7 May 2006

مهدى قاسمى: ايران در يكى از سهمگين ترين پيچ هاى تاريخ خود

مسأله ى امروزين ما تنها مسأله ى مرگ رژيم نيست، مسأله ى بقاى ايران است

براى رژيم تنها نيروئى كه مانده است، در يك سَمت دوام سركوب و در سمت ديگر
بحران آفرينى.

ما سرانجام بايد بر اين واقعيتِ بارها تجربه شده تسليم شويم
كه نخستين و آخرين قدم در داروگرى و غلبه بر اين سرطان ايرانكُش با خود ما است...


ايران در يكى از سهمگين ترين پيچ هاى تاريخ خود

مهدى قاسمى



من به عنوان يك ايرانى (هر چند عادى و نه از طايفه «چراغ داران خبرگان») بر خود فرض مى دانم كه به همه ى تيره هاى سياسى، عقيدتيِ دمكرات و ترقيخواه كشورم هشدار بدهم، فرصت تصميم گيرى نسبت به سرنوشت ايران اندكى باقى مانده است و از اين پس هر اتفاقى در شرائط دوام اين رژيم ضدملى و ضد انسانى، از اين فرصت خواهد خراشيد و اگر تصميم عاجلى كه موسم آن زودگذر شده است، اتخاد نشود، در قبال آنچه پيش خواهد آمد، تاريخ به محكوميت آنها داورى خواهد كرد.

من همچنان بر اين باور استوارم كه اين رژيم مانند همه ى رژيم هاى هم سنخ و مشابهش، ماندگار نيست، زيرا ميل به قهقرا دارد و قهقهرا با طبع تاريخ، خوانائى ندارد. اگر حرفى هست در دير و زود اين انفجار است ولى مسأله ى امروزى ما تنها مسأله ى مرگ اين رژيم نيست، مسأله ى بقاى ايران است كه با يك سهل گيرى، ربط آن با مرگ رژيم گسسته خواهد شد. به بيان ديگر آنچه بايد دغدغه ى ما را برانگيزد، اين است كه اين رژيم بميرد ولى از ايران هم فقط نامى بماند، همانگونه كه از سرزمين هاى كلده و آشور و بابل و اكد و سومر باقى مانده است و يا دست بالا به كشور حقيرى مبدل شود چون مرغى كه پر و بالش را شكسته اند و ناتوانيش در حدّ همان مرگ است. اين توهمّات رمانتيك را يكسره بايد از مغزهاى بيهوده اميدوار شست كه «ايران ققنوسى است كه هر بار سر از آتش بيرون كشيده و به پرواز خود ادامه داده است.» دلسپردن به اين خيالاتِ «شاعرانه» آن هم در اين شرائط تيره و باريك هيچ نيست مگر تراوشى از همان سهل گيرى و ساده لوحى و فرار از مسئوليت. به گمان من محلى و محملى براى اين قماش خوشباورى ها نمانده است. در عين حال بر اين نظر هم قاطعانه ايستاده ام كه هنوز و هنوز در ما آن توان نهفته و خاموش مانده يافتنى است كه اگر زنده شود، ايران زنده خواهد ماند و نه تنها زنده كه سرزنده و از جمله سرزندگان عالم خواهد شد و شرط اين بيدارى تنها آن است كه «نيروهاى سياسى و مترقى» ايران رسالت خود را درك كنند و با سعه ى صدر و قبول مسئوليت وارد كارزار شوند.

براى رژيم تنها نيروئى كه مانده است، در يك سَمت دوام سركوب است و در سمت ديگر بحران آفرينى- زندان هاى مملو از آزاديخواهان و گردنكشى هاى رژيم در عرصه ى «بحران هسته اى» كه در عين حال بوى تند «جنگ طلبى» از آن به مشام مى رسد- قوى ترين شاهد اين مدّعا است. آنها كه در اوهام خود، به اين دلخوش داشته اند كه اگر جنگى درگيرد، به مثابه سيلى خواهد بود كه لاشه ى اين رژيم را با خود به مردابى خواهد كشيد، كور خوانده اند، جنگ، اين رژيم را براى زمانى ديگر غذا خواهد رساند.

