، آب ببندند.به مریدان و نوکران چماق کشش فرمان داد که پناهندگان را از شهر بیرون کنند.به یاد گشتاپوی آلمان هیتلری و تعقیب و شکار یهودیان افتادم .


آری، ققنوس پایان ندارد!

مردم شیراز به میهمان دوستی شهره اند. غریب نوازی مثل خون در رگ هایشان جاریست. اما نمیدانم آن عبدالحسین عارف نمای خاک نشین پیش از انقلاب، چه زهرابه ای در قلبش بود . سادیسم مزمن سرکوب تلنبار شده در سینه اش جز با آزار دادن دیگران و کشتن و کشتن و کشتن ، آرام نمی گرفت. من نمی خواستم باور کنم که او تا بدان پایه به شکنجه کردن و آزار رساندن به دیگران معتادست. به هیچ کس رحم نمی کرد. آن کس که بر نطفه ی جوجه ای در داخل یک تخم مرغ دل می سوزاند، حالا از کشتن جوجه های مظلوم و بی گناه مردم ، دل چرک خورده اش غرق در شادی می شد . عبدالحسین در من مخدوش شده بود. خیلی پیش تر از فروردین سال شصت. اما در آن سال یکباره فرو ریخت.آن تندیس دروغینی که پیش از انقلاب از او در ذهنم ساخته بودم، از هم پاشید.چرک نفرت ازو دلم را انباشت.

می گویند کسانی که می توانند عشق بورزند نمی توانند نفرت داشته باشند. من این را نمی پذیرم.چگونه می توان عاشق بود و از کشندگان عشق بیزاری نجست؟ چگونه می توان عاشق بود و فقط ایستاد و تماشاگر اعدام مکرر و بی وقفه ی عشق شد.

سیدعبدالحسین دست غیب یک جنایت کار تمام عیار بود. من نمی توانستم از او متنفر نباشم. من دلم برای گل های یاس خانه مان می سوخت که روزگاری تقدیمش کرده بودم. من او را زمانی دوست می داشتم، زمانی که او را عریان عریان ندیده بودم ، زمانی که حجاب های متعدد و تو در توی او از چشمانم پنهان مانده بودند و به مخیله ام خطور نمی کرد که او حجاب و نقابی دارد . اومرا فریفته بود.شیطانی بود که مرا به اقامه ی نماز واداشته بود و حالا به هنگام سجود تیغ بر گردنم فرود می آورد. انگار ابن ملجم . نه، خدایا مرا بخاطر این تشبیه سراپا خطا ببخش! ابن ملجم کجا و عبدالحسین دست غیب کجا؟ من نمی توانستم خوبی را بستایم و از طایفه ی خمینی که مگس را هم دلش نمی آمد بکشد و تبار دست غیب که تخم مرغ را هم دلش نمی آمد بخورد ولی روز آزمایش، هزار هزار از پاره های جگر مردم را کشتند، بیزار نباشم. من نمی توانستم دلی داشته باشم که در بستر مهربانیش هم گوهر ادب آواز بیارامد و هم عبدالحسین دست غیب جای بگیرد.

از آن فروردین شصت تا فروردین های دیگر و تا امروز، چه ترکیبی یافته اند سرخی و سیاهی. روزگار مردم روز به روز سیاه تر و دست و پوز ایل و تبار خمینی و دست غیب، روز به روز از خون مردم قرمز تر. در این سال ها من سفره ی عقد خونین شده ی سعیدسلطان پور را دیدم. من خنده ی به مرگ نشسته ی شکرالله پاک نژاد را دیدم، سر فرو افتاده ی موسی خیابانی را دیدم، پیکر پاک شرحه شرحه ی اشرف رادیدم، آنزمان که لاجوردی بر آن لگد می زد.کاظم رجوی را دیدم که در سویس سوراخ سوراخش کرده بودند . زهرارجبی را دیدم که بجرم دفاع از حقوق بشر ، در ترکیه ترورش کردند. من عبدالرحمان برومند را دیدم که بجرم مخالفت با خمینی با خنجر خیانت سینه و قلبش را دریده بودند. بختیار را دیدم که بهای تسلیم نشدنش به خمینی را با سرش پرداخت ، آنزمان که با کارد میوه خوری مثله اش کردند. من قاسملو و شرفکندی را دیدم که قربانی توطئه های ایل و تبار خمینی و دست غیب شدند. من هزاران مجاهد و کمونیست و با خدا و بی خدای ایرانی را دیدم که در زندان های خمینی ، بی داشتن توان و امکان و فرصت دفاع ، با دست های بسته ، اعدام شدند.

من از فروردین شصت تا همین امروز اینها را دیده ام . من در این همه سال بهار را دیده ام که از میان پیکر پرپر و خونین بهار سر برکشیده است . من آموخته ام که ققنوس پایان ندارد.