آریابرزن زاگرسی
پاد آواز مرغ آتشخوار
اینک منم،
جنازه ای ملعون بر دستهای قصّابان الهی،
با پیکری شکنجه و تیربارانی و گردنی به دار آویخته و چهره ای سنگسار شده.
کدام گورستان را می شناسید که نام مرا،
بر سنگ قبرهای آن، نتراشیده باشند؟.
کدام سرزمین را می شناسید که
بوی ایده آلها و آرمانها و حسرتهای من
به مشام مردمش نرسیده باشد؟.
کدام سینه است که
داغ مرا به قلبش نداشته باشد؟.
کدام کتیبه و دفتر است که
جانفشانیهای عاشقانه ی مرا
در کلام، تثبیت نکرده باشد؟.
کدام آوازخوان را می شناسید که
نغمه های دلشکسته ام را
به آهنگ اشتیاق و شورافشان، نخوانده باشد؟.
کدام زبان را می شناسید که نام مرا
« ایران سلّاخی شده » خطاب نکند؟.
1- آموختن از شکستها.
انسانها زمانی در باره ی « شکستهای گوناگون » خود خواهند اندیشید که از دلایل کارها و کنشها و رفتارهای خود، آگاهی داشته باشند. وقتی که من نمی دانم، چرا به کارهایی اقدام می کنم که به شکست می انجامند، خود به خود در باره ی دلایل شکستهایم نیز نخواهم اندیشید؛ زیرا کارها و کنشهایم از آغاز، بی دلیل بوده اند. آن که می داند و می فهمد و هدفمند در باره ی کنشها و رفتارها و کردارهایش می اندیشد، در ورطه ی هر شکستی که درغلتد، نه تنها نا امید و سرخوده و کینه توز نخواهد شود؛ بلکه از شکستهای خودش به ژرفتر اندیشیدن در باره ی واقعیّتهای زندگی و بینشهای فردی خودش، بیشتر و بیشتر، انگیخته خواهد شد. « شکست »، زمانی آموزنده و بار آور است که من، دلایل کنشها و کردارها و اقدامهای خودم را پیشاپیش بدانم.
2- کنّاس متعفّن.
انسانها در بستر مسائل میهنی و منطقه ای و جهانی، زاده و بزرگ می شوند و سر انجام می میرند. مردم سرزمینهایی را می توان یافت که « مسائل خود » را می شناسند و از بهر راست و ریس کردن آنها، همّت می کنند تا نه تنها آسایش و آرامش و خوشی و پیشرفت و بالنده گی خودشان را داشته باشند؛ بلکه امکانهای خوشزیستی نسلهای آینده را نیز به سهم و وسع خویش، مهیّا کنند. اینگونه ملّتها، جارو کردن خانه ی خویش را خیلی خوب می شناسند و سعی می کنند، خانه ی خود را تر و تمیز داشته باشند. در کثیری از سرزمینها نیز می توان تلنبار شده گی مسائل و فلاکتها و مُعضلات را روز به روز، انبوه تر دید و تجربه کرد. جایی که مسائل بر یکدیگر انباشت و تلنبار شوند، به مرور زمان، سخت و متعفّن نیز می شوند. آنگاه در میان اینهمه تلنبار شده گی مشکلات و مصیبتهای ریشه کن می توان میلیونها انسان را دید که از بام تا شام، همچون خنج باتلاق در یکدیگر می لولند و از سر و کول یکدیگر بالا می روند بدون آنکه دلایل و ریشه ی فلاکتهای خود را بدانند؛ چه رسد به آنکه بخواهند یا بتوانند در صدد حلّ و فصل کردن آنها نیز بر آیند. در چنین جوامعی که ایران ما نیز به آنها « تعلّق » دارد، اگر متفکّر و فیلسوف و اندیشنده ای یافت شود که بخواهد برای گلاویز شدن با فلاکتهای مردم سزمینش، از جایی و نقطه ای شروع کند خواه ناخواه با لایروبی کردن باتلاق مسائل، بوی تعفّن از سر و کولش بالا خواهد رفت. به همین دلیل نیز هر کسی که بخواهد به انسان اندیشنده و متفکّر و فیلسوف گلاویز شده با باتلاق مسائل ملّی، نزدیک و روبرو شود، بلافاصله، بوی تعفّن به مشامش می رسد. من سالهاست که « کنّاس حماقتها و بی شعوریها و نفهمیها و ذلالتها و صغارتها و عقده ها و حسادتها و کینه توزیها و کمپلکسها و شیّادیها و تبهکاریها و جنایتها و ندانمکاریهای هموطنانم » شده ام. اینست که افکارم و سنجشگریهایم به مشام قدرتپرستان و خبیثان خونریز و حکومتگر، بوی « تعفّن » می دهند.
3- انسان با دروغ و انسان بی دروغ.
در هیچ کجای جهان نمی توان اجتماعی را یافت که انسانهایش، « خوب مطلق » باشند. « خوبی / نیکی / مهر » را با حاکم کردن هیچ سیستمی نمی توان به وجود آورد. همینطور با ایمان کور کورانه آوردن به مبانی اعتقاداتی هیچ مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و نظریّه ای نیز نمی توان « نیکی / مهر / خوبی » را تضمین و تامین و اجرا کرد. « خوبی / نیکی / مهر » را فقط می توان از وجود زاینده ی خویش بر پیرامونیان افشانید تا نتیجه بخش نیز باشد. من نمی توانم نیکی و خوبی و مهر را موعظه کنم، بدون آنکه خودم در پدیدار کردن آنها، پیشگام نباشم. در هیچ کجای جهان نمی توان « خوبی / نیکی / مهر » را انبار شده در جایی در نظر گرفت که بتوان با کشف و استخراج آن، مابین انسانها، کیسه، کیسه، خوبیها و نیکیها و مهر ورزیها را تقسیم کرد. یا انسان خودش، فردی « مهربان و نیک منش و خوب » می باشد یا اینکه از نیکی و خوبی و مهر، رو برمی گرداند و به خساست و حقارت وجود خودش میخکوب می ماند. از این رو، هیچ انقلابی نمی تواند « خوبی و نیکی و مهر » را برای انسانها با گشوده دستی و خوشرویی به ارمغان بیاورد. فقط فردیّت انسان است که می تواند « مهربان و نیک و خوب » باشد. انسانی که خوبی و نیکی را بیندیشد و بزیید، « انسان بی دروغ » می باشد و انسانی که نخواهد و نکوشد که نیک بیندیشد و بزیید، « انسان با دروغ » می باشد؛ ولو تمام عمرش هزاران بار، کعبه را زیارت کرده باشد و هزاران هزار ساعت، رکوع و سجود شبانه کرده باشد و هزاران بار نیز، سینه زنی برای مظلومیّت شهدا کرده باشد.
4- شناخت بدیهیّات.
پیش از آنکه بخواهیم ویژه گیها و مُعضلات یک اجتماع را برشماریم و سنجشگری کنیم، نیک است در آغاز از خود بپرسیم که « جامعه چیست؟. » و بکوشیم که به جای باز ماندن به « تعاریف آکادمیکی و کلیشه ای و قالبی – شابلونی » آن به « تعریف فردی » خود بر شالوده ی اندیشیدنها و پرسشها و تیز نگریهای شایان تامل به پاسخی شایسته برای پرسشهای فردی خود همّت کنیم؛ زیرا در بطن تمام آن چیزهایی که برای ما، « بدیهی » جلوه می کنند و وجودشان را عادّی می پنداریم، ریشه ی مُعضل سازترین و بغرنج آورترین مسائل و فلاکتهای یک اجتماع نیز، نهفته می باشند. در مسئله ی شناخت یک « جامعه » نبایستی فقط به آن سیستمی نگاه کرد که بر آن جامعه، حاکم می باشد. خواه حکومتش بر شالوده ی گزینشی بر حقّ باشد یا با کاربست انواع و اقسام ابزارهای استبدادی و خشونتگرا، حاکم شده باشد. اصل اینست که ما بتوانیم با شکافتن پرده های ظاهری به « ریشه یابی و علّت جویی اجتماعگرایی / باهمستان » انسانها راه یابیم تا بتوانیم تمام آن جلوه های زُمخت و آزارنده و آسیبگر و فاجعه بار را که در سطح اجتماع و حکومت، پدیدار شده اند و می شوند به دامنه ی « سنجشگری و بررسی » بیاوریم. در سرزمینی که تحصیل کرده گان اجتماعش نمی کوشند یا آن دلیری و رادمنشی را ندارند که به تن خویش در باره ی « ریشه یابی و انگیزه ی باهمستان آفرینی انسانها » تلاش کنند، مردم آن اجتماع نخواهند فهمید که بر پایه ی کدامین دلایل و ضرورتها به « گرد یکدیگر » آمده اند تا نه تنها در کنار همدیگر برای « خوشزیستی » تلاش کنند؛ بلکه با « در کنار همدیگر بودن » بتوانند به « درد و رنج و مسائل یکدیگر » نیز رسیده گی کنند. از این رو، « جامعه شناسی » به معنای تدریس آراء متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی یا بازگویی سطحی بافیهای چیز نویسان خودی نیست؛ بلکه « جامعه شناسی » از نقطه ای آغاز می شود که ما به تن خویش با « گستاخی و رادمنشی و آتوریته گریزی » به اندیشیدن در باره ی « ریشه های باهمستان انسانها » بکوشیم. ما در ایرانزمین، هنوز « جامعه شناسی » نداریم؛ زیرا « فلسفیدن در بستر زبانها و فرهنگ سرزمین خود » را نمی فهمیم تا بخواهیم و بتوانیم که با پشتیبانی و پیشوازی کردن از « متفکّران و فیلسوفان مستقل اندیش ایرانی » به زایش شاخه ی « جامعه شناسی ایرانی » بر درخت « فلسفیدن ایرانی » گستره ای گشوده فکر بدهیم. ما همچنان در « مُعضلات و بدبختیها و غارت شدنها و سرکوب شدنها و شکنجه و آزار دیدنها و هدر رفتن سرمایه ها و ثروتهای هنگفت و هرگز تکرار ناپذیر طبیعی و فکری و انسانی خود » غوطه ور می مانیم تا روزی که بفهمیم و هوشیار شویم چگونه می توان « بدیهیّات باهمستان خود » را شناخت و با سنجشگری آنها از چند – و – چون آنها نیز، آگاهی درخور به دست آورد.
5- حقیقتی که قاتل جان و زندگیست.
آنانی که « حقیقتهای نصّی / آمری » را اختراع کردند و داروغه و میر غضّب آن نیز شدند، در مغز و حافظه ی حقیقت آلود خود فقط تنها چیزی را که جاسازی و برنامه ریزی کردند همانا ترمیناتور « جان آزاری و خونریزی و شکنجه و حبس » می بود و هنوز هست. حقیقتی که به بهای « خونریزی و آزار » برپا شود و خود را مطلق « صراط » بداند، هرگز حقیقت نیست؛ بلکه ایدئولوژی بسیار مخرّبی می باشد که به جای آفرینش شادیها و خوشیها و امیدها و رقصها و شور و اشتیاقها و هنرهای دلآرا و زیباییهای آرامش بخش به تحقیر و تحبیس و توبیخ و تشر زدن به انسانها و خوارداشت تمام جلوه های زندگی، فعّال مایشاء می باشد. مومنان و معتقدان آن مذهب / ایدئولوژی و مرام و مسلکی که بیرق « حقیقت » را بر پیشانی خود بیاویزند، هیچگاه « جوینده ی حقیقت » نخواهند شد؛ زیرا آنانی که مالک حقیقت هستند و آن را در هر کوی و برزنی روضه خوانی می کنند و اتیکت وابسته گی به آن را در آغوش خویش، سفت و سخت، آویخته و چسبان دارند، چگونه می توانند یا ممکن است که « جوینده ی حقیقت » نیز باشند؟. چگونه؟. مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و اعتقاداتی که مرا به « اندیشیدن و جست – و – جوی گوهر وجودی خودم » نیانگیزانند و بدرقه کن ماجراهای هفتخوانی من برای یافتن و آفرینش آن « حقیقت معمّایی خودم » نباشند، چنان مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکها، فقط باری بسیار سنگین و آزارنده بر دوش مغز و روان آدمی می باشند. حقیقت، زمانی حقیقت می شود که در بی نامی خود، میلیونها جوینده ی عاشق و گشوده فکر داشته باشد؛ نه حقیقتی که منجمد و ماسیده و متحجّر در گودالی حقیر، بازپس می ماند و هرگز هیچ تکانی حلزون وار حتّا به مومنان خودش نمی دهد. چرا کثیری از انسانها در توهّم حقیقتهای « نصّی » فرو خفته اند؟. چرا؟.
6- نویسنده گی و هنر تاثیر گذاری.
تا اخگرهای آتش اشتیاق و شور و حال به شعله ور کردن هیزم وجود انسان نیفتند، محال است انسان بتواند سخنهایی را بر زبان و قلم براند که جانبخش و دلنشین و روشنگر باشند. سخن گفتن و نوشتن در باره ی مسائلی که ارزش « گفته شدن و نوشته شدن » داشته باشند، سرودن آن نغمه هاییست که « تاثیر گذارترین ناگفته ها » می باشند. متنی را که نتوان با مطالعه اش به رقص در آمد، هرگز ارزش نگاه سرسری انداختن به آن را نیز ندارد. کلمات بایستی از دل و وجود جانسوخته ی آدمی بر آیند تا بر دل دیگران، خوش نشینند و موثر شوند. کُند گامی ملّت ما در پذیرش دگرگشتهای روحی و ذهنی و فکری و فرهنگی، فقط از پیامدهای رفتاری حکومتهای فاقد فرّ و مستبد و زورحاکمی نیست؛ بلکه از نتایج تولیدات نوشتاری و گفتاری تحصیل کرده گان اجتماع ایرانی نیز می باشند که هیچ چنگی به دل آدمیان نمی زنند و هیچ نسیم روحفزایی نیز در صحرای زندگی آنها ایجاد نمی کنند. نویسنده شدن، هنریست که به نوشتن و منتشر کردن منوط نمی باشد؛ بلکه به « شعله ور شدن جان پُر شور و حال انسان » بازبسته می باشد. چرا ما در هیزم اشتیاقهای خود، شعله ور نمی شویم تا انسانهایی تاثیر گذار باشیم ؟. چرا؟.