عربده هاى جنون آميز احمدى نژاد كه دقيقاً اطوار هيتلر را در ذهن انسان تداعى مى كند- رجزهاى ساير متوليان رژيم- نمايش هاى جوراجور از قبيل تشكيل يك به اصطلاح ارتش «استشهادى» و در يك تصوير كلى: غليظ و غليظ تر ساختن فضاى خودنمائى و جسارت، گواه بر اين است كه رژيم خود بر آن است تا فاجعه اى برانگيزد و به قول خالق و پيشواى رفته اش «موهبت الهى جنگ» را به سوى ايران سوق دهد. براى متوليان اين رژيم مرگ ميليونها انسان به بهاى ماندگاريش به منزله ى «هيچ» است و دقيقاً همان «هيچى» كه خمينى هنگام بازگشت به ايران به پاسخ، تحويل يك خبرنگار خارجى داد كه پرسيده بود، «احساس شما در اين حال كه پس از سال ها دورى از وطن به كشور خود بازمى گرديد چيست؟»

آن خبرنگار، بى خبر از «هويتِ» مخاطبش، در دنياى خود بود و نمى دانست با موجودى طرف است كه در پى يك لذت است و لذتى كه نام آن «قدرت» است. اينك از در و ديوار شاهد مى رسد كه ميراث خواران او در هر چه ناصديقند در اين وصيت او صادقند آنگونه كه اگر ايران تكه تكه هم شود و لانه موشى بنام ايران باقى بماند كَكى هم آنها را نخواهد گزيد، همين كه بتوان در آن لانه موش، بساط قدرت را جور كرد. «فقها» را كفايت مى كند و اين همه نه تخيل است و نه اغراق و با كدام بانگِ بلندتر بگويند كه «براى ما آنچه مطرح است اسلام است» و با چه گواهى روشن تر از اين بپذيريم كه اسلامشان، اسلامى است كه نه فقط هر يك از آنها را از پرسه زدن در فيضيه بر كرسى «آيت اللهى- نشانه ى خدا» نشاند بلكه با چنگ زدن به قدرتِ «مقدس» به «سلاطين» آب، گوشت، قند، سيمان و نفت و سرانجام جان و مال و ناموس «امت» مبدل ساخت.

اما اين همه «يك نظر» است كه به موجب آن رژيم خود به پيشواز جنگ مى رود تا پشت به اين «وديعه ى الهى» پشت خود را محكم كند و از جمله صاحبنظرانى كه بر اين عقيده اند يكى هم، ريچارد كلارك كارشناس معروف «ضد تروريسم» آمريكائى است كه مى گويد «رژيم تهران با يك حمله ى نظامى از خارج، مى تواند دهه هائى ديگر بر عمر خود ادامه دهد.»

نظر ديگرى نيز در ميان است. گروهى متقابلاً بر اين باورند كه متوليان رژيم اسلامى، به اين دليل بر سركشى ها و رجزهاى خود افزوده اند كه احساس مى كنند كه كانون تهديد يعنى آمريكا به خلاف مورد عراق اين بار قادر نيست يكه بتازد، زيرا به يك اتفاق بين المللى دست كم در قلمرو متحدان غربى خود نياز دارد ولى به دليل تضاد منافع و نيز به دليل مواضع كشورهائى چون چين و هند كه در خط توسعه ى پر شتاب اقتصادى خود، روزبروز به صرف انرژى آزمندتر شده اند، دستيابى به چنان وفاقى اگر ناممكن نباشد سخت دشوار است و اين هم نظرى است كه در يك تحليل واقع گرا، نمى توان ناديده از آن گذشت ولى آنچه را كه من در اين مقال پيش كشيده ام: فراسوى اين نظرها است، حكايت از موجوديت ايران است و اين مسئله اى است كه هسته ى مركزى و حياتى آن را شايد بتوان در اين پرسش بازشكافت كه:

