3 August 2006

مهدى قاسمى:

«حزب اللهى» و «فلسطينى» ساختن سياست ايران
خيانت مسلم
به «جنبش آزاديخواهى و حقوق بشرى»
و خيانت مسلم تر به عواطف «وطنخواهانه» ملت ايران


مردم بى پناه لبنان، از كودكان خردسال تا زنان و مردان كلانسال، در آتش فتنه ى نامردمانى كه بنام خدا، جنايت را ستايش مى كنند، در لحظه هاى زمان مى سوزند و ويرانه هاى خانه و كاشانه شان به گورستان بدن هاى تكه پاره و ذغال شده تبديل مى شود. اين مردم مصيبت زده در پى غائله ى مرگبارى كه چند سال پيش سرگرفت- در كوتاه زمانى با همه ى هستى، به آبادانى سرزمين ويران شده ى خود كمر بستند و زندگى را دوباره ساختند، ولى بار ديگر و اين بار عفريت خشونت و مرگ با چهره ى كريه خود گوئى با قصد زوال اين ملت آرام و صلحجو به ميدان آمده است. در آن سوى مرزهايش نيز داس مرگ درو مى كند هر چند به دليل امكانات بيشتر، خرمن خون سبكتر است، ولى مرگ مرگ است، چه دهها و چه صدها.
يك زمان، اما نه با تأخير، از هم امروز، انسان دوستان جهان بايد بنشينند و از رهگذار علتيابى، اين چشمه ى خون را بخشكانند و در اين ميان ما مردم ايران، سهمى بزرگ از چاره جوئى به گردن داريم. زيرا يكى از آبشخوارهاى ديو اين جنايت، در سرزمين ما است و چه بخواهيم و چه نخواهيم، نام زادگاه ما، در اين سوداى زشت، به صدر فهرست ها آمده است.
پس اين پرسش بى زمينه نيست كه:
رسالت آزاديخواهان ايران در كنار اين وانفسا و در خاموش كردن اين آتش همه گير، چيست؟
چه بايد كرد تا ذهنيت دنيا را در پذيرش اين واقعيت آماده كند كه ملت ايران در اين فاجعه نه فقط سهمى ندارد كه خود ربع قرنى است به آن مبتلا است؟ ابلاغ اين واقعيت به جهانيان اگر سهل بماند، نه قصورى كه گناه سنگينى خواهد بود و خواه ناخواه به حساب ما واريز خواهد شد.... به راستى بينديشيم و از خود سئوال كنيم چه بايد كرد؟

پيشاپيش تذكارى و آنگاه توضيحى را لازم مى دانم.
يادآورى ام از اين است كه به گواهى خوانندگان، من همواره در كاربرد صفات تند و مسئوليت آور، نظير كلمه ى «خيانت» در حق آن و اين كه متأسفانه در «ادبيات» سياسى ما به آسانيِ نوشيدن يك جرعه آب رايج است و مسئوليت عرفى و اخلاقى بزرگى را در پى مى آورد، سخت پرهيز دارم و اگر اين بار پرهيز را شكستم و به كارش گرفتم، دليلى جز اين نداشت كه هر چه كوشيدم تا در پيوند با مورد و موضوع، جانشين ملايمتر و گوياترى پيدا كنم، موفق نشدم.
و «توضيحى» كه دارم، از باب رفع شبهه خصوصاً از ذهنيت كسانى است كه همچنان در فضاى دوران «جنگ سرد» و غلغله ى شعارهاى به اصطلاح «ضد امپرياليستى» و «انترناسيوناليستى» تنفس مى كنند تا آنها هم از اين پندار خالى شوند كه نويسنده ى اين سطور اگر در اوضاع و احوال كنونى، دشمنى با دولت يهود (اسرائيل) را كه مصداقى تمام عيار از يك «دشمنى بى سبب» و يا «يكسويه» است، مغاير مصالح و منافع «ملى» مى شمارد گويا گرفتار همان عارضه ى «شووينيسم» و كشش هاى افراطى ناسيوناليستى شده و «حقوق بشر» و «دمكراسى خواهى» را واپس زده است. حالا اگر اين توضيح ذهنيت آنها را صاف نكند گمان مى كنم اين حسن را دارد كه بهانه ى اتهام را از دستشان مى گيرد.
