31 July 2008

خود بودن (از: با نگاهي ديگر / ر باعياتِ نو)/ محمود کیانوش


(از: با نگاهي ديگر / ر باعياتِ نو)


خود بودن


محمود کیانوش


(برای رامین مولائی)

اي سبزِ بلندِ سرفرازِ آزاد،
دارم هوسِ آنكه، به خود بودن شاد،
همچون تو، رها از همه، زيرِ باران،
مستانه بمانم و برقصم با باد.


من از این جادویِ مرگ آور هراسانم / محمود کیانوش

جادو


محمود کیانوش

برای رامین مولائی – 1337
بعد از پنجاه سال بازهم برای رامین مولائی


جنگلِ خاموش،
با چه طوفان حوریانت
...........................- با حریرِ سبزشان بر تن
با شرابِ زندگیشان در گذرگاهِ رگان پُر جوش،
وَ ز هوایِ بوسه هایِ بامدادیشان
پنجه ها لرزان،
گشته اند اینسان:
ناتوان، درهم شکسته، خسته پا وُ دست؟
قامتِ آن گونه رعناشان،
رشکِ طوبی شان،
خاکسار وُ پست؟

جنگلِ متروک،
با کدامین خشکسالِ روح افسایِ طراوت سوز
قلبهای چشمه سارانت :
- با عبیر انگیز و رقصان پونه هاشان، پاک،
با شتاب آهنگ خرگوشان،
مست و ناآگاه و تن چالاک،
با سرورآموز مرغانشان، سرود افروز،
بی خیال از دام و دل بی باک –
گشته اند اینسان:
بی تپش، افسرده لب، مفلوک،
التهاب وُ شورشان نادید،
دست افشان ماسه هاشان از عطش در خواب،
خوابشان جاوید؟

جنگلِ غمناک،
دختران دیگر نمی آیند:
- با سبدهاشان تهی در دست،
گونه هاشان سرخ و آتش وار،
بر لبانِ داغشان لبخند،
سینه هاشان از نیازِ عشقها سرشار،
چشمهاشان مست –
تا به انگشتانِ گرم و تُردشان، آرام،
از سرانگشتانِ سردِ بوته ها، تک تک،
هم تمشک و توت برگیرند،
تا سبدهاشان شود پُر بار؟

جنگلِ تردید،
جنگلِ سرهایِ بی تصمیم،
جنگلِ دلهایِ بی امّید،
جنگلِ دستانِ بی معبود،
جنگلِ پاهایِ بی رفتار،
جنگلِ چشمانِ بی مقصود،
جنگلِ بی آب،
جنگلِ بی عشق،
جنگلِ بی سایه، بی مهتاب،
جنگلِ بی روز،
با کدام افسون
بوسه هاشان مُرد بر لبها؟
با چه نفرین عشقهاشان جمله رفت از یاد؟
با کدامین شکّ
بارگاهِ ذهنشان خالی شد از هر نام؟
با کدامین ماتمِ جاوید
جامه هاشان را کبودی شست از هر رنگ؟

وای! پاسخ نیست جنگل را به لب با من؛
من نمی دانم،
من از این جادویِ مرگ آور هراسانم؛
کاش آخر بر طلسمِ شومِ این ویرانی و آسیب یابم دست،
کاش بتوانم،
کاش بتوانم.

......................
تهران، 1337


ای شاهباز مانده ز پرواز! / محمود کیانوش


مرگ هوس



محمود کیانوش


برای رامین مولائی – 1337*
بعد از پنجاه سال بازهم برای رامین مولائی



ای شاهبازِ مانده زِ پرواز،
مجذوبِ مهرِ شاخۀ انگشت؛
رو کرده بر سراچۀ دیوان،
گردانده بر شکوهِ خدا پشت؛


دیری ست تا بریده ای از کوه،
خو کرده با کنارۀ مرداب؛
خورشید را نرفته به دل یاد،
بگشوده چشم بر گلِ مهتاب.


کو آن نگاه تا که چو شمشیر
بشکافد این حصارِ سیه پوش؟
خشمت کجاست تا که چو رُستم
آتش زند به سینۀ خاموش؟


بگشای بال و پنجه در افکن
بر این نقابِ سستِ هوسباف؛
گنداب نیست مسکنِ بازان،
پرواز گیر تا زِ بَرِ قاف.


یکچند ترکِ رنگ و ریا کن،
از خانقاهِ کام برون آی؛
دل از هوای نام بپرداز
وز نیشخندِ ننگ بیاسای.


حیف از سکوتِ ناگسلِ دشت،
حیف از وقارِ ناشکنِ سنگ؛
غوغای خلق می گسلد هوش،
کابوسِ زرق می شکند رنگ.


این ناکسان رکیبِ نیازند،
نازان به دستِ بنده نوازان؛
شرم آیدت اسیر نشستن
یر شانۀ اسیرِ نیازان.


اینان ز شورِ جام به رقصند،
نابرده ره به کعبۀ فرجام.
اینان ز شوقِ کام به تابند،
در عشق ناگرفته یکی گام.


ای شاهبازِ مانده ز پرواز
بشکن درنگِ منتظران را؛
بر دشتهای تشنه فرو ریز
آوازهای کوهِ گران را.


افسانه های مهر مکن یاد،
بر لب سرودِ خواب میاویز؛
بیدار باش و کینه سرا باش،
وز گرمخندِ صبر بپرهیز.


باشد که ناله سر بدهد کوه،
جنبد ز جای دشت هراسان؛
آن بشکند به نعرۀ آتش،
و این بگسلد به چکمۀ طوفان.


تهران - 1336
..............................................

*

رامین جان مولائی،

از من خواستی که شعر «مرگ هوس» را برایت بفرستم. این شعر در کتاب «ساده و غمناک» چاپ شد، که مجموعه ای است از شعرهای 1334 تا 1341، یعنی در حدود پنجاه سال پیش. تو آن را با این مصراع به یاد آورده ای: «ای شاهباز مانده ز پرواز!» اگر می گفتی شعر «مرگ هوس»، نمی توانستم به یاد بیاورم که چنین شعری داشته ام. در آن زمانها من با «رابیندرانات تاگور» بیشتر آشنایی داشتم تا با «نیچه»، امّا حالا که هر دوشان از دوستهای متفاوت من هستند، می بینم که در عهد نوجوانی، مخصوصاً در زمانی که شعر «مرگ هوس» را می گفتم، انگار گوشم به حرفهای «تاگور» بود، امّا در دلم «نیچه» ای طبل عصیان می زد. حالا که این شعر را خواندم، دیدم انگار «نیچه» است که در جامعۀ خودش از «انحطاط در انسانیت» به خشم آمده است و از «عقاب» نهفته در گوهر انسان می خواهد که نگذارد در «گنداب» مسخ شود و «مگس» وار، درجا، بالی بجنباند و «وز وز» کند.

با اینکه قلب ناتوانِ از بیمارستان برگشتۀ من نمی خواهد با ذهن من همراه باشد و اکراهش را با کوبیدن مشت بر سینه ام اعلام می کند، چون تو از من خواسته ای، نشسته ام و شعر «مرگ هوس» را برایت تایپ می کنم



اگر ذره ای درک و درایت در مغز کوچک رهبر قلدر و به زبان خودش"لات" این حکومت و جیره خواران او بود


اگر حتا یک تن دوراندیش و آینده نگر در میان دست اندرکاران حکومت اسلامی بود، اگر در میان آنان حتا یک تن نگران سرنوشت و آینده ایران و مردم ایران بود و اگر حتا ذره ای درک و درایت در مغز کوچک رهبر قلدر و به زبان خودش"لات" این حکومت و جیره خواران او بود، چنین با آتش بازی نکرده و ایران را در آستانه یک درگیری نظامی که برای ایران و شاید منطقه و جهان فاجعه بار شود، قرار نمی دادند.

افزایش فشار و سرکوب در ایران

کوروش گلنام


رژیم ملایان که اسلام ناب محمدی آنها سراسر جامعه ایران را در ناداری، ناپاکی، اعتیاد، بیکاری، مرگ ومیر هر روزه انسان های بی پناه وگرفتار ،خشونت، بی اخلاقی و آلودگی و در یک واژه در "تباهی" فرو برده است یک چیز را ولی خوب می داند و آن این است که تا چه اندازه مورد نفرت بیشترین بخش شکننده جامعه ایران قرار دارد. کار نابسامانی ها و بی اعتباری رژیم اسلامی، که در دروغ بافی و دروغ سازی دیگر شهره جهان است، در میان مردم ایران به آنجا رسیده است که سردمداران آن حتا اگر امروز نیز بخواهند بخود آمده و گام در راه بازگشت از سیاست های ضد انسانی، فریبکارانه و فتنه انگیز خود نهاده و روش های انسانی در پیش گیرند نیز دیگر بسیار دیر شده است. جنایت ها و ستم گری های آنان بسیار بیش از آنست که مردم از آن بگذرند. آنها نه در درون و نه در بیرون از مرزهای ایران کمترین اعتباری نداشته و علی خامنه ای هر روز بر باد رفتن دستگاه پوشالی و مرگ را به خود نزدیک تر می بیند. امروز واژگونه همه گنده گویی ها و موشک هوا کردن ها، آشکارا می توان ترس مرگ را در همه رفتار ها و گفتارهای او و شرکای نابکارش دید. رهبر معظم که همه دست وپا زدن های خود، رئیس جمهور دست نشانده و لابی های آبرو باخته اش برای سازش با آمریکا و گرفتن "تضمین امنیتی" از او به جایی نرسیده و همه جشمک زدن ها و چراغ دادن های آشکارش (که همه را نیز در ایران وارونه و "درخواست آمریکائی ها" نشان داده و هنوز نیز می دهند) بی بهره از کار درآمد، به نفس نفس افتاده و از همه سو نگران است. او بیش از همه نگران از پدید آمدن دگرگونی های ناگهانی در جامعه و پیش آمدن مجالی برای مردم است که یکباره آتش نفرت خود را شعله ور ساخته و حکومت اسلام ناب محمدی او را دود کرده و به آسمان و یا "بهشت" موعود بفرستند.

چنین است که چنگ و دندان حکومت باید تیزتر و سرکوب ها و جنایت ها علیه مردم ایران یابد افزایش یابد تا حکومت ترس و ترور جایی برای بهره بردن از آن مجال ها، که گمان پیش آمدنشان نیز کم نیست، را نگذارد. گنده گویی های رهبر، احمدی نژاد، سرداران سپاه و... از قدرت خود، بر پا نمودن سازمان ها و واحد های تازه سپاه در سراسر ایران، فرماندهی و کنترل سپاه بر بسیج، مانورهای نظامی پی درپی که بیش از هر چیز برای نشان دادن زور بازو به مردم گرفتار ایران است (زیرا خود باید خوب بدانند که در چشم قدرت های بزرگ این مانورها و ادعاها، بازی های کودکانه ای بیش نیست و ارزشی ندارد)، افزایش هولناک اعدام های گروهی به بهانه های گوناگون، بازداشتها و "ممنوع" کردن ها و.. همه از هراس حکومت ازآتشفشان خشم مردم است.


سیاست داهیانه رهبر معظم در راه درگیری نظامی!

در هیچ جای جهان نمی توانید چنین حکومت، رهبری و فرماندهان نظامی را بیابید که در یک وضعیت بحرانی و خطر درگیری آن هم با قدرت های بزرگی که هم کارشناسان نظامی درس خوانده، آگاه، خبره در کار خود دارند (خوب ویا بد بودن هدف ها و سیاست های آنها مورد دید این نوشته نیست)، هم از تکنیک، ساز وبرگ جنگی بسیار پیشرفته تر و هولناک تر و هم از سازمان دهی و تاکتیک های نظامی بسیار برتر برخوردارند، چنین لاف و گزاف زده و از همه مضحک تر نقشه های خود را رو کرده و بیان کند که در صورت درگیری به چه کارها و فتنه گری هایی دست خواهد زد! هیچ رهبر و فرمانده نظامی دیوانه ای در یک چنین وضعیت حساسی آنچه را که در انبان خود دارد رو نکرده و میزان قدرت واقعی خود را نشان نمی دهد. کشورهای قدرتمند از این نادانی ها و ترس رهبر و دست نشاندگان بی مایه او نهایت بهره برداری را کرده و هر روز آنها را بیشتر تشویق به این کار می کنند. حکومت اسلامی به سادگی دست مایه تبلیغ را برای غربی ها فراهم آورده و آنها با نشان دادن خطرناک بودن این "قدرت" البته پوشالی و با پخش"ضد اطلاعات" بسیار حساب شده، هر روز میخ تازه ای بر تابوتی که برای حکومتی که به زودی به جسدی بویناک بدل خواهد شد، فرو می کوبند. حکومت اسلامی با این گنده گویی ها، تهدیدها به ویژه به نابودی اسرائیل و نمایش های حقیقتن مسخره، خود به خود زمینه آمادگی و پذیرش مردم حهان برای یورش نظامی به خودرا فراهم آورده است و گمان نمی رود که دیگر بتواند آن را دگرگون کند.


سوریه و اسرائیل

سیاست مداران و دولت مردان کشورهای اروپایی، آمریکایی و اسرائیلی باز هم بسیار حساب شده در کار پدید آوردن زمینه های نزدیکی بین سوریه و اسرائیل و در نهایت صلح بین این دو هستند تا این تنها هم پیمان، بنا به موقعیت سیاسی، مهم "جمهوری" اسلامی در منطقه را که یکی از پایه های ارتباطی رژیم ایران با حزب الله در لبنان و آتش افروزان شیعه در عراق است را از او دور نموده و به این وسیله دست فتنه گر حکومت اسلامی در این منطقه را کوتاه کنند. سوریه نیز که با کاردانی و زرنگی نزدیک به ٣۰ سال است تا آنجا که توانسته است از نادانی رهبران رژیم اسلامی در راه سیاست های خود در منطقه سود برده، هم آنها را خوب دوشیده است و یاری های مالی، نظامی فراوان دریافت داشته و هم در نبرد با یکی از دشمنان سر سخت خود یعنی صدام حسین با پشتیبانی خود از آنان بی آنکه خود در نبرد شرکت کرده و کمترین آسیبی ببیند در حالی که از کشته ایرانیان و عراقیان پشته ساخته می شد، سیاست بسیار زیرکانه و موفقی را پیش برده و هم با استفاده از هم پیمانی با رژیم اسلامی و باز نگاه داشتن راه های ارتباط رژیم اسلامی با حزب الله در لبنان و عراق چنان موقعیتی برای خود فراهم آورده است که برای نخستین بار پس از اشغال بلندی های جولان (گولان)، اسرائیل آمادگی خود را برای پس دادن آن در برابر صلح پایدار آشکارا بیان نموده و دیر زمانی است که گفتگوهای جدی ای بین این دو آغاز شده است. سوریه امروز می تواند با دشمن دیرینه خود به گفتگو بنشیند زیرا با بهره وری از آتش افروزی های "جمهوری" اسلامی و سیاست بیمار گونه "نابودی اسرائیل" که پی درپی از سوی آنها به میان آورده شده است، این موقعیت را برای خود ساخته است که در ازای دوری از این نابکاران آتش افروز، بتواند سرزمین از دست داده خود را که در شرایط عادی، هرگز توان بازپس گیری آن را نداشته و ندارد، دوباره باز پس بگیرد. چرا رهبران سوریه آماده شده اند که از کیسه های زر تقدیمی از سوی حکومت الهی چشم پوشی کنند؟ پاسخ بسیار ساده است. سوری ها واژگونه رژیم اسلامی، دست کم چند تن سیاست مدار آگاه و آینده نگر دارند. آنها کمترین آینده ای برای این گاوه شیر ده درهم شکسته خود نمی بینند. آن را بیمار، بی جان و در حال مرگ می بیند. بنا بر این باید از هم اکنون در اندیشه فردای خود باشند. هم گذشته ننگین ارتباط و همراهی با رژیم اسلامی بدنام و نفرت انگیز را ترمیم کنند، هم به صلح پایدار با اسرائیل برسند و هم دریچه های جهان آزاد و پیشرفته را به روی خود گشوده و در خانواده جهانی پذیرفته شوند. (در این زمینه می توان نکته های بسیار دیگری را به میان آورد).


بن بست!

غربی ها نیز چون بسیاری کشورهای دیگر تا آنجا که توانسته اند از حکومت تحفه و نفرت انگیز اسلامی، سود و بهره برده اند. آرام، آرام رهبری خودخواه، بی مایه و گنده گوی آن را به راهی کشاندند که امروز در بن بست کامل قرار دارد. اگر کاملن تسلیم شود که تنها به نابودی همه زیرساخت های هسته ای پایان نیافته و تسلیم شدن به پیمان های جهانی، پذیرفتن حق شهروندی مردم ایران و رعایت حقوق بشر، دست برداشتن از آتش افروزی در کشورهای دیگر و پشتیبانی از تروریسم، که جای انکار ندارد و... را نیز در پی خواهد داشت (در حقیقت باید به پذیرند که به "آدم" تبدیل شوند) همه او را به شکست خورده ای تبدیل خواهد نمود که روشن نیست با ادعاهای ٣۰ ساله، وعده نابودی اسرائیل و امریکا و نشانه های "ظهور امام ناپیدا" و ... یاوه های دیگر چه خواهد کرد؟ اگر کاملن تسلیم نشود و بخواهد کار به درگیری نظامی کشیده شود نیزکه راه نابودی در پیش است.