آيا مطلوب ما منحصراً مرگ اين رژيم است يا «نَبودِ اين رژيم و بودِ ايران»؟
آيا ما پس از ۲۸سال بار ديگر، دل به آن شعار ذلت بار بسته ايم كه «بگذار اين رژيم برود، هر چه پيش آيد خوش آيد؟
»

گفتم اين رژيم و نظام قهقرائيِ آن ذاتاً ماندگار نيست، زيرا با طبع اين روزگار نمى خواند. دير يا زودِ واقعه و اين كه مرگ اين رژيم، به نگاه ما وصلت مى دهد يا نمى دهد، مطرح نيست و بلكه در بُعد زندگى يك ملت، قصه ى ناچيزى است. فهم اين ادراك است كه برغم بود و نبودِ اين نظم قهقرائى، آيا نشانى هم از اين مملكت باقى خواهد ماند و يا نخواهد ماند؟ آرى مسأله ى مركزى و حياتى اين است و دقيقاً همين جا است كه رسالت سياسيون دمكرات ما، با تمام ظرفيتش در مقام يك امر حياتى مطرح مى شود.

ما سرانجام بايد بر اين واقعيتِ بارها تجربه شده تسليم شويم كه نخستين و آخرين قدم در داروگرى و غلبه بر اين سرطان ايران كُش، عمدتاً با خود ما است و غفلت از آن و چشم داشتنِ يكسويه به اين كه دستى از آستين غير و غيب برآيد و كارى بكند به منزله ى امضاء جواز مرگ ما به دست خود ما است. بايد بپذيريم چنين دستى اگر در دنياى «عشق و عاشقى» يافتنى است در دنيائى كه عشق در «سرمايه» و عاشقى در «سودجوئى» خلاصه شده است يافتنى نيست. انتظار به خلوص و رحمتى كه «منحصراً» مايه از انسان دوستى داشته باشد و خصوصاً «حكومتى» را پايبند كند، انتظار از سلسله پوچى ها است. كمال بشريت هم بدان پايه نرسيده است كه سرنوشت «انسان ها» كانون قضاوتِ خير قرار گيرد و آنچه در اين باره هست، همان «اوتو پيائى» است كه درون افسانه ها بايدش جُست و آنچه را هم كه بر اين زمينه گفته و خوانده و شنيده مى شود، ضمانت اجرائى نيست، به تعارف مى ماند.

«اعلاميه ى جهانى حقوق بشر» درست است كه بزرگترين دست آورد تاريخ انسان محسوب شده است- درست است كه اكثريت دولت ها بر پاى آن امضاء گذاشته اند- درست است كه تابنده ى شريف ترين آرمان بشرى است ولى از واقعيت نگريزيم. در رابطه هاى بين المللى، اما دروَرايِ آنجا كه پايِ پيمان و كردار (با هم) در ميان است، اين منافع گروهى و يا حتى ملى است كه راه بر تحقق آن مى بندد و بهر روى اگر چشم اندازى از زمانى در ذهنيت ما است كه در آن، سرنوشت همه ى انسان ها با اين دست آورد بزرگ بهم دوخته است، تصويرى است كه در حال، مصداق عينى آن يافتنى نيست و تا آن زمان فاصله ى بعيدى پيش روى بشريت است و همين حكم مى كند كه هر ملتى اگر طالب آزادى است، الزاماً خود بايد به گره گشائى قيام كند و خود هزينه ى مطلوبش را بپردازد.
نميخواهم دعوى كنم كه در اين جهان نشانى از خيرجوئى نيست.

كم نيستند و حتى فراوانند مردمانى كه چه بسا با صرف هستى و تمام توان خود به مقابله با تجاوزها، ستمگرى ها، تبعيض ها و قدرت طلبى ها و سودجوئى هاى مخرّب كمربسته اند ولى اين حاصل تجربه هاى استثناء ناپذير همه ى ملت هاى موفق است كه آنها ابتدا خود را با سلاح خودباورى مسلح كرده و به ميدان آمده اند و از آن پس نه فقط از خيرِ خيرخواهان جهان بهره گرفته كه حتى به سودجوئى ها مهار زده و چه بسا آنها را نيز به خط خود كشيده اند.