بهر روى از ديدگاه من، «دمكراسى خواهى» خصوصاً با جلوه هاى انسانى اش نه با «وطندوستى» در تقابل است و نه طبعاً با برترى جوئى هاى قومى و قبيح ترين شكل آن «نژادپرستى» خوانائى دارد و اين را هم بدانجهت مطرح مى كنم تا به لحاظ اشاراتى كه پس از اين درباره ى سياست هاى رايج «اعراب» در قبال ايران پيش خواهم كشيد اين شبهه دست ندهد كه من در داورى هاى خود، مانند بعضى، همچنان روى به گذشته ها دارم و مى خواهم قصه هاى «عرب و عجم» را زنده كنم. نه! من قوياً و قاطعاً به اصل همزيستى و برابرى حقوق اقوام و ملت ها، فارغ و فارق از هرگونه ترديدى بالاتر از اعتقاد، ايمان دارم. حرف اساسى من اين است كه در اين جهان كه به بركت توسعه ى ارتباطات و ظهور تكنولوژى حيرت انگيزى كه به داد و ستد فرهنگ ها شتاب بخشيده است؛ در ضمير به خود يا نابخود كسانى هم كه ارزش هاى انسانى را فراسوى تفاوت هاى قومى و مذهبى و عقيدتى و جنسى، در كانون باورهاى خود نشانده اند، عاطفه ى وطندوستى كه بالطبع همراه با اصرار و ايستادگى بر «مصالح ملى» است جاى خود را حفظ كرده است. زيرا اصولاً ميان اين دو كشش: «وطنخواه بودن» و «انسانى انديشيدن» تناقضى يافتنى نيست. جز اين انديشيدن، سرسپردن به «مغالطه» است و مغالطه ارزش اعتناء ندارد.
ساده ترين و ملموس ترين شكل اين واقعيت را در هفته هاى اخير، در جريان برگزارى مسابقات جام جهانى فوتبال شاهد بوديم كه چطور «رقابت ها» در عين حال به «پاسدارى از حرمت حريف» آميخته بود و چگونه برد و باخت ها- ملت هاى وابسته به هر «تيم» را در حالاتى از اندوه و شادى فرو مى برد كه گوئى مهار اختيار و اراده از كف آنها بريده است. البته اگر مورد خلافى پيش آمد (در آخرين دور مسابقات) و دو بازيگر را به جان هم انداخت اين را بايد از عموميت داورى بيرون كشيد و به حساب تزريقاتى گذاشت كه حاصل ذهن هاى همچنان فرومانده و پس گرا است.
***
در پى اين توضيح و تذكار، جوهره ى بحث من در كوتاه ترين توصيف اين است كه در عرصه اين غوغا و خصومت و مصيبت خونبارى كه قريب نيم قرن است چون آتشى به هستى ملت هاى عرب و اسرائيل افتاده و در حال به اوج اوج ها رسيده است، بنابر اصطلاح، «فلسطينى» و در شكل كلى تر آن «اسلامى» ساختن سياست هاى رژيم حاكم بر ايران، نه با آرمان هاى انسانى و از جمله «دمكراسى خواهى» به مفهوم اصيل آن خوانائى دارد و نه با منافع و مصالح «ملى و وطنى» ملت ما.
حالا از اين مقوله هم كه خود نيازمند شرح تفصيلى است مى گذرم و به همين اشاره اكتفاء مى كنم كه ما مردم ايران خاصه اگر صاحب اختيار خود باشيم اين ظرفيت و توانائى را داريم كه هم در رهگذار وطندوستى و تأكيد بر منافع ملى خود برانيم و هم بر اصالت «دمكراسى خواهى مان» بپائيم و هم با سهم پر اثرى در جستجوى آبى باشيم تا بر اين آتش همه سوز بپاشيم و آرامش و صلح و همزيستى را به منطقه بازگردانيم.
