و چون دستانش بریدند، چهره و بازوان به خون دستان آغشته کرد. پرسیدندش از چه رو خون به چهره مالیدی؟
کفت:«اینک که شما دستان مرا بریده ا ید، خون زیادی از من رفته و رنگ چهره ا م زرد شده. چهره با خون خود سرخ میکنم که مپندارید زردیی رویم از هراس است»
پرسیدند بازوان از چه رو به خون آغشتی؟
گفت:«در عشق دو رکعت نماز باشد که وضوی آن را از خون میباید ساخت»
*
در میدان که او را میگرداندند، پیرمردی پرسیدش عشق چه باشد؟
گفت:«امروز بینی و فردا و پسفردا»
آنروزش بردار کردند، دیگر روز پیکرش سوزاندند و روز سوم خاکسترش بر دجله ریختند.
(نقل به مضمون از تاریخ بیهقی)