بگذاريد، براى آن كه چنين تعبيرى خود به خوشباورى و «انشاءهاى مَدرسى» تعبير نشود، دنباله سخن را به واقعيت هاى رخداده واگذارم.

جنبش سياهان آفريقاى جنوبى، دهه ها از قرن گذشته با تحمل انواع مرارت ها در عين حال كه لحظه اى از جوشش و سرزندگى بازنمى ايستاد، از تمامى دولت هاى نيرومند غرب طلب مى كرد تا بنام همان آزادى و شرف انسانى كه خود به آن مى بالند، بر رژيم ضدبشرى آپارتايد پشت كنند و اين ندائى بود كه سال ها ناشنيده ماند. از آخرين سال هاى عمر رژيم آپارتايد، به خاطر داريم كه وقتى اين ندا به ابرقدرتِ «آزاد» غرب رسيد، رياست جمهورى در تصدى رونالد ريگن بود، پاسخ او اين بود «ايالات متحده ى آمريكا به خود حق نمى دهد در امور داخلى ديگران دخالت كند» و شگفت انگيز نبود كه مشاور سياسى او (جِسى هلمز) بعدها سناتور و نيز رئيس كميته روابط خارجى آمريكا- پيام رئيس خود را روشنتر از اين بيان داشت: «قطع رابطه با دولت آفريقاى جنوبى در حوزه ى منافع ملى آمريكا نيست.»- اما آزاديخواهان آفريقاى جنوبى را اين پاسخ هاى تلخ نه به پژمردگى و نااميدى كشيد و نه ذره اى از تلاش و تقلا بازداشت تا كار بدانجا رسيد كه نظام آپارتايد در زير ضربات همت سياهان پژمريد و شيره ى حياتى اش خُشكيد و اينجا هم شگفت نبود كه همان ابرقدرت نيز اين بار «مصالح ملى» خود را در قبول طلب سياهان (و سفيدان انساندوست) آفريقاى جنوبى يافت و به چرخشى چنان بنيادين گردن نهاد.

و نمونه ى ديگر:

در ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ در كشور كوچك شيلى دولت سالوادر آلنده كه در پى يك انتخابات آزاد بر سر كار آمده بود با يك كودتاى خونين كه «سى.آى.اى» آن را تدارك ديده بود فرو افتاد و پينوشه عامل كودتا به جاى او نشست. در اين ماجرا آلنده كشته شد و در اولين گام بيش از ۷هزار نفر از هواداران او راهيِ زندان ها و شكنجه گاه ها شدند و از آن پس در بستر يك اختناق خونبار هزاران نفر جان باختند و بنابر آمارهاى مختلف قريب ده هزار سربه نيست شدند و بر دَرِ تمامى احزاب و اتحاديه هاى كارگرى و صنفى قفل زده شد و رهبران انها نيز يا به قتل رسيدند و يا به زندان كشيده شدند و بسيارى زير شكنجه جان سپردند. حكومت ژنرال در چنين شرائطى قريب ۱۷ سال با استبداد محض ادامه يافت. اما در تمام اين مدت، فعاليت هاى آزاديخواهانه هر چند پراكنده درون و بيرون كشور ادامه يافت ولى ژنرال و ساير هم پيمانان ارتشى و غير ارتشى او پشت به خالق خود با سرسختى روال خود را پى گرفتند. تا آن كه تيره هاى گوناگون عقيدتى از چپ و راست به اين نتيجه رسيدند. (نتيجه اى كه ما ايرانى ها پيدا است پس از ۲۷ سال هنوز به آن نرسيده ايم) كه از پراكندگى جز بى حاصلى و خصوصاً از دست دادن نيروهاى فعال ثمرى نصيب نخواهند برد. در ۱۹۸۸- هفده حزب سياسى على رغم اختلافات مسلكى و ايدئولوژيك به ضرورت يك وفاق، جبهه ى واحدى را با عنوان «احزاب براى دمكراسى» با علامت اختصارى (C.P.D) شالوده ريختند و به چنان قدرت فعال و اثرگذارى مبدل شدند كه نه تنها در اروپا و آسيا بلكه در درون ايالات متحده جوششى بر ضد استبداد ژنرال ها پديد آوردند كه حتى دولت آمريكا نيز نتوانست در پشتيبانى از مخلوق خود بپايد و ناگزير سياست خود را چرخاند و «مصلحت» در آن ديد كه خود به پينوشه خاطرنشان كند كه دورانش به سر رسيده است و چاره اى جز اين ندارد كه به تمناى مردم تسليم شود و جا خالى كند.