اين يادآورى را هم بى سود نمى دانم كه آنچه از اين پس به نگاه خوانندگان خواهد رسيد. مطلقاً ربطى به اراجيف جنون آميز و نامسئولانه ى «احمدى نژاد» و ساير متوليان رژيم او ندارد كه با انواع شاهدها نشان داده اند در اينگونه گير و دارها، انگيزه ملى و وطنى و انسانى كه سهل است، حتى دردِ «دين» و «مسلمانى» هم ندارند و آنچه آنها را با خود مى كَشد، لذتِ شهوت آلودِ قدرت است و قصّه ى «دفاع از اسلام» و «جنگ با صهيونيسم» رقمى است كه بر عَلَم خود نشانده اند، تا به تزويرشان چاشنى مزه آورى داده باشند و اين يك مبالغه نيست. بارها ناظر بوده ايم، هر جا كه اين «لذت» اندكى كاستى گرفته است چه آسان و چه بى پروا، بر آن اسلام كذاى اختراعى خود پا گذاشته و گذشته اند. آيا از ياد برده ايم، آن زمان را كه كودكان و جوانان و زنان و مردان بى دفاع «چچن» در زير رگبار گلوله و بمب و خمپاره ى ارتش روس تكه تكه مى شدند و صدائى حتى به يك اعتراض آبكى از اين «اولياء اسلام پناه» به گوشى نرسيد؟
آيا، به خاطر داريم، آن هنگام و هنگامه را كه اهالى شيعى مذهب شهرِ حمام در سوريه (به تخمينى تا بيست هزار) به دست سربازان حافظ اسد قربانى مى شدند، گوئى شخص خمينى و پاركابى هاى او را خفقان گرفته بود كه نه فقط بانگى از آنها به اعتراض بر آن وانفساى «شيعى كشى» برنيامد، بلكه كاروان هاى نفت رايگان و نفت ارزان همراه با محموله هاى صد و پنجاه ميليون دلارى (كمك بلاعوض) به سوى بارگاه ديكتاتور سوريه، همچنان به راه بود؟
به هر روى خطاب من نه به اين جانوران و نه در پيوند بالاطائلات احمدى نژادها است كه «انهدام و امحاء اسرائيل را از نقشه ى جغرافيا» طلب كرده اند بلكه به آن گروه از به اصطلاح «ترقيخواهانِ» خودى است كه گفتم، همچنان در فضاى دوران جنگ سرد پرسه مى زنند و فرصتى نيافته اند تا از خرگاهِ به اصطلاح «روشنفكر نشان» خود، نگاهى هم به فراتر از پيله ى جزميت هاى ميراثى بيفكنند. يك نمونه بياورم:
چندى پيش به قلم يكى از همين قماش «روشنفكرانِ» گويا «جهان نگرا» مقاله اى خواندم، در ردّ نظر كسى كه گويا در جائى نوشته بود: «آخر كجا، منافع ملى ما ايجاب مى كند تا خود را در اين سوداى جنگ ميان فلسطينى ها و كلاً (اعراب) و اسرائيل وارد كنيم و سنگ مظلوميت فلسطينى ها را به سينه بكوبيم؟»
نويسنده ى ظاهراً «مظلوم پرست» ما در مقام اعتراض به اين پرسش، «ضرورت» جانبدارى از حقوق مظلومان فلسطينى را اينگونه «توجيه» كرده بود. (نقل به معنا):
«دفاع از حقانيت مردم فلسطين كه خانه و كاشانه شان به وسيله ى اسرائيليان غاصبانه تصرف شده- خصوصاً از جانب ما ايرانى ها- پيرو اصلى است كه بر همبستگى و همدردى و همرائى ميان همه ى ملت ها و اقوامى دلالت دارد كه از ديدگاه پايمال شدن آزادى و حقوق فردى و اجتماعى به يك درد مبتلايند» و نتيجه گرفته بود: «ما كه خود در زنجير استبداد يك رژيم ستمگر گرفتاريم، اگر تنها در پيله ى خود با دردهاى خود سر كنيم و از حال و قال ديگر مردمانى كه به هر دليل قابل تصورى، به عذابى چون عذاب ما مبتلايند، غافل بمانيم، آنگاه چگونه به خود حق مى دهيم و گذشته از آن، چه روى آن داريم كه از ساير آزاديخواهان جهان، يارى و همدردى بخواهيم؟»
نخست بايد بگويم كه من نه با آن پرسش اولين، بدانگونه كه طرح شده است موافقم، زيرا با كليتى كه در آن مندرج است، بوئى از «بى تفاوتى» به مشام مى رساند و نه با «توجيه» دومى سازگارم كه آنهم با كلى بافى كوشيده است تا با تكيه به «اصلى» كه در صحت آن چون و چرائى نيست- بى توجه به اساس و ذات مسأله- حجتى براى دعوى خود بياورد و در انتها دفاع از مظلوميت فلسطينى ها و جدال و جنگ با اسرائيلى ها را توجيه كند.
