ما مکرر کشته می شویم
جعفر پویه
فاجعهای که در تابستان 67 اتفاق افتاد همچون کابوس وحشتناکی گریبانمان را گرفته است، با ما زندگی می کند و ما را رنج می دهد। زنده است چون یاد و خاطره یاران و عزیزانمان در ما زنده است. رنجمان می دهد چون به هیچ وجه نمی توانیم آنرا به فراموشی بسپاریم. درباره آن بارها نوشتهایم اما بازهم می نویسیم. بارها تکرار کرده ایم و بازهم می کنیم تا این نسل کشی فراموش نشود. ما که فراموش نمی کنیم اما آنان را که کوشش دارند با گرد تاریخ فجایع خویش را بپوشانند، سعی می کنیم تا ناکامشان کنیم؛ آنان که همه چیز را شامل مرور زمان می کنند و می گویند حکم به ماسبق نمی توان کرد، هم آنان را در این تکرارها بر زمین می زنیم، کرده هایشان را به پیش چشمانشان می کشیم تا جهان بداند که بر ما چه رفته است. اگر جهان بخواهد بداند و اگر بگذارند که بداند.
می گوییم و واگویه می کنیم و بارها تکرار می کنیم که آی به خواب ماندگان، ای آنانی که آن روزها در خانه و کاشانه خود در آرامش زیسته اید। ای کسانی که چون من و ما از گوشت و پوست اید، آی انسانها، آی مردم! دزدانی جانی، رهزنانی جنایتکار، حاکمانی بی وجدان، هزاران برادر و خواهر مرا و ترا بدون پروای عقوبت بر چوبه های دار آویختند و بر جنازه آنان نیز رحم نیاوردند. ما را که برای خواستهای که در دسترسمان بود و هوای در آن زیستن داشتیم، به دار آویختند و جنازه هایمان را طعمه سگان بیابان کردند. ما را به جرم آزادیخواهی کشتند و مادران و پدرانمان را از عقوبت سوگواری بر گوری که هرگز پیدا نشد، برحذر داشتند. آری ما را کشتند، جوانمرگمان کردند. آزادی تازه بدست آورده مان را در بهار آن خزان کردند. جوانه آزادی و جوانانش را با هم، با فتوایی سیاه از قول ددمنشی سیاه دل، بیشرمانه کشتند. ده ده و صد صد، رشیدترین فرزندان خلق را از دم تیغ گذراندند و جوی خون روان کردند.
ما را کشتند تا خواب کفتار پیر بی رحم در آوازهای نوباوگان این سرزمین آشفته نشود। او همچون دیوی از صدای فرشته های زمینی در هراس بود و بی تابی اش را در جوی خون آنان فرو می نشاند. پس کسانی را فرستاد تا آن آوازها را در گلو خفه کنند. و آنان این چنین کردند.
جوی خون روان کردند। به هر شیوه که برایشان آسانتر بود کشتند. به فجیعترین شکل ممکن. طنابهای آماده بر دار در چند ردیف در ازای پاسخ به دو یا سه پرسش در انتظار بود. آنان تشنه خون و اینان گرفتارانی که نمی دانستند چه فاجعهای در انتظارشان است. دسته دسته سربدار شدند اما حرص کفتار اقناع نشد.
این حکایت مکرر در مکرر سرزمینی است که در درازنای تاریخ خویش بسیار از این خونهای به ناحق ریخته بر خود دیده است। خونهایی که شجره خبیث کفتارهای ستمگر تکیه زده بر کرسی امامت و امارت را سیراب می کند. کهنه درخت پوسیده قدرت آنها با آن خونها چند صباحی سرپا مانده است اما چیزی نگذشته که طوفان خروش مردم بر خاسته است و پوسیده درخت بی اعتبار قدرت پوشالی را در همان هجوم اول از ریشه برآورده و میوه حنظل آن را در کوره سوزان خشم خویش به خاکستر بدل کرده است.
