علی اوحدی: .
آنچه من نیستم!
......................................................................
می گوید آقا! می دانی دلم چه می خواهد؟ می گویم؛ نه! مطمئن نیستم! به بیرون پنجره اشاره می کند و می گوید؛ آن نیمکت را کنار آب می بینی؟ دوست داشتم آنجا نشسته بودم و کنارم کسی نشسته بود که از پیش نمی دانست راه رستگاری من چیست و از کدام راه و بیراهه می گذرد! کسی که "مرغ آمین" نبود، هیچ کس نبود، جیب نداشت و کلید بهشت در جیب های نداشته اش نبود،... و حاضر نبود جهان را بخاطر خود ویران کند... و فکر نمی کرد باهوش تر و زیرک تر از همه است! ... و خیال نمی کرد عیب ها همه از دیگران است و "دشمنی" هایش را به حساب "بستانکار" نمی نوشت! ... طوری راه نمی رفت که انگار تنها شهروند جهان است! ... کسی که هر دو پایش روی زمین بود، آینه اش را گم نکرده بود و به این نیمکت و این آب و این پارک و ... همين جا فکر می کرد ...
به نیمکت خالی کنار آب نگاه می کنم و می گویم؛ خب، این روشن است که جای من یکی روی آن نیمکت نیست! اما این همه آدم هم یکجا روی آن نیمکت جا نمی گیرند! اگر هم جا بگیرند، جایی برای تو نمی ماند! می خندد! می گویم؛ شاید بهتر باشد پاهای خودت را روی زمین بگذاری و به یکی از این همه راضی شوی، تا هم روی آن نیمکت جا به اندازه ی کافی باشد، و هم زمانی برای گپ و گفتگو و لذت بردن از زندگی و ...!
این هم می شود البته که آدم همه ی عمر پشت یک پنجره بنشیند و با حسرت به یک نیمکت خالی نگاه کند و آرزو ببافد!
http://www.iruniha.persianblog.com/1385_3_iruniha_archive.html#5179351
نامه های ایرونی
آنچه من نیستم!
......................................................................
می گوید آقا! می دانی دلم چه می خواهد؟ می گویم؛ نه! مطمئن نیستم! به بیرون پنجره اشاره می کند و می گوید؛ آن نیمکت را کنار آب می بینی؟ دوست داشتم آنجا نشسته بودم و کنارم کسی نشسته بود که از پیش نمی دانست راه رستگاری من چیست و از کدام راه و بیراهه می گذرد! کسی که "مرغ آمین" نبود، هیچ کس نبود، جیب نداشت و کلید بهشت در جیب های نداشته اش نبود،... و حاضر نبود جهان را بخاطر خود ویران کند... و فکر نمی کرد باهوش تر و زیرک تر از همه است! ... و خیال نمی کرد عیب ها همه از دیگران است و "دشمنی" هایش را به حساب "بستانکار" نمی نوشت! ... طوری راه نمی رفت که انگار تنها شهروند جهان است! ... کسی که هر دو پایش روی زمین بود، آینه اش را گم نکرده بود و به این نیمکت و این آب و این پارک و ... همين جا فکر می کرد ...
به نیمکت خالی کنار آب نگاه می کنم و می گویم؛ خب، این روشن است که جای من یکی روی آن نیمکت نیست! اما این همه آدم هم یکجا روی آن نیمکت جا نمی گیرند! اگر هم جا بگیرند، جایی برای تو نمی ماند! می خندد! می گویم؛ شاید بهتر باشد پاهای خودت را روی زمین بگذاری و به یکی از این همه راضی شوی، تا هم روی آن نیمکت جا به اندازه ی کافی باشد، و هم زمانی برای گپ و گفتگو و لذت بردن از زندگی و ...!
این هم می شود البته که آدم همه ی عمر پشت یک پنجره بنشیند و با حسرت به یک نیمکت خالی نگاه کند و آرزو ببافد!
http://www.iruniha.persianblog.com/1385_3_iruniha_archive.html#5179351
نامه های ایرونی