زبان بالغ
مهستی شاهرخی
دیروز برای اولین بار در زندگیم کلمه ای را به کار بردم. همیشه این کلمه برایم نوعی فحش تلقی می شد، فحش بدی که خیلی هم حد و حدودش را نمی دانستم. کلاً یعنی بد! یعنی خیلی خیلی بد! آن قدر تردید داشتم و آن قدر واهمه، که پیش از نوشتن، حتا می شود گفت از آن کلمه ترسیدم. رفتم و فرهنگ لغات را نگاه کردم و بعد ترسم ریخت. "مزدور" یعنی کسی که مزد می گیرد تا کاری را انجام دهد. حالم بهتر شد.
"مزدور" و یا "مأمور" واقعیت کلمه ای بود که می خواستم بنویسم. "مزدور"، آره "مزدور"، خود خودش بود. نوشتم "مزدور" و انگار آن بغضی که مدتها بود ته گلویم را می فشرد آب شد و به راحتی آن را قورت دادم.
امشب برای مشق شب پنج بار، یا شاید هم ده بار بنویسم "مزدور" تا دستم روان شود. مادر این تو بودی که حرف زدن یادم دادی و تو بودی که خواندن و نوشتن یادم دادی. حالا که تو نیستی بایست خودم به تنهایی زبانم را از نو بیاموزم. باید از نو، در جایی بیرون از زهدان تو، زبان جهان بزرگ را یاد بگیرم و هر حرفی را مانند تکه ای از پازل بر سر جای خود بگذارم. هر کلمه جایی دارد و هر کلمه معنایی دارد. باید معنا را به کلمه برگردانم و باید کلمه جای درست خودش را در زبانم پیدا کند تا بتوانم خود را بیان کنم. باید این پوسته را بشکافم و از نو به دنیا بیایم. باید بند نافم را خودم پاره کنم. باید رها شوم در جهان. حالا دیگر بزرگ شده ام. خودم به تنهایی پدر و مادر و وطن خودم هستم. خودم زبان خودم هستم. خودم هستم که می فهمم "مزدور" یعنی مزدبگیر و مزدبگیر نمی تواند آزاد و مستقل باشد و یا برای آزادی و استقلال بکوشد. "مزدور" رشته ی حیاتی اش پول است. پول مانند بند ناف "مزدور" را به مادرش "قدرت" متصل می کند. آنها همیشه به هم وابسته اند. "مزدور" سر جای خودش است و جایش هم به خوبی مشخص است فقط این منم که نبایست اشتباه کنم.
مادر، می نویسم: او "مزدور" است و می نویسم که مزدورها را دوست ندارم و به خوبی این را می دانم که اگر اتفاقی بیفتد دیگر کودکی نیستم که بتواند به دامان مادرش پناهنده شود و دیگر مادری در کار نیست. دیگر نه پناهگاهی دارم و نه مادری و نه وطنی. حالا فقط یک زبانم. من فقط یک بیانم. جاری می شوم چرا که تقدیر من در جاری شدن و رسیدن به چیزی است که هنوز نمی دانم چیست.
من زبانم. زبان جاری ام من. روانم و زلال. شیشه ای ام. آبگونه ام و روانم. روان. روان به سوی چیزی که مرا به سوی خود می کشد. نوشتم "مزدور" و از نو زاده شدم. نوشتم "بالغ" و بالغ شدم. نوشتم "زنده" و زنده ام. زبانم را خودم می نویسم و کلماتم را خودم پیدا می کنم و از هیچ، چیزی می سازم و از هیچ، تهی می شوم. سرانجام واژه می شوم و روان می شوم به سوی تو، تو که روزی خالقم بودی.
"مزدور" و یا "مأمور" واقعیت کلمه ای بود که می خواستم بنویسم. "مزدور"، آره "مزدور"، خود خودش بود. نوشتم "مزدور" و انگار آن بغضی که مدتها بود ته گلویم را می فشرد آب شد و به راحتی آن را قورت دادم.
امشب برای مشق شب پنج بار، یا شاید هم ده بار بنویسم "مزدور" تا دستم روان شود. مادر این تو بودی که حرف زدن یادم دادی و تو بودی که خواندن و نوشتن یادم دادی. حالا که تو نیستی بایست خودم به تنهایی زبانم را از نو بیاموزم. باید از نو، در جایی بیرون از زهدان تو، زبان جهان بزرگ را یاد بگیرم و هر حرفی را مانند تکه ای از پازل بر سر جای خود بگذارم. هر کلمه جایی دارد و هر کلمه معنایی دارد. باید معنا را به کلمه برگردانم و باید کلمه جای درست خودش را در زبانم پیدا کند تا بتوانم خود را بیان کنم. باید این پوسته را بشکافم و از نو به دنیا بیایم. باید بند نافم را خودم پاره کنم. باید رها شوم در جهان. حالا دیگر بزرگ شده ام. خودم به تنهایی پدر و مادر و وطن خودم هستم. خودم زبان خودم هستم. خودم هستم که می فهمم "مزدور" یعنی مزدبگیر و مزدبگیر نمی تواند آزاد و مستقل باشد و یا برای آزادی و استقلال بکوشد. "مزدور" رشته ی حیاتی اش پول است. پول مانند بند ناف "مزدور" را به مادرش "قدرت" متصل می کند. آنها همیشه به هم وابسته اند. "مزدور" سر جای خودش است و جایش هم به خوبی مشخص است فقط این منم که نبایست اشتباه کنم.
مادر، می نویسم: او "مزدور" است و می نویسم که مزدورها را دوست ندارم و به خوبی این را می دانم که اگر اتفاقی بیفتد دیگر کودکی نیستم که بتواند به دامان مادرش پناهنده شود و دیگر مادری در کار نیست. دیگر نه پناهگاهی دارم و نه مادری و نه وطنی. حالا فقط یک زبانم. من فقط یک بیانم. جاری می شوم چرا که تقدیر من در جاری شدن و رسیدن به چیزی است که هنوز نمی دانم چیست.
من زبانم. زبان جاری ام من. روانم و زلال. شیشه ای ام. آبگونه ام و روانم. روان. روان به سوی چیزی که مرا به سوی خود می کشد. نوشتم "مزدور" و از نو زاده شدم. نوشتم "بالغ" و بالغ شدم. نوشتم "زنده" و زنده ام. زبانم را خودم می نویسم و کلماتم را خودم پیدا می کنم و از هیچ، چیزی می سازم و از هیچ، تهی می شوم. سرانجام واژه می شوم و روان می شوم به سوی تو، تو که روزی خالقم بودی.