عکسهای آش نذری
زنان آزادیخواه (!) را که دیدم
به یاد مقالهای افتادم
که حدود دهسال پیش
از برگزاری مراسم سفرهی ابوالفضل در سوئد نوشتم .
فکر کردم بد نیست که این مطلب دوباره به روز شود.
میدانم که تا روز و روزگارمان چنین است، این گونه مطالب هر سال و هر ماه و هر هفته و هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه «به روز» است.
زنان آزادیخواه (!) را که دیدم
به یاد مقالهای افتادم
که حدود دهسال پیش
از برگزاری مراسم سفرهی ابوالفضل در سوئد نوشتم .
فکر کردم بد نیست که این مطلب دوباره به روز شود.
میدانم که تا روز و روزگارمان چنین است، این گونه مطالب هر سال و هر ماه و هر هفته و هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه «به روز» است.
های های حیرانم
مینا اسدی
Mina.assadi@yahoo.com
مینا اسدی
Mina.assadi@yahoo.com
............................................................
برگرفته از کتاب :درنگی نه، که درندگان در راهند
مجموعهی نوشتههای پراکنده مینا اسدی
(دوشنبه هشتم مارس سال نود و نه، لندن)
.......................................................
برگرفته از کتاب :درنگی نه، که درندگان در راهند
مجموعهی نوشتههای پراکنده مینا اسدی
(دوشنبه هشتم مارس سال نود و نه، لندن)
.......................................................
دوستی که در خانهی او میهمان بودم، به «سفره» دعوت داشت. من به عنوان طفیلی به او آویزان شدم که مرا ببرد. رضایت نمیداد که: مینویسی و آبروی مردم را میبری. راضیاش کردم که اگر «سفره گزار» اعتقاد دارد و میهمان دعوت میکند، لابد عملش عین صواب است و درکارش عیبی نمیبیند. رفتیم. به خانهای شلوغ و پر از آدم. مردها در حیاط ایستاده بودند و سیگار میکشیدند و زنها آن بالا در سالنی بزرگ، دور تا دور سفرهای پُر از غذاهای خوش رنگ و خوش بو نشسته بودند و کیپ و محکم رو گرفته بودند. چادرهایشان سیاه بود و خودشان غیرقابل رؤیت. به چشم خریدار، سفره را برانداز کردم. چه سفرهی دلپذیری... عدس پلو با خرما و کشمش، حلوا ، آش رشتهی پُر از سیر داغ و نعنا... باقلا پلو پر از ماهیچه و زعفران...
برنامهی سفرهی ابوالفضل، با روضه خوانی یک زن جوان آغاز شد. بعد از آن زن جوان دیگری که مژهی مصنوعی بلندی به پلکهایش چسبانده بود با صدای سوپرانو، کشف الدوجا به کمالهای ...حسنت الدوجا به جمالهای، را خواند. بعد از خواندن قرآن و دعای مخصوص سفره و گریهکردنها و غیه کشیدنها و غش و ضعفها، همهی خانمهای حاضر در جلسه از جا برخاستند، دستشان را به سمت سقف اتاق دراز کردند و سرهایشان را بالا گرفتند و نالیدند:
یا بابالحوایج، حاجت حاجتمندان را روا کن... و پشت بندش با فریادی رسا و از ته حلق گفتند: انشاءالله. و خانم تحصیل کرده در رشتهی موسیقی کنسرواتوار وین، اپرای خدایا تو بزرگی و ما خطاکاریم... از تو امید مغفرت داریم را اجرا کرد و آن چنان سوزناک و دلخراش خواند که من بی دین نیز به گریه افتادم و از خداوند طلب مغفرت کردم!
پس از آن خانمی یادآوری کرد که امروز روز تولد حضرت محمد است، و با این تذکر، ناگهان جلسهی نُدبه و دعا، به مجلس جشن و شادمانی بدل شد و خانمها شروع کردند به لیلی کردن و صلوات فرستادن. بعد هم خانم اپُرا خوان چادرش را انداخت روی دوشش و زد زیر آواز:
تولد شد محمد...به دنیا آمد احمد...
دست زدنها به بشکن بدل شد. تازه در حال هضم و فهم این قسمت از برنامه بودم که خانمی میانسال پرید وسط سفره و شروع کرد به قر دادن... همه دسته جمعی دم گرفتند: محمد نور حقه... محمد مهربونه... محمد خاتم پیغمبرونه... دقایقی بعد مردها هم با شنیدن صدای هلهله و آواز به سالن سرازیر شدند! با ورود آقایان، خانم ها هم کشف حجاب کردند، و با برداشتن چادرها مجلس تبدیل به سالن مد شد. ساعتی به خوردن غذا گذشت. سپس دعای پایان سفره خوانده شد. هنوز مبهوت بخش اول برنامه بودم که آقایان ابتدا به زمزمه و سپس با همهمه دم گرفتند: اینور دلم اوفینا... انور دلم اوفینا...
همه دست زدند. صاحبخانه به من که تنها غریبهی مجلس بودم نگاهی انداخت و نگاهی هم به دوستی که مرا با خود به آن جا برده بود، لابد برای کسب تکلیف، که با تکان خوردن سر دوست به علامت رضایت، ایشان هم سری به زن جوانی که روبرویش ایستاده بود تکان داد و زن از اتاق بیرون رفت و لحظهای بعد با بالشی زیر پیراهن و دستی بر کمر لنگ لنگان به سالن برگشت.