به تاریخ ننگینشان بنگریم। آنان که حسین منصور حلاج را به جرم انالحق گویی، اما در اصل به دلیل ارتباطاتش با قرمطیان بردار کردند از همین تبارند. علی بن عیسا برای خوش آمد خلیفه و خوش رقصی در برابر متشرعین او را بردار کرد و لعنت ابدی را برای خود و خلیفه و اعوان و انصارش خرید. مجرم عاشق به جرم خود واقف بود و در برابر طیلسان آلوده به مکر و فریب قدمی به عقب بر نداشت. تا شبلی را وادار کند که گِل یا گُلی بیاندازد چه به مفارقت یا رفاقت، و چهره عیان کند که او را با عشقبازیای اینگونه چکار تا عجوزهیی بیاید پاره ای رُگو بر دست و بگوید: بزنید این حلاجک رعنا را، تا او را با سخن اسرار چه کار!؟
نه همین نیست। عین القضات را در همدان در جوانی به اشارتی عجیب بر دار کردند تا رسم عاشق کشی برنیافتد. امام محمد غزالی حکم ارتداد او را می دهد. منفورش می کنند. ریزه خواران دربار خلیفه، جوان همدانی پرمایه را در برابر بی مایگی خویش خطرناک می بینند و توطئه قتل او را با حکم شرع دست و پا می کنند. مرگی هزار بار بدتر از مردن را به او تحمیل می کنند. پوستش را می کنند و با نفت آلود و پیچیده در بوریا به آتشش می کشند. دانایی را بیش از این توان نمی آرند شکمبارگان آویزان شده بر ریسمان جهالت و خرافات. مفتخوران دریوزهای که بقای خویش را در نابودی نوید دهندگان دانایی می بینند. هر کجای این مُلک که صدایی برخاست به بشارت آزادی و دانایی، خفه کردهاند تا خود بمانند و شرع آلوده ای که جهل را دستمایه کامیابی خویش کرده و می کند.
همان وقت که محمد علی باب در دود باروت دسته جوخه اعدام در تبریز، بسته به تیرکی چوبی خون آلود شد، جهل، بیرق سیاه نادانی را برافراشته تر کرد تا بلکه سالهایی چند حکومت اعقاب خواجه متشرع و خونخوار قجر ادامه یابد। بر قامت بلند رهبر قیام بابیه، هزار و یک قبای آلوده پوشانده شد تا اثری از خواسته های دهقانان بی چیزی که او رهبرشان بود باقی نماند. دشتهای پرحاصل کشور از شرق تا غرب در خون آنان غرقه شد تا نهال آزادی هرگز در آن نروید. و این خیالی عبث بود.
وقتی طاهره قُرة العین چادر از سر برکشید و روی در برابر زاهدان ریایی برهنه کرد، از آوای پرشورش که می خواند: "شرح دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو"، طناب داری بافته شد تا او را در پای شرع قربانی کند.
این دست خون آلود انگار بر جان جوانان این ملک همیشه چیره است। این زالوی خون آشام بر بدن نحیف نوخاستگان این دیار جا خوش کرده است و توان آنها را بریده است. طاهره در چاهی مدفون شد، خاکستر حلاج را بر دجله ریختند و خاکستر بدن مشتعل عین القضات را برباد دادند.