7- دگرگشت خواهی برای واژگونی یا دوام سیطره ی حُکّام بی لیاقت؟.
دگرگشت پذیری و آرزوی تجدید نظر و حقّ گزینشهای نو به نو را در گستره های مختلف اجتماعی می توان در دو دامنه ی متفاوت و حتّا متضاد، تاویل و تفسیر و اجرا کرد: 1- یکی در راستای واپسگیری حقّانیّت داشتن به حکومت کردن از حاکمان و مقتدرین وقت. 2- یکی در راستای استحکام و استمرار و باریگاد سازی برای دوام حُکّام وقت و سیستم توتالیتری آنها. مسئله ی « تحوّل خواهی » در سرزمین ما تا امروز توانسته است در زیر چتر « کلمات و عبارتها و نمایشهای فریبنده به کمک رسانه های جور واجور و دستگاههای تبلیغاتی سر سام آور حکومتی و مشق نویسیهای مِتعه گان ولایت فقاهتی » به ایجاد و استمرار حکومت فقاهتی، بیشتر خدمت کند تا عکس قضیه. اکنون بایستی هوشیاران و بیدار مغزان اجتماع ایرانزمین در این باره بیندیشند که چگونه می توان صفوف خود را با صفوف حُکّام و مُتعه گان آنها از یکدیگر تفکیک کرد؟. تا زمانی که کلمات ما می توانند آنقدر گشاد باشند که بتوان هر گونه معنای دلبخواهی را در آنها جای داد، بی گمان پروسه ی « فریب دهی مردم از طرف حُکّام »، پا به پای ذهنیّت متغیّر خواهنده ی انسانها، به پیش خواهد رفت. فقط زمانی چنین پروسه ای متوقّف و متلاشی می شود که مخالفان فقاهتی در زبانی سخن بگویند و بنویسند و صف آرایی فکری با حُکّام و مُتعه گان آنها داشته باشند که زبانی « سلیس و گستاخ و زُلال » باشد. تراژدی درد آور مسئله اینست که کثیری از مخالفان حکومت فقاهتی در همان زبانی می گویند و می نویسند و رفتار می کنند که حُکّام می خواهند و می توانند به همان زبان، مردم و مخالفان را فریب بدهند و به استمرار حاکمیّت بی فرّ خود، دوام بدهند.
8- تصویر خدا و اخلاق عام.
« پُرسمان / پربلماتیک » خدا به گرداگرد این معضل بنیانی می چرخد که ما در راستای آفرینش ارزشها و منشهای نو هستیم؛ سوای آن اخلاقیاتی که در لابیرنت آنها، اسیر و ذلیل مانده ایم. مسئله ی « انکار و اثبات خدا »، به خودی خودش، فاقد ارزش می باشد؛ زیرا نفی کلّی مفهومی به نام « خدا » را در بطن خود دارند. اخلاقیات باهمستان انسانها بر صخره ای خارا سنگ بنا شده است که در فراسوی آن می توان « خدایی / خدایانی » را کشف کرد. به همین دلیل، هر اخلاقی به عالی ترین و پروریده ترین ارزشهایش نام « خدا » را می دهد. از این رو، آن « خدایی » که از گستره ی ارزشهای اخلاقی، روییده و پدیدار شود، مومنان و معتقدین به او بر شالوده ی همان ارزشها نیز با یکدیگر و دیگر انسانها، رفتار خواهند کرد و مجری همان ارزشها نیز خواهند شد. در تصویر هر « خدایی » می توان میدان جنگ و گریز تضادهای مختلف اخلاقی را به آسانی کشف کرد. آن اخلاقی که به اوج بحران خودش می رسد و بر تنشها و تضادها و درگیریها و کشمکشهای خونین و فاجعه بار اجتماعی شدّت می دهد، اخلاقیست که فقط با نفی « خدایش » می توان بر بحرانهای ناشی از وجود آن، چیره و فائق شد. سنجشگری اخلاق متعفّن اسلامی با نفی رادیکال تصویر « الّله » است که می تواند ذهنیّت و روان معتقدان به او را تصفیه و لایروبی و شاداب کند. اخلاقی که گندیده و پوسیده و متعفّن شده باشد و مناسبات اجتماعی و انسانی را متلاشی کند، اخلاقیست که خدایش مرده و پوسیده است و فاقد ارزش برای زندگی می باشد. چه کسانی « الّله » را کُشتند و بدویّت توحّشی و تروریستی را در سطح جهانی توسعه دادند؟.
9- پیچیده گی سرسام آور مناسبات انسانها.
گاهی آن انسانهایی که پیچیده می نمایند، بالذّات خود، پیچیده نیستند؛ بلکه در نظر و فهم ما، پیچیده، جلوه می کنند. کافیست که چنان انسانهایی را از نزدیک با آنها مراوده و افت و خیز داشته باشیم تا بفهمیم که آنها، پیچیده نیستند و وجودی خیلی ساده و خودمانی دارند. گاهی ساختمان همین انسانهای ساده را آنقدر ساختارشان را رویدادها و تحوّلات اجتماعی و کشوری و جهانی می پیچیانند که ما هرگز به مخیله مان نیز این ظنّ قوی خطور نمی کند که چنان انسانهای ساده، ممکن است در مرحله ای یا مقطعی از زندگی خود، پیچیده ترین انسانها از آب در آیند. کلاف سر در گم بودن بسیاری از مسائل لاینحل اجتماعی در ایرانزمین از انسانهایی نشات می گیرد که پروسه ی تحوّلات فرهنگی و تاریخی و نقش حکومتها و رویدادهای جهانی در بغرنجزایی مناسبات آنها با یکدیگر و پیچیده گی رفتارها و گفتارها و واکنشها و کنشهایشان، بسیار دخیل و سهیم و نافذ بوده اند. برای آنکه بتوان مسئله ای ثقیل را در سطح اجتماعی فهمید و به چالش با آن رو آورد، بایستی بیش از هر چیز دیگر بکوشیم آن مویرگهایی را شناسایی کنیم که همواره در پسزمینه ی رویدادهای آشکار شده، نقش دارند؛ ولی در تاریکی می مانند. مویرگهای مناسبات و کاراکتر پیچیده ی انسانها را می توان در دامنه ی مذاهب و اعتقادات و خرافات و آداب و رسوم و نصایح و خواب و خیالات و توهّمات انسانهای یک سرزمین، واکاوی کرد و عمیق شناخت. فقط آن جامعه ای مستعد « تحوّل و دگرسانی » می باشد که روشنگران بیدار فهم و مسئول و فکر آفرین آن بتوانند ژرفای تار – و – پود مویرگهای مناسبات اجتماعی انسانها را بفهمند و دریابند. تاثیر بر ذهنیّت افراد هر جامعه ای، درمانگری آنها به کمک جاری شدن ایده ها و افکار نو به نو در ذهنیّت و روان آنها به شکل قطره قطره از راه « سِرُم اندیشیدن و سنجشگری » می باشد.
10- فهم و نافهم ایده ی دمُکراسی.
سخن گفتن در باره ی مفهومی یا ایده ای به معنای « فهمیدن مغزه ی آن ایده و مفهوم » نیست. کثیری از انسانها در باره ی ایده های « دمکراسی / قانون اساسی / آزادی / انتخابات و امثالهم » نظر می دهند؛ ولی وقتی در باره ی گفتارهای آنها ژرف بیندیشیم، متوجّه می شویم که از چنان ایده ها و مفاهیمی فقط « نامشان » را می دانند؛ نه محتویات و درونه های فکری و پرنسیپی آنها را. چگونه می توان از ایده ی « دمکراسی » سخن راند؛ ولی در گفتار و کردار و اندیشه در تضاد با « پرنسیپهای دمکراسی » بود؟. برای بازشکافی و توضیح چنین تناقضی فقط دو امکان وجود دارد: 1- یا ما هنوز نمی فهمیم و نمی دانیم که « ایده ی دمکراسی » چیست و چه محتویاتی دارد؟. 2- یا ما می دانیم « ایده ی دمکراسی و محتویات آن » چیست؛ ولی بر آنیم که معنا و برداشت فردی / گروهی / حزبی / سازمانی / فرقه ای / مذهبی و مرام و مسلکی / ایدئولوژیکی و امثالهم را به ظواهر آن بیاراییم و فقط با نام آن به اهداف و مقاصد خود برسیم. من می پرسم آیا « حیران شدن و سرخورده گی مردم ما » از مدّعیان ایده ی دمکراسی در هر فرم و صورتش که تبلیغ می شود، نشانگر آن نیست که ما همچنان « انقلابی حسینی » مانده ایم و در زبان و عمل، مسلمان شیعه زده هستیم!؟.
11- دین ( = وجدان خویشآفریده ) در گستره ی فردیّت و تضاد آن با دین (= همعقیده گی ) در تجمّع امّت.
تا زمانی که ما در سطح مسائل لیز می خوریم، خود به خود از ریشه زدن در خاک آن مسائل نیز به کنار می افتیم و نخواهیم توانست که عمق آنها را بفهمیم و دریابیم و سپس با آنها روبرو شویم؛ چه رسد به بر طرف کردن آنها. « دین » در ذهنیّت امروز ما به معنای « شرایع و مراسم و آداب و سنّتها و خرافات و اعتقاداتی » می باشد که جنبه های پراگماتیستی آن می تواند پاسخگوی روزمره گی انسانها در ابعاد مختلف زیستی باشد. این شیوه نگرش و برداشت معنایی از « دین » باعث تنشها و کژبینیها و تاویل و تفسیرهای آشفته ای شده است که بازشکافی و توضیح آن به سالها تلاش فکری و روشنگری محتاج می باشد. « دین » همانطور که مغزه ی تجربی و زبانشناختی و فرهنگی آن در اساطیر و ادبیّات شفاهی و در برخی نوشته های تکه – پاره شده ی ادبیّات کتبی و نوشتاری ایرانزمین باقی مانده است، به معنای « زیباترین فروزه ی گوهری انسان » می باشد که من آن را « وجدان خویشآفریده » می نامم. دین در چنین معنایی، هرگز « رسول و خالقی » ندارد؛ زیرا تولیدیست که فردیّت و شخصیّت و کرامت و ارجمندی و گزند ناپذیری وجود یگانه ی انسان را رقم می زند. بنابر این، دین در گستره ی فردیّت، همان چیزی می باشد که انسان بالذّات هست و در پروسه ی زندگی اش، پدیدار و آشکار می شود؛ نه آنچه که به او تلقین می کنند و اجرایش را توقع دارند. تاریخ اجتماعی و کشوری ما تا همین امروز، میدان درگیری و گلاویزی دینهای فردی با « ضدّ دینهایی ( = میترائیسم / زرتشتیگری / اسلامیّت / و امثالهم ) می باشد که ماسک « دین » را بر صورت خود آویخته اند و به ستیز و خصومت با « دین فردی » مشغولند. آن اعتقاداتی که فردیّت و شخصیّت منحصر به فرد انسانها را می کاهد و به صفر تقلیل می دهد و از آنها « تجمّع امّت » می سازد، آن اعتقادات را نمی توان « دین » نامید؛ بلکه « ضدّ دین ». بنابر این، اندیشیدن در باره ی « دین ( = وجدان خویشآفریده ) و ضدّ دین ( = تلنبار شدن شرایع و اوامر و فتاوی و امثالهم در مغز و روان منجمد ) » بایستی موضوع تفکّر سنجشگر باشد تا بتوان پیوند متقابل « دین فردی و مناسبات اجتماعی » و مسائل کشوری را در گستره ی ایرانزمین دریافت و فهمید. نیندیشیدن در باره ی این دو تفاوت و تضاد عمیق و سازش ناپذیر « دین فردی و اعتقادات امّتی » به این معناست که ما هرگز نخواهیم توانست تنشهای اجتماع خود را در کوتاه مدّت بکاهیم؛ ولو هیچ مّلایی نیز حاکم بر کشور نباشد.
12- اعتقادات و متخصّص اعتقاد.
به هر چیزی که انسانها اعتقاد داشته باشند، می توان گفت که فقط فرد، فرد خود انسانها نیز هستند که می دانند به چه چیزهایی اعتقاد دارند و به چه چیزهایی، معتقد نیستند یا آنقدر اهمیّت و نقش اساسی در زندگی فردی آنها ندارند که بخواهند به آنها اعتقادی داشته یا نداشته باشند. از این رو، در مسئله ی اعتقادات فردی، هیچ شخص ثالثی نمی تواند « متخصّص و خُبره و کاردان محض » شود؛ زیرا هیچکس نمی تواند به درون دیگری راه یابد؛ ولو حاکم و آمر بر انسانها نیز باشد و شبانه روز، قیراط وار به کُنتُرل و مُفتّشی جیک و بُک رفتارها و گفتارهای آنها مشغول باشد. کلیدی ترین گرهگاه مسائل کشورداری و میهنی ما در این است که « عدّه ای = آخوند با عمّامه و بی عمّامه » می خواهند به همه، تحمیل و تلقین کنند که در دامنه ی اعتقادات از خبره ترین و متخصّص ترین کاردانها هستند و درست با چنین ادّعا و حرکت بی شرم خود هست که با کاربست زور و ستم و ترور عقیدتی، دائم تقلّا می کنند مردم را به هر وسیله و امکانی که هست، مجاب و قانع کنند. تا زمانی که ما به چنان متخصّصانی ارزش می دهیم و ادّعای فریب آلود آنها را می پذیریم و تسلیم اوامر و احکام و فتاوی آنها می شویم، ما در اعتقاداتمان به دست خودمان، فریب می خوریم و قربانی قدرتپرستی و حرص و آزخواهی طیف مکّار و مزوّر می شویم. روزی که ایرانیان بتوانند اعتقادات فردی خود را بفهمند و آگاهی درخور از اعتقادات خود کسب کنند و هوشیاری و بیداری خود را در داشتن و نداشتن اعتقادات فردی بازیابند، مطمئن باشید آن روز، هیچکس جرات نخواهد کرد ادّعای « خبره گی و تخصّص » در اعتقادات دیگران را بر زبان براند؛ چه رسد به آنکه بخواهد به نام اعتقادات، بر وجدان و زندگی و جان و آبرو و حیثیّت و مال و دارایی آنها، حاکم و آمر نیز بشود. دوران صغارت و حقارت ما ملّت، کی به پایان می رسد؟.
