4 August 2006

شکوه ميرزادگی:


ريشه بيداد در فرهنگ ما
==================================================



بيداد ـ فرقی ندارد چه نوع بيدادی ـ چون در سرزمينی ريشه کند، هر چه به بار می آورد تلخی است و زهر و نيستی. آيا چيزی درباره درختان گوشت خوار (که برخی به آن گياه آدم خوار هم می گويند) ديده يا شنيده ايد؟ به هر شاخه و برگش که نزديک شوی زخمت می زند و اگر جرات کنی و نزديکتر بروی می بلعد و نابودت می کند. در منطق اين درخت چيزی جز زخم زدن و نابود کردن وجود ندارد و اگر بخواهی که از شرش رها شوی ابتدا بايد که بدانی ريشه اش کجاست؛ بايد آن را بيابی و از ريشه برکنی؛ وگرنه هر شاخه اش را که بزنی هزار شاخه ی خطرناک تر بر می روياند.

بيداد در سرزمين ما نيز ريشه ای دارد که اگر آن را نبينيم و نشناسيم همچنان بايد بنشينم و بر زخم های کوچک و بزرگ مردمان دل بسوزانيم و بر مرگ آنانی که بلعيده می شوند اشک بريزيم، يا داد و فرياد راه بيندازيم.

اما، در اين روزهای تلخ تلخ، که دادمان ديگرباره به آسمان بلند است، ما باز، مثل هميشه، چنان با نمادی از بيداد روبرو می شويم که گويي اولين بار است که آن را تجربه می کنيم. نمی خواهيم قبول کنيم که تفاوت اين يک حادثه با همه ی آن هايي که مرتباً اتفاق می افتند فقط در آن است که از اين يکی با خبر شده ايم و نام و چهره ی خوب و آشناي اين از دست داده جان مان را آزرده است. اما خيلی هامان حتی متوجه نيستيم که هم اکنون زندگان بسياری در صف بلند مرگ های مشکوک و اعدام های بی دليل ايستاده اند؛ حواس مان نيست که اين خيل زندگان در سياهی و شکنجه نشسته ـ که خيلی هاشان مثل من يا شما فکر می کنند و خيلی هاشان مذهب و مرام و عقيده ای جز آنچه من و شما به آن معتقديم دارند ـ همه برای به دست آوردن آزادی است که از گوشت و پوست و نفس شان می پردازند. اگر خيلی هم بدبين باشيم می توانيم بگوييم که حداقل تا اين جا، يعنی تا جايي که زير شکنجه و در زندان اند، خواستاری آزادی را تاوان می دهند؛ و ما همچنان نشسته ايم تا هر بار که يکی از ايستادگان در صفی که سر تمامی ندارد گم شود به داد خواهی صدا بلند کنيم؛ بی آنکه کاری به ريشه ی بيدادی که بی ترحم و پر تکبر و عبوس نشسته و در انتظار بلعيدن بقيه است داشته باشيم.

همه می دانيم که اکنون در کشورهايي که از نظر علمی و پزشکی پيشرفته بشمار می آيند به اين نتيجه رسيده اند که یکی از مهمترين راه های پيش گيری بيماری ها ـ و حتی معالجه آن ها ـ شناخت وضعيت پزشکی و نوع بيماری های پدرها و مادرها و اجداد مردمان است؛ يعنی شناخت ريشه ی کهن بیماری يا شناخت «ژن بيمار». در اين کشورها از طريق تغيير شيوه ی زندگی و نوع تغذيه ی بيماران، يا آنهايی که در خطر بيماری های بروز نکرده هستند، آنان را از وخيم شدن حال و روزشان و از مرگ های زود رس موروثی نجات می دهند. حتی کار مهم تری هم در حال انجام است. يعنی اگر ژنی بيمار يا معيوب يا مرگ زا را در بدن انسانی پيدا کنند می توانند آن را در نسل های بعدی او، از کار بيندازند و از بروز و کارا شدن آن جلوگيری کنند. و در کنار اين پيشرفت های زيست شناختی، اکنون حتی روش هايي در دست تحقيق اند که به مدد آن ها و از طريق کاوش در «دی.ان.ای» هر کس بفهمند که اصل و نژاد او از کجا بوده و مادران و پدران اوليه او از چه سرزمين و از چه نژادی هستند. و آنگاه، با توجه به نوع بيماری های شايع در آن سرزمين در بين مردمان قرن های پيش، باز هم در راستای نجات بخشی بدن انسان قدم هايي اساسی بر دارند. در روانپزشکی و روانشناسی هم از اين گونه عملیات نجات بخشی روان انسان فراوان است.

