7 September 2006

وبلا گ کوچه بی دار و بی درخت: حلاج



و چون دستانش بریدند، چهره و بازوان به خون دستان آغشته کرد. پرسیدندش از چه رو خون به چهره مالیدی؟

کفت:«اینک که شما دستان مرا بریده ­ا ید، خون زیادی از من رفته و رنگ چهره ­ا م زرد شده. چهره با خون خود سرخ می­کنم که مپندارید زردی­ی رویم از هراس است»

پرسیدند بازوان از چه رو به خون آغشتی؟

گفت:«در عشق دو رکعت نماز باشد که وضوی آن را از خون می­باید ساخت»

*

در میدان که او را می­گرداندند، پیرمردی پرسیدش عشق چه باشد؟

گفت:«امروز بینی و فردا و پس­فردا»

آن­روزش بردار کردند، دیگر روز پیکرش سوزاندند و روز سوم خاکسترش بر دجله ریختند.



(نقل به مضمون از تاریخ بیهقی)