30 May 2007

جمشید پیمان : باور نمی کنم که بغض نگیرد گلوی تو



. . . باور نمی کنم که بغض نگیرد گلوی تو


(به آنان که ستم بر زنان میهنم را می بینند و همچنان خموشانه می گذرند)


جمشید پیمان


فرقی نمی کند که ببینی

یا دیدگان خویش ببندی .

فرقی نمی کند که چشم نازک و تردت

بر عمق آینه ای تلخ ، وا شود

یا همچنان خموش و فرو خفته بگذرد .


فرقی نمی کند که گلی پیش چشم تو

پرپر شود به دست خسی در خزان خوف

یا بشکفد میان عاطفت سبز باغ تو .

فرقی نمی کند که به خورشید صبحگاه

لبخند مهر تو آغوش وا کند

یا سر به دامن شب دیرنده ، وانهی .

فرقی نمی کند ؟

آهو که نیست

آن که چنین تند و پر هراس ،

از تیغ بی توقف صیاد می رمد .

پروانه نیست آن که به آتش زند دلش .

شب نیست ،

تا سحر بکشد چادر از سرش

مهتاب نیست ،

تا بزنی تن به چشمه اش .

بر صخره ،

پا برهنه ، چنین گام می زنی؟

دریا که نیست ،

تا برهاند ترا زسنگ .

دریا که نیست

تا بکشاند ترا به خویش ،

تا بوسه های خیس

بر لب خشکت عطا کند ،

تا در میان موج پر از شور و زنده اش ،

پیچاند و فرو کشد و وا رهاندت .

فرقی نمی کند ؟

که ببینی .

فرقی نمی کند؟

که نبینی .

یعنی تو تاختن تازیانه را

با دست عشق ،

همگن و همسایه می کنی؟

یعنی تو خنجر خلیده به لبهای خنده را

با مهربانی در خون تپیده ای ،

همراه و همدم و همپایه می کنی؟

باور نمی کنم که زینهمه دیدار و دیدنی

آهسته ، دیدگان خویش بدزدی و بگذری .

باور نمی کنم که نبینی ، نه بشنوی

باور نمی کنم که گریه نشوید دل ترا

باور نمی کنم که بغض نگیرد گلوی تو

باور نمی کنم که آبی مواج ذهن تو

در جاده های پراز خون خواهرت

جز سرخ، بگذرد .

. . . باور نمی کنم .