ناگفته نگذارم، در مبحث من، مظلوم واقع شدن مردم فلسطين، به هيچ روى انكار نشده است. به باور من نيز هر گامى كه در راه خانمان يابى و زندگيِ بهنجار اين مردم برداشته شود، هم سزاوار است و هم انسانى و طبعاً هم خجسته. امّا در اين معادا، رقم هاى ديگرى نيز هستند كه اگر در جاى خود گذاشته نشوند، آنگاه نه تنها به نتيجه اى كه در خور منطق و به ويژه واقعيت ها است نخواهيم رسيد، بلكه آتشى را كه سر كشيده است شعله ورتر خواهيم ساخت. در يافتن آن «رقم ها» خواه ناخواه اين پرسش ها در يك ذهن سلامت جو ظاهر خواهد شد:
۱-آيا در دفع اين مصيبتى كه دامان توده هاى فلسطينى (و ظاهراً تمامى جوامع عرب) را چسبيده است با راه و روشى كه رهبران فلسطينى خصوصاً و پاره اى از دولت هاى عربى و از جمله سورى ها عموماً پيش گرفته اند ثمربخش خواهد بود؟
۲-در پيوند با اين پرسش، آيا «استراتژى» حماسى ها و ساير سازمان هاى نظير آنها (حزب الله، جهاديها، چپ هاى انقلابى مانند دار و دسته ى «جرج حبش») كه بر انهدام كامل عيار دولت يهود تعلق گرفته است، آيا با «واقعيت» بلكه با همان مفهوم اصيل دفاع از «مظلوميت» خوانائى دارد؟
فعلاً در جستجوى پاسخ به اين دو سئوال پيش مى رويم تا با مقوله ى كليدى ديگرى در اين تحليل كه همانا نقش منطقى ما در قبال اين سوداى مرگبار است، با نگاه روشن ترى مواجه شويم.
***
ناگفته پيدا است كه «راه و روشِ» رهبران فلسطينى و ساير كشورهاى عربى (خواه در سطح گروه هاى به اصطلاح انقلابى و خواه در سطح حكومت ها) دست كم در حال حاضر دوگانه و بلكه كاملاً در تضاد و تقابل است.
پس از جنگ جهانى دوم، از صبحگاه ۲۹ نوامبر ۱۹۴۷ كه مجمع عمومى سازمان ملل متحد يا قصد تشكيل دو كشور جداگانه ى «فلسطينى» و «يهودى» به تقسيم خاك فلسطين رأى داد، جنگ هاى پر مصيبت و خونبار، نخست با فتواى حاج امين الحسينى مُفتى اعظم فلسطينيان و همراه با نيروهاى پراكنده اى از اعراب سوريه، لبنان، مصر، عراق و اردن، ميان يهوديان و فلسطينيان و هموندان عرب آنها سرگرفت كه به هر حال، در چهاردهم ماه مى ۱۹۴۸ «شوراى ملى يهود» تشكيل دولت و كشور اسرائيل را اعلام كرد و دكتر وايزمن به عنوان رئيس شوراى حكومت و ديويد بن گوريون در مقام نخست وزير انتخاب شدند. مسلماً شرح حوادث اين دوران و دوره هاى پس از آن كه آگنده از افت و خيزهاى خشونت بار و دردآورند، در حوصله ى يك مقال حتى به صورت يك فهرست نمى گنجد. تشكيل سازمان چريكى الفتح با هدف انهدام اسرائيل- جنگ هاى پى در پى و از آن جمله «جنگ شش روزه» كه با شكست عرب ها و قبول آتش بس در پنجم ماه ژوئن ۱۹۶۷ ميان دو طرف و تصرف بخش هائى از خاك مصر و سوريه و اردن به وسيله ى ارتش اسرائيل انجاميد و ۶ سال بعد جنگ موسوم به «يوم كيپور» كه با حمله ى مصر و سوريه به قصد بازپس گرفتن شبه جزيره ى «سينا» و بلندى هاى «جولان» آغاز شد و سرانجام با پا درميانى آمريكائى ها و تلاش هاى «هنرى كيسينجر، (وزيرخارجه ى وقت اين كشور) منتهى به قراردادى شد كه به موجب آن، نيروهاى اسرائيلى تا خطى در شرق كانال سوئز و بخش هائى از خاك سوريه عقب كشيدند، همچنين شروع جنگ داخلى در لبنان و مداخله ى اسرائيلى ها و قرارشان در قسمت هائى از خاك اين كشور و در فواصل اين رويدادها، ترورها و كشتارها شامل هواپيماربائى ها و گروگانگيرى ها، تنها نمونه وار تصاويرى از يك مصيبت بزرگ به دست مى دهند كه خواه ناخواه در نيم قرن گذشته فضاى منطقه ى خاورميانه را تيره و تيره تر ساخته است و حتى بر مناسبات بين المللى اثر گذاشته و به قولى زمينه هاى «جنگ سرد» تازه اى آفريده است و اما در اين دوره ى نسبتاً طولانى، زمينه هاى اميدوار كننده اى نيز هر چند به حالت كورسوئى در عمق تاريكى ها ظاهر شده اند كه شايد با همه ى ضعف و كم توانى، يك زمان بتوانند، چون الگوئى براى غلبه بر اين بلاى مزمن به كار آيند.