13- بهشت سازی بدون الاهان.
« کو مُطربی که مست شوم از ترانه اش؟ »
جایی می توان بهشت ساخت که هیچ الاه مقتدر و آمری وجود نداشته نباشد. در آن مکانها و ناکجا آبادها و رویاها و خیالاتی که ذهن آدمی می آفریند، اگر الاه قادر و قهّاری نیز وجود داشته باشد، هیچ بهشتی به پا نخواهد شد؛ سوای جهنّمی هولناک و آزارنده. بهشت را می توان بر روی زمین ساخت؛ به شرطی که تمام الاهان مقتدر را به فراسوی همان کائناتی، تبعید ابدالدّهر و مدفون همیشه گی کنیم که جا خوش کرده اند و متولیّان و موکّلان و شمشیر کشان آنها بر سرنوشت انسانها، حاکم و آمر شده اند. انسان بدون الاهان می تواند به آسانی و بدون هیچ مُعضل دست و پاگیر دار به ساختن زیباترین و عالیترین و شادی آفرین ترین بهشتها نیز کامیاب و موفّق شود. فقط تا زمانی که الاهان مقتدر بر آحادّ کره ی زمین، نفوذ دارند و موکّلان و مومنان شمشیر کش آنها در هر چیزی، فضولیهای آنچنانی می کنند، هیچ بهشتی بر روی زمین ساخته نخواهد شد و هر کجا نیز که نشانه هایی از بهشت، وجود داشته باشد به دست موکّلان چنان الاهان خبیث و اقتدار خواه، نابود و سر به نیست خواهد شد. الاهان مقتدر و فراکائناتی به نیروها و استعدادها و توانمندیها و ایده های انسانهای آفریننده و با ابتکار و گستاخ و قائم به ذات خود، بسیار حسادت دارند و کینه می توزند.
14- گذار از ولایت فقاهتی بدون گدار.
در انجام کاری بنیانی و اساسی و ثمر بخش می گویند: « بی گُدار به آب مزن!. ». من امّا می اندیشم که « گُدار » را زمانی می توان تمییز و تشخیص داد که ما به آب بزنیم تا با دور اندیشی و کور مال کورمال به کشف و تخمین « گُدار آب » دست یابیم. از این رو، تلاشهای پیگیر و همعزم و همسو را برای ساقط کردن « اقتدار فقاهتی » بایستی از نقاطی آغازید که تمام پیکارگران را نه تنها در عزم خودشان همبسته کند؛ بلکه پس از واقعیّت یابی سقوط اقتدار فقاهتی به « همبسته گی و همعزمی و همگرایی و همدردی و همازمآیی آنها در گلاویز شدن با مشکلات و مُعضلات میهن »، رویه ای ارزشمند و ستودنی بدهد. منتظر مردمی نشستن که درگیر صدها مسئله برای معیشت روزانه ی خود می باشند، به معنای تداوم دادن و استمرار ولایت فقاهتی می باشد. اساسا حضور عوام میلیونی در واقعیّت پذیری دگرگشتهای حسابشده و خردمندانه به نابودی و متلاشی کردن تمام پرنسیپها می انجامد. عوام میلیونی را بایستی تلاش کرد که به اشخاص مستقل اندیش واگردانده شوند؛ یعنی طوری که در مسائل باهمستان به مرجعیّتهای مذهبی اقتدا نکنند و از آنها واقعا روی برگردانند. از خصوصیّات مردم تمام جوامع بشری همین است که آنها به دلیل تجارب گسترده ای که در بستر تاریخ و فرهنگشان، انباشت شده است، خود به خود آموخته اند با کشور دارانی همراه شوند که در راستای منافع و بهروزی و خوشی و آرامش و امنیّت و همدلی و مُدارایی تمام لایه های مردم یک سرزمین، فعّال می باشند. بنابر این، راه پیکارگران آین نیست که « حضور میلیونی عوام » را در سراسر کشور به نام سند « حقّانیّت خواستها و پرنسیپ پیکارگری خود در پروسه ی ساقط کردن اقتدار فقها » به شمار آورند؛ بلکه پیکارگران بایستی در روبرو شدن و گلاویزی مستقیم و صف آرایی فکری با طیف حُکّام به جلب نظر مردم در پُشتیبانی کردن از رزم خودشان کوشا شوند. گرایشی که مردمدوست و ایراندوست باشد، هیچگاه از میدان پیکار نمی گریزد؛ بلکه در روبرو شدن با حریف قهّار و خونریز و بی فرّ که همان طیف حُکّام ستمگر و دژخیم باشند، می توانند حقّانیّت خود را در مقام یک ایرانی به ثبت برسانند. تنها راه گذار برای ساقط کردن ولایت فقاهتی همان حضور یافتن در دریای میهن و پیکار تئوریک و پراکتیکی مستقیم با « جُهلاء مُعمّم و مُتعه گانشان » می باشد. ایران از آن هر انسانیست که خود را ایرانی می داند. اسلامیّت هرگز شاخص ایرانی بودن نیست که نیست.
15- از کجا باید آغازید؟.
برای ایجاد تحوّل اساسی در مناسبات میهنی و فرهنگ و اخلاقیّات حاکم بر ذهنیّت و روان انسانها می توان از « خود » شروع کرد. بیایید صمیمانه از خود بپرسیم که « من » تا چه اندازه ای می توانم به خودم، تغییر بدهم و گنجایش تغییر پذیری دارم. چه چیزی اساسا بایستی در ما، تغییر کند؟. بینش و رفتار و نگرش و گفتار ما؟ یا اینکه چشم اندازهای ما؟ یا شاید هم اعتقادات و سنّتها و مراسم و آداب و مرده ریگهای آبا و اجدادی ما؟. من بر این اندیشه ام که انسان فقط با تغییر در « ذهنیّت / آگاهبود / بینش » فردی خودش است که می تواند از جمع همعقیده گان و همرنگ جماعت شدنها بگسلد و راه خود را بیافریند. اینکه آیا « راه فردی خود را آفریدن و زندگی خویش را بر شالوده ی بینش فردی زیستن » می تواند بر نوع نگرش و رفتار و چشم اندازهای دیگران، موثر باشد یا نباشد، بحثیست ثانوی و توام با امیدواری. من نمی توانم تغییراتی را که به خودم می دهم به عنوان « خط مشی و تنها شیوه ی درست زیستن » برای دیگران بدانم. چه بسا آنچه به دهان من، خوش طعم می باشد، در دهان دیگری، تلخ و چندش آور باشد. بنابر این، من مجاز و محقّ نیستم که شیوه ی زندگی فردی خودم را، ملاکی عام بپندارم و آن را نصّی قاطع برای حاکم کردن بر ذهنیّت و نوع زندگی دیگران. من بایستی بفهمم و دریابم که اگر چیزی را نمی پسندم، آن چیز را فقط به حال خود رها کنم و هرگز نه مبلّغ آن باشم، نه حامی آن، نه آزارنده و پایمال کننده ی آن. مسئله ی زندگی فردی خود را زیستن؛ یعنی دریافتن و فهمیدن و به کار بستن « منش مدارایی بر شالوده ی پرنسیپ پسند و ناپسند ». انسان آن چیزهایی را که می پسند با خُرسندی برمی گزیند و آن چیزهایی را که نمی پسندد به حال خود وامی گذارد و از کاربست آنها پرهیز می کند. آغازگاه تحوّل در هر انسانی، خودش می باشد که می تواند خیزاب دگرگشتی و طراوت نسیمی جانفزا را در دریای اجتماع ایجاد کند.
16- فروپاشی حکومتها.
« جان استوارت میل ( 1806 – 1873 م. ) » بر این اندیشه است که کلیّه ی انقلابهای سیاسی؛ چنانچه نیرویی بیگانه در تسخیر و نفوذ در قلمرو کشوری، دخالت نداشته باشد، انقلابهایی هستند که سرچشمه ی تاثیر و حرکت خود را از « اخلاقیّات حاکم بر ذهنیّت و روان انسانها » می گیرند. به عبارت دیگر؛ ساختمان کشور داری و نظام سیاسی در یک سرزمین، زمانی از هم فرو می پاشد که عقاید و نگرشهای اخلاقی حاکم بر مناسبات انسانی، پیشاپیش در ذهنیّت و روان مردم، فرو پاشیده شده باشند. آیا فاجعه ی انقلاب نکبتی1357 و سمتگیری اقتدار آخوندی از فروپاشی « رادمنشی و فقدان گستاخی و انگیزه ی نوجویی تحصیل کرده گان » سرزمین ما، ریشه نگرفته نبود؟. آیا امروزه روز، پس از نزدیک به سه دهه فعّال بودن گیوتین الهی در ایرانزمین، دقیقا با واقعیّت پذیر شدن « تحوّل و دگرگشت منش ما ایرانیان و تلاش برای رادمنش زیستن و زایش و پروراندن درخت راستی وجودمان » نیست که امکانهای سریع السّیری فروپاشی حکومت فقاهتی ایجاد می شود؟.
17- اساتیدِ دانشگاه و دانشگاهِ اساتید.
تا زمانی که « دانشگاه »، مکان « کسب چیزی » می باشد، هرگز دانشگاه نیست؛ بلکه « کاسبگاهی » می باشد که مشتریهای خود را با سلیقه ها و توقّعهای مختلف خواهد داشت. ولی از لحظه ای که دانشگاه به « انگیزشگاه » تبدیل شود، آنگاه فقط جوینده گان و پرسشگران و نامتعارفها در آن به انگیختن یکدیگر رو خواهند آورد. در دانشگاه اکتسابی فقط می توان کسبه ای را بار آورد که استاد کاسبکار هستند و در برابر متاعی که می فروشند، مزدی نیز دریافت می کنند. چنین بازار خرید و فروشی را می توان « دانشگاه اساتید » نامید و فروشنده گان انواع و اقسام تحفه های وارداتی و احیانا عرضه کننده ی بعضی خنزر پنزرهای کاهدان عتیقه ای و میراث زنگار گرفته ی آبا و اجدادی را نیز می توان « اساتید دانشگاه » نامید. ایرانزمین، زمانی عرصه ی تفکّر و زایشگاه اندیشه ورزان و ایده آفرینان و متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان متنوّع خواهد شد که « دانشگاههایش، انگیزشگاه باشند؛ نه کاسبگاه و کاسبگر ساز ».
18- روزمره گی و چُمچُمه ی چه کنم؟. چه کنم؟.
مردمی که در آزمونهای خود از تمام « مُدّعیان کشور داری »، ناامید و سرخورده شوند و با وعده و وعیدهای فریبنده و مسائل جنجالی حُکّام و بحثهای بی ربط آنها نسبت به « مُعضلات و مشکلات باهمزیستی » روبرو شوند، کم کم از چیزی فاصله می گیرند و نسبت به آن، بی اعتنا می شوند که نامش « اجتماع / باهمستان » می باشد. در اجتماعی و سرزمینی که هیچکس « نگران زندگی و جان و وجود عزیز » دیگران نیست، آن جامعه نیز هرگز ارزش اندیشیدن در باره ی مسائل ناگزیرش را ندارد که ندارد. اجتماعی که « خوشیها و شادمانیها و دردها و رنجها و نگرانیها و ترسها و دلهره ها و اشتیاقها و آینده نگریها و نیازها و خواستها و آرزوها و آرمانهای مرا در فردیّتم » نادیده می گیرد و آنها را حتّا تحقیر می کند و زیر پا می گذارد و مرا در آنچه که هستم و می اندیشم، آزار می دهد و حقوقم را به غارت می برد، آن جامعه، روزها و شبهایش، « جمع بی فردایی برای هر کسی » هست و اجتماع انسانهای بی فردا، جامعه ی انسانهای ترانزیتی می باشد که هیچ خانه ی مسکونی ندارند و هر لحظه در انتظار رویدادی نامترقّبه و هولناک می باشند. انسان بایستی در آغاز به آن جایی که تعلّق دارد، احساس مهر ورزی داشته باشد تا نسبت به مسائلش نیز مسئولیّت بپذیرد و به وسع خویش در رشد و شکوفایی و بهزیستی مناسبات انسانها سهیم و دخیل شود. اقتدار ناخجسته و ضدّ فرهنگی « طیف فقاهتی » به اضمحلال سراسر آن چیزی تا امروز ساعی و موفّق بوده است که نامش « زندگی و آزادی » می باشد.
19- گزینش آگاهمند.
مردم زماني مي توانند در مسائل کشوري، تصميمهاي درست و منطقي و توام با مسئوليّت بگيرند که اطّلاعات تقليب و تحريف نشده و دقيق در اختيار آنها گذاشته شود. ولي سازمانها و گروههايي که براي به چنگ آوردن قدرت در رقابت با هم هستند، معمولا تلاش دارند اطّلاعاتي را به مردم بدهند که در راستاي سمتگيري قدرتخواهي خودشان مي باشد. بنابر اين، انتخابات بدون حقّ کسب و دريافت اطّلاعات رضايت بخش و دقيق از بهر تصميم گيريهاي اساسي، نمايشي تصنّعي مي باشد. در اينگونه مواقع است که ملّت، تصميمهاي اشتباه و خطا آميز مي گيرد و بحرانهاي آزارنده ي اجتماعي را امکانپذير مي کند. در حاليکه بايستي براي هر نوع انتخاباتي تمام گروهها و سازمانها و احزاب رقيب بتوانند اطّلاعات خود را در اختيار مردم قرار دهند تا مردم بکوشند از ميان اطّلاعات سمت و سو دار، راه خود را بازيابند و به انتخابي درست و منطقي دست بزنند.