حوادثى كه از آن پس بر پينوشه گذشت كم يا بيش روشن است و بهرروى نقل تمامى آنها در حوصله ى اين نوشته نيست. تا همين اندازه شايد بتواند ناقل اين واقعيت باشد كه در دنياى كنونى اصلِ معروف «خواستن و توانستن» خاصه آنجا كه پاى آزادى مردمى در ميان است بيش از هر زمان اقبال تحقق يافته است. بدان درجه كه يك ملت ۱۳ ميليونى، در سرزمينى كوچك به بركت يك تفاهم ملى موفق مى شود تا يك قدرت نظامى سركوبگر را كه پشت به انواع كمك هاى ابرقدرتى سپرده كه مخلوق اوست، درهم شكند و خود مهار دارِ سرنوشت خود شود.

اين دو نمونه از سرگذشت و سرنوشت مردم «آفريقاى جنوبى» و «شيلى» كه مسطوره اى از مسطوره ها است، در عين حال حامل درس بزرگى است و اين درس كه در اين زمانه هر ملتى كه بخواهد آزاد باشد، زمينه براى قصد او آماده است، به يك شرط كه در اول قدم از خود مايه بگذارد و چون برخى از ما چشم به راه مركب ارتش ظفربخش بيگانه نماند و همانطور كه بارها نوشته ام، اين بدان معنا نيست كه هر ملتى بايد درها را به روى خود ببندد و دنيا و حوادث اش را به سير خود واگذارد و نيز گفتم، دنياى امروز دنياى رابطه ها است و از قضا «رابطه هائى» كه چشم پوشاندنى نيستند و الزاماً به قصد خيرات و مبرّات شكل نگرفته اند، پس با واقعيتِ آنها نمى توان ستيز كرد ولى مى توان به شرط طلوع اراده و طلبى، از آنها بهره گرفت و يا بر آنها كه نابابند افسار زد و بهرروى اين نيست كه حكومتى همه ى كار و بار خود را زمين بگذارد و در احوال زار ديگرى به «ايثار» قيام كند.

از مصاديق اين واقعيت دو شاهد آوردم، در حالى كه مى توانستم از آن مصداق ها فهرستى بالا بلند ارائه دهم.

اداى رسالتى كه در احوال كنونى بعهده ى ترقيخواهان و فعالان سياسى (چراغ داران جامعه) واگذار است- بازمى گويم- از ديدگاه من، بسى فورى تر و بسى حياتى تر شده است. چرا كه سايه هائى از حوادث جارى، خبر از خطرى هولناك آورده اند، خطرى كه در تراز نيستى ايران است.

سركشى متوليان رژيم به درجاتى رسيده است كه حريفان را به چاره گرى با هر بهائى و با هرگونه «چاره اى» سوق داده است. اين روزها، اينجا و آنجا آشكارا سخن از «تدابيرى» مى رود كه خواه ناخواه تجربه ى ايران را نيز در برمى گيرد. من در اين باره، در مقاله ى پيشين خود، به نشانه هائى از دست هائى كه در خط اين به اصطلاح «تدبيرها» به كار افتاده اند اشاره كرده ام و نيازى به تكرار نمى بينم، آنچه اين بار مى خواهم بگويم، پيرامون همان فرصت تنگى است كه روياروى ما قرار گرفته است، فرصتى كه اگر از سر اهمال يا خوشباورى رهايش كنيم، سنگينى يك خفت تاريخى را بايد بپذيريم. فرصت طلبانى كه به تمناى دستيابى به قدرت و سيادت، تكه تكه شدن ايران را هدف گرفته، كمين كرده اند تا حادثه اى درگيرد و از لانه ها بدر آيند و از سفره ى يغما نصيبى بگيرند.

