23 September 2006

جمشید پیمان

دارالفنون اول پاییز ، خسته بود


... بابا که نان نداد

دریای فقر آ ب رخش را ربوده بود.

مادر میان خستگی کهنه اش نشست

یک دسته آرزو،

بر گیسوان غصه ی شش ساله ، بست .

در دیدگان تشنه ی مادر

خاری خلیده بود،

اما فرو نریخت.

دارالفنون ازنفس افتاده داد زد:

آغاز مهر! آغاز مهر! دیگر کسی نبود؟

بابا یواشکی،

درگوش غصه ی شش ساله گفت:

پای برهنه را ،

در روز اول پائیز

در زیر دامن دردت ، پنهان نگاه دار!

در سینه ی تکیده اش اما،

جائی برای آه، باقی نمانده بود.

دارالفنون ، به شادی آغاز مهر

زنگی نمی نواخت.

انگشت ترد غصه ی شش ساله درکلاس

حرفی به روی دفتر خالی نمی نوشت،

طرحی به روی دیده ی فردا نمی کشید.

بابا که نان نداشت

تا دخترک

در های و هوی مرده ی دارالفنون

آنرا بیان کند

پاهای غصه ی شش ساله ، لخت بود

- مانند سینه اش که مجال نفس نداشت-.

در دیدگان غصه ی شش ساله

نقشی ز آرزو نبود،

آن را نمی شناخت.

دارالفنون سرد،

دارالفنون فرو ریخته بر تکه های درد،

دارالفنون اول پاییز،

خسته بود .

... زنگی صدا نکرد،

بابا که نان نداد،

مادر میان خستگی کهنه اش نشست،

یک دسته آرزو،

بر گیسوان غصه ی شش ساله ،

بست...

اول مهرماه 1384