20- در باره ی مغزه ی ایده ی « روشنگری » از زبان « ایمانوئل کانت ( 1724 – 1804 م. ) »:
Aufklärung ist der Ausgang des Menschen aus seiner selbst verschuldeten Unmündigkeit. Unmündigkeit ist das Unvermögen, sich seines Verstandes ohne Leitung eines anderen zu bedienen. Selbstverschuldet ist diese Unmündigkeit, wenn die Ursache derselben nicht am Mangel des Verstandes, sondern der Entschließung und des Mutes liegt, sich seiner ohne Leitung eines anderen zu bedienen. Sapere aude!. (= Habe Mut, dich deines eigenen Verstandes zu bedienen! ) ist also der Wahlspruch der Aufklärung.
( = روشنگری و بازشکافی محتویات ذهنیّت خویش به معنای گسستن انسانها از تمام آن غُل و زنجیرهای اعتقاداتی و سنّتی و آداب و رسومی و عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و امثالهم می باشد که صغارت خودخواسته و به تقصیر انسان را اثبات می کنند. چنان صغارتی نشانگر ناتوانی و ضعف انسان است که وامانده گی او را در کاربست نیروی فهم و شعور و داوری خودش رسوا می کند؛ زیرا به رهنمودها و اوامر و توصیه ها و حبل المتین و فتاوی دیگران استناد می کند و تاسی می جوید و آویزان می شود. چنان صغارتی همچنین « خودخواسته و به تقصیر » می باشد، چنانچه مسبّب آن خودخواسته گی را نقصان نیروی فهم و داوری آدمی ندانیم؛ بلکه علّت آن را گریز بشر از تصمیم گرفتن و مسئولیّت پذیرفتن و دلاوری فردی اش بدانیم که جرات نمی کند نیروی فهم و شعور و داوری خود را بدون متابعت و دنباله روی و تقلید از دیگران به کار بندد. خمیر مایه ی ایده ی روشنگری اینست که : « در کاربست نیروی فهم و شعور و قوه ی تمییز و تشخیص فردی ات، گستاخ و رادمنش باش! ». )
« ایمانوئل کانت » / مجموعه ی آثار / ( جلد یازدهم / ص. 53 ) / نشر زورکامپ / فرانکفورت.
اینقدر که مطلب به خودی خود، گویا و زُلال و آموزنده می باشد، شاید نیازی به بازشکافی و توضیح آن نیز نباشد. ولی در جامعه ای که اسیر ترجمه های بازاری و سطحی می باشد، بازاندیشی چنین نگرشی می تواند عمق ایده را در گلاویز شدن با مسائل فردی و اجتماعی، بهتر و شفّافتر نشان دهد. ما تصوّر می کنیم که « ایده ی روشنگری » به معنای « معلّم دیگران شدن » می باشد که تکلیف خود بدانیم هر روز از بامداد تا شامگاه به دیگران بگوییم چگونه رفتار و گفتار و عقاید خود را با یکدیگر همپا کنند تا هیچ خللی در گردش زمین و زمان به وجود نیاید. بدترین تحقیر و لجنمالی ایده ی روشنگری همین است که آن را به نام « مذهب تعلیمی - ارشادی » بدانیم. در حالی که ایده ی روشنگری، همانطور که از بطن کلام « کانت » پیداست و می توان استنباط کرد، « روش و تلاشیست فردی برای روبرو شدن با خود و سنجشگری محتویات ذهنیّت خویش ». هر انسانی با مصمّم شدن و دلیر و رادمنش بودن برای شناخت و بازشکافی و عبارت بندی پروسه ی گسستن خود از آن محتویّات ذهنی هست که می تواند از چیزهایی آگاهی درخور فراچنگ آورد؛ یعنی چیزهایی که بر آنند « ذهنیّت بیدار و هوشیار و پوینده و پرسشگر و کاونده ی افراد را » شالوده ریزی کنند. انسان در افروختن و به آتش کشیدن محتویّات ذهنیّت و سرند کردن و گدازاندن تجربیّات فردی خودش هست که می تواند روشنگر وجود بیدار خود شود و چراغی را فرا راه دیگران بیفروزاند؛ نه با « معلّم دیگران شدن » برای تدریس حقایق جزمی و تئوریهای آکادمیکی و نصوص الهی. تا زمانی که انسان به تاریکی تجربیات بی واسطه ی وجود خویش فرو نرفته باشد، پرتوهای خورشید روشنگری از ژرفای وجود او هرگز بر نخواهند تابید و بر آسمان فرهنگ اجتماع نیز گسترده نخواهند شد. روشنگری، خودسنجشگری توام با گستاخی و رادمنشی می باشد. آیا تک، تک ما در سنجشگری محتویّات ذهنیّت خویش، دلیر و گستاخ هستیم؟.
21- سُلطه پرستی آخوندها.
در رویکرد بازشکافنده و انتقادی به آنچه که « اقتدار و سلطه خواهی آخوندها » را در تاریخ سرزمین ما امکانپذیر کرده است با تمام آن « حاکمیّت آمری و تروریستی و اجرایی بودن گیوتین خونریز الهی » بایستی در این باره نیز اندیشید که مسئله ی سنجشگری « اعتقادات و آداب و سنتّها و مناسبات باهمزیستی یک ملّت »؛ سوای کنکرت دیدن و بررسی کردن و گلاویزی با طیف آخوندها می باشد. تلاشگران آزادی و کوشنده گان روشنگری بایستی دو چیز را همواره در مدّ نظر داشته باشند: 1- آخوندها در طیف سالمندی و واقعیّت وجودی. 2- ایدئولوژی و مبانی و اصول مذهبی که از آن، تغذیه می کنند. با سنجشگری حتّا رادیکال اسلامیّت و دیگر مذاهب سامی نمی توان امیدوار بود که به تنهایی بتوان از « اقتدار و نفوذ و سلطه خواهی آخوندها » در کوتاه مدّت، آسوده شد و ریشه ی آنها را در حدّاقل فرصت ممکن خشکاند. چنین تصوّری، خیالی آرامبخش هست؛ ولی درمانپذیر و چاره ساز نیست. در واقعیّت کنونی ایرانزمین بر اساس آمار رسمی و تقریبی می توان گفت که بیش از نیم میلیون آخوند در سنین متفاوت وجود دارند و بر وجود آنها نیز روز به روز، افزوده می شود؛ یعنی آخوندها و مُلّاهایی که در سراسر ایران، پخش و ذینفوذ هستند. برای آنکه بتوان چنین طیفی را از نفوذ و اقتدار و سلطه خواهی انداخت، بایستی به شیوه ای اقدام کرد که نه تنها در تضاد با « بُنمایه های فرهنگ جهان آرای ایرانزمین » نباشند؛ بلکه با مبانی اعتقاداتی و پراکتیکی ایدئولوژی و مذهب آنها نیز همسو و همخوان نباشند. « جان و زندگی » در فرهنگ ایرانی، قداست و خدشه ناپذیری خدایی / کیهانی دارد. بنابر این، بحث از کُشتن آخوند و خونریزی به معنای اینهمانی داشتن با حُکّام فقاهتی می باشد که خودشان با افتخاری توصیف ناپذیر به قصّاب الهی بودن و دریا دریا خونریزی « فی سبیل الّله »، افتخار دارند. « تفاوت و تضاد ایرانی بودن با تا خرخره در باتلاق اسلامیّت فرو مانده بودن » درست در همین « مسئله ی قداست جان و زندگی » می باشد که تک، تک ایرانیان را به محک می زند و از نوع رفتار و منش آنها نسبت به « جان و زندگی » اثبات می کند که چه کسانی، ایرانی اصیل هستند و چه کسانی خاصم ایران و پرنسیپهای فرهنگی اش.
در کلاف پیچیده و بُغرنجزای مُعضل خانمانسوز آخوندیسم، نخست می توان در این باره اندیشید که سراسر حوزه های آخوندی را بایستی در ایران، تعطیل کرد و ساختمان آنها را به کتابخانه های عمومی واگرداند. سپس آن تعداد از آخوندها و شیوخی که تا سن شصت سالگی می رسند، به دلیل ستمها و آزارها و جانستانیها و زورگوییها و غارتگریها و ویرانیها و شکنجه ها و حبسها و تبعید کردنهای اجباری و نابودی هدفمند ایرانزمین و لت و پار کردن فرهنگ باهمستان ایرانی و تبهکاریها و جنایتها و ترورهای وحشتناک و امثالهم که در حقّ مردم ایران و جهان، مرتکب شده اند حتما بدون امّا و اگر، خلع لباس و به شهروندان عادی واگردانده شوند و آنانی را که بالای شصت سال می باشند، خانه نشین تا به مرگ طبیعی بمیرند. در ایران آینده نبایستی چیزی به نام « حوزه های آخوندی » وجود خارجی داشته باشد و امکانهای بال و پر گرفتن آخوند جماعت را مهیّا کنند. مسائل و رتق و فتق مناسبات انسانها را در بسیاری از رسوم مذهبی می توان بدون آخوند نیز سر و سامان داد حتّا در همان مساجد. حتّما نبایستی آخوند بود و عمّامه بر سر داشت. سراسر آنچه که مربوط به انسانها و مُعضلات فکری و روحی و اجتماعی باهمستانشان می باشند، بایستی از لحاظ تئوریک به موضوعهای فکری و سنجشگری و چالش انگیز فقط در « دانشگاهها » کرانمند کرد. بیرون از گستره ی دانشگاهی، هیچ حوزه ی تدریسی که مستقل از نظارت آموزش و پرورش و مجلس رایزنی باشد، نبایستی پا بگیرد؛ زیرا می تواند خطری ویرانگر برای باهمستان انسانها شود. بنابر این، تدریس آنچه که « الهیّات / تئولوژی / تاریخ ادیان و مذاهب / ایزدان شناسی و امثالهم » نامیده می شود، بایستی فقط در دانشکده های دانشگاهها رخ دهد. چنین رفتارهایی نه تنها در راستای نقض آزادی نمی باشند؛ بلکه دقیقا در سمت و سوی استحکام و گسترش و نگاهبانی از آزادی می باشند. مسئله ی اسلامیّت و موکّلان شمشیر به دست و خونریز آن در ایرانزمین با دیگر مذاهب سامی مثل « یهودیّت و مسیحیّت » از یکدیگر متفاوت هستند. هیچکس نمی تواند با استناد کردن به پروسه ی روشنگری و نو زایی در سرزمینهای باختری و صف آراییهایی که متفکّران و فیلسوفان باختری با اصحاب کلیسا داشتند، مثالی برای روبرو شدن با اسلامیّت و امید به اصلاحات کلیدی در مبانی اعتقاداتی آن و رفتارهای یسل کشانش بیاورد. اسلامیّت، مذهبیست که از آغاز شکلگیری اش بر « خونریزی و شمشیر کشی و چپاول و غارت و کُشتار و شکنجه و زورگویی و حبس و آزار جنون آمیز » بنیان گذاشته شده است. بنابر این، روبرو شدن با آن نیز، متدها و روشها و شیوه های دیگری را می طلبد. ما بدون شناختن عمیق و عاقبت اندیشی و آینده نگری حسابشده در باره ی این طیف بسیار خطرناک آخوند و تبهکاریها و دسیسه چینیهای پنهان و آشکارش هرگز نخواهیم توانست ایرانزمین را از باتلاقی به در آوریم که بیش از دو دهه است تا خرخره در تعفّن چنان قدرتپرستان خاصم جان و زندگی، فرو رفته و در حال دست و پا زدن می باشد. آنانی که تصوّر و به خود تلقین و تحمیل می کنند که می توان با « گفت – و – شنود منطقی و مدارایی و زبان خوش و به میخ و به نعل زدن و به در گفتن که دیوار بشنوه و امثال اینگونه حرکتهای دونکیشوتی » از پس آخوند جماعت برآمد و آنها را از دخالتهای مستقیم و فضولیهای قدرتپرستانه در مسائل کشوری ممانعت کرد، من همین جا برای چندمین بار فریاد رسا می زنم که: « ای خوشخیالان روزگار! همگی دارید خشت بر آب می زنید؛ زیرا آنانی که خود را موکّل موهومی فراکائناتی به نام الّله و رسولش می دانند، به تنها چیزی که هرگز حساب پس نخواهند داد همان مردمی می باشند که بر آنها حاکم و قهّار و آمر » می شوند.
آخوندها برای این به « حوزه سازی » رو آوردند که می خواستند تکیه گاه تئوریک برای « حاکم و واقعیّت پذیر کردن سائقه ی مطلق قدرتپرستی خودشان را بدون حساب و کتاب پس دادن به ملّت و مستقل از نقش تمام ارگانهای کشوری » به وجود بیاورند. مُعضل آخوندی در ایرانزمین را با « نصیحت و توپ و تشر و خط و نشانهای امروز و فردایی » هرگز نمی توان از توتالیتارخواهی فرو انداخت و آن را حل و فصل شده قلمداد کرد. با چنین طیفی بایستی هم در عرصه های سنجشگری ایدئولوژی و مبانی اعتقاداتی آنها، پیکاری رادیکال را به پیش برد، هم در عرصه های پراکتیکی برای خشکاندن ریشه های نفوذی و تکثیری آنها برای همیشه و ابد، تلاش کرد. آن کوشنده گان روشنگری و تلاشگران آزادی که نتوانند نکبت مخرّب و ویرانگری به نام طیف آخوند جماعت و اسلامیّت را در ایرانزمین بفهمند و دریابند و سپس در یک همگرایی هدفمند به متلاشی کردن اقتدار آنها همّت نکنند، مطمئن باشید که نوبت ریشه کن کردن تک، تک مخالفان آخوندی و اسلامیّت، هیچ تاخیری و استخاره ای بر نخواهد داشت؛ چه رسد به آنکه آخوند جماعت بخواهد برای رفتارها و گفتارهای خودش، کشا واکش نظری با دگراندیشان داشته باشد. مسئله ی روبرو شدن و گلاویزی با « اقتدار و سلطه خواهی آخوندها » در ایرانزمین از هر مُعضل دیگری بسیار ارجح تر و اساسی تر می باشد.
