با نام جاودانهی فروردين
-پيرايه يغمايی -
"سر" سين هشتمين ...
سر میدهم به پای تو ای سرزمين من!
ای عشق راستين!
ای سرو ناز دامن شيراز ...
ای زنده رود خاک سپاهان
ای موج کف گرفتهی کارون
ای شانههای سخت دماوند
ای پير خستهی دود آلود ... تهران
ای درنشسته سر به گريبان ولی هنوز
هشيار و سر بلند ... ؛
اين سين هشتمين را
از جان فدای راه شما کردم ...
ای شعلههای چارشنبهی پايان
من هم به نام عشق ؛
از دودمان سرخ شما هستم ...
از هرچه – جز که عشق –
رها هستم ...
در گير ودار اينهمه آوار
سرکشترم ،
ز بازی سر سخت روزگار
از زلف يار هم ....
با من نماز عشق بخوانيد ...
ای شعلههای چارشنبهی پايان!
هنوز هم
از سرخی شماست گريبان سرخ ما
زردی نصيب چهرهی دشمن باد!
آری هنوز هم ،
از قامت بلند شما در ما .... ؛
سر میکشد زبانهی فرياد ...
بالا بلند بمانيد ؛
تا اختران روشن عاشق!
ای شعلههای چارشنبهی پايان!
بايد که سرکشی ز شما آموخت
بايد که سوخت ...
با "سوختن" هميشه پيامی است
در "سوختن" هميشه فرازی است
از "ساختن" چه بگويم ... آه ...
دردی است اين حقارت جانکاه
"سازش" کليد سلسلهی ننگ است!
در گوش من به شعبده شيطان
میخواند از نگون شدن بخت
از مرگ و
از شکستن و
پايان ...
آری ... به نقل او ؛
پايان کار جز اين نيست !
اين است و باز
همين نيست ...
فرزند من که از قبيلهی عشق است ؛
ققنوس ديگری است ،
که سر میکند به در ؛
از موج موج ِ تودهی خاکستر ...
میآيد از غبار ،
فردا بهار تازهی ديگر
پيچيده در تپش هر طنين من
عطر غرور سبزهی ديگر
ای سرزمين من
ای عشق راستين
بختت بلند باد!
در سفرهی گشاده به ديدار هفت سين
در رقص سرخ ماهی و
در عطر بيد مشک ...
با نام ِ جاودانهی فروردين ....
-پيرايه يغمايی -
"سر" سين هشتمين ...
سر میدهم به پای تو ای سرزمين من!
ای عشق راستين!
ای سرو ناز دامن شيراز ...
ای زنده رود خاک سپاهان
ای موج کف گرفتهی کارون
ای شانههای سخت دماوند
ای پير خستهی دود آلود ... تهران
ای درنشسته سر به گريبان ولی هنوز
هشيار و سر بلند ... ؛
اين سين هشتمين را
از جان فدای راه شما کردم ...
ای شعلههای چارشنبهی پايان
من هم به نام عشق ؛
از دودمان سرخ شما هستم ...
از هرچه – جز که عشق –
رها هستم ...
در گير ودار اينهمه آوار
سرکشترم ،
ز بازی سر سخت روزگار
از زلف يار هم ....
با من نماز عشق بخوانيد ...
ای شعلههای چارشنبهی پايان!
هنوز هم
از سرخی شماست گريبان سرخ ما
زردی نصيب چهرهی دشمن باد!
آری هنوز هم ،
از قامت بلند شما در ما .... ؛
سر میکشد زبانهی فرياد ...
بالا بلند بمانيد ؛
تا اختران روشن عاشق!
ای شعلههای چارشنبهی پايان!
بايد که سرکشی ز شما آموخت
بايد که سوخت ...
با "سوختن" هميشه پيامی است
در "سوختن" هميشه فرازی است
از "ساختن" چه بگويم ... آه ...
دردی است اين حقارت جانکاه
"سازش" کليد سلسلهی ننگ است!
در گوش من به شعبده شيطان
میخواند از نگون شدن بخت
از مرگ و
از شکستن و
پايان ...
آری ... به نقل او ؛
پايان کار جز اين نيست !
اين است و باز
همين نيست ...
فرزند من که از قبيلهی عشق است ؛
ققنوس ديگری است ،
که سر میکند به در ؛
از موج موج ِ تودهی خاکستر ...
میآيد از غبار ،
فردا بهار تازهی ديگر
پيچيده در تپش هر طنين من
عطر غرور سبزهی ديگر
ای سرزمين من
ای عشق راستين
بختت بلند باد!
در سفرهی گشاده به ديدار هفت سين
در رقص سرخ ماهی و
در عطر بيد مشک ...
با نام ِ جاودانهی فروردين ....