گزینش کدام راه ؟

چنین گمان می رود که اینک که آمریکا و غرب به هیچ رو تضمین امنیتی به چنین حکومت بدنام، آتش افروز، دروغ باف و بی اعتباری نخواهند داد، در برابر دو گزینه تسلیم کامل و یا درگیری نظامی، حکومت بنا بر انگیزه هایی که در زیر خواهد آمد (از دید نگارنده)، راه دوم را بر گزیند:
۱ ـ امید به پشتیبانی بخشی از مسلمانان در کشورهای مسلمان و پیدایش تنش در این کشورها و در منطقه.
۲ ـ کشاندن درگیری به کشورهای دیگر و درگیر کردن آنها در جنگ.
و در این راه:
٣ ـ نقشه برای به آتش کشیدن چاه های نفت در عربستان و کویت و یا فرضن در قطر و عراق.
۴ ـ یورش موشکی به اسرائیل که بحران را دایره ای گسترده تر دهد.
۵ ـ بستن تنگه هرمز و ایجاد بحران افتصادی / تجاری در جهان.
۶ ـ دوری از جنگ کلاسیک و براه انداختن جنگ های چریکی.
۷ ـ برنامه ریزی برای بمب گذاری، حمله های انتحاری با بهره از حزب الله در این کشور و آن کشور.
٨ ـ یورش به پایگاه های نظامی آمریکا و هم پیمانان.
و سر انجام کاربرد همه توان به هدف بر پا کردن سومین جنگ جهانی این بار بین مسلمانان و نامسلمانان.
برای پیش برد این هدف ها، سرکوب وحشیانه در درون میهن و کشاندن مردم به یک جنگ خانمان برانداز با کاربرد زور و قلدری آشکار زیر نام"اسلام" و"شهادت" کامل کننده این خواب و خیال ها است.


چنین توانی هست؟

اگر قرار بود رویاها و خواب وخیال های رهبران فریب کار و فتنه گر رژیم اسلامی به حقیقت به پیوندد که حکومت امروز به چنین وضع اسف بار و چنین بن بست کشنده ای دچار نمی شد. حکومتی که کشوری زر خیز، نشسته بر دریای نفت و گاز با موقعیت جغرافیایی بسیار مهم که راه گذر بیشترین بخش نفت مصرفی جهان را در اختیار خود دارد، حکومتی که با برخورداری از پشتیبانی همه جانبه بیشترین بخش مردم آن کشور در سال های نخست دست یابی به قدرت خود، این کشور را امروز به یکی از بدنام ترین، فاسدترین، بی اخلاق ترین کشورها با میزان بسیار بالایی از ناداری (بیشترین بخش جامعه زیر ویا در خط فقر بنا بر آمارهای از سر اجبار خود حکومت) بیکاری، تن فروشی، اعتیاد و مرگ و میر و خودکشی های تکان دهنده و زور و قلدری و ستم گری مبدل کرده است، چگونه می تواند یک جنگ خانمان سوز را اداره کند؟ این آقایان مشتی بیمار روانی و دیوانه اند! می خواهند به این قمار دست بزنند شاید شانس پدید آوردن یک بحران جهانی را یافته و به گونه ای از مرگ و نابودی خفت بار خود جلوگیری کنند. فلسفه ضدانسانی و ننگین آنها این است که اگر که غرق شویم نیز هر چه و هر که را که توانستیم با خود غرق می کنیم. گمان نمی رود که جهان تاکنون چنین اوباشان روانی را در حاکمیت کشوری دیده باشد! همه می دانند که آن چه کمترین ارزشی برای این آدم خواران ندارد سرنوشت مردم و آینده ایران است، پس هرچه بادا باد!

بی گمان در صورت آغاز فاجعه درگیری نظامی، آدم خواران در حکومت اسلامی اگر مجال یابند و بتوانند از هر آتش افروزی و جنایتی ابا نخواهند داشت ولی در این مورد نیز آنها مثل همه مورد های دیگر، حساب هایشان سراپا نادرست و ساختگی و رویایی است. غربی ها نیز چنان خام و چون اینان نادان نیستند که ندانند در برابر این بیماران روانی چه باید بکنند!

به همین انگیزه اگر کار به درگیری نظامی بکشد، نگارنده آن را بسیار سهمناک و هولناک ارزیابی نموده تا آن اندازه که کاربرد بمب اتم را نیز دور نمی داند. بنا بر این هم چون بسیاری از هم میهنان بسیار نگران هستم. امید به جوانان ایران است که بیش از بروز فاجعه آن چه خود درست و مناسب می دانند انجام دهند. به بیرون از ایران نمی توان امید داشت چرا که نزدیک به ٣۰ سال نشان داد که هر چه پیش آید باید سر چشمه اش در خود ایران باشد.


اخبار روز: http://www.iran-chabar.de/


28 July 2008

آنهائي که سروده‌ي «گربه‌هه» را قبلاً خوانده‌اند، تقصيرخودشان است که عجله کردند

مرهم دردش کمي آزادي است ...


داشتم سروده‌ي «گربه‌هه» را براي يک جاي مهمي ميفرستادم (ميخوان بهش اسکار بدن!)، کمي دستکاري نهائيش کردم براي خوانندگاني که بعداً بخواهند آن را بخوانند. (آنهائي که قبلاً خوانده‌اند، تقصيرخودشان است که عجله کردند!).
بالأخره من يک روز خودم آن را ترانه ميخوانم. ترانه يا سرود. (فعلاً دارم صدايم را خوب ميکنم!). تا ببينيم.


گربه هه


هادی خرسندی


بچه‌ها اين نقشه‌ی جغرافياست
بچه‌ها اين قسمت اسمش آسياست
شکل يک گربه در اينجا آشناست
چشم اين گربه به دنبال شماست
...................................... بچه‌ها اين گربه‌هه ايران ماست

بچه‌ها اين گربه‌ی خيلي عزيز
دمب نرمي داره و پنجول تيز
میکنه پائین و بالا جست و خيز
هم ملوسه، هم قشنگه، هم تمیز
...................................... اسم اون توی کتابا پرشیاست

بچه‌ها از هر گروه و هر نژاد
هرکس از هرجای ایران که میاد
دست توی دست هم، خندان و شاد
ساخت باید میهنی با اتحاد
...................................... مام ميهن عاشق صلح و صفاست

بچه‌ها مزه میده سیر و سفر
رفتن ِ هر سوي مرز پرگهر
شهر و ده، دشت و دمن، کوه و کمر
از خليج فارس تا بحر خزر
...................................... بهر ما هر گوشه اش مردمسراست

بچه‌ها اين خانه‌ی اجدادي است
گشته ويران تشنه‌ی آبادي است
خسته از شلاق استبدادي است
مرهم دردش کمي آزادي است
...................................... بچه‌ها اين کار فرداي شماست
-----

----------------------------------------------

هادي خرسندي – آخرین اصلاحات – 7مرداد2008
http://www.asgharagha.com/

24 July 2008

پاره ای رخداد ها نشان از آغاز حرکت ماشين کشتار حکومت در خارج کشور دارد, که می بايد هشداری به ما تبعيدی ها باشد


احساس خطر از دست دادن قدرت, حکومت اسلامی را وحشی تر از آنی که هست , می کند.
در تاريخ سی سا له ی اين حکومت چنين ويژگی ای را بارها تجربه کرده ايم.

حکومت آخوندی می رود تا ششمين موج کشتارش را به شکلی گسترده در ميان دگرانديشان و مخالفان اش در داخل و خارج کشور آغاز کند.
ما , تبعيدی ها , می بايد اين بار مساله را جدی بگيريم , به آن فکر کنيم و آماده باشيم تا بار ديگرشاهد " ذبح اسلامی " يکديگر نباشيم .



حکومت اسلامی و ترور تبعيدی ها


مسعود نقره کار




پيشگفتار

احساس خطر از دست دادن قدرت, حکومت اسلامی را وحشی تر از آنی که هست , می کند. در تاريخ سی سا له ی اين حکومت چنين ويژگی ای را بارها تجربه کرده ايم.

نخستين کشتار حکومت اسلامی اواخر سال ۵۷ و طی سال ۵۸ رخ داد , اين کشتارسرآغاز واکنش حکومت اسلامی به ترس ناشی از دست دادن حکومت " غصبی" اش می نمود. هراس از بازگشت سلطنت طلبان به قدرت, سبب شد که حکومت اسلامی دست به کشتار جمعی و وحشيانه ی آن ها بزند. دومين موج کشتار به سال های ۶۲-۶۰ برمی گردد. بحران درون حکومتی و نيز مقاومت و مبارزه ی مسلحانه ی بخشی از نيروهای مخالف حکومت, حضرات ترس خورده را به واکنشی ددمنشانه واداشت , آنگونه که گاه روزانه بيش از ۳۰۰ اسير جوان و نوجوان را , که برخی از آن ها " جرم" شان فروش روزنامه های سازمان های سياسی بود , به جوخه اعدام می سپردند.

سومين موج کشتار همراه با نوش جان کردن زهر" صلح " توسط آيت الله خمينی در تابستان سال ۱۳۶۷ اتفاق افتاد. از ميان رفتن بهانه ی جنگ برای سرپوش نهادن بر بحران های اقتصادی و اجتماعی , گسترش نارضايتی در جامعه , تشديد بيماری خمينی , مقاومت و فعاليت نيروهای مخالف رژيم , تعميق اختلاف های درون حکومتی ترسی به جان خمينی و حکومتيان انداخت که جز با قتل عام هزاران اسير در زندان ها فروکش نمی کرد.

چهارمين موج کشتار به سال های باصطلاح " سازندگی" و" اصلاحات " و " جامعه مدنی " برمی گردد . طرح اين واژگان در سطح جامعه حکومت را تا آستانه " زهره ترک " شدن , پيش برد , تا آن حد که برای خلاصی از اين هراس به سراغ نماد های مدنيت جامعه , يعنی اهل قلم , رفت و بر پرونده ی خود کشتار " قتل های زنجيره ای " را افزود.
در طی اين سی سال حکومت اسلامی تنها به کشتار مخالفان خود و دگرانديشان درايران بسنده نکرد, و در خارج از ايران نيز از همان سال ۱۳۵۸ ترور و کشتار دگرانديشان و مخالفان تبعيدی را آغاز کرد , موجی از ترور ها و کشتارهايی که نشان از تلاش حکومت برای ايجاد فضای رعب و وحشت در ميان مخالفان و دگرانديشان در داخل و خارج از کشور داشت. انتخاب افراد برای ترور,هول و هراس حکومت از به تزلزل افتادن اريکه قدرت اش از سوی برخی از اين قربانيان را نيز نشان می داد.


پيشينه ی کشتار تبعيدی ها

حکومت اسلامی در زمره ی معدود حکومت هايی ست که مخالفان خود و دگرانديشان را در خارج از مرزهای خود به قتل رسانده است :

".....گروه حقوق بشر پارلمان انگليس در ماه مارس ۱۹۹۴ گزارشی در باره ترورها ی جمهوری اسلامی در خارج از کشور منتشر کرد. در مقدمه اين گزارش آمده است که : قرن ها يکی از اصول حقوق بين المللی حمايت از قربانيانی بود که برای فرار از سرکوب در کشورهای ديگر پناه می جستند. در قرن بيستم، قربانيان هيتلر، استالين، موسولينی، پل پوت، سوهارتو، گالتيری، استرونسر، نی وين و چائوشسکو همگی در پناهندگی از امنيت برخوردار شدند. برای اولين بار در تاريخ، يک کشور برای کشتن مخالفان خود که در تبعيد هستند در سراسر جهان اقدام می کند....." . اين گزارش مجموعه ای است که اعضای پارلمان و علاقمندان را در جريان جزييات اقدام های دولت ايران قرار می دهد. گزارش به قطعنامه سوکميسيون حمايت از حقوق اقليت ها مورخ ۱۷ اوت ۱۹۹۳ اشاره می کند وبه اقدام ها و تحقيقات پروفسور گاليندوپل، گزارشگر ويژه سازمان ملل متحد، می پردازد و سپس سازماندهی دستگاه ترور ايران را معرفی می کند و به ترتيب در مورد پرونده آدم ربايی مهندس مجتهدزاده، قتل دکتر عبدالرحمن قاسملو، بهمن جوادی، حسين (غلام) کشاورز، ترور ناموفق حسين ميرعابدينی، ترور دکتر کاظم رجوی، سيروس الهی، عبدالرحمن برومند، دکتر شاهپور بخيتار، علی اکبر قربانی، صادق شرفکندی و دوستانش، محمد حسين نقدی، محمد حسن ارباب، طه کرمانج به تفصيل و با استناد حدود صد و پانزده گزارش و سند گوناگون بحث می کند. در جمع بندی با ذکر اين که "سال ۹۳ با تسليم دو تروريست مظنون به قتل دکتر کاظم رجوی به ايران خاتمه يافت"، مداخله شورای امنيت ملل متحد را برای تسليم آمران و عاملان اين آدم کشی ها به دادگاه های صالحه درخواست می کند..."

ترورها و کشتار هايی که به برخی از آن ها در اين گزارش اشاره شده با برقراری حکومت اسلامی آغاز شد, حکومتی که بر اثر بيداد وستمگری های اش در تمامی ابعاد حيات سياسی , اجتماعی, اقتصادی , فرهنگی و مذهبی ميهنمان , ميليون ها ايرانی را به ناگزير از وطن شان راند.اين حکومت بر راندن و تبعيد کردن
دگرانديش و مخالف اش اکتفا نکرد و به دست "سربازان امام خمينی و امام زمان" اش در خارج از کشور جان ده ها تن از آنان را ربود.

******

نخستين قربانيان کشتارها در خارج از کشور شهريار شفيق وعلی اکبر طباطبايی بودند. طباطبايی در تابستان سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۸) به دست يک سياه پوست مسلمان در واشنگتن دی سی به قتل رسيد , گفته شد طباطبايی از کارمندان " ساواک " بود.. قاتل به ايران گريخت و بعد ها در نقش پزشکی انسان دوست در فيلمی از محسن مخملباف هنرپيشگی کرد!
در ادامه ی قتل های فوق , زنجيره ی کشتار ها با قتل ارتشبد غلامعلی اويسی, فرماندار نطامی تهران, پيش از انقلاب , و برادرش حسين اويسی در يکی از خيابان های پاريس ادامه يافت .( سال ۱۹۸۴ - روز شنبه ۱۸ بهمن سال ۱۳۶۲) . حميد رضا چيتگر (بهمنی) ( عضو کميته مرکزی و دفتر سياسی حزب کار ايران ) در سال ۱۹۸۷ در وين به قتل رسيد. عبدالرحمن قاسملو رهبر حزب دموکرات کردستان در ماه جولای سال ۱۹۸۹ همرا با عبدالله قادری و فاضل رسول در حين مذاکره با فرستادگان رييس جمهور ايران , هاشمی رفسنجانی , در وين به قتل رسيدند. فرستادگان رييس جمهور ايران, عاملين اين جنايت, محمدجعفری صحرارودی ,حاجی مصطفوی لاجوردی و امير منصور بزرگيان بودند. کاظم رجوی از اعضای سازمان مجاهدين خلق در سال ۱۹۹۰ در سوييس ترور شد. از سوی بازپرس تحقيق در سوييس ۱۳ تن از کارکنان رسمی دولت جمهوری اسلامی متهم به شرکت در قتل کا ظم رجوی شدند. سه ماه بعد از کشتن عبدالرحمن برومند ( ریُيس هياُت اجرایُيه نهضت مقاومت ملی ايران , که آدمکشان جمهوری اسلامی روز ۲۹ فروردين ۱۳۷۰ برابر ۱۸ آوريل ۱۹۹۱، او را از پای در آوردند.) شاپور بختيار آخرين نخست وزير رژيم شاهنشاهی و دستيارش کتيبه سروش نيز به دست مامورين حکومت اسلامی با ضربات کارد در پاريس به قتل رسيدند, پليس فرانسه با ارايه شواهدی قاتلين اين دو را فرستادگان جمهوری اسلامی اعلام کرد . ۶ سپتامبر ۱۹۹۲ فريدون فرخزاد شاعر, خواننده و شومن آزاده , که در برنامه های اش حکومت اسلامی را مورد انتقاد قرار می داد ، با ۱۷ صربه ی کارد به طرز فجيعی در آلمان کشته شد. پس از چندی صادق شرفکندی دبيرکل حزب دموکرات کردستان، فتاح عبدلی، همايون اردلان و نوری دهکردی به تاريخ ۲۶ شهريور ماه سال ۱۳۷۱ ( ۱۷ سپتامبر۱۹۹۲) در برلين به دست ماموران و مزدوران حکومت اسلامی به قتل رسيدند.