در واقع، در سرآغاز قرن بيست و يکم، در کنار مصيبت هايي که هنوز از دوران وحش با ماست ـ همچون جنگ، شکنجه، زندان و نبود آزادی و دموکراسی در شمار بزرگی از کشورها ـ انسان توانسته است که در گستره ی تن و روان خويش از غفلت بزرگ و کهن خود به در آمده و به اوج هایی بلند دست يابد.

طبيعی است که انسان، در اين هيئت و توانایی تازه، می تواند در زمينه ی نجات بخشی جوامع عقب مانده يا جوامع گرفتار هم کارهای بزرگتری انجام دهد. او می تواند بيماری های اين جوامع را ـ همچون بيماری های تن و روان آدمی ـ درمان کرده و برای مردمان زندگانی آرام و مطمئن تری ايجاد کند. يعنی، همان گونه که مثلا حد آسيب ديدگی موجود و بالقوه يک بيمار قندی را می توان با مقدار قند خون او دريافت، يا همان گونه که برای پی بردن به وجود بيماری پارکينسون بايد ميزان «دوپامين» را در مغز اشخاص اندازه گیری کرد، برای شناخت بيماری کشنده «بيداد» در يک جامعه نيز بايد در فرهنگ و تاريخ آن جامعه کاوش کرد و ديد که ريشه ی اين بيماری در آن جامعه در کجاست؟ نه ديکتاتوری يک شبه به دنيا می آيد و نه مردمان يک جامعه قادرند که با يک تغییر، يا حتی انقلاب، تبديل به بيدادگرانی خطرناک شوند.

آن چه که اکنون به عنوان بيدادی غيرانسانی و حيرت انگيز در سرزمين ما به هر سو می تازد نمی تواند تنها از تغيير رژيم ها و قوانين بوجود آمده باشد، يا نمی تواند کار مزدورانی فلان جايي و بهمان جايي باشد. اين درختی پر ريشه و در ژرفاها جا گرفته است. بايد ببينيم که اين درخت در کجاهای تاريخ ما کاشته شده، جوانه زده، و امروز اين چنين کهن بن شده است؟

چگونه شد که ملتی در 25 قرن پيش اعلاميه حقوق بشر را می نويسد، آزادی دين و کار و سکونت را به رسميت می شناسد، دانشگاه علوم زمينی دارد، و اکنون سر طرفداران حقوق بشر را به ديوار می کوبد، تک دينی را با حد زدن و کشتار تحميل می کند، ميليون ها انسان را از شهر و ديارشان آواره می کند و سلامتی اش را از معجزه گران ته چاه ها می خواهد و، برای شفا، تف تبرک شده می خورد؟

و چه شده که وقتی مردمان سرزمين های ديگر دنيا به مدد بازانديشی در مذهب خود به سوی افق های روشن دموکراسی و علم می تاختند ما در گرداب عميق سست ترين فکرهای مذهبی فرو می رفتيم؟ ـ آن هم بی آن که امپرياليسم آمريکای جهانخوار وجود داشته باشد و خطر صيهونيسم جهانی؛ بی آن که نفتی باشد که بدبختی مان را به آن نسبت دهيم، يا خارجه نشين هایی باشند که کارمان را پريشان کنند، يا راديو و تلويزيون های لس آنجلسی باشند که رهنمود غلط داده باشند، يا نسلی همچون نسل امروزی باشد که به ما بگويد «شما با انقلاب تان ما را بيچاره کرديد و ديگر حق حرف زدن نداريد» و نسل مایي باشد که به آن ها بگويد «شما حتی شور آزادی خواهی ما را هم نداريد و بی عملی خودتان را به گردن ما می اندازيد» و...و .. و چگونه شد که در آن زمانه بی هيچ يک از اين ها، ما به خواب غفلت فرو رفته بوديم و تنها اکنون ـ که دنيا از مرحله قرائت تازه دادن از مذاهب آسمانی آسوده شده و قرن هاست که شادمان و بی هراس دريافته نجات دهنده ای به نام آزادی و دمکراسی نمی تواند از آسمان به زمين بياید ـ روشنفکران ما تازه به فکر قرائت تازه از مذهب افتاده اند ـ آن هم نه در حوزه و مسجد و برای تصحيح مذهب (که خيلی هم خوب است)، بلکه برای هدف های سياسی و ايجاد حکومتی دموکرات!