این پیران فرزند کش رسم پسر کشی را از که آموخته اند؟ چرا تا هست در این مُلک سهراب است و بس! چرا مادران داغدار در عزای فرزندان رشید سیاه پوشند و با هر بهانه ای جوی اشک از چهره روان می کنند؟ چرا دمی نمی آساید این آسیابی که سنگش از جوی خون می چرخد تا استخوان مردم در آن آرد شود و قوت دجالان و حاکمان بی شرف و جدانی گردد که در چنته چیزی به جز آز ندارند؟
فرهنگ ما و تاریخمان پر است از شهدایی که سر در راه اندیشه و آزادی نهاده اند। چهره این ملک از مزار آنان زخمی است و نقش هر پهنه آن مزین به نامی است که زبان به زبان و سینه به سینه می چرخد و در دوبیتیهای مردم تکرار می گردد. نامهایی که پس از سالیانی تنها یادگاری از روزگارانی است که در خاطرهها چیزی جز شَبَحی از واقعیت از آن نمانده است و تبدیل به اُسطوره می شوند. زیرا تاریخ حاکمان همه نقلهایی گزافه و دروغ و دبنگهایی است که چاکران آستان قدرت به نام آنان بر کاغذ آورده اند و یا کسانی به امید لقمه ای نان چنان مدحی از آنان کرده اند که انگار آن قاتل جانی مردم کُش چیزی بوده است از جنس اولیاء که شایسته هزاران ستایش است. بی سبب نیست که آنان نیز همیشه خود را سایه خدا دانسته اند و کرده خویش را نیز خواست ذات اقدسی در آسمان نسبت داده اند تا اگر عوامی در صدد دادخواهی برآید، انگ محاربه با خدا را شایسته باشد. چه کس را یارای ایستادن در برابر اوست؛ اویی که قادر است و قاهر است و قاسم است و جبار؟ او که مکرش بالاترین مکرهاست، حکماش از آستین دلق ارزقی بیرون می آید که آلوده به هزاران فریب و حیله است.
اینگونه وقتی که نماینده ای دیگر از تبار نمایندگان خدا با فریب بر سرنوشت مردم حاکم شد، همه راهها را به حکم الهی ختم کرد و آنهم چیزی نبود جز محاربه با خدا، چون او خود را بیش از سایه او می دانست: آیتِ الله।
در تابستان 67 خمینی این آیتِ انتهای قرن بیستم خدایی، همه راهها را تا انتها پیموده بود। جنگی خانمانسوز که چیزی به جز خرابی و یتیمی و بیوه گی و عزیز از دست دادن برای مردم نداشت، با سرافکندگی پایان یافت. لشگر فتح قدس دست خالی به خانه بازگشت و از کربلا جز نامش و گلوله ای که نقش زخمی بر پیکرهایشان بود، چیزی به همراه نداشت. کلیدهای بهشت موعود بی مصرف مانده بود و گورستانهایی شلوغ که در وزش باد، هزاران بیرق رنگین را به اهتزاز در می آورد خود نمایی می کرد. دلهایی خونین، جگرهایی سوخته و انسانهایی که حال در می یافتهاند که مغموم شده اند. در این پیمانه پر از شکست و لبریز از بغض، به ناگاه دیو درون خمینی تنوره می کشد و دست به جانبی دراز می کند که بیشترین شکست را به او تحمیل کرده است. زیرا بسیاری از آنان نه تنها در برابر قدرتی که سر منشاء الهی دارد سر خم نکرده اند بلکه، حضورشان نشان سرافکندگی اوست. دژخیم کمر بسته او، لاجوردی، هشدار می دهد. اطرافیان، او را از آتشی که در سلولهای تنگ و نمور زندانها زیر خاکستر است برحذر می دارند و همه شناعت قوم دست به دست هم می دهد تا آنچه را که هیچکس فکر نمی کرد عملی کند.
او فتوا می دهد। حکم مرگ را این بار به گونه ای می نویسد که خود به تنهایی بار عواقب آنرا به دوش نداشته باشد. گروهی را به نام هیات مرگ به زندانها می فرستد. آنها از قبل می دانند که همه این کیا و بیا تنها برای ساختن کلاه شرعی است. مرگ و کلاه شرعی؟ آری، هیات خمینی روانه زندانها می شود و با یک یا دو پرسش، زندانیان دست بسته را لایق مرگ تشخیص می دهد.
