http://7weblogs.blogspot.com فوروم 7 وبلاگ رامین مولائی .................................. molai@gmx.de ایمیل
جمشید پیمان
دارالفنون اول پاییز ، خسته بود
... بابا که نان نداد
دریای فقر آ ب رخش را ربوده بود.
مادر میان خستگی کهنه اش نشست
یک دسته آرزو،
بر گیسوان غصه ی شش ساله ، بست .
در دیدگان تشنه ی مادر
خاری خلیده بود،
اما فرو نریخت.
دارالفنون ازنفس افتاده داد زد:
آغاز مهر! آغاز مهر! دیگر کسی نبود؟
بابا یواشکی،
درگوش غصه ی شش ساله گفت:
پای برهنه را ،
در روز اول پائیز
در زیر دامن دردت ، پنهان نگاه دار!
در سینه ی تکیده اش اما،
جائی برای آه، باقی نمانده بود.
دارالفنون ، به شادی آغاز مهر
زنگی نمی نواخت.
انگشت ترد غصه ی شش ساله درکلاس
حرفی به روی دفتر خالی نمی نوشت،
طرحی به روی دیده ی فردا نمی کشید.
بابا که نان نداشت
تا دخترک
در های و هوی مرده ی دارالفنون
آنرا بیان کند
پاهای غصه ی شش ساله ، لخت بود
- مانند سینه اش که مجال نفس نداشت-.
در دیدگان غصه ی شش ساله
نقشی ز آرزو نبود،
آن را نمی شناخت.
دارالفنون سرد،
دارالفنون فرو ریخته بر تکه های درد،
دارالفنون اول پاییز،
خسته بود .
... زنگی صدا نکرد،
بابا که نان نداد،
مادر میان خستگی کهنه اش نشست،
بر گیسوان غصه ی شش ساله ،
بست...
اول مهرماه 1384