تنفر و طنز
http://balouch.blogspot.com/2007/06/blog-post.html
عبدالقادر بلوچ
عمه جان زنگ میزند. به دلایلی احساساتش رقیق است و میشود از آن عشق و دوستی را برداشت کرد.
میگوید:
بدبخت تو میتونستی طنز نویس موفقی باشی اما حیف که تنفر از نوشتههات موج میزنه. تنفر از نظام و آخوند.
میگویم:
عمهجان قربان احساسات انسانیت بروم. سه برادرم را، داییام را، دختر خاله وسه پسر خالهام را، دوپسر عمویم را، خدای نازنین و رحمن و رحیمم را، امید به روز واپسینم را از من گرفتند و هنوز هم که هنوز هست با گردنهای کلفت و شکمهای برآمده صورت زرد و زعفرانی را تجویز میکنند، از اینهمه تزویر و ریا چطور میشود متنفر نشد؟
http://balouch.blogspot.com/2007/06/blog-post.html
عبدالقادر بلوچ
عمه جان زنگ میزند. به دلایلی احساساتش رقیق است و میشود از آن عشق و دوستی را برداشت کرد.
میگوید:
بدبخت تو میتونستی طنز نویس موفقی باشی اما حیف که تنفر از نوشتههات موج میزنه. تنفر از نظام و آخوند.
میگویم:
عمهجان قربان احساسات انسانیت بروم. سه برادرم را، داییام را، دختر خاله وسه پسر خالهام را، دوپسر عمویم را، خدای نازنین و رحمن و رحیمم را، امید به روز واپسینم را از من گرفتند و هنوز هم که هنوز هست با گردنهای کلفت و شکمهای برآمده صورت زرد و زعفرانی را تجویز میکنند، از اینهمه تزویر و ریا چطور میشود متنفر نشد؟