بر سياهه جنايات فوق , کشتار ها زير را نيز بايد افزود.

رضا مظلومان (کورش آريا منش)(۱) , س. ميثاقی , بيژن فاضلی، م. ع. حسين پور، ا. ذوالانوار، ا. رحيمی طالقانی، ، ع. مرادی، ا. مرادی طالبی، م. اهری، م. بای احمدی، حاج بلوچ خان، ک. منصور مقدم، ، س. يزدان پناه، محمد حسين ارباب کاظمی، حامد منفرد، محمد قادری، آزادفر، طاما کرمانج، غفورحمزه ای، علی اکبر قربانی (۲)، عباس عاقلی زاده، دلاوير، هيبت ناروئی، حميد عزيزمرادی، بهروز شاهوردی لو، فرزانه احمد حامد، محمد حسن منصوری، علی اکبر ناصر مرجانابی، منصور امينی، فاضل رسولی، سيروس الهی، محمد حسين نقدی، م. کاشف پور، ا. قاضی، م. نخعی، غلام کشاورز(۳) – بهمن جوادی- ، م. حسن پور، صديق کمانگر ، ن. رفيع زاده، س. سليمانپور، ک. منصور مقدم , اکبر محمدی ( خلبان سابق رفسنجانی که در سال ۱۹۸۷ در هامبورگ ترور شد) و ..... برخی ديگر از قربانيان حکومت اسلامی در خارج از کشور هستند.

چند تن از قربانيان ترورنيز جان سالم به در بردند، و يا با زخمی همه ی عمر سر کرده اند. که برای نمونه می توان از رافيک ، ابوبکر (کامران) هدايتی، مهدی حائری، حسين ميرعابدينی، مهندس مجتهدزاده و...نام برد.
نه فقط در اروپا و امريکا , در ديگر کشور های همجوار ايران نيز ماشين کشتار حکومت اسلامی قربانيان فراوانی گرفته است(۴)

به عنوان يک هشدار

ترورها و کشتار های حکومت اسلامی در خارج کشور به امر و فتوی رهبران و روحانيون طراز اول حکومتی و بدست کارمندان اطلاعاتی دولت اسلامی و قاتلان حرفه ای و مزدور انجام شد ه است . در برخی موارد نيز عاملان و قاتلان دستگير شدند . اما اکثر اينان , که مقر شان سفارت خانه های حکومت اسلامی بود ,به ياری امکانات حکومتی از چنگ عدالت گريخته اند. شواهد, اسناد و مدارکی که از سوی مسؤلين کشورهايی که ترور ها و کشتار ها در آن کشورها رخ داد, ترديدی برجای نگذاشته اند که آمران و عاملان قتل ها چه کسانی هستند.

البته اينکه آمرين و مفتی يان اين کشتارها رهبران و روحانيون طراز اول حکومتی بوده و هستند , پوشيده نبود ونيست. حضرات بارها با افتخار اوامر و فتاوی جنايتکارانه شان را آشکارا اعلام , و از آن ها دفاع کرده اند :

از آيت الله خمينی می توان ده ها فتوی , امر و رهنمود در باره محسنات کشتار دگرانديشان و مخالفان اش نمونه آورد , و به دنبال او بسيارند آخوند ها ی معمم و غير معمم که راه امام شان را رفته و می روند. اين ها دو سه نمونه اند:

آيت الله خلخالی , حاکم شرع و رييس دادگاه انقلاب اسلامی تهران , به سال ۱۳۵۸در يک مصاحبه مطبوعاتی در جمع خبرنگاران داخلی و خارجی ......ضمن تاکيدحقانيت احکام صادره از سوی دادگاه های انقلابی اعلام داشت : " شاه مخلوع , فرح , فريده ديبا( مادر فرح), غلامرصا پهلوی , اشرف , شاپور بختيار , ارتشبد ازهاری , شريف امامی , ارتشبد اويسی , سپهبد پاليزبان,هوشنگ نهاوندی , اردشير زاهدی و شعبان بی مخ , که از نظر ملت ايران مجرم شناخته شده اند, محکوم به مرگ اند و هر ايرانی که يکی از اين افراد را در کشور های خارجی اعدام کند, عامل اجرای حکم دادگاه محسوب خواهد شد."(۵)

فلاحيان , وزير اطلاعات و امنيت کشور که در دوران وزارتش حداقل بيش از يکصد عمليات تروريستی در داخل و خارج کشور انجام شد, در ۳۰ اگوست ۱۹۹۲ در يک مصاحبه تلويزيونی گفت :
"ما رد پای آنها ( مخالفين رژيم) را در خارج نيز تعقيب می کنيم. ما آنها را تحت نظر داريم و سال گذشته موفق شديم که ضربه های سنگينی به اعضای برجسته آنها بزنيم" (۶)

فلاحيان در باره کشتارمخالفان حکومت اسلامی در برلين گفت , اين " نتيجه منطقی اقدامات متقابل عليه مخالفان رژيم ايران , بويژه حزب دموکرات کردستان ايران است."(۷)

روح الله حسينيان, رييس مرکز اسناد انقلاب اسلامی, در تاييد جنايت های سعيد امامی ( اسلامی), طراح و مجری برخی از کشتارها در داخل و خارج کشور, در مدرسه حقانی گفت :
" شايد صدها عمليات برون مرزی ....خيلی عمليات داشت و اعتقادش همين بود...." (۸)

البته روح الله حسينيان اين روز ها تلاش می کند قتل ها را به گردن مشتی عامل و قاتل بياندازد و صورت مساله را که فتاوی مفتی يان است پاک کند.

امروز مجموعه ای از همين افراد و ديگرانی که خون دگرانديشان و مخالفان سياسی و عقيدتی خود را ريخته اند, در بيت ولی فقيه, مجلس اسلامی , قوه قضاييه اسلامی ,دولت " امام زمانی " و جماعت همراه دولت و ار گان های ريز و درشت سرکوبگر انجام تکليف و وظيفه می کنند.

*****

ترور و کشتار تبعيديان در خارج از کشور پس از کشتار " ميکونوس" - برلين - , به دليل مبارزات و افشاگری های اپوزيسيون خارج کشور , محافل بين المللی و پاره ای افراد و محافل داخل کشور به طور موقت , بويژه در اروپا, متوقف شد . می نويسم " به طور موقت" چرا که ترديد نبايد داشت حکومت اسلامی بنا به ماهيت اش , بويژه در قدرت سياسی , از اين کار دست نخواهد برداشت. حکومت اسلامی ايران نشان داده است برای پاسداری از بيضه اسلام و قدرت سياسی اش به کشتارشهروندان اش , حتی آنان که تن و جان به تبعيد داده اند, نياز دارد . اين حکومت بدون کشتار, زندان , شکنجه و ايجاد ارعاب و وحشت ساقط و سقط خواهد شد. دليل نيز روشن است :

حکومت اسلامی , حاکميت تحجر, توهم ,هذيان و روان پريشی ست , بديهی ست چنين حکومت بيماری توان و ظرفيت تحمل دگرانديشی , مخالفت وپاسخگويی به نيازهای شهروند ان اش, و نيز مسايل جهانی نداشته باشد و برقامت زمانه و جهان ناقص الخلقه ترين پاره باشد. با چنين ويژگی هايی ست که حکومت اسلامی می پندارد برای حفظ سلامت و قدرت بيضه ی اسلام و حکومت اش , و گريز از نابهنگامی اش , اقدامی موثرتر و کارا تراز ايجاد رعب و وحشت و ترور , آنهم به وحشيانه ترين و سبعانه ترين شکل وجود ندارد , فکر وروشی که اسلام از بدو پيدايی اش به کار بسته و بهره ها برده است.

پس از مدتی وقفه درترور و کشتار در اروپا و امريکا , در سال ۲۰۰۵ کسری وفادری از فعالين فرهنگی و اقليت زرتشتی در پاريس به قتل رسيد , از هنگام قتل کسری وفاداری تا نيمه دوم سال ۲۰۰۷ , در حد اطلاعات من , قتل مشکوکی در ميان تبعيديان در اروپا و امريکا رخ نداد. به نظر می رسد فکر و عمل برای سازماندهی جديد ترور , و نيز شرايط بين المللی می توانند از عوامل بروز اين وقفه باشند .

پاره ای رخداد ها اما طی چند ماه گذشته نشان از آغاز حرکت ماشين کشتار حکومت در خارج کشور دارد, که می بايد هشداری به ما تبعيدی ها باشد:

فرود فولادوند از منتقدان اسلام و حکومت اسلامی همراه چند تن از همفکران اش مفقود الاثر شد ه است , احتمال اينکه اينان توسط ماموران حکومت اسلامی فريب خورده, وپس از ربود شدن به ايران برده شده باشند, مطرح است . منوچهر فرهنگی, ازفعا لين فرهنگی و اقليت زرتشتی در مادريد با ضربات کارد به قتل رسيد , بهرام مشيری نويسنده و پژوهشگر از طرحی که حکومتی يان برای قتل او کشيده بودند , پرده برداشته است . انتشار ليست ششصد نفره " مفسدين فی الارض" از سوی پاسداران اسلام و فعال تر شدن باند روح الله حسينيان و فاطمه رجبی و دفاع آشکار اينان از سعيد امامی , تهديدهای فرماندهان ارگان های سرکوبگر به بهانه ی احتمال حمله نظامی اسراييل ( و امريکا) به ايران ( همچون خط و نشان کشيدن های جعفری در رابطه با تهديد کنندگان امنيت سياسی و فرهنگی ), و بازجويی از افراد خانواده ی هنرمندان تبعيدی در ايران و ومصادره ی اموال آنان( ۱۰) , برای ما تبعيدی ها می بايد زنگ خطر باشد.

حکومت اسلامی در شرايط کنونی تلاش خواهد کرد ميزان وحشت اش را از تهديد های خارجی و بحران های داخلی , در قالب بکارگيری رفتار سبعانه با دگرانديشان و مخالفان در داخل و خارج کشور کاهش دهد , و ضمن حذف مخالفان اش , زهر چشمی نيز از مخالفان خارج و داخل کشور و مردم معترض و جان به لب رسيده بگيرد.

اين حکومت می رود تا ۶ امين موج کشتارش را به شکلی گسترده در ميان دگرانديشان و مخالفان اش در داخل و خارج کشور آغاز کند. ما , تبعيدی ها , می بايد اين بار مساله را جدی بگيريم , به آن فکر کنيم و آماده باشيم تا بار ديگرشاهد " ذبح اسلامی " يکديگر نباشيم .

زير نويس و منابع:

۱
- دکتر رضا مظلومان , معاون وزير آموزش و پرورش در دوران شاه , و ناشر مجله " ما آزادگان" در ۲۷ ماه مه ۱۹۹۶ در پاريس به قتل رسيد.( ر.ک به بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری ايران , مسعود نقره کار , جلد ۳ , صص ۶۷۵-۶۷۴ )
۲- "....بنا به اعترافات يکی از تروريست های ترک که در ربودن و قتل مجاهد شهيد علی اکبر قربانی در ترکيه شرکت داشت..... تروريست ترک در اعترافاتش گفته بود که قاتلان قربانی، مجاهد شهيد، از شکنجه دادن او نوار ويدئو هم می گرفتند. تروريست ها، قربانی را پس از دادن انواع شکنجه ها، از جمله قطع آلت تناسلی، قطعه قطعه کرده بودند. ( برگرفته از نشريه " ايران زمين")
۳- غلام کشاورز را مامورين جمهوری اسلامی در برابر چشم خانواده اش در قبرس به قتل رساندند. آدمکشان خانواده کشاورز را که از ايران برای ديدار او به قبرس آمده بودند , تعقيب کرده بودند.
۴- دفتر نمايندگی کومه له در خارج از کشوراسامی ۲۱۰ تن از افراد اپوزيسيون ايرانی را که در فاصله سال های ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۷ در کردستان عراق مورد سوء قصد عوامل جمهوری اسلامی ايران قرار گرفتند را اعلام کرده است . ( ر.ک به کتاب جنگل شوکران, نامه ها و وصيت نامه ها, از مهدی اصلانی و مسعود نقره کار , انتشارات آرش, پاريس)
برخی ديگر از منابع:
- مسعود نقره کار , مقدمه ای بر کشتار دگرانديشان در ايران, نشر پيام , نشر البرز ( فرانکفورت ) ۲۰۰۷
- مسعود نقره کار , بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری ايران , جلد ۳ , نشر باران ۲۰۰۲
- در باره کشتار برلين ر . ک. به: سند افشاگرانه سازمان اطلاعات داخل آلمان در رابطه با دادگاه ميکونوس در برلين پيرامون قتل صادق شرفکندی و همراهانش: گزارش گروه کار ايران، سازمان اطلاعات داخلی آلمان ، در مورد فعاليت های سازمان های اطلاعاتی ايران (۱۹۹۴-۱۹۹۳)، انتشارات سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران.
- در باره کشتار برلين , ايران تايمز ,شماره۱۱۱۴ , جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۷۱
- خنياگر درخون ( در شناخت و بزرگداشت فريدون فرخزاد) , به کوشش ميرزا آقا عسگری ( مانی) , چاپ دوم , شرکت کتاب , لس آنجلس,
۶- خاطرات آيت الله خلخالی , ايام انزوا , نشر سايه , ۱۳۸۰
۷- تعقيب مخالفين رژيم در خارج ,علم و جامعه ( واشنگتن دی.سی ) ,شماره ۱۱۴, آذر ماه ۱۳۷۲
۸و۹- منبع شماره ۷
۱۰. ميرزا آقا عسگری ( مانی), به جرم دگرانديشی مجازات شديم , سايت ادبيات و فرهنگ / سايت نويسا , ۲۹ بهمن ۱۳۸۶


پیشنهاد من اینست که روحانیون، با آگاهی به اینکه جمهوری اسلامی جایگاهی در میان مردم ندارد ، لباس روحانیت را به عنوان اعتراض از تن خارج کنند

پیشنهاد من اینست که روحانیت و با آگاهی به اینکه جمهوری اسلامی در تمامیت، کلیت و موجودیت آن کوچکترین جایگاهی در میان مردم ندارد :
برای اینکه خود را از آن گروه حکومتی جدا کند،
برای اینکه به هموطنانش بگوید که اگر با مردم نیست حتما با حکومتی ها هم نیست،
برای اینکه بتواند با مردم همراهی و همدردی کند و به سهم خود، کژی ها و کاستی ها و راستی ها و درستی ها را نشان دهد،
برای زمانی موقت و یک عمل سمبلیک و اعتراض گونه هم که باشد تا زمانیکه حکومت جمهوری اسلامی وجود دارد:
"لباس روحانیت را به عنوان اعتراض از تن خارج کند"



نامه ای سرگشاده به روحانیون غیر حکومتی:
"لباس روحانیت را به عنوان اعتراض از تن خارج کنید"

حسین لاجوردی



به بهانه مقالات آقای محمد مطهری
که خود را "روحانی و فرزند آیت الله مطهری" معرفی کرده اند ونوشته اند که :
"چرا عده ای به روحانیت این چنین بدبین شده اند وچه باید کرد؟"


البته من نمی دانم که آقای محمد مطهری در چه مرتبه از اجتهاد و روحانیت و دارای چه درجه و مقامی هستند و درنهایتهم تفاوت چندانی برایم ندارد، چرا که روی سخن من نه با یک فرد خاص، بلکه با یک طبقه اجتماعی است انگیزه نوشتن این مطلب، قسمتی از مقاله آقای محمد مطهری می باشد که مربوط به بد بینی مردم و خاصه جوانان نسبت به کل روحانیت و حتی پدر ایشان و علامه طباطبا ئی بود، چرا که مقاله ایشان، هم برآیند یک نگرانی است و هم بدنبال چاره جوئی و چه باید کرد بوده اند.

ایشان مثال درد آوری را مطرح کرده اند: "که طلبه جوانی وقتي با حال زار، دختر شش ماهه سرطاني اش را در خيابان‌هاي تهران در بغل گرفته و آدرس مي‌پرسيده است عده‌اي حتي حاضر نبوده‌اند محل بيمارستان را به او نشان دهند"
[1]

امروزپس از سی سال حکومت اسلامی در ایران، مردم چه درست و چه غلط کسانی را که ملبس باین لباس هستند را به یک چشم نگاه می کنند. دیده ایم و شنیده ایم که آنها را مورد تمسخرقرار میدهند و شدیدترین ناسزاها و فحش های رکیک را نثارشان می کنند. بیشترین آزارها را با دزدیدن آنها و با تجاوز و در نهایت کشتن و سوزاندشان ... اعمال می کنند که حکومت از وحشت افکار عمومی در بسیاری از موارد و برای اینکه این اعمال رایج نگردد، اخبار آنرا اعلام هم نمی کنند.