اینک منم،
جنازه ای ملعون بر دستهای قصّابان الهی،
با پیکری شکنجه و تیربارانی و گردنی به دار آویخته و چهره ای سنگسار شده.
کدام گورستان را می شناسید که نام مرا،
بر سنگ قبرهای آن، نتراشیده باشند؟.
کدام سرزمین را می شناسید که
بوی ایده آلها و آرمانها و حسرتهای من
به مشام مردمش نرسیده باشد؟.
کدام سینه است که
داغ مرا به قلبش نداشته باشد؟.
کدام کتیبه و دفتر است که
جانفشانیهای عاشقانه ی مرا
در کلام، تثبیت نکرده باشد؟.
کدام آوازخوان را می شناسید که
نغمه های دلشکسته ام را
به آهنگ اشتیاق و شورافشان، نخوانده باشد؟.
کدام زبان را می شناسید که نام مرا
« ایران سلّاخی شده » خطاب نکند؟.
1- آموختن از شکستها.
انسانها زمانی در باره ی « شکستهای گوناگون » خود خواهند اندیشید که از دلایل کارها و کنشها و رفتارهای خود، آگاهی داشته باشند. وقتی که من نمی دانم، چرا به کارهایی اقدام می کنم که به شکست می انجامند، خود به خود در باره ی دلایل شکستهایم نیز نخواهم اندیشید؛ زیرا کارها و کنشهایم از آغاز، بی دلیل بوده اند. آن که می داند و می فهمد و هدفمند در باره ی کنشها و رفتارها و کردارهایش می اندیشد، در ورطه ی هر شکستی که درغلتد، نه تنها نا امید و سرخوده و کینه توز نخواهد شود؛ بلکه از شکستهای خودش به ژرفتر اندیشیدن در باره ی واقعیّتهای زندگی و بینشهای فردی خودش، بیشتر و بیشتر، انگیخته خواهد شد. « شکست »، زمانی آموزنده و بار آور است که من، دلایل کنشها و کردارها و اقدامهای خودم را پیشاپیش بدانم.
2- کنّاس متعفّن.
انسانها در بستر مسائل میهنی و منطقه ای و جهانی، زاده و بزرگ می شوند و سر انجام می میرند. مردم سرزمینهایی را می توان یافت که « مسائل خود » را می شناسند و از بهر راست و ریس کردن آنها، همّت می کنند تا نه تنها آسایش و آرامش و خوشی و پیشرفت و بالنده گی خودشان را داشته باشند؛ بلکه امکانهای خوشزیستی نسلهای آینده را نیز به سهم و وسع خویش، مهیّا کنند. اینگونه ملّتها، جارو کردن خانه ی خویش را خیلی خوب می شناسند و سعی می کنند، خانه ی خود را تر و تمیز داشته باشند. در کثیری از سرزمینها نیز می توان تلنبار شده گی مسائل و فلاکتها و مُعضلات را روز به روز، انبوه تر دید و تجربه کرد. جایی که مسائل بر یکدیگر انباشت و تلنبار شوند، به مرور زمان، سخت و متعفّن نیز می شوند. آنگاه در میان اینهمه تلنبار شده گی مشکلات و مصیبتهای ریشه کن می توان میلیونها انسان را دید که از بام تا شام، همچون خنج باتلاق در یکدیگر می لولند و از سر و کول یکدیگر بالا می روند بدون آنکه دلایل و ریشه ی فلاکتهای خود را بدانند؛ چه رسد به آنکه بخواهند یا بتوانند در صدد حلّ و فصل کردن آنها نیز بر آیند. در چنین جوامعی که ایران ما نیز به آنها « تعلّق » دارد، اگر متفکّر و فیلسوف و اندیشنده ای یافت شود که بخواهد برای گلاویز شدن با فلاکتهای مردم سزمینش، از جایی و نقطه ای شروع کند خواه ناخواه با لایروبی کردن باتلاق مسائل، بوی تعفّن از سر و کولش بالا خواهد رفت. به همین دلیل نیز هر کسی که بخواهد به انسان اندیشنده و متفکّر و فیلسوف گلاویز شده با باتلاق مسائل ملّی، نزدیک و روبرو شود، بلافاصله، بوی تعفّن به مشامش می رسد. من سالهاست که « کنّاس حماقتها و بی شعوریها و نفهمیها و ذلالتها و صغارتها و عقده ها و حسادتها و کینه توزیها و کمپلکسها و شیّادیها و تبهکاریها و جنایتها و ندانمکاریهای هموطنانم » شده ام. اینست که افکارم و سنجشگریهایم به مشام قدرتپرستان و خبیثان خونریز و حکومتگر، بوی « تعفّن » می دهند.
3- انسان با دروغ و انسان بی دروغ.
در هیچ کجای جهان نمی توان اجتماعی را یافت که انسانهایش، « خوب مطلق » باشند. « خوبی / نیکی / مهر » را با حاکم کردن هیچ سیستمی نمی توان به وجود آورد. همینطور با ایمان کور کورانه آوردن به مبانی اعتقاداتی هیچ مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و نظریّه ای نیز نمی توان « نیکی / مهر / خوبی » را تضمین و تامین و اجرا کرد. « خوبی / نیکی / مهر » را فقط می توان از وجود زاینده ی خویش بر پیرامونیان افشانید تا نتیجه بخش نیز باشد. من نمی توانم نیکی و خوبی و مهر را موعظه کنم، بدون آنکه خودم در پدیدار کردن آنها، پیشگام نباشم. در هیچ کجای جهان نمی توان « خوبی / نیکی / مهر » را انبار شده در جایی در نظر گرفت که بتوان با کشف و استخراج آن، مابین انسانها، کیسه، کیسه، خوبیها و نیکیها و مهر ورزیها را تقسیم کرد. یا انسان خودش، فردی « مهربان و نیک منش و خوب » می باشد یا اینکه از نیکی و خوبی و مهر، رو برمی گرداند و به خساست و حقارت وجود خودش میخکوب می ماند. از این رو، هیچ انقلابی نمی تواند « خوبی و نیکی و مهر » را برای انسانها با گشوده دستی و خوشرویی به ارمغان بیاورد. فقط فردیّت انسان است که می تواند « مهربان و نیک و خوب » باشد. انسانی که خوبی و نیکی را بیندیشد و بزیید، « انسان بی دروغ » می باشد و انسانی که نخواهد و نکوشد که نیک بیندیشد و بزیید، « انسان با دروغ » می باشد؛ ولو تمام عمرش هزاران بار، کعبه را زیارت کرده باشد و هزاران هزار ساعت، رکوع و سجود شبانه کرده باشد و هزاران بار نیز، سینه زنی برای مظلومیّت شهدا کرده باشد.
4- شناخت بدیهیّات.
پیش از آنکه بخواهیم ویژه گیها و مُعضلات یک اجتماع را برشماریم و سنجشگری کنیم، نیک است در آغاز از خود بپرسیم که « جامعه چیست؟. » و بکوشیم که به جای باز ماندن به « تعاریف آکادمیکی و کلیشه ای و قالبی – شابلونی » آن به « تعریف فردی » خود بر شالوده ی اندیشیدنها و پرسشها و تیز نگریهای شایان تامل به پاسخی شایسته برای پرسشهای فردی خود همّت کنیم؛ زیرا در بطن تمام آن چیزهایی که برای ما، « بدیهی » جلوه می کنند و وجودشان را عادّی می پنداریم، ریشه ی مُعضل سازترین و بغرنج آورترین مسائل و فلاکتهای یک اجتماع نیز، نهفته می باشند. در مسئله ی شناخت یک « جامعه » نبایستی فقط به آن سیستمی نگاه کرد که بر آن جامعه، حاکم می باشد. خواه حکومتش بر شالوده ی گزینشی بر حقّ باشد یا با کاربست انواع و اقسام ابزارهای استبدادی و خشونتگرا، حاکم شده باشد. اصل اینست که ما بتوانیم با شکافتن پرده های ظاهری به « ریشه یابی و علّت جویی اجتماعگرایی / باهمستان » انسانها راه یابیم تا بتوانیم تمام آن جلوه های زُمخت و آزارنده و آسیبگر و فاجعه بار را که در سطح اجتماع و حکومت، پدیدار شده اند و می شوند به دامنه ی « سنجشگری و بررسی » بیاوریم. در سرزمینی که تحصیل کرده گان اجتماعش نمی کوشند یا آن دلیری و رادمنشی را ندارند که به تن خویش در باره ی « ریشه یابی و انگیزه ی باهمستان آفرینی انسانها » تلاش کنند، مردم آن اجتماع نخواهند فهمید که بر پایه ی کدامین دلایل و ضرورتها به « گرد یکدیگر » آمده اند تا نه تنها در کنار همدیگر برای « خوشزیستی » تلاش کنند؛ بلکه با « در کنار همدیگر بودن » بتوانند به « درد و رنج و مسائل یکدیگر » نیز رسیده گی کنند. از این رو، « جامعه شناسی » به معنای تدریس آراء متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی یا بازگویی سطحی بافیهای چیز نویسان خودی نیست؛ بلکه « جامعه شناسی » از نقطه ای آغاز می شود که ما به تن خویش با « گستاخی و رادمنشی و آتوریته گریزی » به اندیشیدن در باره ی « ریشه های باهمستان انسانها » بکوشیم. ما در ایرانزمین، هنوز « جامعه شناسی » نداریم؛ زیرا « فلسفیدن در بستر زبانها و فرهنگ سرزمین خود » را نمی فهمیم تا بخواهیم و بتوانیم که با پشتیبانی و پیشوازی کردن از « متفکّران و فیلسوفان مستقل اندیش ایرانی » به زایش شاخه ی « جامعه شناسی ایرانی » بر درخت « فلسفیدن ایرانی » گستره ای گشوده فکر بدهیم. ما همچنان در « مُعضلات و بدبختیها و غارت شدنها و سرکوب شدنها و شکنجه و آزار دیدنها و هدر رفتن سرمایه ها و ثروتهای هنگفت و هرگز تکرار ناپذیر طبیعی و فکری و انسانی خود » غوطه ور می مانیم تا روزی که بفهمیم و هوشیار شویم چگونه می توان « بدیهیّات باهمستان خود » را شناخت و با سنجشگری آنها از چند – و – چون آنها نیز، آگاهی درخور به دست آورد.
5- حقیقتی که قاتل جان و زندگیست.
آنانی که « حقیقتهای نصّی / آمری » را اختراع کردند و داروغه و میر غضّب آن نیز شدند، در مغز و حافظه ی حقیقت آلود خود فقط تنها چیزی را که جاسازی و برنامه ریزی کردند همانا ترمیناتور « جان آزاری و خونریزی و شکنجه و حبس » می بود و هنوز هست. حقیقتی که به بهای « خونریزی و آزار » برپا شود و خود را مطلق « صراط » بداند، هرگز حقیقت نیست؛ بلکه ایدئولوژی بسیار مخرّبی می باشد که به جای آفرینش شادیها و خوشیها و امیدها و رقصها و شور و اشتیاقها و هنرهای دلآرا و زیباییهای آرامش بخش به تحقیر و تحبیس و توبیخ و تشر زدن به انسانها و خوارداشت تمام جلوه های زندگی، فعّال مایشاء می باشد. مومنان و معتقدان آن مذهب / ایدئولوژی و مرام و مسلکی که بیرق « حقیقت » را بر پیشانی خود بیاویزند، هیچگاه « جوینده ی حقیقت » نخواهند شد؛ زیرا آنانی که مالک حقیقت هستند و آن را در هر کوی و برزنی روضه خوانی می کنند و اتیکت وابسته گی به آن را در آغوش خویش، سفت و سخت، آویخته و چسبان دارند، چگونه می توانند یا ممکن است که « جوینده ی حقیقت » نیز باشند؟. چگونه؟. مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و اعتقاداتی که مرا به « اندیشیدن و جست – و – جوی گوهر وجودی خودم » نیانگیزانند و بدرقه کن ماجراهای هفتخوانی من برای یافتن و آفرینش آن « حقیقت معمّایی خودم » نباشند، چنان مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکها، فقط باری بسیار سنگین و آزارنده بر دوش مغز و روان آدمی می باشند. حقیقت، زمانی حقیقت می شود که در بی نامی خود، میلیونها جوینده ی عاشق و گشوده فکر داشته باشد؛ نه حقیقتی که منجمد و ماسیده و متحجّر در گودالی حقیر، بازپس می ماند و هرگز هیچ تکانی حلزون وار حتّا به مومنان خودش نمی دهد. چرا کثیری از انسانها در توهّم حقیقتهای « نصّی » فرو خفته اند؟. چرا؟.
6- نویسنده گی و هنر تاثیر گذاری.
تا اخگرهای آتش اشتیاق و شور و حال به شعله ور کردن هیزم وجود انسان نیفتند، محال است انسان بتواند سخنهایی را بر زبان و قلم براند که جانبخش و دلنشین و روشنگر باشند. سخن گفتن و نوشتن در باره ی مسائلی که ارزش « گفته شدن و نوشته شدن » داشته باشند، سرودن آن نغمه هاییست که « تاثیر گذارترین ناگفته ها » می باشند. متنی را که نتوان با مطالعه اش به رقص در آمد، هرگز ارزش نگاه سرسری انداختن به آن را نیز ندارد. کلمات بایستی از دل و وجود جانسوخته ی آدمی بر آیند تا بر دل دیگران، خوش نشینند و موثر شوند. کُند گامی ملّت ما در پذیرش دگرگشتهای روحی و ذهنی و فکری و فرهنگی، فقط از پیامدهای رفتاری حکومتهای فاقد فرّ و مستبد و زورحاکمی نیست؛ بلکه از نتایج تولیدات نوشتاری و گفتاری تحصیل کرده گان اجتماع ایرانی نیز می باشند که هیچ چنگی به دل آدمیان نمی زنند و هیچ نسیم روحفزایی نیز در صحرای زندگی آنها ایجاد نمی کنند. نویسنده شدن، هنریست که به نوشتن و منتشر کردن منوط نمی باشد؛ بلکه به « شعله ور شدن جان پُر شور و حال انسان » بازبسته می باشد. چرا ما در هیزم اشتیاقهای خود، شعله ور نمی شویم تا انسانهایی تاثیر گذار باشیم ؟. چرا؟.
