«بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
[...]
میتوان بر جای باقی ماند اما کور، اما کر
[...]
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
[...]
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکهای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجرههای مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
[...]
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
[...]
میتوان با نقشهائی پوچ تر آمیخت
[...]
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود»
اما فروغ فرخزاد، «عروسک کوکی» نبود، زنی بود سرشار از زندگی، و برای نخستین بار، برای ما از زندگانی گفت. از زندگی زنی گفت، که «حقارت» عروسکهایکوکی را، به «حسادت» تبدیل میکرد. و امروز «اسیران روشنفکر»، همانها که آزادی را، برنمیتافتند، و فروغ را نیز. همانها که امروز، از فروغ «خاطرهها» دارند، همانها که امروز مزورانه به سوگ فروغ مینشینند، تا «مرثیهای به قافیة کشک در رثای حیاتش رقم» زنند! همانها که در مرداب سکون «قدرت»، سالهاست که مردهاند و خود نمیدانند. آنها که «جز تفالهای از یک پیکر بیش نیستند»، آنها که زندگی را در سکون بردگی شناختند، و فروغ را نمیشناسند، و صدای فروغ را هرگز نشنیدند و نخواهند شنید:
«آه اگر راهی به دریائیم بود
از فرو رفتن چه پروائیم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهیها شود
ژرفنایاش گور ماهیها شود»
فروغ که «زندگی» بود، و «صدای زندگی» بود، زندگی را جز بر روی همین «خاک» جستجو نکرد. فروغ، پای بر زمین خاکی داشت، و همچون «گیاه»، هرگز از «زمین» جدا نزیست. فروغ که، هرگز آرزوی جدائی از زمین نداشت، فروغ که، هرگز در انتظار «سراب» جاودانگی ننشست:
«هرگز آرزو نکردهام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا همچو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبودهام
با ستاره آشنا نبودهام
روی خاک ایستادهام
با تنم که مثل ساقة گیاه
باد و آفتاب و آب را
میمکد که زندگی کند
[...]
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم»
روز 24 بهمنماه سال 1345، این یگانه فریاد زنده و زنانة شعر معاصر ایران، این یگانه نغمة آزادی زن ایرانی خاموش شد. و «خورشید سرد شد»
«آنگاه
خورشید سرد شد
[...]
دیگر کسی به عشق نیندیشید
[...]
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید»
فروغ رفت، و ما را با آینههای سیاه تقدس تنها گذاشت، آینههای واژگون نما:
«در دیدگاه آینهها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرة وقیح فواحش
یک هالة مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت.»
فروغ رفت، و خورشید سرد شد، و ما، با دلقکان پست، و روسپیهای دین پرست تنها ماندهایم. بیش از 4 دهه از مرگ فروغ میگذرد، و ما، در مرداب «هالة تقدس»، با «عروسکهای کوکی» در کنار همان «زیارتنامه خوان پیر» تنها نشستهایم. آه! که چه بیهوده میکوشیم، از آتش جاودانگی فروغ، تنها شرارهای باشیم!
چه کسی جز فروغ،
در تباهی «الهی»
میتواند روشنائیهای عصیان را
دمیدن،
زندگی، بر مرگ پاشیدن؟!
«گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
سکة خورشید را در کورة ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم
برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
[...]
بادها را نرم میگفتم که بر شط شب تبدار
زورق سرمست عطر سرخگلها را روان سازند
گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
آب کوثر را درون کوزة دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف، گلة پرهیزگاران را
از چراگاه بهشت سبز تر دامن برون رانند
خسته از زهد خدائی، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطائی تازه، میجستم پناهی را
میگزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را»