روند گسترش یافته خشونت و پرخاشگری در جامعه امروز ایران نشان از واکنش به ابعاد گسترده خشونت و اختناق و سرکوب روزمره ای است که در طول سه دهه از سوی حاکمیت ایدئولوژیک مذهبی بر مردم بوجود آمده است و خواه ناخواه هر چه فشار و سرکوب بیشتر می شود باید در انتظار رشد فزاینده تر آن نیز باشیم.

تردید نداشته باشیم که وجود چنین ناهنجاری هائی تنها دریک جامعه بیمارمی تواند بروز و ظهور داشته باشد ولی در نهایت نمی توان نادیده انگاشت که قریب به اتفاق چنین پدیده هائی ( و خاصه در مورد روحانیت ) نه مربوط به قبل از انقلاب که تقریبا تمامی آن مربوط به سالهای پس از انقلاب است که باید ریشه یابی شود که چگونه ایجاد گشته است.

من برخلاف بسیاری از هموطنانم که ممکن است با من همعقیده هم نباشند می دانم که لایه هائی از جامعه ایران همچنان مذهبی است و خاصه در بعضی موارد که سنت هائی وجود دارد نیز نیازمند روحانیونی است که مراسمی را برایشان بانجام برسانند که بیشترینش هم در عقد و درمرگ و عزا خلاصه می شود.

آقایان روحانیون غیر حکومتی،

با چنین پیش فرضی که در میان روحانیون نیز بمانند دیگر طبقات اجتماعی خوب و بد وجود دارد، برای من این سئوال پیش می آید که: خود شما - آقایان روحانیونی که خود را غیر حکومتی می دانید - برای خودتان چه احترامی قائل می شوید زمانی که همواره مجبور هستید از وحشت اذیت و آزار مردم در خیابان ها و شرم و خجالت از اینکه به شما هم بمانند آن "اقلیت" نگاه کنند، لباس روحانی خود را در کیسه ای پنهان کنید و تنها در آن مراسم و آن هم نه همیشه، آن لباس را بر تن نمائید و به میان جمع بیائید؟ راستی این لباس چه امتیازها و مزایائی دارد که این چنین گروهی را عاشق و وابسته کرده است. بدون تردید امتیازها و مزایای فراوانی دارد که از شروع انقلاب بدین سو تعداد کسانی که ملبس به این لباس گشته اند چندین و چند برابر شده است.

همه ما و بیشتر ازهمه، روحانیونی که خود در زمره معترضین و ناراضیان قرار دارند خوب می دانند به عمر حکومتی که با چنین مشکلاتی در داخل و خارج ازخود ش روبروست و برای هیچکدام از آنها نیز راه حلی ندارد، فرصت زیادی باقی نمانده است.

پیشنهاد من اینست که روحانیت و با آگاهی به اینکه جمهوری اسلامی در تمامیت، کلیت و موجودیت آن کوچکترین جایگاهی در میان مردم ندارد :
برای اینکه خود را از آن گروه حکومتی جدا کند،

برای اینکه به هموطنانش بگوید که اگر با مردم نیست حتما با حکومتی ها هم نیست،

برای اینکه بتواند با مردم همراهی و همدردی کند و به سهم خود، کژی ها و کاستی ها و راستی ها و درستی ها را نشان دهد،

برای زمانی موقت و یک عمل سمبلیک و اعتراض گونه هم که باشد تا زمانیکه حکومت جمهوری اسلامی وجود دارد:

"لباس روحانیت را به عنوان اعتراض از تن خارج کند"

آقایان روحانیون غیر حکومتی و کسانیکه از این اعمال و رفتار ناشایست و ضد انسانی در رنج هستید، یقین بدانید یا باید بمانند آنها شوید و در قتل و غارت و تجاوز به مردم و فروش ایران باذاء چند صباحی بیشتر ماندن شریک دزد و ره زن قافله باشید – اگر قبولتان کنند - و یا دیر یا زود شما هم به سرنوشت آن صد ها نفر روحانی که به حکم "دادگاه ویژه روحانیت" خلع لباس گشته اند و در زندان بسر می برند و مورد بدترین شکنجه ها هستند تن در دهید. باید در انتظار بود که عقل سالم کدام را انتخاب می کند ؟

حسین لاجوردی

پاریس – 2 مرداد 1387

23 ژوئیه 2008

[1] "... و باز اين نوع سياست اطلاع رساني و در واقع لاپوشاني تخلفات متخلفين، اعم از روحاني و غير روحاني، کار را به جايي رسانده است که عده‌اي از جوانان امروز به همه روحانيان از صدر تا ذيل و حتي درگذشتگانشان مثل شهيد مطهري و علامه طباطبايي هم بدبين شده‌اند. از روحانيان، تنها عده بسيار قليلي در پناه نظام اطلاع رساني موجود، جرمهايي مرتکب شده و مي‌شوند و حداکثر خلع لباس و يا منفصل از خدمت مي‌شوند – اگر بشوند ـ اما تاوان آن فساد‌ها و چپاولها را بايد آن طلبه‌اي بدهد که خود برايم مي‌گفت وقتي با حال زار، دختر شش ماهه سرطاني اش را در خيابان‌هاي تهران در بغل گرفته و آدرس مي‌پرسيده است عده‌اي حتي حاضر نبوده‌اند محل بيمارستان را به او نشان دهند. آبروي اين صنف شريف که به نسبت، بيشترين شهيد را به اين انقلاب تقديم کرده و بدون ترديد بسياري از آنان زير فقر زندگي مي‌کنند، فداي برخي سياست‌هاي غلط و به ويژه سياست‌هاي کنوني نظام اطلاع رساني شده است. (به اين قصه پر غصه که چرا عده‌اي به روحانيت چنين بدبين شده‌اند و چه بايد کرد بايد در فرصت ديگري پرداخت)..." / http://tabnak.ir/pages/?cid=11865



22 July 2008

کوتاهی ما در اعلام عمومی این جنایت، شرم‌آورترین کاریست که ما در قبال قربانیان و خانواده‌هایشان انجام می‌دهیم

درخواست اجرای عدالت در پرونده‌ی سال 67 نیازمند تلاش پیگیر و جدی از جانب جامعه‌ی کوشش‌گران حقوق بشر است. کارهای بنیادین بسیاری باید انجام پذیرد پیش از آنکه ما پروژه‌ی پیگرد عوامل دست اندرکار سال 67 را به طور جدی آغاز کنیم. تا به امروز دو دهه گذشته است بدون آن که هیچگونه اقدام اساسی در برابر این جنایات علیه بشریت صورت گیرد. در این دو دهه، خاطراتی کمرنگ شده‌اند و مدارکی گم شده‌اند. باید دست به کار شویم. زمان برای از دست دادن نداریم.

بیست سال سکوت:
کشتار دست‌جمعی تابستان 1367
و درخواست مسئولیت‌پذیری

کاوه شهروز
..........
توسط گذار از متن انگلیسی پژوهش مرکز حقوق بشر دانشگاه هاروارد
به فارسی برگردان شده است


تابستان امسال هزاران خانواده‌ی داغدار بر سر گورهای دسته‌جمعی خاوران تهران اجتماع می‌کنند تا در بیستمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی تابستان 1367، حکومت ایران را به پاسخگویی بکشانند. اگر این واقعه را به یاد نمی‌آورید، تنها نیستید و باید گفت، حتی اگر از وقوع این کشتار دست‌جمعی بی خبرید، تنها نیستید، بسیار کسان هستند که هیچگاه خبر این کشتار را به گوش نشنیدند.

در تاریخ معاصر ایران، کشتار تابستان 67 از لحاظ ابعاد خشونت و شمار کشته‌شدگان، نمونه‌ای است که همانند ندارد. با این وجود، تلخ‌ترین شوخی این واقعه‌ی تلخ آن است که از میان تمام موازین انسانی و حقوق بشری که حکومت ایران زیر پا گذاشته است، در پوشاندن راز کشتار 67 از چشم جامعه‌ی بین‌المللی و حتی از بخش عظیمی از جامعه‌ی ایرانی، موفق‌تر از همیشه بوده است. تا کنون، تقریبا همه می‌دانند که اندکی پس از انقلاب، حکومت وحشت در ایران آغاز شد؛ می‌دانند که حکومت ایران دست به قتل مخالفان خود که در خارج از مرزهای کشور به سر می‌بردند زد؛ از قتل‌های زنجیره‌ای اواخر دهه‌ی 1370 که قربانیانش روشنفکران و کوششگران مخالف رژیم بودند، با خبرند. فاجعه اما اینجاست که افکار عمومی تنها اطلاع ناچیزی از اعدام‌های سال 67 در دست دارد. نه تنها عاملان و طراحان جنایت خوفناکی که در تابستان 67 به اجرا گذاشته شد مورد تعقیب قانونی قرار نگرفته‌اند، بلکه حکومت همچنان در انکار وقوع این قتل عام اصرار می‌ورزد.

در این مقاله من به سه نکته می‌پردازم. اول از همه، می‌خواهم داستان کشتار دست‌جمعی سال 67 را به گونه‌ای فشرده، بگویم. این داستان باید بارها و بارها گفته شود زیرا کسان بسیاری هستند که آن را نشنیده‌اند، و یا به سادگی، از این داستان بی‌خبرند. همچنین، باید بارها و بارها گفته شود زیرا در این تکرار، قربانیان واقعه را به یاد می‌آوریم و در چنین صورتی است که می‌توانیم اطمنیان حاصل کنیم این خون‌ها بیهوده به زمین نریخته‌اند. دوم آنکه می‌خواهم بگویم چرا این جنایت بیست ساله اینقدر دارای اهمیت است. و در آخر، می‌خواهم به طور خلاصه نقشه‌ای برای اقدامات ضروری آینده ترسیم کنم.

مسئله‌ای هم هست که می‌کوشم در این مقاله از آن حذر کنم. مایل نیستم به دلایل و زمینه‌هایی که باعث شده‌اند در دو دهه‌ی گذشته به حق‌خواهی این پرونده رسیدگی نشده، اشاره کنم. این به آن معنا نیست که اشتباهات گذشته از اهمیت برخوردار نیستند. این اشتباهات می‌توانند برای روبرو شدن با دشواری‌های آینده و پیشگیری از لغزش در چاله‌های سر راه، بسیار آموزنده باشند. منظور من این است که صرف انرژی در متهم کردن عملکرد این حزب سیاسی و یا بی‌عملی آن سازمان حقوق بشری باعث انحراف از پرداختن به مسئولیت دشواری که در لحظه‌ی حاضر باید به آن پرداخت، می‌گردد و این مسئولیت چیزی نیست جز آگاه کردن جهانیان از جنایتی که به وقوع پیوست، و نیز تحقیق در باره‌ی این کشتار، و آماده شدن برای محاکمات آتی.

***

در سال 1367 چه اتفاقی افتاد؟

در طول دهه‌ی شصد، زندان های ایران پر شدند از زندانیان سیاسی از هر سن و هر جنسیت و هر نوع نگرش. همانگونه که عفو بین‌الملل خاطرنشان کرده است، بخش اعظم این زندانیان سیاسی که - در دادگاه‌هایی که از موازین بین‌المللی بسیار دور بودند – محکوم به زندان شده بودند، دلیل محکومیت‌شان فعالیت سیاسی غیرخشونت‌آمیز بوده است. در طول زمانی که در زندان به سر بردند، این زندانیان زیر شکنجه‌های مهیب و انواع دیگر بی‌رحمی‌ها قرار داده شدند.

در اواخر سال 66 و اوایل سال 67، مسئولان زندان روند غیرمعمول بازپرسی دوباره از تعداد بسیاری از زندانیان سیاسی را آغاز کردند و آنان را بر اساس گرایش‌های حزبی، مذهبی، و طول محکومیت، در رده‌های جداگانه دسته‌بندی کردند. در تهران، این اقدام به معنای نقل و انتقال زندانیان در میان دو زندان اوین و گوهردشت بود. این تفکیک اولیه، نشانه‌ی محکمی است که قتل عامی که چند ماه پس از آن اتفاق افتاد، از پیش طراحی شده بوده و این ذهنیت را که اعدام‌های 67 در پاسخ حمله به مرزهای ایران صورت گرفت را نفی می‌کند.

در میانه‌ی مرداد ماه سال 67، اندکی پس از آنکه ایران در جنگ با عراق آتش بس را پذیرفت، و چند روز پس از آنکه نیروی نظامی ایران حمله‌ی مجاهدین خلق به مرزهای غربی را با قدرت دفع کرد، آیت‌الله خمینی دو فرمان سری و غیرمنتظره صادر کرد که بر اساس آن تمام زندانیان سیاسی در سطح کشور دوباره دادگاهی شدند و آن دسته از زندانیان سیاسی که در مخالفت با حکومت ایران ایستادگی می‌کردند اعدام شدند. در اجرای فرمان آیت‌الله خمینی، کمیسیونی تشکیل شد که زندانیان آن را "کمیسیون مرگ" نامیدند. این کمیسیون متشکل بود از نمایندگانی از قوه‌ی قضاییه، دفتر دادستانی، و وزارت اطلاعات. در کمیسیون تهران این افراد عبارت بودند از جعفر نیری، مرتضی اشراقی، و مصطفی پورمحمدی که به ترتیب از سازمان‌های گفته شده شرکت کردند. وظیفه‌ی کمیسیون مرگ آن بود که تعیین کند زندانی "محارب" است یا "مرتد"، و هر دو گروه را اعدام کند. در مورد زندانیان مجاهد خلق، تنها با پرسیدن یک سؤال در خصوص ارتباط زندانی با گروه سیاسی‌اش، تکلیف وی تعیین می‌شد. آنهایی که در پاسخ به جای "منافقین" گفتند "مجاهدین"، به دار کشیده شدند.1 در مورد گروه‌های گوناگون چپ، کمیسیون مرگ از اعتقادات مذهبی‌شان می‌پرسید و از تمایل ایشان به همکاری با رژیم سؤال می‌کرد. نمونه‌ای از پرسش‌ها این‌ها بود: "آیا شما مسلمان هستید؟"، "نماز می‌خوانید؟"، "آیا حاضرید میدان‌های مین را برای ارتش جمهوری اسلامی پاکسازی کنید؟" اگر اکثریت قضات رأی به محارب یا مرتد بودن زندانی می‌دادند، وی بلافاصله اعدام می‌شد.

چند هزار زندانی سیاسی در مدت زمانی به طول دو ماه کشته شدند. به تخمین آیت‌الله منتظری تعداد کشته‌شدگان بین 2800 تا 3800 است. آن تعدادی که از بازجویی کمیسیون مرگ جان به در بردند نیز سرنوشت بهتری پیدا نکردند. بعضی‌ها زیر فشار روانی از آنچه در مقابل چشم‌شان اتفاق می‌افتاد، خورد شدند، بعضی تاب آزار جسمانی که با جیره‌ی مداوم شلاق به ایشان می‌رسید نیاوردند، و به سادگی دست به خودکشی زدند. گفته شده است که نگهبانان زندان از تصمیم زندانیان برای خودکشی استقبال می‌کردند.

تا نمک بر زخم پاشیده باشد، دولت ایران خانواده‌ی قربانیان را از جریان دادگاه‌های دوباره، تا وقتی که اعدام‌ها انجام شد و تن‌ها را در گورهای دسته‌جمعی به خاک سپردند، با خبر نکرد. و پس از آنکه خبر دادند، محل دفن عزیزانشان را به آنها نگفتند. دستور داده شد هیچ سنگ قبری بر گورها گذاشته نشود و مجلس عزا بر پا نشود. هنگامی که خبرگزاری‌های غربی از کشتارها پرسش کردند، عبدالله نوری، علی خامنه‌ای، و اکبر هاشمی رفسنجانی، نمایندگان وقت دولت ایران، ماجرا را از اساس انکار کردند. و نیز همچنان دولت ایران نابودی زندانیان مخالف در سال 67 را انکار می‌کند.


اهمیت واقعه‌ی سال 67 در چیست؟

حتی پس از خواندن ماجرایی که در بالا نقل کردم، می‌شود پرسید چرا، در جهانی که شمار کوشش‌گران آن محدود است و اندازه‌ی توجهی که بذل می‌شود مشروط، باید به موضوعی که دو دهه از وقوع آن می‌گذرد پرداخت. بهتر نیست توجه، به مسایل جدیدتر و عاجل‌تر ترجمه شود؟

برای پرسش بالا دو پاسخ موجود است. اول این که ( با وجود آن که هیچ کسی دوست ندارد دست به مقایسه‌ی رنج بزند اما) ابعاد جنایتی که در این سال صورت پذیرفت از لحاظ کیفیت با دیگر موارد نقض حقوق بشر به دست دولت ایران، متفاوت است. همانطور که در ابتدا گفته شد کمپین نابودی در آن تابستان، در تاریخ پرآشوب ایران عصر جدید، مشابهی ندارد و در واقع، این اعدام‌ها در چارچوب قوانین بین‌المللی از آنچنان ویژگی‌هایی برخوردارند که می‌توان مهر "جنایت علیه بشریت" بر آنها زد. این کشتارها گسترده و نظام‌مند بوده، هدف کشتار مردم عادی بوده‌اند، و، همانطور که آیت‌الله منتظری در خاطرات خود به روشنی بیان کرده‌اند، این نقشه‌ای بود که در میان بالاترین رده‌ی مقامات حکومت ایران متصور و مطرح شد. عظمت کشتار‌دست‌جمعی سال 67 در اندازه‌ای است که هنوز بعد از بیست سال، نادیده گرفتن آن دشوار می‌نماید.