7- دگرگشت خواهی برای واژگونی یا دوام سیطره ی حُکّام بی لیاقت؟.
دگرگشت پذیری و آرزوی تجدید نظر و حقّ گزینشهای نو به نو را در گستره های مختلف اجتماعی می توان در دو دامنه ی متفاوت و حتّا متضاد، تاویل و تفسیر و اجرا کرد: 1- یکی در راستای واپسگیری حقّانیّت داشتن به حکومت کردن از حاکمان و مقتدرین وقت. 2- یکی در راستای استحکام و استمرار و باریگاد سازی برای دوام حُکّام وقت و سیستم توتالیتری آنها. مسئله ی « تحوّل خواهی » در سرزمین ما تا امروز توانسته است در زیر چتر « کلمات و عبارتها و نمایشهای فریبنده به کمک رسانه های جور واجور و دستگاههای تبلیغاتی سر سام آور حکومتی و مشق نویسیهای مِتعه گان ولایت فقاهتی » به ایجاد و استمرار حکومت فقاهتی، بیشتر خدمت کند تا عکس قضیه. اکنون بایستی هوشیاران و بیدار مغزان اجتماع ایرانزمین در این باره بیندیشند که چگونه می توان صفوف خود را با صفوف حُکّام و مُتعه گان آنها از یکدیگر تفکیک کرد؟. تا زمانی که کلمات ما می توانند آنقدر گشاد باشند که بتوان هر گونه معنای دلبخواهی را در آنها جای داد، بی گمان پروسه ی « فریب دهی مردم از طرف حُکّام »، پا به پای ذهنیّت متغیّر خواهنده ی انسانها، به پیش خواهد رفت. فقط زمانی چنین پروسه ای متوقّف و متلاشی می شود که مخالفان فقاهتی در زبانی سخن بگویند و بنویسند و صف آرایی فکری با حُکّام و مُتعه گان آنها داشته باشند که زبانی « سلیس و گستاخ و زُلال » باشد. تراژدی درد آور مسئله اینست که کثیری از مخالفان حکومت فقاهتی در همان زبانی می گویند و می نویسند و رفتار می کنند که حُکّام می خواهند و می توانند به همان زبان، مردم و مخالفان را فریب بدهند و به استمرار حاکمیّت بی فرّ خود، دوام بدهند.
8- تصویر خدا و اخلاق عام.
« پُرسمان / پربلماتیک » خدا به گرداگرد این معضل بنیانی می چرخد که ما در راستای آفرینش ارزشها و منشهای نو هستیم؛ سوای آن اخلاقیاتی که در لابیرنت آنها، اسیر و ذلیل مانده ایم. مسئله ی « انکار و اثبات خدا »، به خودی خودش، فاقد ارزش می باشد؛ زیرا نفی کلّی مفهومی به نام « خدا » را در بطن خود دارند. اخلاقیات باهمستان انسانها بر صخره ای خارا سنگ بنا شده است که در فراسوی آن می توان « خدایی / خدایانی » را کشف کرد. به همین دلیل، هر اخلاقی به عالی ترین و پروریده ترین ارزشهایش نام « خدا » را می دهد. از این رو، آن « خدایی » که از گستره ی ارزشهای اخلاقی، روییده و پدیدار شود، مومنان و معتقدین به او بر شالوده ی همان ارزشها نیز با یکدیگر و دیگر انسانها، رفتار خواهند کرد و مجری همان ارزشها نیز خواهند شد. در تصویر هر « خدایی » می توان میدان جنگ و گریز تضادهای مختلف اخلاقی را به آسانی کشف کرد. آن اخلاقی که به اوج بحران خودش می رسد و بر تنشها و تضادها و درگیریها و کشمکشهای خونین و فاجعه بار اجتماعی شدّت می دهد، اخلاقیست که فقط با نفی « خدایش » می توان بر بحرانهای ناشی از وجود آن، چیره و فائق شد. سنجشگری اخلاق متعفّن اسلامی با نفی رادیکال تصویر « الّله » است که می تواند ذهنیّت و روان معتقدان به او را تصفیه و لایروبی و شاداب کند. اخلاقی که گندیده و پوسیده و متعفّن شده باشد و مناسبات اجتماعی و انسانی را متلاشی کند، اخلاقیست که خدایش مرده و پوسیده است و فاقد ارزش برای زندگی می باشد. چه کسانی « الّله » را کُشتند و بدویّت توحّشی و تروریستی را در سطح جهانی توسعه دادند؟.
9- پیچیده گی سرسام آور مناسبات انسانها.
گاهی آن انسانهایی که پیچیده می نمایند، بالذّات خود، پیچیده نیستند؛ بلکه در نظر و فهم ما، پیچیده، جلوه می کنند. کافیست که چنان انسانهایی را از نزدیک با آنها مراوده و افت و خیز داشته باشیم تا بفهمیم که آنها، پیچیده نیستند و وجودی خیلی ساده و خودمانی دارند. گاهی ساختمان همین انسانهای ساده را آنقدر ساختارشان را رویدادها و تحوّلات اجتماعی و کشوری و جهانی می پیچیانند که ما هرگز به مخیله مان نیز این ظنّ قوی خطور نمی کند که چنان انسانهای ساده، ممکن است در مرحله ای یا مقطعی از زندگی خود، پیچیده ترین انسانها از آب در آیند. کلاف سر در گم بودن بسیاری از مسائل لاینحل اجتماعی در ایرانزمین از انسانهایی نشات می گیرد که پروسه ی تحوّلات فرهنگی و تاریخی و نقش حکومتها و رویدادهای جهانی در بغرنجزایی مناسبات آنها با یکدیگر و پیچیده گی رفتارها و گفتارها و واکنشها و کنشهایشان، بسیار دخیل و سهیم و نافذ بوده اند. برای آنکه بتوان مسئله ای ثقیل را در سطح اجتماعی فهمید و به چالش با آن رو آورد، بایستی بیش از هر چیز دیگر بکوشیم آن مویرگهایی را شناسایی کنیم که همواره در پسزمینه ی رویدادهای آشکار شده، نقش دارند؛ ولی در تاریکی می مانند. مویرگهای مناسبات و کاراکتر پیچیده ی انسانها را می توان در دامنه ی مذاهب و اعتقادات و خرافات و آداب و رسوم و نصایح و خواب و خیالات و توهّمات انسانهای یک سرزمین، واکاوی کرد و عمیق شناخت. فقط آن جامعه ای مستعد « تحوّل و دگرسانی » می باشد که روشنگران بیدار فهم و مسئول و فکر آفرین آن بتوانند ژرفای تار – و – پود مویرگهای مناسبات اجتماعی انسانها را بفهمند و دریابند. تاثیر بر ذهنیّت افراد هر جامعه ای، درمانگری آنها به کمک جاری شدن ایده ها و افکار نو به نو در ذهنیّت و روان آنها به شکل قطره قطره از راه « سِرُم اندیشیدن و سنجشگری » می باشد.
10- فهم و نافهم ایده ی دمُکراسی.
سخن گفتن در باره ی مفهومی یا ایده ای به معنای « فهمیدن مغزه ی آن ایده و مفهوم » نیست. کثیری از انسانها در باره ی ایده های « دمکراسی / قانون اساسی / آزادی / انتخابات و امثالهم » نظر می دهند؛ ولی وقتی در باره ی گفتارهای آنها ژرف بیندیشیم، متوجّه می شویم که از چنان ایده ها و مفاهیمی فقط « نامشان » را می دانند؛ نه محتویات و درونه های فکری و پرنسیپی آنها را. چگونه می توان از ایده ی « دمکراسی » سخن راند؛ ولی در گفتار و کردار و اندیشه در تضاد با « پرنسیپهای دمکراسی » بود؟. برای بازشکافی و توضیح چنین تناقضی فقط دو امکان وجود دارد: 1- یا ما هنوز نمی فهمیم و نمی دانیم که « ایده ی دمکراسی » چیست و چه محتویاتی دارد؟. 2- یا ما می دانیم « ایده ی دمکراسی و محتویات آن » چیست؛ ولی بر آنیم که معنا و برداشت فردی / گروهی / حزبی / سازمانی / فرقه ای / مذهبی و مرام و مسلکی / ایدئولوژیکی و امثالهم را به ظواهر آن بیاراییم و فقط با نام آن به اهداف و مقاصد خود برسیم. من می پرسم آیا « حیران شدن و سرخورده گی مردم ما » از مدّعیان ایده ی دمکراسی در هر فرم و صورتش که تبلیغ می شود، نشانگر آن نیست که ما همچنان « انقلابی حسینی » مانده ایم و در زبان و عمل، مسلمان شیعه زده هستیم!؟.
11- دین ( = وجدان خویشآفریده ) در گستره ی فردیّت و تضاد آن با دین (= همعقیده گی ) در تجمّع امّت.
تا زمانی که ما در سطح مسائل لیز می خوریم، خود به خود از ریشه زدن در خاک آن مسائل نیز به کنار می افتیم و نخواهیم توانست که عمق آنها را بفهمیم و دریابیم و سپس با آنها روبرو شویم؛ چه رسد به بر طرف کردن آنها. « دین » در ذهنیّت امروز ما به معنای « شرایع و مراسم و آداب و سنّتها و خرافات و اعتقاداتی » می باشد که جنبه های پراگماتیستی آن می تواند پاسخگوی روزمره گی انسانها در ابعاد مختلف زیستی باشد. این شیوه نگرش و برداشت معنایی از « دین » باعث تنشها و کژبینیها و تاویل و تفسیرهای آشفته ای شده است که بازشکافی و توضیح آن به سالها تلاش فکری و روشنگری محتاج می باشد. « دین » همانطور که مغزه ی تجربی و زبانشناختی و فرهنگی آن در اساطیر و ادبیّات شفاهی و در برخی نوشته های تکه – پاره شده ی ادبیّات کتبی و نوشتاری ایرانزمین باقی مانده است، به معنای « زیباترین فروزه ی گوهری انسان » می باشد که من آن را « وجدان خویشآفریده » می نامم. دین در چنین معنایی، هرگز « رسول و خالقی » ندارد؛ زیرا تولیدیست که فردیّت و شخصیّت و کرامت و ارجمندی و گزند ناپذیری وجود یگانه ی انسان را رقم می زند. بنابر این، دین در گستره ی فردیّت، همان چیزی می باشد که انسان بالذّات هست و در پروسه ی زندگی اش، پدیدار و آشکار می شود؛ نه آنچه که به او تلقین می کنند و اجرایش را توقع دارند. تاریخ اجتماعی و کشوری ما تا همین امروز، میدان درگیری و گلاویزی دینهای فردی با « ضدّ دینهایی ( = میترائیسم / زرتشتیگری / اسلامیّت / و امثالهم ) می باشد که ماسک « دین » را بر صورت خود آویخته اند و به ستیز و خصومت با « دین فردی » مشغولند. آن اعتقاداتی که فردیّت و شخصیّت منحصر به فرد انسانها را می کاهد و به صفر تقلیل می دهد و از آنها « تجمّع امّت » می سازد، آن اعتقادات را نمی توان « دین » نامید؛ بلکه « ضدّ دین ». بنابر این، اندیشیدن در باره ی « دین ( = وجدان خویشآفریده ) و ضدّ دین ( = تلنبار شدن شرایع و اوامر و فتاوی و امثالهم در مغز و روان منجمد ) » بایستی موضوع تفکّر سنجشگر باشد تا بتوان پیوند متقابل « دین فردی و مناسبات اجتماعی » و مسائل کشوری را در گستره ی ایرانزمین دریافت و فهمید. نیندیشیدن در باره ی این دو تفاوت و تضاد عمیق و سازش ناپذیر « دین فردی و اعتقادات امّتی » به این معناست که ما هرگز نخواهیم توانست تنشهای اجتماع خود را در کوتاه مدّت بکاهیم؛ ولو هیچ مّلایی نیز حاکم بر کشور نباشد.
12- اعتقادات و متخصّص اعتقاد.
به هر چیزی که انسانها اعتقاد داشته باشند، می توان گفت که فقط فرد، فرد خود انسانها نیز هستند که می دانند به چه چیزهایی اعتقاد دارند و به چه چیزهایی، معتقد نیستند یا آنقدر اهمیّت و نقش اساسی در زندگی فردی آنها ندارند که بخواهند به آنها اعتقادی داشته یا نداشته باشند. از این رو، در مسئله ی اعتقادات فردی، هیچ شخص ثالثی نمی تواند « متخصّص و خُبره و کاردان محض » شود؛ زیرا هیچکس نمی تواند به درون دیگری راه یابد؛ ولو حاکم و آمر بر انسانها نیز باشد و شبانه روز، قیراط وار به کُنتُرل و مُفتّشی جیک و بُک رفتارها و گفتارهای آنها مشغول باشد. کلیدی ترین گرهگاه مسائل کشورداری و میهنی ما در این است که « عدّه ای = آخوند با عمّامه و بی عمّامه » می خواهند به همه، تحمیل و تلقین کنند که در دامنه ی اعتقادات از خبره ترین و متخصّص ترین کاردانها هستند و درست با چنین ادّعا و حرکت بی شرم خود هست که با کاربست زور و ستم و ترور عقیدتی، دائم تقلّا می کنند مردم را به هر وسیله و امکانی که هست، مجاب و قانع کنند. تا زمانی که ما به چنان متخصّصانی ارزش می دهیم و ادّعای فریب آلود آنها را می پذیریم و تسلیم اوامر و احکام و فتاوی آنها می شویم، ما در اعتقاداتمان به دست خودمان، فریب می خوریم و قربانی قدرتپرستی و حرص و آزخواهی طیف مکّار و مزوّر می شویم. روزی که ایرانیان بتوانند اعتقادات فردی خود را بفهمند و آگاهی درخور از اعتقادات خود کسب کنند و هوشیاری و بیداری خود را در داشتن و نداشتن اعتقادات فردی بازیابند، مطمئن باشید آن روز، هیچکس جرات نخواهد کرد ادّعای « خبره گی و تخصّص » در اعتقادات دیگران را بر زبان براند؛ چه رسد به آنکه بخواهد به نام اعتقادات، بر وجدان و زندگی و جان و آبرو و حیثیّت و مال و دارایی آنها، حاکم و آمر نیز بشود. دوران صغارت و حقارت ما ملّت، کی به پایان می رسد؟.