بيگمان تاريخ، نخستين جلوه ى اين «كورسو» را بنام انورسادات رئيس جمهورى فقيد مصر ثبت خواهد كرد. او در نوزدهم نوامبر سال ۱۹۷۷ بى خبر و به صورتى ناگهانى به سوى اسرائيل پرواز كرد و با نخست وزير وقت اسرائيل «مناخيم بگين» به گفتگو نشست. چندى بعد بگين راهيِ قاهره شد و اين واقعه هر چند با مخالفت «بگين» در برابر دو پيشنهاد «سادات» مبنى بر عقب نشينى نيروهاى اسرائيل از سرزمين هاى اشغالى (در دو جنگ گذشته) و نيز مخالفت با پذيرش حق خودگردانى فلسطينى ها مواجه شد، همچنين با آن كه در كوتاه زمانى پس از اين ديدارها، به دنبال يك حمله ى چريكى (مارس ۱۹۷۸) از سوى چريك هاى فلسطينى مقيم لبنان به مواضع اسرائيل، ارتش اسرائيل بخشى از زمين هاى جنوبى لبنان را به اشغال خود درآورد و طبعاً بر مناطق قبلى اشغالى (غزه و سينا و ساحل غربى رود اردن) افزوده شد ولى كششِ آثارِ اقدام تهورآميز سادات همچنان دوام پيدا كرد، زيرا او هر چند با مخالفت گسترده ى ساير اعراب تا قطع ارتباط با مصر روبرو شد اما با عمل خود توانسته بود تابويِ (آشتى ناپذيرى در روابط اعراب و اسرائيل) را بشكند و به احتمال دستيابى به يك راه حل مسالمت آميز قوت ببخشد؛ به طورى كه در سپتامبر سال بعد (۱۹۷۸) به ابتكار رئيس جمهورى آمريكا ملاقاتى ميان بگين و سادات در كمپ ديويد مريلند درگرفت و اين بار بود كه بگين در قبال پذيرش يك پيمان صلح از سوى مصر، به بازگرداندن شبه جزيره سينا به مصر و مذاكره بر زمينه ى دادن حق خودگردانى به فلسطينى ها در ساحل غربى رود اردن و نوار غزه تن در داد و پيرو اين توافق ها، در مارس ۱۹۷۸ ضمن پيمان تازه اى مبنى بر استقرار صلح و بسط روابط سياسى، فرهنگى و اقتصادى ميان مصر و اسرائيل و نيز قبول آزاديِ رفت و آمد براى كشتى هاى اسرائيلى در تنگه ى سوئز- اسرائيل پذيرفت، بخش بزرگى از «سينا» را تخليه كند و به مصر واگذارد و مذاكره درباره ى حق خودگردانى فلسطينى ها را با جديت بيشترى پى بگيرد.