دومین دلیل برای بذل توجه بر واقعه‌ی سال 67 آن است که غیبت منابع پاسخگو و مسئول در خصوص کشتار 67، باعث شده است که فرهنگ ناروای مصونیت عاملان جنایت‌ها در ایران امروز این چنین شایع باشد. چگونه می‌توان انتظار داشت مقامات مسئول ایرانی از کشتار روشنفکران و شکنجه‌ی دانشجویان و کشتن خبرنگار ایرانی- کانادایی حذر کنند وقتی بر این واقعیت واقفند که همکارانشان که مسئولیت جنایتی به عظمت کشتار سال 67 را به دوش دارند ( نظیر اسماعیل شوشتری و مصطفی پورمحمدی) به عنوان پاداش در دولت‌های احمدی نژاد و خاتمی به عضویت کابینه نایل شده‌اند؟ بذل توجه به واقعه‌ی سال 67 هشداری خواهد بود به مقامات ایرانی تا بدانند که جامعه‌ی حقوق بشری حافظه‌ای ماندگار دارد و همچنان که بر سر میلوسویچ، و پینوشه، و شماری از «قتل عام‌کنندگانرواندا» آمد، روزی خواهد رسید که آنها نیز پاسخگوی جنایات خود باشند. کمپینی که عاملان کشتار تابستان سال 67 را به گونه‌ای فراگیر معرفی کند همچنین از این فایده برخوردار است که مقامات ایرانی را وادار می‌سازد در آینده، دست اندرکاران این جنایات را محدود و مقید سازند. یک کمپین افشاگر حکومت ایران را گوش به زنگ می‌کند که اعطای مقامات دولتی به جنایتکاران شناخته شده باعث انزوای بیشتر این دولت در جامعه‌ی بین‌المللی خواهد شد.


با واقعه‌ی سال 67 چه باید کرد؟

در سالگرد غم‌انگیز این واقعه، باید نشست‌های متعدد بر پا داشت، گل بر سر گورها گذاشت، و دقایقی از سکوت نثار خاطره‌ی این واقعه کرد. اما یادآوری کافی نیست. آنچه امروز به آن نیاز داریم، بعد از بیست سال سکوت، ترسیم نقشه‌ای است برای برداشتن گام‌های اولیه در طلب پاسخگویی. برای دست‌زدن به چنین طرحی، به همکاری بازماندگان، خانواده‌های قربانیان، وکیلان، فعالان حقوق بشر، و روزنامه‌نگاران نیاز داریم. برای آغاز گفتگویی با این اهمیت، من در زیر پیش فرض‌های مقدماتی، انجام اقدامات آتی را مطرح می‌کنم. فهرست پیشنهادی من در این مرحله‌ی اولیه، جامع تمام نکات نیست و بسیاری از قدم‌هایی که منظور کرده‌ام عمیقا در هم تنیده‌اند:


به دنیا بگوییم:

من این مقاله را با اشاره به این نکته آغاز کردم که اکثریت مردم حتی از وقوع جنایات تابستان سال 67 بی‌خبرند. کوتاهی ما در اعلام عمومی این جنایت، شرم‌آورترین کاریست که ما در قبال قربانیان و خانواده‌هایشان انجام می‌دهیم. همچنین، این تنها مانع بزرگ بر سر راه دادخواهی این واقعه است زیرا نمی‌توان توقع داشت که جهان، که به‌سادگی از این واقعه بی‌خبر است، در فریاد عدالت‌جویی ما با ما همصدا شود. برای از میان برداشتن این مانع باید با دوراندیشی بسیار دست به ایجاد یک کمپین اطلاع‌رسانی بزنیم. کمپینی که گسترده‌تر و فراگیرتر از جمع‌های تک‌افتاده‌ی زندانیان سابق و یا گروهی محدود از کوشش‌گران معتقد باشد؛ کمپینی پرجوش و زنده که پرونده‌ی سال 67 را به نام پرونده‌ی حقوق بشری که به تمامی ایرانیان مربوط می‌شود عرضه کند و نه به نام مسئله‌ای سیاسی که تنها در مسیر منافع آن دسته از گرو‌ه‌های مخالف که اعضاشان اعدام شدند، است. باید در روزنامه‌های محلی و بین‌المللی مقاله‌های تحلیلی به زبان فارسی و به زبان‌های معتبر جهان، بدون اغراق‌گویی و یا کلی‌گویی در جهت کمرنگ کردن آن، منتشر کنیم. باید وب‌سایت‌های معتبر با طراحی حرفه‌ای داشته باشیم تا اطلاعات مربوط را منعکس کنند. باید با روزنامه‌نگارانی که می‌شناسیم وارد گفتگو شویم و بخواهیم که این داستان را در گزارش‌ها و مقالات خود پوشش دهند، و در صورتی که از ما خواستند تا به ایشان اطلاعات لازم را ارایه کنیم، باید منبعی از گزارش‌هایی که به شیوه‌ای درست و شایسته نگاشته شده‌اند آماده داشته باشیم. ما نیاز داریم واقعه‌ی تابستان 67 را از بلندگوی وبلاگ‌ها به گوش دیگران برسانیم. دانشگاهیان ما باید مقالات دانشگاهی در خصوص این واقعه بنویسند. باید در زمینه‌ی این واقعه، کنفرانس‌های متعدد برگزار کنیم. کوتاه سخن آن که، باید اطمینان حاصل کنیم که دیوار سکوت فراگیر بیست ساله را ترک داده‌ایم.


به سخنگویان انتخابی خود بگوییم.

بخش با اهمیتی از کمپین اطلاعاتی باید که توجه ویژه‌ای را بذل نمایندگانی که در تک تک لایه‌های حکومتی برگزیده شده‌اند، بنماید. از طریق نشست‌های متعدد با نمایندگان و افرادی که برای نمایندگی منظور شده‌اند، و نیز از راه نامه‌نگاری، و از طریق استفاده‌ی بهینه از گروه‌های لابی‌گر ساکن خارج از کشور، می‌بایست در قدم اول، رهبران کشورهایی که در آن ساکن هستیم را از قساوتی که در سال 67 واقع شد و اهمیت آن برای جامعه‌ی ایران، آگاه کنیم. پس از آن می‌بایست از کشورهای محل سکونت خود درخواست کنیم که دست به اقدام بزنند، به آنها خاطرنشان کنیم که تنها در صورتی آرای خود را در اختیار ایشان خواهیم گذاشت که به طور جدی و از زاویه‌ی مورد نظر ما به این مسئله بپردازند. برای مثال، می‌توانیم از دولت‌های خود بخواهیم که وقوع کشتار سال 67 را تحت عنوان "جنایت علیه بشریت" به رسمیت بشناسند. حتی در همین اندازه که دولتی خارجی وقوع این جنایت را به رسمیت بشناسد مسلما دقت حکومت تهران را جلب خواهد کرد. می‌توانیم از دولت‌های خود بخواهیم تا در داد و ستدهای آتی خود با دولت ایران، پیش شرط‌های سخت در زمینه‌های حقوق بشری قایل شوند، مثلا درخواست انجام تحقیقات مستقل در کشتار سال 67 را مطرح نمایند. ما همچنان می‌توانیم از دولت‌های خود بخواهیم تا با استفاده از هر نوع امکان قانونی که در اختیار دارند، از طریقUniversal jurisdiction" " یا نظایر آن، عاملان کشتار سال 67 را تهدید به پیگرد و بازداشت نمایند.


اعمال فشار بر سازمان‌های حقوق بشری:

مایه‌ی شگفتی است که دو تا از قدرتمندترین سازمان‌های حقوق بشری جهان، یعنی «سازمان عفو بین‌الملل» و «سازمان دیدبان حقوق بشر»، هیچگاه گزارش کاملی از جنایتی این چنین گسترده، در سال 67 منتشر نکرده‌اند. برای اعتبار بخشیدن به هدفی که در پیش داریم، موضع این سازمان‌ها باید تغییر یابد. آنچه در اینجا مورد لزوم است فشار افکار عمومی بر این دو سازمان و تحقیق‌گران ایشان در زمینه‌ی ایران، از طریق نامه، ایمیل، و ارتباط تلفنی است و درخواست اهمیت دادن و جدی گرفتن مسئله از سوی این سازمان‌هاست. به جای متهم کردن و محکوم ساختن این سازمان‌ها به جرم کم‌کاری و بی‌توجهی از آن زمان تا امروز، بسیار مهم است ایشان را قانع سازیم که تحقیقات ایشان در این زمینه قادر است بخشی از رنجی که خانواده‌ی این قربانیان متحمل می‌شوند را از میان بردارد و تأثیر مثتبی بر فرهنگ سیاسی ایران بر جای نهد. اگر این سازمان‌ها از پیگیری این پرونده امتناع کنند، باید از ایشان درخواست کنیم دلیلی قانع‌کننده ارائه دهند. اگر در پاسخ بگویند که این مسئله را مورد توجه قرار خواهند داد، باید ما پیگیری لازم را انجام دهیم تا این توجه واقع شود. ایستادگی در این زمینه، کلید موفقیت است.

مشورت با جوامع دیگر و آموختن از تجربیات آنان: منابع عظیمی از دانش و تجربه در زمینه‌ی برخورد با قساوت‌های صورت گرفته در نقض قوانین حقوق بشری نزد جوامع دیگر موجود است. ما، اعضای جامعه‌ی ایرانی کوشش‌گران حقوق بشر باید با این گونه گروه‌ها متحد شویم و از تجربه‌های شکست و پیروزی‌شان بیاموزیم. برای مثال، باید بکوشیم تا از تجربه شیلی نکات زیادی را یاد بگیریم. کوشش‌گران این کشور از حدود سال‌های سخت 1970 که هنوز در افق این کشور کوچک‌ترین امیدی به تغییر به چشم نمی‌آمد به جمع‌آوری مدارک قساوت‌های رژیم پینوشه پرداختند. هر چند مردم شیلی هیچگاه موفق نشدند حکم محکومیت علیه پینوشه را در زمان زندگی او به دست آورند اما در سال 1998 با دستگیر شدن پینوشه در انگلستان بر اساس حکمی که اسپانیا علیه جنایات حقوق بشری وی صادر کرده بود، به پیروزی بزرگی دست یافتند. وکیلان و کوشش‌گران توانستند با تلاش‌های خستگی‌ناپذیر این اطمینان را به دست دهند که دیکتاتور سابق، روزهای آخر عمر خود را در وحشت از دستگیری بگذراند. مثال متفاوت و به همان اندازه راهنمون، در کشور همسایه، آرژانین یافت می‌شود. در آنجا، جنبش مشهور "مادران پلازای دو مایو" چالش خود را علیه باندهای نظامی که فرزندانشان را در واقعه‌ی خونین «جنگ کثیف» ربوده بودند، در سال‌های دهه‌ی 1970 آغاز کردند. با وجود آن که جنگ کثیف مدت‌هاست به پایان رسیده است و باند نظامی از میان رفته است، تلاش‌های«مادران» همچنان تا امروز ادامه یافته است. «مادران» پیروزی‌های زیادی به دست آورده‌اند و شکست‌هایی نیز داشته‌اند. نمونه‌ی آنها نیز از نمونه‌هایی است که باید با دقت بیشتر و عمیقا مورد مطالعه‌ی ما قرار گیرد.


جمع‌آوری مدارک و آماده شدن برای پیگرد:

حتی اگر ما هم اکنون دسترسی به مجرمان واقعه‌ی سال 67 داشتیم، امکان اقدام به دستگیری آنان در آینده نزدیک بسیار اندک می‌بود. به سادگی، در زمان حاضر، با وجود کنترل کامل حکومت اسلامی بر ایران، روشن نیست که ادعانامه‌های علیه مجرمان جنایت سال 67 از کجا سر در خواهد آورد. دستگاه قضایی ایران، که خود بازیچه‌ی دست حکومت ایران برای سرکوب است، به طور قطع این پرونده را به جریان نخواهد انداخت. دادگاه بین‌المللی جنایی، که زمان درازی از تأسیس آن نمی‌گذرد، برای پرداختن به این پرونده، به دلایل گوناگون حقوقی، دارای اختیارات قضایی کافی نیست. گذشته از این، دادگاه‌های ملی در سراسر جهان مایل نیستند ایده‌ی «قوانین قضایی بین‌المللی» برای تعقیب افراد به جرمی که در کشوری دیگر مرتکب شده اند، مورد استفاده قرار بگیرد.

با وجود این، ما نباید به دلیل غیبت راهکارهای مناسب عقب بنشینیم. آنچه در حال حاضر باید صورت گیرد آن است که ما نیروی خود را بر جمع‌آوری مدارک و تهیه‌ی پرونده متمرکز کنیم و منتظر فرصتی در آینده بنشینیم تا این پرونده را در یک دادگاه ایرانی، خارجی، یا بین‌المللی عرضه نماییم. آنچه امروز ضرورت دارد آن است که سازمانی به همین منظور تشکیل شود تا تمام مدارک و پرونده‌ها و شهادت تمام بازماندگان، خانواده‌‌ی قربانیان، و هر کدام از عاملان این جنایت را که حاضر به گفتن باشند ( شاید به امید دریافت مصونیت در اتفاقات آینده)، و هر کدام از مقامات رسمی گذشته که در جریان اطلاعات درونی و پشت پرده‌ی این کشتار بوده‌اند (مثلا آیت‌الله منتظری)، و هر کس دیگری که بخواهد پا پیش بگذارد و اطلاعاتی را فاش کند، در یک جا جمع نماید. لازم است جلساتی با حضور وکیلانی که تجربه کار در مسایل گوناگون قضایی دارند داشته باشیم تا نگرش‌های گوناگون حقوقی و قانونی را به بحث بگذارند. آماده کردن پرونده‌ها و مدارک به طور قطع زمینه‌ی پیگردهای آتی را ممکن می‌سازد. در همان حال، این سازمان، به کمپین اطلاعاتی و تلاش‌های لابی‌گری که در بالا اشاره کردم نیز کمک شایانی خواهد بود.

درخواست اجرای عدالت در پرونده‌ی سال 67 نیازمند تلاش پیگیر و جدی از جانب جامعه‌ی کوشش‌گران حقوق بشر است. کارهای بنیادین بسیاری باید انجام پذیرد پیش از آنکه ما پروژه‌ی پیگرد عوامل دست اندرکار سال 67 را به طور جدی آغاز کنیم. تا به امروز دو دهه گذشته است بدون آن که هیچگونه اقدام اساسی در برابر این جنایات علیه بشریت صورت گیرد. در این دو دهه، خاطراتی کمرنگ شده‌اند و مدارکی گم شده‌اند. باید دست به کار شویم. زمان برای از دست دادن نداریم.

پانوشت:

1 - نسخه ای از احکام مربوط به مجاهدین اکنون به طور گسترده در دسترس است.

* برای مطالعه بیشتر در باره ی این واقعه می توانید به
متن انگلیسی پژوهش مرکز حقوق بشر دانشگاه هاروارد توسط همین نویسنده مراجعه کنید

..............................

گذار

چشم‌اندازی برای حقوق بشر و دموکراسی در ایران
A Forum on Human Rights and Democracy in Iran

18 July 2008

واقعیتی که خانم شیرین عبادی می کوشد بر آن پرده بکشد، این است که حکومت فاسد و پوسیده آخوندی به حکم جبر تاریخ محکوم به از بین رفتن است


واقعیتی که خانم شیرین عبادی می کوشد بر آن پرده بکشد، این است که نظام ولایت مطلقه فقیه ـ که قوه قضائیه اش نقش بخشی از بازوی سرکوب آن را به عهده دارد ـ در کلیت و تمامیت خود نظامی فاسد و پوسیده و به حکم جبر تاریخ محکوم به از بین رفتن است و تا زمانی که این نظام ذاتا بیدادگر هنوز بر سریر قدرت است، جلوه های بیدادگری آن محدود به سرنوشت تلخ و غم انگیز دو زهراها و زهر بیدادی که چشیدند نخواهد بود!

دو زهرا و زهر بیداد!

شهباز نخعی


بیش از هزار سال است که آخوندهای شیعه عمر بن خطاب ـ خلیفه دوم پس از پیامبراسلام ـ را به خاطر این که گویا بر سر اختلاف در مورد مالکیت باغ فدک، دری را به پهلوی فاطمه زهرا (س) کوبیده لعن و نفرین می کنند. طرفه این که حمله اعراب به ایران و اشغال کشورمان در زمان و به فرمان همین عمربن خطاب صورت گرفته و جماعت روضه خوان قاعدتا باید از این بابت وامدار و سپاسگزار او باشند!