13- بهشت سازی بدون الاهان.
« کو مُطربی که مست شوم از ترانه اش؟ »
جایی می توان بهشت ساخت که هیچ الاه مقتدر و آمری وجود نداشته نباشد. در آن مکانها و ناکجا آبادها و رویاها و خیالاتی که ذهن آدمی می آفریند، اگر الاه قادر و قهّاری نیز وجود داشته باشد، هیچ بهشتی به پا نخواهد شد؛ سوای جهنّمی هولناک و آزارنده. بهشت را می توان بر روی زمین ساخت؛ به شرطی که تمام الاهان مقتدر را به فراسوی همان کائناتی، تبعید ابدالدّهر و مدفون همیشه گی کنیم که جا خوش کرده اند و متولیّان و موکّلان و شمشیر کشان آنها بر سرنوشت انسانها، حاکم و آمر شده اند. انسان بدون الاهان می تواند به آسانی و بدون هیچ مُعضل دست و پاگیر دار به ساختن زیباترین و عالیترین و شادی آفرین ترین بهشتها نیز کامیاب و موفّق شود. فقط تا زمانی که الاهان مقتدر بر آحادّ کره ی زمین، نفوذ دارند و موکّلان و مومنان شمشیر کش آنها در هر چیزی، فضولیهای آنچنانی می کنند، هیچ بهشتی بر روی زمین ساخته نخواهد شد و هر کجا نیز که نشانه هایی از بهشت، وجود داشته باشد به دست موکّلان چنان الاهان خبیث و اقتدار خواه، نابود و سر به نیست خواهد شد. الاهان مقتدر و فراکائناتی به نیروها و استعدادها و توانمندیها و ایده های انسانهای آفریننده و با ابتکار و گستاخ و قائم به ذات خود، بسیار حسادت دارند و کینه می توزند.
14- گذار از ولایت فقاهتی بدون گدار.
در انجام کاری بنیانی و اساسی و ثمر بخش می گویند: « بی گُدار به آب مزن!. ». من امّا می اندیشم که « گُدار » را زمانی می توان تمییز و تشخیص داد که ما به آب بزنیم تا با دور اندیشی و کور مال کورمال به کشف و تخمین « گُدار آب » دست یابیم. از این رو، تلاشهای پیگیر و همعزم و همسو را برای ساقط کردن « اقتدار فقاهتی » بایستی از نقاطی آغازید که تمام پیکارگران را نه تنها در عزم خودشان همبسته کند؛ بلکه پس از واقعیّت یابی سقوط اقتدار فقاهتی به « همبسته گی و همعزمی و همگرایی و همدردی و همازمآیی آنها در گلاویز شدن با مشکلات و مُعضلات میهن »، رویه ای ارزشمند و ستودنی بدهد. منتظر مردمی نشستن که درگیر صدها مسئله برای معیشت روزانه ی خود می باشند، به معنای تداوم دادن و استمرار ولایت فقاهتی می باشد. اساسا حضور عوام میلیونی در واقعیّت پذیری دگرگشتهای حسابشده و خردمندانه به نابودی و متلاشی کردن تمام پرنسیپها می انجامد. عوام میلیونی را بایستی تلاش کرد که به اشخاص مستقل اندیش واگردانده شوند؛ یعنی طوری که در مسائل باهمستان به مرجعیّتهای مذهبی اقتدا نکنند و از آنها واقعا روی برگردانند. از خصوصیّات مردم تمام جوامع بشری همین است که آنها به دلیل تجارب گسترده ای که در بستر تاریخ و فرهنگشان، انباشت شده است، خود به خود آموخته اند با کشور دارانی همراه شوند که در راستای منافع و بهروزی و خوشی و آرامش و امنیّت و همدلی و مُدارایی تمام لایه های مردم یک سرزمین، فعّال می باشند. بنابر این، راه پیکارگران آین نیست که « حضور میلیونی عوام » را در سراسر کشور به نام سند « حقّانیّت خواستها و پرنسیپ پیکارگری خود در پروسه ی ساقط کردن اقتدار فقها » به شمار آورند؛ بلکه پیکارگران بایستی در روبرو شدن و گلاویزی مستقیم و صف آرایی فکری با طیف حُکّام به جلب نظر مردم در پُشتیبانی کردن از رزم خودشان کوشا شوند. گرایشی که مردمدوست و ایراندوست باشد، هیچگاه از میدان پیکار نمی گریزد؛ بلکه در روبرو شدن با حریف قهّار و خونریز و بی فرّ که همان طیف حُکّام ستمگر و دژخیم باشند، می توانند حقّانیّت خود را در مقام یک ایرانی به ثبت برسانند. تنها راه گذار برای ساقط کردن ولایت فقاهتی همان حضور یافتن در دریای میهن و پیکار تئوریک و پراکتیکی مستقیم با « جُهلاء مُعمّم و مُتعه گانشان » می باشد. ایران از آن هر انسانیست که خود را ایرانی می داند. اسلامیّت هرگز شاخص ایرانی بودن نیست که نیست.
15- از کجا باید آغازید؟.
برای ایجاد تحوّل اساسی در مناسبات میهنی و فرهنگ و اخلاقیّات حاکم بر ذهنیّت و روان انسانها می توان از « خود » شروع کرد. بیایید صمیمانه از خود بپرسیم که « من » تا چه اندازه ای می توانم به خودم، تغییر بدهم و گنجایش تغییر پذیری دارم. چه چیزی اساسا بایستی در ما، تغییر کند؟. بینش و رفتار و نگرش و گفتار ما؟ یا اینکه چشم اندازهای ما؟ یا شاید هم اعتقادات و سنّتها و مراسم و آداب و مرده ریگهای آبا و اجدادی ما؟. من بر این اندیشه ام که انسان فقط با تغییر در « ذهنیّت / آگاهبود / بینش » فردی خودش است که می تواند از جمع همعقیده گان و همرنگ جماعت شدنها بگسلد و راه خود را بیافریند. اینکه آیا « راه فردی خود را آفریدن و زندگی خویش را بر شالوده ی بینش فردی زیستن » می تواند بر نوع نگرش و رفتار و چشم اندازهای دیگران، موثر باشد یا نباشد، بحثیست ثانوی و توام با امیدواری. من نمی توانم تغییراتی را که به خودم می دهم به عنوان « خط مشی و تنها شیوه ی درست زیستن » برای دیگران بدانم. چه بسا آنچه به دهان من، خوش طعم می باشد، در دهان دیگری، تلخ و چندش آور باشد. بنابر این، من مجاز و محقّ نیستم که شیوه ی زندگی فردی خودم را، ملاکی عام بپندارم و آن را نصّی قاطع برای حاکم کردن بر ذهنیّت و نوع زندگی دیگران. من بایستی بفهمم و دریابم که اگر چیزی را نمی پسندم، آن چیز را فقط به حال خود رها کنم و هرگز نه مبلّغ آن باشم، نه حامی آن، نه آزارنده و پایمال کننده ی آن. مسئله ی زندگی فردی خود را زیستن؛ یعنی دریافتن و فهمیدن و به کار بستن « منش مدارایی بر شالوده ی پرنسیپ پسند و ناپسند ». انسان آن چیزهایی را که می پسند با خُرسندی برمی گزیند و آن چیزهایی را که نمی پسندد به حال خود وامی گذارد و از کاربست آنها پرهیز می کند. آغازگاه تحوّل در هر انسانی، خودش می باشد که می تواند خیزاب دگرگشتی و طراوت نسیمی جانفزا را در دریای اجتماع ایجاد کند.
16- فروپاشی حکومتها.
« جان استوارت میل ( 1806 – 1873 م. ) » بر این اندیشه است که کلیّه ی انقلابهای سیاسی؛ چنانچه نیرویی بیگانه در تسخیر و نفوذ در قلمرو کشوری، دخالت نداشته باشد، انقلابهایی هستند که سرچشمه ی تاثیر و حرکت خود را از « اخلاقیّات حاکم بر ذهنیّت و روان انسانها » می گیرند. به عبارت دیگر؛ ساختمان کشور داری و نظام سیاسی در یک سرزمین، زمانی از هم فرو می پاشد که عقاید و نگرشهای اخلاقی حاکم بر مناسبات انسانی، پیشاپیش در ذهنیّت و روان مردم، فرو پاشیده شده باشند. آیا فاجعه ی انقلاب نکبتی1357 و سمتگیری اقتدار آخوندی از فروپاشی « رادمنشی و فقدان گستاخی و انگیزه ی نوجویی تحصیل کرده گان » سرزمین ما، ریشه نگرفته نبود؟. آیا امروزه روز، پس از نزدیک به سه دهه فعّال بودن گیوتین الهی در ایرانزمین، دقیقا با واقعیّت پذیر شدن « تحوّل و دگرگشت منش ما ایرانیان و تلاش برای رادمنش زیستن و زایش و پروراندن درخت راستی وجودمان » نیست که امکانهای سریع السّیری فروپاشی حکومت فقاهتی ایجاد می شود؟.
17- اساتیدِ دانشگاه و دانشگاهِ اساتید.
تا زمانی که « دانشگاه »، مکان « کسب چیزی » می باشد، هرگز دانشگاه نیست؛ بلکه « کاسبگاهی » می باشد که مشتریهای خود را با سلیقه ها و توقّعهای مختلف خواهد داشت. ولی از لحظه ای که دانشگاه به « انگیزشگاه » تبدیل شود، آنگاه فقط جوینده گان و پرسشگران و نامتعارفها در آن به انگیختن یکدیگر رو خواهند آورد. در دانشگاه اکتسابی فقط می توان کسبه ای را بار آورد که استاد کاسبکار هستند و در برابر متاعی که می فروشند، مزدی نیز دریافت می کنند. چنین بازار خرید و فروشی را می توان « دانشگاه اساتید » نامید و فروشنده گان انواع و اقسام تحفه های وارداتی و احیانا عرضه کننده ی بعضی خنزر پنزرهای کاهدان عتیقه ای و میراث زنگار گرفته ی آبا و اجدادی را نیز می توان « اساتید دانشگاه » نامید. ایرانزمین، زمانی عرصه ی تفکّر و زایشگاه اندیشه ورزان و ایده آفرینان و متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان متنوّع خواهد شد که « دانشگاههایش، انگیزشگاه باشند؛ نه کاسبگاه و کاسبگر ساز ».
18- روزمره گی و چُمچُمه ی چه کنم؟. چه کنم؟.
مردمی که در آزمونهای خود از تمام « مُدّعیان کشور داری »، ناامید و سرخورده شوند و با وعده و وعیدهای فریبنده و مسائل جنجالی حُکّام و بحثهای بی ربط آنها نسبت به « مُعضلات و مشکلات باهمزیستی » روبرو شوند، کم کم از چیزی فاصله می گیرند و نسبت به آن، بی اعتنا می شوند که نامش « اجتماع / باهمستان » می باشد. در اجتماعی و سرزمینی که هیچکس « نگران زندگی و جان و وجود عزیز » دیگران نیست، آن جامعه نیز هرگز ارزش اندیشیدن در باره ی مسائل ناگزیرش را ندارد که ندارد. اجتماعی که « خوشیها و شادمانیها و دردها و رنجها و نگرانیها و ترسها و دلهره ها و اشتیاقها و آینده نگریها و نیازها و خواستها و آرزوها و آرمانهای مرا در فردیّتم » نادیده می گیرد و آنها را حتّا تحقیر می کند و زیر پا می گذارد و مرا در آنچه که هستم و می اندیشم، آزار می دهد و حقوقم را به غارت می برد، آن جامعه، روزها و شبهایش، « جمع بی فردایی برای هر کسی » هست و اجتماع انسانهای بی فردا، جامعه ی انسانهای ترانزیتی می باشد که هیچ خانه ی مسکونی ندارند و هر لحظه در انتظار رویدادی نامترقّبه و هولناک می باشند. انسان بایستی در آغاز به آن جایی که تعلّق دارد، احساس مهر ورزی داشته باشد تا نسبت به مسائلش نیز مسئولیّت بپذیرد و به وسع خویش در رشد و شکوفایی و بهزیستی مناسبات انسانها سهیم و دخیل شود. اقتدار ناخجسته و ضدّ فرهنگی « طیف فقاهتی » به اضمحلال سراسر آن چیزی تا امروز ساعی و موفّق بوده است که نامش « زندگی و آزادی » می باشد.
19- گزینش آگاهمند.
مردم زماني مي توانند در مسائل کشوري، تصميمهاي درست و منطقي و توام با مسئوليّت بگيرند که اطّلاعات تقليب و تحريف نشده و دقيق در اختيار آنها گذاشته شود. ولي سازمانها و گروههايي که براي به چنگ آوردن قدرت در رقابت با هم هستند، معمولا تلاش دارند اطّلاعاتي را به مردم بدهند که در راستاي سمتگيري قدرتخواهي خودشان مي باشد. بنابر اين، انتخابات بدون حقّ کسب و دريافت اطّلاعات رضايت بخش و دقيق از بهر تصميم گيريهاي اساسي، نمايشي تصنّعي مي باشد. در اينگونه مواقع است که ملّت، تصميمهاي اشتباه و خطا آميز مي گيرد و بحرانهاي آزارنده ي اجتماعي را امکانپذير مي کند. در حاليکه بايستي براي هر نوع انتخاباتي تمام گروهها و سازمانها و احزاب رقيب بتوانند اطّلاعات خود را در اختيار مردم قرار دهند تا مردم بکوشند از ميان اطّلاعات سمت و سو دار، راه خود را بازيابند و به انتخابي درست و منطقي دست بزنند.