بديهى است در شرائط آن مرحله، انتظارى نبود تا چنين دست آوردهائى در كوتاه زمان به يك صلح پايدار و سراسرى منتهى شود. روشن بود كه غلبه بر اختلافاتى چنان گسترده و تودار، نيازمند زمان و بيش و پيش از آن مستلزم بُروز حسن نيت هاى صادقانه ى دو جانبه و خصوصاً ظهور تهوّرى از آنگونه خواهد بود كه در اقدام ابتكارى سادات ظاهر شد. به هر روى، فقدان چنين عوامل احياء كننده اى، سنگينى خصومت ها را حفظ كرد و سادات هم در كوتاه زمانى، تاوان جلادت خود را پرداخت و در نتيجه كشتارها و از آنجمله بى خانمانى كودكان و زنان و مردان بيگناه فلسطينى، هواپيماربائى ها و گروگانگيرى ها و بمب اندازى ها همچنان ادامه يافت ولى كتمان نمى توان كرد كه در سوى ديگر آن كورسوى اميدى هم كه به دست سادات و شكست تابويِ (آشتى ناپذيرى) رخ نموده بود، آشكار و نهان، خرده خرده گرمائى مى ساخت تا مرحله اى كه يك زمان، دنيا آگاه شد، در جريان يك سلسله گفتگوهاى پنهانى در نروژ سازمان الفتح يعنى بزرگترين جنبش «مقاومت» فلسطين، بر شناسائى موجوديت دولت يهود امضاء گذاشته است و از آن پس بود كه على رغم وجود اختلافات وسيع و كشمكش هائى كه در پى آورد، «اصل» دستيابى به تفاهم از راه مذاكره پايدار و زنده ماند كه متأسفانه در برابر اين فضاى اميدبخش، بُروز و بقاى عواملى در دو طرف و از آن شمار قتل اسحق رابين در اسرائيل و مواضع پاره اى از دولت هاى عربى و موش دوانى هاى جمهورى اسلامى، تا توانست از شفافيت آن فضا كاست و با روى كارآمدن حماس در مناطق خودگردان فلسطينى ها بار ديگر تيرگى بر روشنائى غالب شد و پيدايش حركت هاى واپسگراى اسلامى كه بدون شك ندانم كارى ها و سياست هاى ناپخته و بعضاً سلطه طلبانه ى غرب خود از عوامل پيدايش آنها بوده است- روز تا روز و تا امروز نه فقط به مشكل «فلسطين» كه حتى به پريشانى اوضاعِ منطقه و از انجمله حوادث خونبار لبنان، ابعاد تازه اى بخشيده است.
اينك به پرسش دوم رسيده ايم:
«انهدام» دولت يهود كه به «شعار اعظم» حزب اللهى ها و حماسى ها و ديگر از اين قماش و نيز به لاف متوليان جمهورى اسلامى مبدل شده است:
آيا، اولاً هيچ توجيه منطقى و واقع گرايانه اى هم دارد؟ و ثانياً با مصالح ملى ما در يكسو و صلح و همزيستى منطقه اى در سوى ديگر منطبق است؟
***
فراسوى دعوى مبتنى بر تعاليم توراتى كه ضمن آن «دستيابى به ارض موعود» توصيه شده است و نيز فراتر از دعوى اعراب كه حضور اسرائيل در منطقه را يك وصله ى ناجور و اختراع سياست هاى استعمارى و «صهيونيستى» تلقى مى كنند- پاسخ به پرسش اول اصولاً منفى است. «موجوديت» كشور اسرائيل را با هيچيك از اين دو ادعا نمى توان توجيه كرد. توجيه آن را در منطق بى نشان حادثه ها و در مجموعه اى از زايش هاى سير تاريخ بايد جست. به عبارت روشن تر موجوديت اسرائيل حاصلى است از روند تاريخ كه به دلايل جوراجور، ظهور و افول بسيارى از «كشورها» و «دولت ها» را سبب شده است. فهرست «تاريخى» نام كشورها، حكايت از آن دارد كه تحت تأثير حوادث (خوب يا بد)، دولت ها و كشورهائى پديد آمده و يا از ميان رفته اند و اين روند حتى تا عصر حاضر ادامه يافته است. در فهرست نام هاى قديم، با كشورهائى چون بابل و اَكَد و سومر و آشور روبرو مى شويم كه همه از ميان رفته اند و فقط نامى از آنها مانده است.
سرگذشت و سرنوشت امپراطورى هاى ايران (پرشيا)- يونان- و روم و جلوتر بيائيم امپراطورى پروس و عثمانى به كجا كشيده است؟
از كشورهائى كه تا سال هاى اخير به نام يوگسلاوى و چكواسلواكى در نقشه ى جهان ثبت شده بودند هم اكنون چند كشور بيرون آمده اند؟
از عراق و عربستان سعودى و اردن و سوريه و لبنان و شيخ نشين هاى خليج فارس، در شكل و شمايل كشورها و «دولت- ملت ها» تا لحظه ى انقراض امپراطورى عثمانى چه نشانى بود؟
در آفريقا، روى نقشه ى جغرافيائى كه تا چند سال پيش، در مدارس ما و ديگران به شاگردان ارائه مى شد در قياس با كشورهاى موجود در اين قاره تعداد «كشورها» آنهم در قالب مستمره يا تحت الحمايه از انگشتان دست تجاوز نمى كرد.