در سالهای اخیر، دستگاه تبلیغاتی حکومت آخوندی یک گام فراتر نهاده و ادعا می کند که دختر پیامبر اسلام (ص) به شهادت رسیده، در حالی که داده های تاریخی حکایت از مرگ طبیعی او دارند!

به هرحال، دعوای بیش از هزار ساله را باید به تاریخ نگاران و روضه خوانهای شیعه واگذاشت تا سنگ های خود را وا بکنند. اما، در چند سال گذشته ما شاهد سرنوشت تلخ و غم انگیز دو زهرای دیگر بوده ایم که اگرچه توجه روضه خوانها را برنمی انگیزند، اما جای خود را در تاریخ خواهند گشود و به راستی سزاوار لقب "شهید" هستند.


زهرای اول

پنج سال گذشت. روز بیستم تیر ماه 1382 خبر قتل فجیع زهرا کاظمی خبرنگار ایرانی ـ کانادایی هنگام بازداشت و بازجویی در زندان اوین تهران به علت آنچه که گزارش کمیته تحقیق دولت اصلاح طلب آقای خاتمی "برخورد جسم سخت به سر یا سر به جسم سخت" توصیف کرد، اعلام شد!

در این پنج سال، همه تلاشها برای تاباندن نور حقیقت بر آنچه که در فاصله بازداشت تا مرگ بر زهرا کاظمی رفت، نه تنها ناکام ماند، بلکه متهم ردیف اول آن، سعید مرتضوی، به دلیل حمایت مستقیم و آشکار سیدعلی خامنه ای ارتقا درجه یافت و به دادستانی عمومی و انقلاب استان تهران منصوب شد و حتی به عنوان مدیر نمونه نظام ولایت مطلقه فقیه نیز معرفی شد و لوح تقدیر گرفت!

برای رهبر معظم و فرزانه انقلاب، شخصیت آقای سعید مرتضوی آنقدر مهم و ارزشمند بود، که در شرایط انزوای فزاینده ی حکومت آخوندی، پیه تیره شدن روابط با دولت کانادا را نیز به تن مالید!

سازمان گزارشگران بدون مرز، در بیانیه ای که به مناسبت پنجمین سالگرد قتل فجیع زهرا کاظمی انتشار داده می نویسد: "پنج سال پس از قتل زهرا کاظمی و علیرغم تصمیم دیوان عالی کشور برای بازگشایی پرونده، هیچ تضمینی برای رسیدگی مستقل و بدون دخالت دادستان عمومی و انقلاب تهران، که مسئولیت وی در قتل روزنامه نگار مشخص است، وجود ندارد. سعید مرتضوی هیچگاه در این باره مورد بازخواست قرار نگرفته است. ما نگرانیم که این بار نیز آمران و عاملان اصلی این قتل شناسایی و مجازات نشوند."

نگرانی سازمان گزارشگران بدون مرز از عدم شناسایی و مجازات آمران و عاملان قتل فجیع زنده یاد زهرا کاظمی کاملا موجه است، زیرا شاید برای نخستین بار در دنیا، متهم ردیف اول پرونده، در مقام دادستانی قرار گرفته است. در دی ماه سال 1386، شعبه تشخیص دیوان عالی کشور در پی اعتراض و ایرادات وکلای خانواده زهرا کاظمی، پرونده قتل را به دادگاه کیفری استان تهران ـ بخوانید زیر مجموعه آقای سعید مرتضوی ـ ارجاع داد! در تاریخ 27 اسفند ماه 1386، شعبه 71 دادگاه کیفری استان تهران، بررسی پرونده را با حضور دو تن از وکلای خانواده زهرا کاظمی ـ شیرین عبادی و محمد سیف زاده ـ آغاز کرد. در این جلسه از سوی مقامات قضایی اعلام شد که استفان هاشمی پسر زنده یاد زهرا کاظمی می تواند اعلام شکایت کند. استفان هاشمی، بلافاصله پس از قتل مادرش خواستار انتقال پیکر مادر خود برای کالبدشکافی و تعیین علت مرگ، به کانادا شد، اما پیکر زنده یاد زهرا کاظمی روز اول مرداد ماه 1382 با شتاب بسیار توسط ماموران حکومت آخوندی در زادگاهش در شیراز به خاک سپرده شد و مادر زنده یاد زهرا کاظمی در همان زمان اعلام کردکه از سوی مقامات رسمی ایران شدیدا تحت فشار قرار گرفته بود تا با خاکسپاری دخترش در ایران موافقت کند!

زیر فشار افکار عمومی بین المللی و دولت کانادا، مقامات قضایی جمهوری اسلامی مجبور شدند روز اول مهرماه 1382 با انتشار اطلاعیه ای یکی از ماموران وزارت اطلاعات به نام رضا اقدم احمدی، که در بازجویی زهرا کاظمی شرکت داشته را به اتهام "قتل شبه عمد" محاکمه کند. این "متهم" در بیدادگاهی که در روزهای 27 و 28 تیرماه 1383 برگزار شد، محاکمه و با رای شعبه 1158 دادگاه جزایی تهران تبرئه شد!

سازمان گزارشگران بدون مرز در ادامه بیانیه خود خواستار این شده که بازپرس ویژه و مستقلی جهت رسیدگی به پرونده زنده یاد زهرا کاظمی تعیین شود و بر ضرورت تحقیقاتی کامل، آزادانه، دادگاهی صالح و محاکمه ای عادلانه، برای روشن شدن همه حقایق در رابطه با قتل زنده یاد زهرا کاظمی، اصرار ورزیده است!

این اندازه از خوش بینی ـ اگر نه خوش باوری ـ از سوی سازمان گزارشگران بدون مرز شگفت انگیز است. گزارشگران بدون مرز ظاهرا به "ذات نایافته از هستی بخش ـ کی تواند که شود هستی بخش" توجه یا باور ندارد. اصرار بر "ضرورت تحقیقات کامل، آزادانه، دادگاهی صالح و محاکمه ای عادلانه" در نظام شتر گاو پلنگ ولایت مطلقه فقیه نشانگر چیزی جز نشناختن این نظام نیست. چند سال پیش، آقای هاشمی شاهرودی عراقی، رئیس قوه قضائیه اعلام کرد که از سلف خود ـ آیت الله محمد یزدی ـ یک ویرانه تحویل گرفته است. در چند سال گذشته، قوه قضائیه در سایه مدیریت مشعشع آقای هاشمی شاهرودی عراقی ـ که دو نمونه آن موضوع این نوشتار است ـ به چنان گنداب متعفنی بدل شده که بوی گند تعفن آن مشام هر ایرانی ـ به استثنای رهبر معظم و فرزانه و آیت الله هاشمی شاهرودی عراقی (با این فرض که این دو نیز ایرانی به شمار آیند) را می آزارد!

در زمان کودکی، هر بار که گذر نگارنده به مستراح مسجد شاه تهران می افتاد، از بوی تند و زننده آن تعجب می کردم که مامور آفتابه دار آن چگونه در تمام روز این بو را تحمل می کند. بزرگتر که شدم دریافتم: زننده ترین بوها نیز بر اثر استمرار عادی و تبدیل به عادت می شود. به همین دلیل است که آقای هاشمی شاهرودی عراقی متوجه تبدیل ویرانه به گنداب متعفن و بوی زننده آن نشده است!


زهرای دوم

به گزارش روزنامه سرمایه، چاپ تهران، بازپرس شعبه سوم دادسرای عمومی و انقلاب دادگاه همدان روز چهارشنبه 19 تیرماه 1387، پرونده مرگ دکتر زهرا بنی یعقوب را مختومه اعلام و برای متهمان این پرونده قرار منع تعقیب صادر کرد!

در متن رای صادره آمده است: "با توجه به اینکه اصلا جرمی واقع نشده و وقوع قتل عمد منتفی است، برای همه متهمان پرونده قرار منع تعقیب صادر می شود."

روز جمعه بیستم مهرماه 1386، زهرا بنی یعقوب، پزشک 27 ساله که در حال انجام داوطلبانه طرح خدمات پزشکی در روستاهای دورافتاده کشور بود، ساعت 10 صبح در محوطه پارک همدان به همراه نامزد خود توسط ماموران ستاد امر به معروف به دلیل نامشخص بودن وضعیت تاهل، بازداشت و به ستاد منکرات منتقل شد. دو روز بعد، ماموران بازداشتگاه اعلام کردند که زهرا خود را در راهرو طبقه دوم بازداشتگاه با استفاده از پارچه پلاکارد تبلیغاتی حلق آویز کرده و جان باخته است، اما خانواده زهرا با تاکید بر اینکه فرزندشان خودکشی نکرده، از مسئولان ستاد امر به معروف همدان (سرهنگ محمدحسین قره باغی، رضا رضایتی، غلامرضا شهابی، امیر موسوی، صیاد سنگری و معصومه خانی) به اتهام قتل عمد دکتر زهرا بنی یعقوب شکایت کردند.

در همان زمان، وکلای مدافع خانواده دکتر زهرا بنی یعقوب، از بیم تبانی و امکان اعمال نفوذ در پرونده در دادگستری همدان، درخواست انتقال پرونده را به تهران کردند. چهار ماه پیش، آقای هاشمی شاهرودی عراقی، رئیس قوه قضائیه، طی نامه ای به دادگستری همدان دستور داد تا پرونده جهت رسیدگی به تهران فرستاده شود. در طول این چهار ماه، هر بار که وکلای مدافع برای پیگیری ارسال پرونده به تهران، به دادگستری همدان مراجعه می کردند،پاسخ می شنیدند که چنین نامه ای به دادگستری همدان نرسیده است!

به گفته ابوالقاسم بنی یعقوب، دست اندرکاران این پرونده در تهران، از جمله مسئولان دفتر آقای هاشمی شاهرودی و برخی از قضات دیوان عالی به او گفته بودند پس از انتقال پرونده به تهران، صدور رای احتمالی توسط مسئولان قضایی همدان، فاقد وجاهت قانونی و تخلف است!

حکم صادر شده توسط بازپرس شعبه سوم دادسرای عمومی و انقلاب دادگاه همدان در تاریخ 9 تیر ماه صادر شده و در حالی که ده روز به شاکیان برای اعتراض فرصت داده شده، در پایان روز دهم یعنی 19 تیر ماه به خانواده مقتول ابلاغ شده است!

بنابر گزارش تارنمای "تغییر برای برابری"، خانم شیرین عبادی وکیل خانواده دکتر زهرا بنی یعقوب، با تاکید بر این که به این قرار اعتراض خواهد شد گفته است: "به دنبال مرگ مشکوک دکتر زهرا بنی یعقوب من (شکایتی) از سوی خانواده آن شادروان از کلیه ماموران و مسئولان دستگیری و بازداشت وی تقدیم کرده و دلایل خود را مبنی بر اینکه این مرگ مشکوک است و نمی تواند خودکشی باشد را به دادسرای شهر همدان ارائه کردم، اما از آنجا که همه متهمان جزو ابواب جمعی حوزه قضایی همدان بودند، برای آنکه هر نوع شبهه ای از بین برود، درخواست کردیم پرونده در تهران مورد بررسی و رسیدگی قرار گیرد."

خانم عبادی با ابراز تاسف از اینکه ارسال یک نامه، آنهم با این درجه از اهمیت، از تهران به همدان چهارماه به طول انجامیده، گفت:

"دادسرای همدان با بهره برداری از این تاخیر قرار منع پیگرد را عجولانه صادر کرده است"!

بنابر گفته خانم شیرین عبادی: "علت آنکه خانواده شادروان زهرا هرگز حاضر نشدند فرضیه خودکشی او را قبول کنند، آن است که در ساعتی که طبق ادعای مسئولان بازداشتگاه زمان خودکشی اعلام شده بود، شادروان زهرا از تلفن بازداشتگاه به موبایل برادرش زنگ زده بود و تمامی تلاش ما برای آنکه بتوانیم لیست تلفن های وارده به موبایل برادر زهرا را بگیریم بدون نتیجه ماند و مشخص نیست چرا مخابرات حاضر نشد به این درخواست قانونی ما ترتیب اثر دهد"!

خانم شیرین عبادی در تشریح دلایل خود برای رد ادعای خودکشی می افزاید: "دکتر زهرا بنی یعقوب 175 سانتی متر قد داشت و ادعا می شد که خود را دار زده است. یعنی طول طناب دار باید به 175 سانتی متر اضافه شود و معمولا 10 سانتی متر طول طناب دار بالاتر از سر مقتوله قرار میگیرد و حال آنکه جایی که ادعا می شود شادروان زهرا خود را دار زده است، طولش (منظور ارتفاع است) در حدود 190 سانتی متر بود. یعنی امکان عملی و عقلی برای دار زدن وجود نداشت. از سوی دیگر، طبق عکس هایی که ادعا می شود هنگام وقوع حادثه از صحنه گرفته اند، یک صندلی وجود دارد که یک جفت جای پای خاکی روی آن قرار دارد و مسئولین بازداشتگاه ادعا می کردند که زهرا روی صندلی رفته و حلقه را آویزان کرده و خود را دار زده است. حال آنکه کافی بود زهرا فقط دستش را دراز کند تا بتواند حلقه دار را آویزان کند و نیازی به رفتن روی صندلی نبود که اینطور صحنه آرایی شده است. مهمتر از همه این که طول (ارتفاع) محل دار زدن تا زمین تقریبا معادل قد شادروان زهرا به اضافه حلقه دار باشد، اما مسئولان بازداشتگاه و همچنین دادیاری که عجولانه قرار منع تعقیب را صادر کرده، هرگز به این سئوال من پاسخ ندادند که چگونه ممکن است انسان در حالی که پایش روی زمین قرار گرفته خود را دار بزند؟"

خانم شیرین عبادی همچنین اظهار امیدواری کرده که: "آقای شاهرودی نظارت بیشتری بر مجموعه زیر نظر خود داشته باشند و فرصت کنند که از مسئولان بپرسند چرا ارسال یک نامه از تهران به همدان باید 4 ماه به طول بیانجامد تا دادیاری بتواند عجولانه قرار منع تعقیب را صادر کند؟"

***

در چند سال گذشته، خانم شیرین عبادی ـ که از حیثیت فرصت سوزی بلافاصله پس از آقای سید محمد خاتمی در جایگاه دوم قرار گرفته ـ اشتباه های بزرگی مرتکب شده که از محبوبیت او به میزان بسیار زیاد کاسته است. نخستین اشتباه این بود که اعلام کرد "اسلام با حقوق بشر تناقض ندارد"! اشتباه دیگر این که به مجلس شورای اسلامی (ششم) رفت و خواست دست به اصطلاح نمایندگان آن مجلس را ببوسد. در همان زمان، من نوشتم اگر خانم شیرین عبادی میل به دست بوسی دارد، با توجه به این که این نمایندگان با التزام عملی به ولایت فقیه و با تایید صلاحیت توسط شورای نگهبان منصوب ولی فقیه به مجلس راه یافته اند، خانم شیرین عبادی چرا نمی رود و مستقیما دست مقام معظم رهبری را ببوسد؟!

اکنون نیز در تداوم زنجیره اشتباهات، خانم شیرین عبادی عملا با وارد شدن در جزییاتی که اصل موضوع ـ یعنی بطلان کلیت و تمامیت نظام ولایت مطلقه فقیه ـ را لاپوشانی می کند، به این توهم دامن می زند که گویا اگر اشکالات جزیی ـ که در همه جا وجود دارند ـ برطرف شوند، از دستگاه قضایی حکومت آخوندی می توان انتظار دادگری و اجرای عدالت داشت!

واقعیتی که خانم شیرین عبادی بر مبنای باور اصلاح طلبانه خود می کوشد بر آن پرده بکشد، این است که نظام ولایت مطلقه فقیه ـ که قوه قضائیه اش نقش بخشی از بازوی سرکوب آن را به عهده دارد ـ در کلیت و تمامیت خود نظامی فاسد و پوسیده و به حکم جبر تاریخ محکوم به از بین رفتن است و تا زمانی که این نظام ذاتا بیدادگر هنوز بر سریر قدرت است، جلوه های بیدادگری آن محدود به سرنوشت تلخ و غم انگیز دو زهراها و زهر بیدادی که چشیدند نخواهد بود!

........................
شهروند
http://shahrvand.com/?c=118&a=5023

ایـن بـزرگمرد شعـــر و پایداری کـه آخونـدهای انسان ستیز هـر سالـه مزارش را تخریب می کنند



ایـن مـقالـه، بـرای کتاب یادبـود شامـلو کـه بهـرام رحمـانی
در سوئد منتشـر کرد، نوشته شـده است و درهمان ماه های
نخستین در گذشتِ روانشاد احمد شامـلو نیـز چاپ شد.
اینـک، با نشر پیــرایش شـدۀ مـقـالـــه، یاد ایـن بـزرگمرد
شعـــر و پایداری را کـه آخونـدهای انسان ستیز هـر سا­لـه
مزارش را تخریب می­کنند، گرامی می دارم.


