روزهای اولی که در کانادا کارگری کردم و بعد پشت دخل ایستادم، خندهام گرفت. به خودم گفتم که این آینده من در ایران میبود. باید میپذیرفتمش.
سالها پیش هنرپیشهای را میدیدم که در خیابان ویلا پشت دستگاه زیراکس میایستاد و کار میکرد. گویندهای را میدیدم که در داروخانهای در گیشا پشت دخل ایستاده بود. فوتبالیستی را میدیدم که مسافرکشی میکرد، بعد از سالها بازی دربهترین تیم پایتخت و پوشیدن پیراهن تیم ملی.
برای همه روزنامهنگارهای در بند
راستش فکر میکنم کسانی که زندان رفتن روزنامهنگار را به دلایل کاری که از او منتشر شده، قابل دفاع میدانند، یا سرسپردهاند و یا بنای سرسپردهگی دارند. بدون شک روزنامهنگار مسوولیتی دارد. نمیتواند دروغ بگوید. نباید از قدرت دفاع کند. باید واقعیتها را به مردم بشناساند و پولش را هم با واسطه از مردم میگیرد.
روزنامهنگاران کارمند، یا آنها که به کارمندی عادت کردهاند هرگز به سراغ نقاطی نمیروند که خطرناک خوانده شده. روی لبه راه رفتن تبعات خود را دارد.
با این همه هر کسی هم حق دارد که به خاطر حفظ منافعش ننویسد و نگوید و فقط مداح قدرت باشد تا بورسی یا هزینه اقامتی نصیبش گردد یا بعدها از آگهیهای دولتی یا شبه دولتی در رسانهای نزدیک به قدرت بهره ببرد.
روزنامهنگاری از این کارمندان ضربه شدیدی خورده است.
ضربه دیگر روزنامهنگاری مملکت ما از اعضای احزاب است که در حوزههای سیاسی یا مرتبط به صورت ثابت کارهایشان منتشر شده است. این روزنامهنگاری تبلیغاتی اثری جز دور شدن ساختار ژورنالیستی روزنامه از واقعیتها ندارد. اگر واقعیتی را بدانید و فقط بخشی از آنرا بیان کنید، اسمش چیست؟ تحلیل با اطلاعرسانی فرق میکند.
بخشی از آسیب پذیری روزنامههای امروز ما بواسطه نگاهی است که ساختار حکومت به رسانههایی دارد که نقش حزب یا احزاب رقیب را بازی میکنند. وقتی رسانهای عملا بخشی از گروه یا دستهای باشد که به قدرت اعلام جنگ کرده، اولین قربانیان، سربازان قلم به دستی هستند که هیچ ندارند و بعد از قلع و قمع وسیع هم حزب یا گروه حامی، آنها را به فراموشی میسپارد.
وقتی روزنامهنگاری مملکت ما اینقدر سست بنیاد شده، جایگاه روزنامهنگار به پایینترین موقعیت خود از منظر قدرت خواهد رسید. روزنامهنگار موجود بیپناهی خواهد شد که با هر جایی که کار کند باید هزار و یک اتهام را پاسخگو باشد. مثلا یک روزنامهنگار که جایی برای انتشار اثرش ندارد، از ده تا روزنامه هم طلبکار است و پولش را خوردهاند و باید تا آخر برج اجاره خانهاش را تامین کند و شکم زن و بچه را سیر، از کجا بیاورد و سالم زندگی کند؟ در وبلاگ خلبان بازنشسته میخواندم که خلبانها مسافرکشی میکنند. میدانم چه اعصابی از ایشان خرد میشود، ولی وقتی روزنامهنگاری با اعصابی خطخطی که پول خرید یک خودرو را ندارد با بحران روبرو میشود چه باید بکند؟
روزهای اولی که در کانادا کارگری کردم و بعد پشت دخل ایستادم، خندهام گرفت. به خودم گفتم که این آینده من در ایران میبود. باید میپذیرفتمش. سالها پیش هنرپیشهای را میدیدم که در خیابان ویلا پشت دستگاه زیراکس میایستاد و کار میکرد. گویندهای را میدیدم که در داروخانهای در گیشا پشت دخل ایستاده بود. فوتبالیستی را میدیدم که مسافرکشی میکرد، بعد از سالها بازی دربهترین تیم پایتخت و پوشیدن پیراهن تیم ملی.
شهرت و بهبه و چهچه زودگذر است. فردا فراموشت میکنند، ولی این خودت هستی که فراموشی به این زودی به سراغت نخواهد آمد.
...
الان بعضی از همکاران ما در زندان هستند. به خاطر کار حرفهایشان یا به بهانههایی بیهوده که هیچکس باورش نمیشود. فردا که از زندان خارج شوند، نه شغلی خواهند داشت و نه یاوری.
از دست هیچکدام ما کاری ساخته نیست جز زنده نگاه داشتن یاد ایشان. همه اینان دوستان و همکاران ما بودهاند و خواهند بود. به فکر خانوادههایشان باشیم. همین سر زدن به خانوادههای روزنامهنگاران زندانی برای پدر و مادر همسر و فرزند قوت قلب است. باورشان میشود که اگر گروههای مدعی دموکراسی فراموششان کردهاند، ولی یاران واقعی هنوز وجود خارجی دارند.
کاش صندوقی بود فراتر از صندوق فکسنی انجمن و روزنامهنگاران تا حد امکان همکاران دربند و خانوادههایشان را از نظر مالی هم حمایت میکردند