با ورود ایشان همه با هم دم گرفتند: خاله جون رو...رو ...رو ... عدس پلو، سبزی پلو، چند ماهه داری، خاله جون چرا نمیزایی؟ ...خاله جون قربونتم، آتیش سر قلیونتم، رفیق راه شمرونتم، دوماهه عروس، چند ماهه داری؟... خاله جون چرا نمیزایی؟
زن بالش بر شکم قری به کمرش داد و با شرم و حیا جواب داد: دو ماهه عروس، نه ماهه دارم، خاله جون چرا نمیزایم؟
و بعد حیا را خورد و شرم را قورت داد و با تحکم به حاضران اعلام کرد که:
من سخت میزام،
ولی ... ولی پسر میزام
شازده میزام...
در ادامه نمایش، لگن بزرگی آوردند، خانم را روی لگن نشاندند و چند زن در رل قابله پشت و کمر ایشان را مالیدند تا بالش افتاد توی لگن و همهمه و ولولهی حضار که: پسر پسر قند عسل ....، پسر پسر شیر و شکر... و زائوی از بالش فارغ شده شروع کرد به رقصیدن و خواندن:
از مهندساس بچهم، از بقالاس بچهم، از شاعراس بچهم. از تاجراس بچهم، این ماه اون ماه سر اومد، بابای بچهم نیومد...
و حاضران در سفره: آی توپچیها توپ بکشین. آی عطارا دوا بیارین...آی بقالا پسته بیارین... پیرهن باباش نذرعلی .. گوشوار عروس نذر علی...
و زائو با بُغضی در گلو:
مامان جون، انجیر و منجیر بگرفتین؟
فریاد حاضران:
بگرفتیم... بگرفتیم....
زائو:
گل گاوزبون بگرفتین؟ دوا ، موا بگرفتین؟ ... طلا، اعلا بگرفتین؟
همه با هم:
بگرفتیم... بگرفتیم
زائو:
وای وای وای ... اینور دلم اوفینا... انور دلم اوفینا... زیر دلم، قوزک پام، غضنفر یه دونه، انار دونه دونه، تو بگو به کی میمونه؟
حاضران در صحنه:
به دایی شلهش میمونه... به عموی کورش میمونه.. به عمهی کرش میمونه، به خاله خوشگلهش میمونه...
زائو:
بچهی من امیده، یه آسمون کلیده...
سپس زائو بالش را بلند کرد و رقص کنان به تک تک حاضران نشان داد. سفره ی حضرت عباس، با فریاد اعتراض تماشاچیان محترم و ذکر این نکتهی مهم که: بچه نبود باد بود، اسمش خدا داد بود. و با کف زدن شدید حضار به پایان رسید.
چند دقیقهای به کشیدن سیگار و شکستن تخمه تلف شد و سپس مهمانان به سالن برگشتند. سفره جمع شده بود و روی دو میز موجود در اتاق پتو پهن کرده بودند برای یک رامی رقیق دستی صد کرون.
نیمه شب بود که بازی به پایان رسید و به عنوان حسن ختام سفره، بحث سیاسی در گرفت. خانم موسیقیدان، خطاب به حاضران گفت: اینها با دست خودشان تیشه به ریشه مذهب و خرافات زدند. منظورش جمهوری اسلامی بود! خانم قاری قرآن که به گفتهی خودش به دلیل ارادتش به خاندان نبوت و آل عبا، افتخاراً در آن برنامه شرکت کرده بود و دیناری بابت اجرای برنامه دریافت نکرده بود، اظهار کرد که:مردم روشن شدهاند و دیگر به دنبال جادو و جنبل نمیروند. از رژیم بدگویی میکنند و با پاسدارها درگیر میشوند. خودم با چشمهای خودم دیدم که یک دختر جوان، یک خواهر زینب را کتک زد. در پایان قرن بیستم که نمیشود مردم را در عهد دقیانوس نگه داشت! و خانم صاحب سفره هم که در این میزگرد شرکت داشت، اضافه کرد: مردم گرسنهاند، نان ندارند، دوا ندارند، فقر و بدبختی غوغا میکند... نمیدانید چه وضعی است. وحشتناک... تآسف آور.. وضع بچهها گریه آور است. دل سنگ کباب میشود. آخر چرا باید یک مشت آخوند بر ما حکومت کنند؟ چرا باید ملت ما در جهل و نادانی بمانند؟ و هی گفت و گفت و اشکهایش را پاک کرد و در انتظار جواب، به من خیره شد. به احترام دوستی که مرا به آن مراسم عجیب و چندگانه برده بود، نتوانستم در بحث بعد از سفره شرکت کنم، وگرنه تا نوک زبانم آمده بود که بگویم، اگر نان و آب و دکتر و دوا و بیمارستان نیست، در عوض حاجت رسانان غیبی مثل حضرت عباس و قمر بنیهاشم و حضرت زینب و حضرت رقیه که هستند. شما هم که نمردهاید، سفرهی بعدی را به نیت نجات مردم محروم کشورتان بیاندازید تا شاید اینها خشک شوند و خودشان بیفتند!