شاملو: "حضور قاطع اعجاز"


جواد اسدیان


وحدت مفاهیم ناسازگار در شعر

هستۀ مرکزی احساس و اندیشۀ شاملو در شعر و زندگی، نقد و اعتراض راستین و پیوستۀ او به حالا و اکنونیتِ پیرامون و مناسبات اجتماعی ست که سایۀ شوم خود را همه جا گسترده است.

اگر چه نمودِ شعر شاملو پرخاشگرانه ست و با امور موذی سرِ ستیز دارد، اما مایه و اندرونۀ شعرش همیشه با عشق و امید همراه است؛ این دو ویژگی اساسی، یعنی وحدتِ مفاهیم ناسازگار و متناقضِ ستیز و عشق، از سویی شعر شاملو را، بویژه با تأکید بر توانایی های زبانی او، زنده و بیدار و هشیار می دارند و از جانب دیگر، شعرش را با آمال و آرزوهای زخمیِ مردمان و غم ها و شادی هایشان، همزبان و همدرد و همبسته می کنند.

اینکه شاملو در دوران کوری و کری زُعما و تمکین به ریش و عمامه و نعلین می بیند و می نیوشد که اکنونیتِ تاریخی ما باز و بار دیگر، حکم به پنهان داشتن عشق و دوستی و نور و چراغ در پستوها داده است، هم باور او را به حضور این منش های سرشتین که ساز و کار فرهنگ ایرانی برآیند آنهاست، باز می تاباند و هم زبان گویای او هستند در تلاش برای برافروختنِ همین فانوس های دور و کمسو و بی رمق، در ورطۀ حالای هول و هراس؛ حالایی که در تاریخ اندوهبار ما، واقعیت هایی موازی که در سویه های مخالف یکدیگر در حرکت هستند، پدید آورده است:

- واقعیتی که از یک سو، افق بستۀ نگاهِ " العازر " را در شعرِ "مرگ ناصری" پرداخته است؛ نمایشی از واقعیتِ چندش آور "تماشائیان"1 و مردمانِ کوچک که با رؤیت فتوایی بر آمده از پشت ظلماتِ تاریخ، کندنِ پوست و بریدنِ زبان و درآوردنِ چشم و سوزاندنِ پیکر ابن مقفع، حلاج، عمادالدین نسیمی، عین القضات همدانی، سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، پوینده، مجید شریف، میر علایی، زالزاده و بسیارانی دیگر را، تدارک می بینند و با دهانی کف آلوده در برابر هیولای جنون و جهل، زانو بر زمین می زنند. اینان، جنایت نمی کنند، اما جنایت، بدون آنان نیز امکان ناپذیر است.

- از دیگر سو، با واقعیت رادمردان و رادزنانی روبروییم که فرهنگ از وجود آنان سیراب می شود و آبروی تاریخ و خلق اند. این فرهنگسازان که ستون های خیمۀ بود و نمودِ ما هستند، سرزنش "خار مغیلان" را به منت می پذیرند و از سر تعهد، در راه "تعالیِ تبارِ انسان" گام بر می دارند؛ واقعیتی که در درازای زمانه، عادت همگانی، بیشتر بر دارش کشیده است.

شاملو، با تکیه بر الگوهای سرشتینی که عشق و انسان را بزرگ می دارند و می ستایند به مبارزه با باور و عادتِ همگانی بر می خیزد که نابخردانه، عشق را همسنگِ شرم و آزرم2 می خواهد. او، با ایمان و پایبندی به عشق و تکریم شأن انسانِ فرهنگساز و فرهنگ پرور به نقد اندیشۀ خانمانسوزی می پردازد که از "لَه لَه سوزانِ باد سام"3 دم بر می کشد و این حقیقتِ شگرف را در گوشِ هوش ایرانی که تن و جانِ وی را به برهوتِ دوپارگی گرفتار کرده است، با نویدی روشنگرانه زمزمه می کند:



"سر به سر سرتاسر در سراسر دشت

راه به پایان برده اند

گدایانِ بیابانی."4



شاملو، با رویگردانی از "زشتیِ هلاکت بار"ِ5 نیمرخِ ژانوسیِ ما، چراغ نیمسوز فرهنگسازانِ این مرز و بوم را به دست می گیرد، "در میان کوچۀ مردم" می گردد و فریاد بر می کشد:



" – آهای!

این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن...

از پشت شیشه به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید!

خون را به سنگفرش

ببینید!

خون را

به سنگفرش..."6



تأکید بر ضایعه و فاجعه که پیوسته خود را باز تولید می کند و اینک، اینجا و حالای وضعیتِ ما را رقم می زند، بازتاب و بیانگر نشانی ست اما تاریخی، که هم با تاریخ اسلامیِ این سرزمین گره خورده و جز "رنج و محنت"7 ارمغانی در عرصه های گوناگون زندگی نداشته است و هم از دیدگاهی دیگر، احساس و اندیشۀ یگانه ای را بویژه در جهان شعر و ادب پرورده که خود پوی، لوای ستیز و مبارزه را برای بر گرفتن مُهر از چشم ها و گوش ها برافراشته است و به دنبالِ نفی همۀ پدیده های مرموزِ مهاجم و بیگانه با منشِ انسانِ این دیار است. به سخن دیگر، آنچه سویه های اساسیِ شعر راستینِ ما را، در سرتاسر دورانِ پس از هجوم و استیلای تازی ملموس کرده و قابل ارزیابی، دغدغۀ مشترکِ مشکلِ اسلام است که از درون و برون، پیکر و جانِ جامعه را به اختلال و پارگی کشانده است. پیامد این پارگی، از سویی رشدِ ناهنجار نوعی از انسان است که "همه چیز را کوچک می کند و نسلش همچون پشه فناناپذیر است. یکسان می بینند و یکسان می خواهند."8

این نوع انسان که حاصلِ دیرپاییِ ترکیبِ الگوهای ناهمگون است، خود، زایندۀ عادتی همگانی ست که بزرگترین سدِ شکفتن و بالیدن فرهنگی و نیز، دیگر حوزه های زندگانی ست. عادت همگانی، بیشترینۀ فرهنگسازان تاریخ این کشور را، به قهر، بلعیده است.

تلاش جانکاه برای چیرگی بر این زخم و درد و نگرانیِ مشترک، ادبیاتی گرانمایه و همه جانبه از خود به یادگار گذاشته است که اگر به دغدغه ای اجتماعی تبدیل شود، راه برونرفت از این بحران ژرف را نیز می نمایاند. این ادبیات که بر مدار احساس و اندیشه ای یگانه می چرخد، برای بیانِ خود، پیوسته جویای نمایه هایی ست تازه و همسو با روح و روان روزگار. این سرشتِ بنیادین در شعر فارسی، زندگی و پویایی آن را تضمین کرده است و نیز چراغِ بینشی ست که نابِ شعر را از ابتلا به فرمالیسم خشک و خالی وامی رهاند.

شاملو، پرورده و برآیند این راهِ پرفراز و نشیب تاریخی ست. او، در کنار بزرگانِ ادبیات فارسی، از پاسدارندگان منشِ واقعیِ ماست که با پرداختن به ویژگی های مرموز عادت همگانی، تعریفی از فرهنگ به دست می دهد که بارزه های برجستۀ آن،عبارت اند از:

1. ستیز با کهنه پرستی، یعنی با هر آنچه میرا و میرنده است و ناهمزمان؛
2. بزرگداشتِ منش و شرف والای انسان ؛
3. تلاشِ پیوسته برای نوجویی و بدعت؛
4. پرده برگرفتن از چشم ها برای دیدنِ ارزش هایی که بیگانه با انسانیت و اهریمنی نیستند؛
5. بر خوردار بودن از صداقتِ همراه با شجاعت، همچون پیش شرطِ خلاقیت هنری.



شاملو، با هر آنچه کهنه است و بوی زندگی نمی دهد با شجاعتی آمیختۀ مهر و امید به مقابله برمی خیزد و به عنوانِ شاعری که از "درد مشترک" سر برآورده است به "جراحات شهر پیر" دست می نهد، تا "فتح نامۀ زمانش را تقریر کند." 9 او، خواهان و هوادار شعری ست که کاربردی همچون مته دارد؛ برای برداشتنِ "دیو صخره" ها " از پیش پای خلق."

شعر شاملو که از "سرگذشت یأس و امید" 10 مردمان این دیار سیراب می شود، چنان و چندان با "سرگذشت خویش" 11 به عشق می پردازد که عفریتِ عشق ستیزِ خویِ دینی ما، در پردۀ شرم می شود و جایی برای بالیدنِ منش انسانی می آفریند. هم از این روست که در آینۀ شعر شاملو، چیستی و کیستیِ خواننده به چالش گرفته می شود تا تصمیمی برای انتخابِ اینسو و یا آنسوی چهرۀ ژانوسی خود بگیرد.

عشق، حافظِ جاویدان شعر شاملوست؛ چرا که انسان در منظر او، زاده و پروردۀ عشق است و نه موجودی که به بادافره تلاش برای دستیابی به شناخت و دانش، محکوم به هبوط است، چنان که آموزۀ ادیان سامی ست. 12

سوای وحدت عشق و ستیز در زبانی استوار و شاعرانه، شجاعت و همعصری از عوامل دیگری هستند که شعر شاملو را از آسیب روزگار پاس می دارند:

- شجاعت، به معنای شناختی سنجیده از وضعیت موجود و تلاش برای دستیابی به امر مطلوب.

از این دیدگاه، شعر شاملو هیچگاه در تارهای تنیدۀ اختناق دچار نیامد و با تئوریزه کردن ترس و زبونی، به قدرت سرکوبگر تمکین نکرد و در کنجِ خاموشی و فراموشی نیز، هرگز پنهان نشد. شعر شاملو در برابر ناهنجاری ها، به واکنش شدن تن در نداد و با شجاعت به رویارویی با عناصری برخاست که هم اینک نیز، بسیارانی از مدعیانِ "هنرمند" زمانه را به واکنش بدل کرده است. او، به هنگامی که ابتر انسان، در جایگاهِ فرهیختگان و ابر انسان، در کار خونین یکسان سازیِ امور ناهمخوان و ناهمگون است، بی پروا اعلام می کند:



ابلها مردا!

عدوی تو نیستم من

انکار توام.



- شعر شاملو بی تردید، همعصر زبان فارسی خواهد ماند و جایگاه ارجمند خود را در کنار بزرگان شعر و ادب این سرزمین، در حافظۀ تاریخی مردم حفظ خواهد کرد؛ همچنان که حافظۀ جمعی حافظ و فردوسی و ... را از یاد نبرده است.

اینکه حافظ - برای نمونه - همرای امروز ما و از پر خواننده ترین شاعران فارسی زبان است، تنها به خاطر یکتا و یگانه بودن نوع غزل او نیست، بلکه بیشتر از آن دغدغۀ همیشگیِ اندیشه و عاطفۀ حافظ است که نگرانی و پریشانیِ تاریخ ما را پی ریخته است؛ هموست که از "تعزیر" می گوید و دیو را بر قوم قرآن ارجح می دارد و همزبان با فردوسی توسی هشدار می دهد:



تـازیـان را غـم احوال گـرانـباران نیست

پارسایان مددی تا خــوش و آسان بــروم



اگر قالبِ غزل، جسمیت اندیشه و احساس اوست، امروز شکل شعر سپید، همان احساس و اندیشه را در زبان و شعر شاملو متجسم می کند.

بر این سیاق، دور از واقع است که دورۀ "مدرن" شعر فارسی را محدود به نیما و شاگردانِ او بدانیم. ویژگی هایی که برای شعر "مدرن" فارسی بر می شمرند از آنجا که از بستر شعر اروپایی برخاسته و مصداق های خود را در آن زبان ها دارد و مدرنیتهِ شعر در آن زبان ها، وابسته به قالب شعر نبوده، بلکه بیشتر، بازتابِ جدایی دوره ای از تاریخ شعر از دوره ای دیگر است، انتقال مکانیکی آن در بررسی شعر فارسی، تا کنون جز پریشانی و بد آموزی، چیزی در پی نداشته است.

تا هنگامی که مسایل، درگیری های ذهنی و نگرانی های واقعی و امید و آرزوهای دوره ای که پس از هجوم عرب، به پیدایی شعر مدرن فارسی فرارویید، جایگزین پدیده های دورانی دیگر نشوند، شعر راستین فارسی به هر شکل و قالبی که درآید، همچنان از برجستگی های بی همتای همزمانی و همسخنی و همبستگیِ درونی برخوردار خواهد بود.

شعر شاملو نیز، از آنجا که افشرۀ رؤیای جمعی انسانِ ایرانی ست، با تاریخی که بر پیشانی و یا بر پایان خود دارد، بسته نمی شود، بلکه بنا به استقلال ذهنی خود از تاریخ و بنا بر گوهر ذاتیِ خویش، در آفاقِ فرا زمان سیر می کند و جایگاهی در رؤیای هستی دارد. به گفتۀ میرچا الیاده: "در دوران ما، زمان برای شاعران بزرگ وجود ندارد: شاعر جهان را به گونه ای کشف می کند که گویی در لحظۀ خلقت عالم وجود داشته و با اولین روزهای آفرینش همعصر بوده است. از دیدگاهی می توان گفت که هر شاعر بزرگی، جهان را از نو می سازد؛ زیراسعی دارد آن را به گونه ای ببیند که گویا زمان و تاریخی وجود ندارد."13




چشم بیدار اعتراض

گوهر اعتراض، باور بیکران به انسان و رؤیای آرمانشهر، شعر شاملو را از آثار آن دسته هنرمندان جدا می کند که زبانشان به کار گرم کردن بازار نعلین آمده است و پس از غبن و سرخوردگی، شده اند خلوت گزینانِ گوشه نشینی که زبانشان از دود و دم به انفعال آلوده ست.

شاملو، با ژرف نگری و واقع بینی روشنفکری معاصر، پیوسته هیابانگ هشدار است برای آنانی که به رخوت خو گرفته اند و پاسدارندۀ شأن و کرامتِ انسان است که امروزِ روز در چنگال بادهای سیاه و مسمومِ نظامی بیرون از تاریخ گرفتار آمده است.

او، اندک زمانی پس از انقلاب سال 57 ، هنگامی که بسیارانی به جای خنجر نشسته در چشم ماه، فورانی نورانی می دیدند، با بر شمردن جنایت های حاکمیت سنگسار و جنون و سانسور در بارۀ انقلاب فرهنگیِ این کوچکانِ نو دولت، آشکارا می گوید: "انقلاب فر هنگیِ مورد نیاز جامعۀ ما، عجالتا با بازگشت فرهنگِ غیرایرانیِ نظامی قبیله ای، متوقف مانده است."14 شاملو با اشاره به نشانه هایی که بیانگر وحشت و ویرانیِ در راه بودند، پیش بینی می کند: "من از ته قلب امیدوارم در این نکته که می خواهم بگویم به خطا رفته باشم، اما ظواهر امر حاکی ست که هنوز سر گُنده زیر لحاف است و به احتمال زیاد، رادیکال های منفرد و گروه های سیاسی که برای دستیابی به دمکراسی تلاش می کنند در معرض این خطر جدی قرار دارند که از آن ها حمام خون وحشتناکی در کشور به راه افتد."15

و، اینهمه را هنگامی بر زبان می آوََرَد و به جد، هشدار می دهد که توده ای گیج و منگ، داشت خود با پای خود به مسلخ می رفت.

توانایی دیدن و بینش که نبض تپندۀ اعتراض شعر شاملو ست، تنها به تفسیر غایت و منظور محدود نمی ماند، بلکه بیش از آن، او و شعرش را به راه سنگلاخی و ناهموار خواستن رهنمون می شود که بسا با نتوانستن همراه است. مهم اما این است که شعر شاملو، آن ضرورتی ست که بر بستر آن می توان به صراحتِ تصمیم و اراده، دست یافت. نتوانستن، جایگاه چندانی در شعر و زندگیِ شاملو ندارد. او، با پرهیز از یأس و با چراغی از امید در دست، به راهی می رود که هم خود هدف است و هم این که در بطن و ذاتِ خود هدف را می پروراند.

خواستن، در پرتو نورافشان امید، منش فکری شاملو را ممتاز و متمایز می کند و نیز از سوی دیگر، اشتیاقِ سوزان او را که بر شجاعت و راستی استوار است، برای گشودنِ درهای فرو بستۀ شعر، در دور دستِ تخیل و اندیشه، فروزان می دارد.





کمال شعر فارسی

با چنین پشتوانه های توانمندی ست که شاملو، دست به تجربه ای می زند که پس از دگرگونی نیمایی در شعر، بی همتاست؛ یعنی با انقلاب شعر شاملویی ست که وحدت شعر با پیوندِ تنگاتنگِ شاعر و شعر و خواننده به کمال خود می رسد؛ به این مساله بیشتر می پردازم.

