مرگ هوس
محمود کیانوش
ای شاهبازِ مانده زِ پرواز،
مجذوبِ مهرِ شاخۀ انگشت؛
رو کرده بر سراچۀ دیوان،
گردانده بر شکوهِ خدا پشت؛
دیری ست تا بریده ای از کوه،
خو کرده با کنارۀ مرداب؛
خورشید را نرفته به دل یاد،
بگشوده چشم بر گلِ مهتاب.
کو آن نگاه تا که چو شمشیر
بشکافد این حصارِ سیه پوش؟
خشمت کجاست تا که چو رُستم
آتش زند به سینۀ خاموش؟
بگشای بال و پنجه در افکن
بر این نقابِ سستِ هوسباف؛
گنداب نیست مسکنِ بازان،
پرواز گیر تا زِ بَرِ قاف.
یکچند ترکِ رنگ و ریا کن،
از خانقاهِ کام برون آی؛
دل از هوای نام بپرداز
وز نیشخندِ ننگ بیاسای.
حیف از سکوتِ ناگسلِ دشت،
حیف از وقارِ ناشکنِ سنگ؛
غوغای خلق می گسلد هوش،
کابوسِ زرق می شکند رنگ.
این ناکسان رکیبِ نیازند،
نازان به دستِ بنده نوازان؛
شرم آیدت اسیر نشستن
یر شانۀ اسیرِ نیازان.
اینان ز شورِ جام به رقصند،
نابرده ره به کعبۀ فرجام.
اینان ز شوقِ کام به تابند،
در عشق ناگرفته یکی گام.
ای شاهبازِ مانده ز پرواز
بشکن درنگِ منتظران را؛
بر دشتهای تشنه فرو ریز
آوازهای کوهِ گران را.
افسانه های مهر مکن یاد،
بر لب سرودِ خواب میاویز؛
بیدار باش و کینه سرا باش،
وز گرمخندِ صبر بپرهیز.
باشد که ناله سر بدهد کوه،
جنبد ز جای دشت هراسان؛
آن بشکند به نعرۀ آتش،
و این بگسلد به چکمۀ طوفان.
تهران - 1336
..............................................
محمود کیانوش
برای رامین مولائی – 1337*
بعد از پنجاه سال بازهم برای رامین مولائی
ای شاهبازِ مانده زِ پرواز،
مجذوبِ مهرِ شاخۀ انگشت؛
رو کرده بر سراچۀ دیوان،
گردانده بر شکوهِ خدا پشت؛
دیری ست تا بریده ای از کوه،
خو کرده با کنارۀ مرداب؛
خورشید را نرفته به دل یاد،
بگشوده چشم بر گلِ مهتاب.
کو آن نگاه تا که چو شمشیر
بشکافد این حصارِ سیه پوش؟
خشمت کجاست تا که چو رُستم
آتش زند به سینۀ خاموش؟
بگشای بال و پنجه در افکن
بر این نقابِ سستِ هوسباف؛
گنداب نیست مسکنِ بازان،
پرواز گیر تا زِ بَرِ قاف.
یکچند ترکِ رنگ و ریا کن،
از خانقاهِ کام برون آی؛
دل از هوای نام بپرداز
وز نیشخندِ ننگ بیاسای.
حیف از سکوتِ ناگسلِ دشت،
حیف از وقارِ ناشکنِ سنگ؛
غوغای خلق می گسلد هوش،
کابوسِ زرق می شکند رنگ.
این ناکسان رکیبِ نیازند،
نازان به دستِ بنده نوازان؛
شرم آیدت اسیر نشستن
یر شانۀ اسیرِ نیازان.
اینان ز شورِ جام به رقصند،
نابرده ره به کعبۀ فرجام.
اینان ز شوقِ کام به تابند،
در عشق ناگرفته یکی گام.
ای شاهبازِ مانده ز پرواز
بشکن درنگِ منتظران را؛
بر دشتهای تشنه فرو ریز
آوازهای کوهِ گران را.
افسانه های مهر مکن یاد،
بر لب سرودِ خواب میاویز؛
بیدار باش و کینه سرا باش،
وز گرمخندِ صبر بپرهیز.
باشد که ناله سر بدهد کوه،
جنبد ز جای دشت هراسان؛
آن بشکند به نعرۀ آتش،
و این بگسلد به چکمۀ طوفان.
تهران - 1336
..............................................
*
رامین جان مولائی،
از من خواستی که شعر «مرگ هوس» را برایت بفرستم. این شعر در کتاب «ساده و غمناک» چاپ شد، که مجموعه ای است از شعرهای 1334 تا 1341، یعنی در حدود پنجاه سال پیش. تو آن را با این مصراع به یاد آورده ای: «ای شاهباز مانده ز پرواز!» اگر می گفتی شعر «مرگ هوس»، نمی توانستم به یاد بیاورم که چنین شعری داشته ام. در آن زمانها من با «رابیندرانات تاگور» بیشتر آشنایی داشتم تا با «نیچه»، امّا حالا که هر دوشان از دوستهای متفاوت من هستند، می بینم که در عهد نوجوانی، مخصوصاً در زمانی که شعر «مرگ هوس» را می گفتم، انگار گوشم به حرفهای «تاگور» بود، امّا در دلم «نیچه» ای طبل عصیان می زد. حالا که این شعر را خواندم، دیدم انگار «نیچه» است که در جامعۀ خودش از «انحطاط در انسانیت» به خشم آمده است و از «عقاب» نهفته در گوهر انسان می خواهد که نگذارد در «گنداب» مسخ شود و «مگس» وار، درجا، بالی بجنباند و «وز وز» کند.
با اینکه قلب ناتوانِ از بیمارستان برگشتۀ من نمی خواهد با ذهن من همراه باشد و اکراهش را با کوبیدن مشت بر سینه ام اعلام می کند، چون تو از من خواسته ای، نشسته ام و شعر «مرگ هوس» را برایت تایپ می کنم