20- در باره ی مغزه ی ایده ی « روشنگری » از زبان « ایمانوئل کانت ( 1724 – 1804 م. ) »:
Aufklärung ist der Ausgang des Menschen aus seiner selbst verschuldeten Unmündigkeit. Unmündigkeit ist das Unvermögen, sich seines Verstandes ohne Leitung eines anderen zu bedienen. Selbstverschuldet ist diese Unmündigkeit, wenn die Ursache derselben nicht am Mangel des Verstandes, sondern der Entschließung und des Mutes liegt, sich seiner ohne Leitung eines anderen zu bedienen. Sapere aude!. (= Habe Mut, dich deines eigenen Verstandes zu bedienen! ) ist also der Wahlspruch der Aufklärung.
( = روشنگری و بازشکافی محتویات ذهنیّت خویش به معنای گسستن انسانها از تمام آن غُل و زنجیرهای اعتقاداتی و سنّتی و آداب و رسومی و عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و امثالهم می باشد که صغارت خودخواسته و به تقصیر انسان را اثبات می کنند. چنان صغارتی نشانگر ناتوانی و ضعف انسان است که وامانده گی او را در کاربست نیروی فهم و شعور و داوری خودش رسوا می کند؛ زیرا به رهنمودها و اوامر و توصیه ها و حبل المتین و فتاوی دیگران استناد می کند و تاسی می جوید و آویزان می شود. چنان صغارتی همچنین « خودخواسته و به تقصیر » می باشد، چنانچه مسبّب آن خودخواسته گی را نقصان نیروی فهم و داوری آدمی ندانیم؛ بلکه علّت آن را گریز بشر از تصمیم گرفتن و مسئولیّت پذیرفتن و دلاوری فردی اش بدانیم که جرات نمی کند نیروی فهم و شعور و داوری خود را بدون متابعت و دنباله روی و تقلید از دیگران به کار بندد. خمیر مایه ی ایده ی روشنگری اینست که : « در کاربست نیروی فهم و شعور و قوه ی تمییز و تشخیص فردی ات، گستاخ و رادمنش باش! ». )
« ایمانوئل کانت » / مجموعه ی آثار / ( جلد یازدهم / ص. 53 ) / نشر زورکامپ / فرانکفورت.
اینقدر که مطلب به خودی خود، گویا و زُلال و آموزنده می باشد، شاید نیازی به بازشکافی و توضیح آن نیز نباشد. ولی در جامعه ای که اسیر ترجمه های بازاری و سطحی می باشد، بازاندیشی چنین نگرشی می تواند عمق ایده را در گلاویز شدن با مسائل فردی و اجتماعی، بهتر و شفّافتر نشان دهد. ما تصوّر می کنیم که « ایده ی روشنگری » به معنای « معلّم دیگران شدن » می باشد که تکلیف خود بدانیم هر روز از بامداد تا شامگاه به دیگران بگوییم چگونه رفتار و گفتار و عقاید خود را با یکدیگر همپا کنند تا هیچ خللی در گردش زمین و زمان به وجود نیاید. بدترین تحقیر و لجنمالی ایده ی روشنگری همین است که آن را به نام « مذهب تعلیمی - ارشادی » بدانیم. در حالی که ایده ی روشنگری، همانطور که از بطن کلام « کانت » پیداست و می توان استنباط کرد، « روش و تلاشیست فردی برای روبرو شدن با خود و سنجشگری محتویات ذهنیّت خویش ». هر انسانی با مصمّم شدن و دلیر و رادمنش بودن برای شناخت و بازشکافی و عبارت بندی پروسه ی گسستن خود از آن محتویّات ذهنی هست که می تواند از چیزهایی آگاهی درخور فراچنگ آورد؛ یعنی چیزهایی که بر آنند « ذهنیّت بیدار و هوشیار و پوینده و پرسشگر و کاونده ی افراد را » شالوده ریزی کنند. انسان در افروختن و به آتش کشیدن محتویّات ذهنیّت و سرند کردن و گدازاندن تجربیّات فردی خودش هست که می تواند روشنگر وجود بیدار خود شود و چراغی را فرا راه دیگران بیفروزاند؛ نه با « معلّم دیگران شدن » برای تدریس حقایق جزمی و تئوریهای آکادمیکی و نصوص الهی. تا زمانی که انسان به تاریکی تجربیات بی واسطه ی وجود خویش فرو نرفته باشد، پرتوهای خورشید روشنگری از ژرفای وجود او هرگز بر نخواهند تابید و بر آسمان فرهنگ اجتماع نیز گسترده نخواهند شد. روشنگری، خودسنجشگری توام با گستاخی و رادمنشی می باشد. آیا تک، تک ما در سنجشگری محتویّات ذهنیّت خویش، دلیر و گستاخ هستیم؟.
21- سُلطه پرستی آخوندها.
در رویکرد بازشکافنده و انتقادی به آنچه که « اقتدار و سلطه خواهی آخوندها » را در تاریخ سرزمین ما امکانپذیر کرده است با تمام آن « حاکمیّت آمری و تروریستی و اجرایی بودن گیوتین خونریز الهی » بایستی در این باره نیز اندیشید که مسئله ی سنجشگری « اعتقادات و آداب و سنتّها و مناسبات باهمزیستی یک ملّت »؛ سوای کنکرت دیدن و بررسی کردن و گلاویزی با طیف آخوندها می باشد. تلاشگران آزادی و کوشنده گان روشنگری بایستی دو چیز را همواره در مدّ نظر داشته باشند: 1- آخوندها در طیف سالمندی و واقعیّت وجودی. 2- ایدئولوژی و مبانی و اصول مذهبی که از آن، تغذیه می کنند. با سنجشگری حتّا رادیکال اسلامیّت و دیگر مذاهب سامی نمی توان امیدوار بود که به تنهایی بتوان از « اقتدار و نفوذ و سلطه خواهی آخوندها » در کوتاه مدّت، آسوده شد و ریشه ی آنها را در حدّاقل فرصت ممکن خشکاند. چنین تصوّری، خیالی آرامبخش هست؛ ولی درمانپذیر و چاره ساز نیست. در واقعیّت کنونی ایرانزمین بر اساس آمار رسمی و تقریبی می توان گفت که بیش از نیم میلیون آخوند در سنین متفاوت وجود دارند و بر وجود آنها نیز روز به روز، افزوده می شود؛ یعنی آخوندها و مُلّاهایی که در سراسر ایران، پخش و ذینفوذ هستند. برای آنکه بتوان چنین طیفی را از نفوذ و اقتدار و سلطه خواهی انداخت، بایستی به شیوه ای اقدام کرد که نه تنها در تضاد با « بُنمایه های فرهنگ جهان آرای ایرانزمین » نباشند؛ بلکه با مبانی اعتقاداتی و پراکتیکی ایدئولوژی و مذهب آنها نیز همسو و همخوان نباشند. « جان و زندگی » در فرهنگ ایرانی، قداست و خدشه ناپذیری خدایی / کیهانی دارد. بنابر این، بحث از کُشتن آخوند و خونریزی به معنای اینهمانی داشتن با حُکّام فقاهتی می باشد که خودشان با افتخاری توصیف ناپذیر به قصّاب الهی بودن و دریا دریا خونریزی « فی سبیل الّله »، افتخار دارند. « تفاوت و تضاد ایرانی بودن با تا خرخره در باتلاق اسلامیّت فرو مانده بودن » درست در همین « مسئله ی قداست جان و زندگی » می باشد که تک، تک ایرانیان را به محک می زند و از نوع رفتار و منش آنها نسبت به « جان و زندگی » اثبات می کند که چه کسانی، ایرانی اصیل هستند و چه کسانی خاصم ایران و پرنسیپهای فرهنگی اش.
در کلاف پیچیده و بُغرنجزای مُعضل خانمانسوز آخوندیسم، نخست می توان در این باره اندیشید که سراسر حوزه های آخوندی را بایستی در ایران، تعطیل کرد و ساختمان آنها را به کتابخانه های عمومی واگرداند. سپس آن تعداد از آخوندها و شیوخی که تا سن شصت سالگی می رسند، به دلیل ستمها و آزارها و جانستانیها و زورگوییها و غارتگریها و ویرانیها و شکنجه ها و حبسها و تبعید کردنهای اجباری و نابودی هدفمند ایرانزمین و لت و پار کردن فرهنگ باهمستان ایرانی و تبهکاریها و جنایتها و ترورهای وحشتناک و امثالهم که در حقّ مردم ایران و جهان، مرتکب شده اند حتما بدون امّا و اگر، خلع لباس و به شهروندان عادی واگردانده شوند و آنانی را که بالای شصت سال می باشند، خانه نشین تا به مرگ طبیعی بمیرند. در ایران آینده نبایستی چیزی به نام « حوزه های آخوندی » وجود خارجی داشته باشد و امکانهای بال و پر گرفتن آخوند جماعت را مهیّا کنند. مسائل و رتق و فتق مناسبات انسانها را در بسیاری از رسوم مذهبی می توان بدون آخوند نیز سر و سامان داد حتّا در همان مساجد. حتّما نبایستی آخوند بود و عمّامه بر سر داشت. سراسر آنچه که مربوط به انسانها و مُعضلات فکری و روحی و اجتماعی باهمستانشان می باشند، بایستی از لحاظ تئوریک به موضوعهای فکری و سنجشگری و چالش انگیز فقط در « دانشگاهها » کرانمند کرد. بیرون از گستره ی دانشگاهی، هیچ حوزه ی تدریسی که مستقل از نظارت آموزش و پرورش و مجلس رایزنی باشد، نبایستی پا بگیرد؛ زیرا می تواند خطری ویرانگر برای باهمستان انسانها شود. بنابر این، تدریس آنچه که « الهیّات / تئولوژی / تاریخ ادیان و مذاهب / ایزدان شناسی و امثالهم » نامیده می شود، بایستی فقط در دانشکده های دانشگاهها رخ دهد. چنین رفتارهایی نه تنها در راستای نقض آزادی نمی باشند؛ بلکه دقیقا در سمت و سوی استحکام و گسترش و نگاهبانی از آزادی می باشند. مسئله ی اسلامیّت و موکّلان شمشیر به دست و خونریز آن در ایرانزمین با دیگر مذاهب سامی مثل « یهودیّت و مسیحیّت » از یکدیگر متفاوت هستند. هیچکس نمی تواند با استناد کردن به پروسه ی روشنگری و نو زایی در سرزمینهای باختری و صف آراییهایی که متفکّران و فیلسوفان باختری با اصحاب کلیسا داشتند، مثالی برای روبرو شدن با اسلامیّت و امید به اصلاحات کلیدی در مبانی اعتقاداتی آن و رفتارهای یسل کشانش بیاورد. اسلامیّت، مذهبیست که از آغاز شکلگیری اش بر « خونریزی و شمشیر کشی و چپاول و غارت و کُشتار و شکنجه و زورگویی و حبس و آزار جنون آمیز » بنیان گذاشته شده است. بنابر این، روبرو شدن با آن نیز، متدها و روشها و شیوه های دیگری را می طلبد. ما بدون شناختن عمیق و عاقبت اندیشی و آینده نگری حسابشده در باره ی این طیف بسیار خطرناک آخوند و تبهکاریها و دسیسه چینیهای پنهان و آشکارش هرگز نخواهیم توانست ایرانزمین را از باتلاقی به در آوریم که بیش از دو دهه است تا خرخره در تعفّن چنان قدرتپرستان خاصم جان و زندگی، فرو رفته و در حال دست و پا زدن می باشد. آنانی که تصوّر و به خود تلقین و تحمیل می کنند که می توان با « گفت – و – شنود منطقی و مدارایی و زبان خوش و به میخ و به نعل زدن و به در گفتن که دیوار بشنوه و امثال اینگونه حرکتهای دونکیشوتی » از پس آخوند جماعت برآمد و آنها را از دخالتهای مستقیم و فضولیهای قدرتپرستانه در مسائل کشوری ممانعت کرد، من همین جا برای چندمین بار فریاد رسا می زنم که: « ای خوشخیالان روزگار! همگی دارید خشت بر آب می زنید؛ زیرا آنانی که خود را موکّل موهومی فراکائناتی به نام الّله و رسولش می دانند، به تنها چیزی که هرگز حساب پس نخواهند داد همان مردمی می باشند که بر آنها حاکم و قهّار و آمر » می شوند.
آخوندها برای این به « حوزه سازی » رو آوردند که می خواستند تکیه گاه تئوریک برای « حاکم و واقعیّت پذیر کردن سائقه ی مطلق قدرتپرستی خودشان را بدون حساب و کتاب پس دادن به ملّت و مستقل از نقش تمام ارگانهای کشوری » به وجود بیاورند. مُعضل آخوندی در ایرانزمین را با « نصیحت و توپ و تشر و خط و نشانهای امروز و فردایی » هرگز نمی توان از توتالیتارخواهی فرو انداخت و آن را حل و فصل شده قلمداد کرد. با چنین طیفی بایستی هم در عرصه های سنجشگری ایدئولوژی و مبانی اعتقاداتی آنها، پیکاری رادیکال را به پیش برد، هم در عرصه های پراکتیکی برای خشکاندن ریشه های نفوذی و تکثیری آنها برای همیشه و ابد، تلاش کرد. آن کوشنده گان روشنگری و تلاشگران آزادی که نتوانند نکبت مخرّب و ویرانگری به نام طیف آخوند جماعت و اسلامیّت را در ایرانزمین بفهمند و دریابند و سپس در یک همگرایی هدفمند به متلاشی کردن اقتدار آنها همّت نکنند، مطمئن باشید که نوبت ریشه کن کردن تک، تک مخالفان آخوندی و اسلامیّت، هیچ تاخیری و استخاره ای بر نخواهد داشت؛ چه رسد به آنکه آخوند جماعت بخواهد برای رفتارها و گفتارهای خودش، کشا واکش نظری با دگراندیشان داشته باشد. مسئله ی روبرو شدن و گلاویزی با « اقتدار و سلطه خواهی آخوندها » در ایرانزمین از هر مُعضل دیگری بسیار ارجح تر و اساسی تر می باشد.