1 September 2006

سعیدی سیرجانی

خدا ناشناس
.....................

خبرداری ای پیر دانا که من
خدا ناشناسم خدا ناشناس
نه سر بسته گویم از این ره سخن
نه از چوب تکفیر دارم هراس
زدم چون قدم از عدم در وجود
خدایت برم اعتباری نداشت
خدای تو ننگین و آلوده بود
پرستیدنش اعتباری نداشت
خدایی بدین سان اسیر نیاز
که بر طاعت چون تویی بسته چشم
خدایی که بهر دو رکعت نیاز
گر آید به رحم و گر آید به خشم
خدایی که جز در زبان عرب
به دیگر زبانی نفهم کلام
خدایی که ناگه شود در غضب
بسوزد به کین خرمن خاص و عام
خدایی چنان خودسر و بلهوس
که قهرش کند بیگناهان تباه
به پاداش خشنودی یک مگس
ز دوزخ رهاند تنی پر گناه
خدایی که با شهپر جبرئیل
کند شهری آباد را زیر و رو
خدایی که در کام دریای نیل
برد لشکر بیکرانی فرو
خدایی که بی مزد مدح و ثنا
نگردد به کار کسی چاره ساز
خدا نیست بیچاره ؛ ور نه چرا
به مدح و ثنای تو دارد نیاز
خدای تو گه رام و گه سرکش است
چو دیوی که اش باید افسون کنند
دل او به دلال بازی خوش است
و گر نه شفاعتگران چون کنند
خدای تو با وصف غلمان و حور
دل بندگان را بدست آورد
به مکر و فریب و به تهدید و زور
به زیر نگین هر چه هست آورد
خدای تو مانند خان مغول
به تهدید چون برکشد تیغ حکم
ز تهدید آن کارفرمای کل
بمانند کر و صمم وبکم
چو دریای قهرش درآید به موج
نداند گنه کاره از بیگناه
به دوزخ درون افکند فوج فوج
مسلمان و کافر ؛ سپید و سیاه
خدای تو اندر حصار ریا
نهان گشته کز کس نبیند گزند
کسی دم زند گر به چون و چرا
به تکفیر گردد چماقش بلند
خدای تو با خیل کر و بیان
به عرش اندرون بزمکی ساخته
چو شاهی که از کار خلق جهان
به کار حرمخانه پرداخته
نهان گشته در خلوتی تو به تو
به درگاه او جز ترا راه نیست
توئی محرم او که از کار او
کسی در جهان جز تو آگاه نیست
تو زاهد بدینسان خدائی بساز
که مخلوق طبع کج اندیش توست
اسیر نیاز است و پابست آز
خدائی چنین لایق ریش توست
نه پنهان نه سر بسته گویم سخن
خدا نیست این جانو اژدهاست
مرنج از من ای شیخ دانا که من
خداناشناسم اگر این خداست !