آن طرف زمزمه ى يك يورش نظامى است و برانگيختن «شورش هاى قومى» و متأسفانه اين طرف عربده ى گروهى ساده لوح و «جوجه سياست پيشه» كه وقوع هر جنگى را در براندازى رژيم طلسم گشا تصور كرده اند و غافلند كه اگر در اين ميان نيروئى (حتى به شرط مرگ رژيم) در عرصه نباشد، قربانى آخر ايران است. آيا اين تكان هاى سخت براى بيدارى سياسيون مترقى و ملى ما كفايت نكرده است تا از بستر «بگومگوهاى» پوچ و بى حاصل و بدحاصل خود دست بردارند؟ آيا هنوز هم درنيافته اند كه آنچه ما را در صد سال گذشته، همچنان در خانه ى اول ميخكوب نگاهداشته، هيچ جز تفرّق و خودخواهى و خودمحوربينى نبوده است؟

تأسف بزرگ اين است كه حتى در تيره هائى از عناصر و گروه هاى «چپ»، نشانى از همرائى نيست، گوئى از تجربيات خود در بيراهه ها عبرتى نيندوخته اند كه هنوز هم بر «قداست هاى» خود ساخته و دود شده دو دستى چسبيده اند و يكى، ديگرى را برنمى تابد. (از راست ها نمى گويم كه مگر به استثناء اغلب در مجلس سوگواريِ رفته ها و شده ها به مرثيه خوانى مشغولند و يا بنابر عادت چشم به راه نزول رحمتى از دست دستگيرِ از ما بهتران چمپاتمه زده اند.)

كتمان نمى توان كرد كه از نسل جوان در «جهنم» ايران «گل هائى» روئيده اند كه حتى درون زندان و شكنجه گاه هاى مخوف رژيم نيز طراوت خود را از دست نداده اند، ولى پشتيبانى حتى در اين سرزمين هاى آزاد سراغ ندارند كه هر جا از خودى و بيگانه، سخنى بر زبانى و قلمى بر كاغذى است گوئى در طلسم «بحران هسته اى» جادو شده است، آنهم با اين نشان كه شايد از درون آن فَرَجى دست دهد و جنگى برانگيزد و دودمان فقها را دود كند و اين نيست مگر حاصل خفتگيِ «نيروهاى سياسى» و دوام پراكندگى ها.

گفتن ندارد كه در هر جامعه ى «مفروضى» تنها نيروهاى سياسى و متعهد آن جامعه هستند كه «تدبيرها» را به عهده دارند. انتظار به خيزش خود به خودى و ناگهانى توده ها، انتظار از اوهام است. در هيچ زمان و هيچ مكانى «شورش هاى» بى بهره از تدبير و هدايت، به رفع مشكلى نيانجاميده و اين سهل است چه بسا گره ها بر گره ها نشانده است و اين ابتدائى ترين درس تاريخ است.

به هر روى، فهم اين واقعيت (به شرط آن كه احساس مسئوليتى در كار باشد) دشوار نيست كه ايران بار ديگر به يكى از پيچ هاى تند تاريخ خود رسيده است، با حساسيتى به مراتب سنگين تر از سال ۵۷. چرا كه اين بار مسأله ى موجوديت ايران مطرح است. سئوال اين است كه آيا آنها كه مسئوليتى به عهده دارند، بهوشند و يا غرق در اوهام و كشمكش هاى پوچ و بى مقدار، زمان و زمانه را گم كرده اند؟

من از بى اميدى بيزارم ولى اعتراف مى كنم كه براى اين پرسش پاسخ روشنى ندارم.