فتوای آیت الله همراه با خونخواری و جباریت دسته جلادان دست به دست هم می دهد و در عرض چند روز از کشته جوانان پشته می سازد। همه چیز در سکوت اتفاق می افتد. حتا در سلولهای کناری نمی دانند که در محوطه چه خبر است. می کشند و روی هم تلنبار می کنند. حالا چه؟
در سکوت شب جنازه ها را بار کامیون می کنند و به محلهایی که از قبل در نظر گرفته اند منتقل می کنند। اما مگر می شود این همه تن بیگناه، این همه انسان شریف، این همه سر پرشور را زیر خاک کرد و کسی خبردار نشود؟
عجله دارند، باید به سرعت همه ردها را پاک کنند، همین عجله باعث می شود تا بسیاری از جنازه ها از زیر خاک بیرون بیاید و با جمع شدن گله سگهای ولگرد، نظر مردم به آن سو جلب شود। هرچند اندک اما گوشه ای از فاجعه از خاک بیرون می آید و راز قتل عام فاش می شود. از این به بعد، این دارو دسته قاتلان و جلادان هستند که باید خود را مخفی کنند. هیچکس مسوولیت عمل انجام گرفته را به عهده نمی گیرد. تا هم اکنون به درستی مشخص نیست که آنها چه کسانی بودند. فتوای دوم که مربوط به کمونیستها و لاییکهاست، کجاست و در آن چه نوشته شده است؟ اما هرچه هست، حکم مرگ است. دستور برای قتل عام است. فرمان برای اجرای دستور کسی است که خود را نماینده خدا می داند.
سالهاست که آنها همچنان خود را مخفی می کنند। احکام شان نیز مخفی است. مجریانشان مشخص نیست. تعداد کشته ها معلوم نیست. محل دفن قتل عام شدگان مشخص نیست. دلیل که لازم ندارد چون حکم شرعی یعنی، فتوا برای قتل آنها صادر شده است. اما دلیل صدور فتوا نیز مشخص نیست. کسی حاضر نیست درباره آن توضیح دهد و به طور رسمی انجام آنرا تایید کند.
اما با همه اینها باز کسانی که خود را دایه دلسوزتر از مادر می دانند، نصیحت می کنند که ببخشید، می گویند که این رسم انقلاب است که فرزندان خود را می خورد یعنی، به طور غیر مستقیم آنرا نیمچه تاییدی هم می کنند। می گویند که فراموش نکنیم اما ببخشیم. این یعنی تبرئه جلاد، این یعنی پایمال کردن خون هزاران بیگناه، این یعنی راه را باز گذاشتن برای اعمال مشابه.
نه، نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم। دادخواهیم. ده باره و صدباره و هزارباره فریاد می زنیم. در هر کوی و برزن چه با صدای بلند و چه پچ پچ کنان تکرار می کنیم. یاد این جنایت بزرگ هرگز نبابد از خاطر برود. خون جوانان این مرز و بوم دستهای کسانی را رنگین کرده است، صاحبان دستها را به پای میز محاکمه خواهیم کشاند حتا اگر روزها و سالهای زیادی بگذرد. یکبار و برای همیشه باید سزای خونریزی را به جباران بچشانیم. باید تاوان جانهای عزیزی که بیگناه پرپر شدند را بپردازند. داد می خواهیم. بر ما بیدادی رفته است بسیار عظیم. بیدادگران را هر کجا که مخفی شده باشند از سوراخهایشان بیرون خواهیم کشید. نصایح دایه های دلسوزتر از مادر را هم به گوش نخواهیم گرفت. زیرا آنانکه در اوج قدرت دست تعدی به سوی بیگناهانی که دربند ستمشان اسیر بودند دراز کردند، باید بدانند که روزی آن دستها را به جرم هتک حرمت انسانهایی شرافتمند، به جرم دست درازی به شرف و حیثیت انسانی، به جرم پایمال کردن وجدان انسانی، در انظار هزاران چشم برای تظلم خواهی به بند خواهیم کشید. تا هر زمان که طول بکشد، تکرار می کنیم و باز می گوییم، چون داد می خواهیم اینهمه بیداد را!