اجمالاً اين طبع تاريخ است كه حادثه آفرين است و زايش ها و مرگ ها برانگيخته است. تشكيل دولت يهود را نيز در اين رهگذار بايد علت جست. هر علت و يا حتى هر توطئه اى كه سبب ساز ايجاد آن شده است نمى تواند موجوديت آن را نفى كند. خاصه كه امروز اين كشور عضوى از اعضاء ملل متحد است و نظام هاى حكومتى جهان از چپ و راست واقعيت وجودى اسرائيل را تائيد كرده اند و گفتنى تر، اين واقعيت به تصديق بسى از دولت هاى عربى و خصوصاً بسى از مردم فلسطين نيز رسيده است، سازمان الفتح در همان زمان كه بزرگترين «سازمان مقاومت فلسطين» نام داشت، پس از گذر از يك دوران طولانيِ آگنده از خصومت و ايستادگى بر «شعار» امحاء دولت يهود، سرانجام بِنداى عقل و واقعيت گردن نهاد و موجوديت اسرائيل را پذيرفت. بنابراين هر ادعائى مبنى بر «حذف كشور يهود از نقشه ى جغرافيا» نه فقط عبث كه نشانه اى از بيگانه بودن با واقعيت هاى تاريخى است.
اما در پاسخ به پرسش دوم يعنى آنجا كه منافع ملى ما (ايرانيان) در يك طرف و مصالح صلح منطقه و استقرار حالتى كه حتى به سود مردم فلسطين است در طرف ديگر مطرح است با قاطعيت بايد گفت دامن زدن به خصومت ها و ايستادگى بر امحاء دولت يهود، نه تنها نشانه ى درگيرى با واقعيت كه به تمام معناى كلمه يك خيانت است (پيشتر گفتم: من از كاربُردِ اين كلمه سخت امتناع دارم ولى در اين مورد هيچ كلمه را به جاى آن نمى توانم بنشانم).
بگذاريد از دعوى آنها آغاز كنم كه «همدردى با مظلومان ديگر را حتى با چاشنى (دفاع از منافع ملى) آميخته اند.»- در اين باره به چكيده ى دو نظر از دو نويسنده كه پيشتر به آن اشاره كردم رجوع كنيد.
بله! دفاعِ مظلوم از مظلوم، يك اصل است. بى تفاوتى نسبت به حال وقال ديگرى كه چون ما مظلوم واقع شده است، مطلقاً در ميان نيست، خاصه كه در «همدردى» به نوعى مفهوم «يارگيرى» نيز نهفته است.
بله! اين صحيح است كه اگر ما طالب پشتيبانى آزاديخواهان جهان هستيم، حق نداريم تنها در پيله ى خود بلوليم و نسبت به سرگذشت و سرنوشت امثال خود بى اعتناء بمانيم. ولى پرسش اين است كه آيا در اين «معادله»- «همدردى» و «پشتيبانى» امرى يكسويه است؟
آيا اگر مثلاً، از يك طرف همدردى ظاهر شد و از طرفِ مقابل به جاى سپاس، دشمنى دريافت كرد، باز هم آن «معادله» سنديت و مشروعيت خواهد داشت؟
فهم مطلب را واقعيت ها آسان مى كنند.
امروز جمهورى اسلامى (پيشتر توضيح دادم كه به تزوير و دليل عينى هم آوردم). آشكارا با حذف نان از شكم ميليون ها گرسنه ى ايرانى، سالانه به هر يك از گروه هاى (به قولى تروريستى و به قولى مقاومت) نظير حزب الله، حماس و جهاد اسلامى و ديگر از اين قماش، صدها ميليون دلار آمريكائى، همراه با انواع سلاح ها و حتى نفت رايگان و ارزان و ساير لوازم زيستى كمك مى رساند تا نقش خود را در برافكندن دولت يهود ايفاء كرده باشد.
در اين جا دو مقوله ى البته متفاوت مطرح مى شود.