راستی چه شد که روشنفکران انقلاب مشروطیت توانسته بودند ويروس بيدادگری های جامعه ما را بشناسند و ما جرات نداريم حتی از آنها حرف بزنيم؟

چه شد که سرزمين ما سرزمين تاريکی و ترس و مرگ شد؟ چه شد که ما حتی نمی توانيم قبول کنيم يک ذره هم تقصیر ما است ـ به عنوان يک فرد و به اندازه يک فرد؟

ديروز به اسماعيل نوری علا می گفتم که باز عزيزی را از دست داده ايم و شروع کرده ايم تقصیر را به گردن هم انداختن. گفتم چگونه است که ما مرتب ديگران را مقصر می دانيم و اصلا حاضر نيستيم تقصيری هم برای خودمان بشناسيم؟ و او گفت: «برای اين که ما نه تصميم گيرنده ايم و نه اراده تصميم گيری داريم؛ و آدمی که نمی تواند تصميم بگیرد نه خود را مسئول می بيند و نه مقصر. او بايد بگردد و تصميم گیرنده ای پيدا کند و مقصرش بداند.» من اين سخن منطقی او، به عنوان يک جامعه شناس، را باور دارم. ما هيچ کدام قدرت تصميم گيری نداريم. و طبيعی است که انسان بی تصميم و اراده نمی تواند سرنوشت خويش را به دست گيرد.

ولی چه شد که ما فرمانبردار شديم و به اطاعتی کورکورانه تن داديم؟ چه شد که قبول کرديم «مرده ای باشيم در دست مرده شوی که به هر سو بخواهد ما را بگرداند»؛ چه شد که مريد بودن چشم و گوش بسته را ارزشمند می دانيم و امت بودن را ثواب؟ آيا اين ها همه از ديد جامعه شناسی پيشرفته ی امروزی بيماری نيستند؟ ويروس های کشنده ی اجتماعی نيستند؟ تعارف را کنار بگذاريم و قبول کنيم که ما بيمار هستيم و در جامعه ای بیمار زندگی می کنيم. چه خوش مان بياید چه نياید.

اما چه بايد کرد؟ برای تشخيص بيماری جامعه خودمان چه بايد بکنيم؟ آيا کافی است که همچنان به شعار و ناسزا و «مرگ بر» و «زنده باد» قانع باشيم؟ همچنان اشک بريزيم و داد و فغان راه بيندازيم؟ همچنان مقصر بسازيم و انگشت اشاره به سوی هم بگيريم؟ يا ...

يا بياييم و بدون رودربايستی و ملاحظه کاری سياسی و مردم فريبی و خود فريبی، قبول کنيم که ريشه ی بيماری ما در بخشی از فرهنگ و تاريخ ما نهفته است و ما ـ برای زنده ماندن و رشد کردن و سلامت بودن ـ به قطع آن ريشه های فاسد و فسادآفرين نيازمنديم.

طبيعی است که بررسی ريشه های بيداد در فرهنگ و تاريخ يک سرزمين بايد از سوی کسانی باشد که قرن ها از مرحله وقت تلف کردن در نوانديشی ها و قرائت های تازه از مذهب برگذشته باشند و تنها اعتقاد و باورشان به انسان باشد، به قدرت تصميم گیری و مسئوليت پذيری او، و به نقش بنيادين خواست و نظر او در تنظيم همه ی امور اجتماعی..

سوم اگوست 2006