ترور
رضآ نآظم
صداي سوت بلند شد. جلوي در دژباني خبردار ايستادهايم.
آمد.
سروان فرمان ميدهد:"پيش فنگ!"
از ماشين پياده ميشود. رانندهاش دارد به ما نگاه ميكند. سروان پاشنه پاهاش را محكم به هم ميكوبد و شروع ميكند به گزارش دادن. ما داريم نگاه ميكنيم. سروان به او احترام ميگذارد. دستمان روي اسلحه خشك شده. سوار ماشين ميشود و ميرود. سروان فرمان ميدهد: "پافنگ!"
اسلحههامان را پايين ميآوريم.
سرمان را پايين مياندازيم. هيچ كدام از كاري كه تصميم گرفته بوديم بكنيم حرفي نميزنيم. نگاهمان را از هم ميدزديم. سروان فرمان ميدهد:"آزاد!"
كسي حواسش نيست.
دوباره فرياد ميزند: " آزاد!"