شعر " کلاسیک "، یعنی شعرِ با وزن و قافیه، در ساختار و در چارچوب خود، یک واحد شعر است. در شعر کلاسیک، با استثناهایی، اما قاعدتا، جایی برای خواننده نیست. ذهنیت او، هیچگونه نقشی در شعر ندارد. خواننده با تکیه بر سلیقۀ خود، می تواند از شعر لذت ببرد یا نبرد.

شعر نیمایی، با چشم پوشی از تحولی که در ارکان و ادوات شعر "کلاسیک" به وجود آورد، دگرگونیِ ژرفی هم در واحد شعر ایجاد کرد. برای دریافتِ شعر نیمایی، خواننده باید با مشغله های ذهنی، با محیط و کنش و واکنش های مناسبات اجتماعیِ شاعر عجین شود. به سخن دیگر؛ واحد شعر، شاعر و شعر است.

اما، هنوز فاصلۀ زیادی ست که خواننده هم، وابستۀ شعر و از الزام های آن باشد!

شعر کلاسیک و شعر نیمایی با تمام تفاوت های ملموس، دارای یک وجه مشترک نیز هستند: در سمت و سوهای کلی خود، هدایت گرند؛ خواننده را به آنجایی می برند که خود می خواهند. کوتاه سخن اینکه، خواننده اختیاری، اما نه چندان دارد.

تنها با شعر سپید، یعنی با انقلاب شعر شاملو ست، که برونه و درونۀ شعر فارسی به کمال می رسند و خواننده درگیر مستقیم شعر و پارۀ جدایی ناپذیر آن می شود. شگفت آور نیست که شعر شاملویی، خوانندۀ حرفه ای مجهز به دانش می پرورد.

نیما، در نامه ای به احمد شاملو نوشته است: "مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمت کم و بیش و گاهی به آسانی به موضوع های شعر خودم که دیده اید چه بسا اول نثر آن را نوشته ام، وزن می دهم."16

بنا بر این، نیما باور داشت که شعر باید:

1. صدایی باشد موزون، چرا که ؛

2. مردم با صدای موزون نزدیکی بیشتری احساس می کنند و از اینرو ؛

3. شعر باید موضوع، یعنی وحدت موضوعی داشته باشد ؛

4. و شعر، باید از ویژگی های نثر برخوردار باشد.

بیهوده نیست که شعرهای نیمای جوان، سرشار از عناصر مذکور هستند. عناصری که به گونه ای سرشتین، اساس و ساختار متن را که دستیاب و ملموس اند، پی می ریزند.

پس از نیما و بویزه با شعر احمد شاملو ست که زبانِ ارتباطی شعر تغییری ماهوی می کند. شعر شاملو، با عطف به تأثیرهای متقابل اجتماعی، در تکوین خود، وزن شعر را که نیما سخت به آن پایبند بود از احساس و اندیشۀ شعر می گیرد و در این دگرگونیِ آخرین است که ذهنیتِ آزاد شدۀ خواننده، شعر او را به گستره های دیگری می برد.

شعر شاملو، در کلیتِ خود، عناصر سازندۀ متن را از شعر جدا کرده و زبان شعر در انتقالی غیر مستقیم و در هاله ای از دریافت های مشترک انسجام می یابد. از اینرو، ذهنِ پایان ناپذیر خواننده، در روند و پایانگردِ شعر دخالتی فعال و داوطلبانه دارد.





تناسبِ پیکرۀ شعر

روشن است که به دنبال تحولی از این گونه، دیگر اجزاء سازندۀ شعر، یعنی واژه، جمله و نمایۀ شعر نیز با مراقبت های دایمی شاعر به کیفیت هایی ازجنس دیگر، فرارویند؛ کیفیت هایی که شعر او را در کنار شعر شاعران بزرگ جهان، ممتاز و یگانه کرده است.





کیفیت واژه ها

بررسی شعر شاملو، اثباتِ ناگزیر این امر است که چیستیِ واژه های مورد استفاده بدانگونه ست که جابجایی آنها با دیگر واژه های حتا هم خانواده، شعر را از گوهرۀ خود، تهی می کند.17

زبان فارسی، مانند هر زبان زندۀ جهان، هنگامی که کاربردی شاعرانه می یابد، به دو خانوادۀ اصلی و بزرگِ واژگانی تقسیم می شود:

1. گروه واژه های مفید یا ضرور؛

2. گروه واژه های ناضرور.

واژه های ضرور در شعر دوستانه در جوار یکدیگر می نشینند و پیوندی آشکار و یا درونی با هم دارند. زندگی هر واژه بی حضور واژۀ دیگر یا ناقص است و یا از حیات خالی.

واژه های عامیانه و واژه های ادیبانه نیز، تنها آنگاه کاربردی شاعرانه می یابند که بتوانند، نه فقط در کنار هم، بلکه بوسیلۀ کشش و بافتِ درونی با یکدیگر، تناسبِ ساختار شعر را چنان پی بریزند که شعر در گذر زمان، هر چه بیشتر به زلالی و رخشندگی خود دست یابد.

همنشینیِ واژه های ناضرور با واژه هایی که ملاک و سنجۀ شناخت شعراند و شناسنامۀ شعر محسوب می شوند، نه تنها از اعتبار شعر می کاهد، که بیش از آن زمینه ساز بحرانی ست که جابجایی قلب و دروغ را با اصل و محک، امکان پذیر می کند. به سخن دیگر، شعر یعنی، تنظیم توانمندی های اندیشه و احساس، با توانمندی های قانونمندِ واژگانی که به ضرورت خود آگاه هستند.

شعر شاملو، ترازنامۀ کشفِ شکوفایی و تعالیِ واژه ها، و نیز چگونگی بهره گیری شایسته از آنهاست.

چگونگی استفادۀ شاملو از واژه ها، داوری های نا سنجیده ای را، گاهی در پی داشته است. برخی، بی توجه به ساختار واژه ها در زبان فارسی، شعر شاملو را مبتلای آرکائیسم می پندارند. مدعیان، به استدلال هایی روی می آورند که با خردِ کلام فارسی بیگانه ست و بیشتر به کار بررسی زبان های اروپایی می آید که اگر چه امروز زبان های دانش و اندیشه هستند، اما از آنجا که جوان هستند و پیوسته در گذر اصلاح، واژه ها با تغییر و اصلاحِ حروف، تغییر شکل می دهند و بسا در معنا نیز دگرگون می شوند. از اینرو، مبحث آرکائیسم در حوزۀ زبان های اروپایی، جایگاهی واقعی و جدی دارد، و استفادۀ ابزاری و انتقال مصنوعی آن به زبانِ فارسی، بی تردید، باری بر بدآموزی های موجود، خواهد افزود.

زبان، اگر چه در سیر زمان در حال دگرگونیِ پیوسته ست، اما از آنجا که زبان فارسی به کمالِ ساختاری خود رسیده است، تحولِ زبانی، واژه ها را از پای نمی اندازد و آنان را راهی موزه های باستانشناسی نمی کند ، بلکه به گنجایش های پنهان و پیدای زبانی نیز می افزاید.

احیای ادبیِ بسیاری از واژه ها را، ما امروز مدیونِ شعر شاملو هستیم که از سویی به غنای شعر، یاری رسانده است و از سوی دیگر، مانعی ایجاد کرده است در برابر هجوم واژه های پتیاره.

به هر حال، ارزش واژه ها در شعر شاملو، مانند ارزش الماسی ست که نمی توان آنرا با شیشه ای به همان شکل و صورت تعویض کرد. در پرتو درخشندگیِ این ارزش هاست که اندیشه و احساس نهان در شعر شاملو، معرفت حالای تقویم را به تأویل و تفسیر زمان می پیونداند. واژه ها در شتاب زمان جلا می یابند و در هر بار نگاه، معنا و عطر تازه ای به خود می گیرند. 18



دقت انداموار جمله

واژه اگر نیاز و ابزار اولیۀ شعر است، جمله ارکان اساسی آن را پی می افکند. سامان و استواری و تزیین جمله، باید ساختمان شعر و برجایی آن را در نگاه پر توقع جهان تضمین کند.

بدون استقلالِ درخور و چشمگیر جمله، شعر از وظیفۀ حضور و استمرار در خرد و احساس دیگران، باز خواهد ماند. بی توجهی به کارایی جمله که باید هم خواننده را به شگفتی وادارد و هم در پیوند با جمله های دیگر، تناسب و زیبایی شعر را شکل بخشد، اما چشم اسفندیار بیشتر آثار معاصر است. زبان، در شعر و داستان تنها برای پرداخت موضوع هایی که در حیطۀ گفتارند، مورد استفاده قرار می گیرد و کارایی آن در حد مکتوب کردن گپ و اوسنه، باقی می ماند. جمله، از استقلال ذاتی و شخصیتی محروم است. شگفت آور نیست که کاربردی به اینگونه از جمله، چیزی عرضه خواهد کرد که هیچ اندیشه ای تا به آخر در آن اندیشیده نشده است و زاینده اندیشه ای هم در کسی نخواهد بود. چنین وضعیتی ست که بطور نمونه، داستان نویسی فارسی را، هنوز در ماقبلِ "بوف کور" هدایت نگاه داشته است.

ریشۀ این کاستی، بیش از همه از بی اعتنایی شاعران و نویسندگانی سیراب می شود که با بضاعتی اندک از زبانِ اندیشه، جمله را برای بیان رویه ها به کار می برند و توجه چندانی، نمی توانند به هستی نابِ جمله داشته باشند. اعتنا، معمولن در محدودۀ رعایت دستور زبان خلاصه می شود؛ که بهر حال شایسته ست. اگر چه کاهلی در برابر زبان، از فقر دست اندر کاران ناشی می شود، اما از سوی دیگر، متن اندیشیده نشده، خود به باز تولیدِ سطح و یکسان سازی نیز می انجامد. از همین روست که انبوهۀ سنگینی از شعر و داستان و قصه و...در اولین تندباد، سهم رواق خاکیِ تاریخ می شود.


شاملو، در کنار فروغ، یگانه بانوی بزرگِ شعر معاصر فارسی که والاتر از زمانه ست و چشم ودل هر خواننده ای به ذوق و اشتیاقِ شعرش دلتنگ است، از نادر شاعرانی است که به اهمیت بی چون و چرای جمله پی بُرد و به یاری و به پشتوانۀ چنین نیرویی، توانست به رفعتی شایسته و بایستۀ شاعران بزرگِ جهان دست یابد.

در قاعدۀ شعر شاملو، جمله هم در خدمت خود است وهم در خدمت گوهرۀ شعر که با آگاهی و دانش و احساس و عاطفۀ سرشته در خود، رسالتِ تعالیِ تبار انسان را بر دوش تعهد، می کشاند.

نمونه هایی می آورم تا جایگاهِ واژه و جمله در شعر شاملو، چنانکه در نمونه های شاعران بزرگ جهان، مورد توجه ویژه قرار بگیرند:



" که باغِ عفونت

میراثی گران است." 19



"هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی است

که حضور انسان

آبادانی است."20





" دروج

استوار نشسته است

بر سکوی عظیم سنگ." 21



" زمین

خاطرۀ دلیر هر آنچه بزرگی را

از چنگال دراز خویش

می مکد." 22



"موجی به تنهایی

که دریایی می شود به آرامی

منم." 23



واژه ای به هیأت سکوت." 24



"من شنیدم که می گویند

سنگی ست و دایره ای در آب

و بر آب واژه ای

که دایره را گردا گرد سنگ می نهد." 25



"چشمانِ سرد من

درهای فرو بسته و کور شبستان عتیق درد بود." 26



" واگرد و به دیروز نگاهی کن

آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پانهاد." 27



"چیزی جز زخمی از من نمانده است." 28







نیروی نمایه

ساختمان و منظر شعر که بر پایه های واژه و جمله استوار است، توان و نوع نگرشِ مخاطب را میزان می کند. به سخن دیگر، نمایۀ شعر چنان با دریافت زیباشناسانۀ چشم و گوشِ هوش خواننده در هم می آمیزد که ذهن و تخیل او به ناچار از معماری شگفتِ شعر فراتر رفته و بی واسطۀ فضل، به کاخِ معرفتِ درون خود می رسد. رازِ ماندگاری فردوسی و حافظ و... در میان میلیون ها مردمی که حتا از برکتِ سواد محروم هستند، بی تردید در سیراب شدن جانِ زیبا شناختی آنان از نمایۀ شعر است که در ترکیب و هماهنگی عناصر خود به زیبایی ناب رسیده که هم پهلوی امر مطلق است. خرد همگانی، باتمیز میان نمایۀ درخشان و ویرانه های غبار گرفتۀ شعر، سمت های دریافت فردی را در هر زمانه ای روشن می کند. نمایه شعر، یعنی پرداختِ عناصر درونه و برونۀ شعر، چشم وهوش خرد را با قاطعیت خود، توان داوری می بخشد؛ چنان که داوری در بارۀ نمایۀ اتومبیل پیکانِ ساخت وطن، اگر با زبان استعاره سخن بگویم، در قیاس با مرسدس بنز و یا ...به آن نتیجه ای می رسد، که اعتباری همگانی دارد.

همین اعتبار همگانی ست که سنجۀ همیشگیِ شعر شاملو خواهد بود.



پانوشت



1. از صف غوغای تماشائیان / العازر / گام زنان راه خود گرفت.

2. نگاه کنید به شعر " سِفر شهود " در مجموعۀ " در آستانه ". مؤسسۀ انتشاراتِ نگاه. چاپ اول 1376

3. "در آستانه " ص. 57

4. همانجا. ص. 57

5. همانجا. ص. 39

6. بر گرفته از شعر " بر سنگفرش "

7. "براستی انسان را در رنج و محنت آفریدیم." قرآن. سورۀ بلد. ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی.

در رابطه با این آیه، خالی از لطف نیست که به تکمله و افزوده های مترجمی دیگر به نام مهدی الهی قمشه ای که از آخوندهای لوس و لودۀ و بی عقال و عبای جمهوری اسلامی ست، توجه کنیم؛ ایشان بی واهمه از تکفیر آخوندها، در جایگاه الله قرار می گیرد و نقل بالا را که به گمان وی کمبودهایی در آزار انسان دارد، به این گونه از کاستی می پالاید: "ما نوعِ انسان را به بلا و محنت آزمودیم که روز و شبی بی غم و رنج و زحمت بسر نبرد و با آلام طبیعت و امراض و اندیشه و اندوه و خوف و خطر عمر گذراند."

قرآن. ترجمۀ مهدی الهی قمشه ای. انتشارات اُسوه. ص. 594

8. پیشگفتار "چنین گفت زرتشت". فریدریش نیچه. ترجمۀ داریوش آشوری. نشر آگه. چاپ دهم. ص. 27

9. نگاه کنید به شعر "شعری که زندگی است" در "هوای تازه". انتشارات نیل. چاپ پنجم. 2535

10. نگاه کنید به مجموعۀ "هوای تازه" ص. 143

11. همانجا

12. برای نمونه نگاه کنید به " در آستانه ". ص. 65 ناگهان عشق.../ و انسان/ برخاست.

13. اسطوره، رؤیا، راز. میرچا الیاده. ترجمۀ رؤیا منجم. انتشارات فکر روز. چاپ اول 1374. ص. 36

14. گفتگو با مجلۀ " امید ایران". سال 58. ص. 47

15. همانجا

16. " نامه های نیما یوشیج " به کوشش سیروس طاهباز. ص. 175

17. التزام شاملو و پافشاری اش برای احیای ادبیِ واژه هایی که در اینجا و آنجای زبان فارسی کاربردی روزمره دارند، به ندرت واژه هایی را همجوار یکدیگر کرده است که از سنخ و جَنم همگونی نیستند.

18. برای نمونه نگاه کنید به شعرهای "ترانۀ بزرگترین آرزو، سِمیرُمی، گفتی که باد مرده است، فراقی..." در مجموعۀ "دشنه در دیس" و شعرهای "رکسانا، لعنت و ..." در مجموعۀ "در هوای تازه" و نیز نگاه کنید به مجموعه شعر به هم پیوستۀ "در آستانه "

19. "دشنه در دیس" احمد شاملو. انتشارات مروارید. چاپ اول 2536. ص. 22

20. همانجا. ص. 64

21. همانجا. ص. 20

22. Rainer Maria Rilke. Gedichte und Prosa. Parkland Verlag, Köln. 1998. S. 686

23. همانجا. ص. 975

24. Paul Celan. Gedichte. Erstes Band „ Mohn und Gedächtnis“ Suhrkamp Verlag. Frankfurt am Main. 1975.. S.

25. همانجا. ص. 85

26. "هوای تازه" ص. 234

27. " در آستانه " ص. 28

28. "سنگ آفتاب" اوکتاویو پاز. ترجمۀ احمد میر علایی. انتشارات چشم و چراغ. چاپ دوم 1371. ص.
27