۱-ماهيت و هويت اين گروه ها چيست؟
آيا اين گروه ها در ذات خود، با ذات رژيم فقاهتى در ايران- يعنى رژيم سركوبگر آزادى ها- رژيم خالق فقر و فساد، رژيم واپسگراى ملايان، خويشى و سنخيت ندارند؟
آيا نمى توان پيش بينى كرد كه اگر زمام امور مردم به دست اين گروه ها قرار گيرد همان پيش خواهد آمد كه در ايران حدود ربع قرن است پيش آمده و خون و نفس گرفته است؟
۲-برخورد اين گروه ها- در اين مقوله ى خاص، بايد گفت: برخورد متأسفانه تمامى اعراب (اعم از حكومتى و يا به اصطلاح انقلابى- اسلامى) با منافع ملى ما ايرانى ها از چه قماش بوده است؟
همين جا است كه برخورد دولت اسرائيل نسبت به مصالح و منافع ملت ايران نيز در قلمرو قياس، قابل طرح مى شود و بنابر واقعيات به اين داورى مى رسد كه تاكنون اين همكيشان عرب ما بوده اند كه چشم طمع بر آب و خاك ايران داشته اند:
به شيوه اى كاملاً شوونيستى، براى كندن پاره هائى از مايملك ايران دندان تيز كرده اند، خليج فارس را خليج عربى- خوزستان ايران را «عربستان»- سه جزيره ى خليج فارس (ابوموسى و تُنب هاى كوچك و بزرگ) را متعلق به «خاندان عربى» دانسته اند و در مقابل اين اسرائيل بوده است كه در هيچ سمت و سوئى، نه فقط ادعائى از اين قبيل نداشته بلكه عملاً (بهر دليل قابل تصورى) به داشتن دوستى در منطقه چون ايران، ابراز علاقه كرده است. مى توانيد اين ابراز علاقه را به حساب مقابله با اعراب و امرى به اصطلاح (سوق الجيشى) بشماريد ولى نمى توانيد انكار كنيد كه اسرائيليان دست كم، نسبت به آب و خاك ايران خام طمعى نداشته اند. اينكه نوشتم در اين «مقوله» دولت ها و حتى سازمان هاى به اصطلاح انقلابى همخوانى داشته اند و دارند، يك حديث ساختگى نيست.
كيست آن زمان را فراموش كرده باشد كه «مرحوم» ياسرعرفات «رهبر انقلابى خلق فلسطين» صدام حسين را به آغوش كشيد چرا كه به قول همو «واقعه ى قادسيه» را تكرار كرده است؟ اين كدام دولت عربى و كدام «سازمان انقلابى» عربى است كه دعاوى مربوط به «آب و خاك» ايران را تكرار و تكرار نكرده باشد؟
***
از اين همه، چه استنتاجى دقيقاً در همان خط «آزاديخواهى»، «حقوق بشرى»، «وطندوستى»، «تأكيد بر مصالح ملى»، «تمايل واقعى به صلح و ثبات و همزيستى منطقه اى» ماهيت منطقى پيدا مى كند؟
آيا دفاع از گروه هائى چون «حماس» و «حزب الله» كه به ذات لجن هائى هستند از سنخ لجنِ «ولايت» فقيه- موجوداتى هستند به صورت و سيرت ضد آزادى و ضد حقوق بشر- با آرمان «دمكراسى خواهى» ما جور است؟
آيا دوستى با دشمنى كه دهان براى بلعيدن ايران گشوده است و دشمنى با عنصرى كه لااقل قصد تجاوزى نداشته و نپخته است، با وطندوستى و علاقه ى ذاتى به زاد و بوم خوانائى دارد؟
آرى، دفاع از «مظلوم» دفاع از «همدرد» يك اصل است ولى آن اصلى كه در آن هوائى از «تفاهم» موج مى زند.
دفاع از مردم فلسطين، دفاع از «حماس» نيست، به عكس مقابله با حماس است كه نيامده، همان سفره ى شومى را گسترده است كه هواداران آن ربع قرنى است در ايران گسترده و زنان را به بردگان، مردان را به موجودات بى نفس تبديل كرده و استبداد مخوفش را به ارتجاع آميخته و فقر و فحشاء و اعتياد را بر نسل جوان تحميل نموده اند.
دفاع از مردم فلسطين، (اگر آن طمع ها را كشته باشند) دفاع از آن گروه فلسطينى ها است كه واقعيت را پذيرفته و به صلح و همزيستى روى كرده اند.
دفاع از ارتجاع و استبداد ذاتى «حزب الله» و سركشيِ شيخ نَفورى چون شيخ حسن نصرالله كه بدلى از خامنه اى ها و مصباح يزدى ها است، دفاع از ملت لبنان نيست كه هر چه هم داشت در سايه ى منحوس حزب الله از كف داد. آيا نصرالله لبنان را همانگونه نمى خواهد كه ملايان در ايران مصيبت بار برپا كرده اند؟
اينك آيا شما هم قبول نمى كنيد كه: «حزب اللهى» و «فلسطينى» ساختن سياست ايران خيانت ديگرى به «جنبش دمكراسى خواهى» و خيانت مسلم ترى به عواطف «وطنخواهانه ى» ما است كه به دست حاكمان زورپرست و غاصب ايران ارتكاب مى شود؟