17 June 2007

شعری از عبدالقادر بلوچ : دلتنگی


دلتنگی


عبدالقادر بلوچ
http://balouch.blogspot.com/

بیگانه‌ام
با تاریخی که در تخم چشمهایم نگاه می‌کند و خنجر می‌زند
بگذار چشمهای نگرانم را تلویزیونها نشان بدهند
تو می‌گویی بکارم خود را در تو؟
ای همه حاصلخیزی
سبزی، هزار سال است که مرده در من
درست که نگاهت در یکقدمیست
دردا که من از پا افتاده‌ام
نگاهت یک آسمان کبوتر می‌پراند در من
می‌دانی من سر بریدن چند قمری را سوخته‌ام؟
کویرم من
چطور باور کنم بارش باران را؟
فرشته!
افتاده از آسمان!
من از چشم خود افتاده‌ام
فرض کن همان زمانهای قدیم است
و چشمان تو، خدای دره
من لب پرتگاه ایستاده‌ام