31 July 2008

من از این جادویِ مرگ آور هراسانم / محمود کیانوش

جادو


محمود کیانوش

برای رامین مولائی – 1337
بعد از پنجاه سال بازهم برای رامین مولائی


جنگلِ خاموش،
با چه طوفان حوریانت
...........................- با حریرِ سبزشان بر تن
با شرابِ زندگیشان در گذرگاهِ رگان پُر جوش،
وَ ز هوایِ بوسه هایِ بامدادیشان
پنجه ها لرزان،
گشته اند اینسان:
ناتوان، درهم شکسته، خسته پا وُ دست؟
قامتِ آن گونه رعناشان،
رشکِ طوبی شان،
خاکسار وُ پست؟

جنگلِ متروک،
با کدامین خشکسالِ روح افسایِ طراوت سوز
قلبهای چشمه سارانت :
- با عبیر انگیز و رقصان پونه هاشان، پاک،
با شتاب آهنگ خرگوشان،
مست و ناآگاه و تن چالاک،
با سرورآموز مرغانشان، سرود افروز،
بی خیال از دام و دل بی باک –
گشته اند اینسان:
بی تپش، افسرده لب، مفلوک،
التهاب وُ شورشان نادید،
دست افشان ماسه هاشان از عطش در خواب،
خوابشان جاوید؟

جنگلِ غمناک،
دختران دیگر نمی آیند:
- با سبدهاشان تهی در دست،
گونه هاشان سرخ و آتش وار،
بر لبانِ داغشان لبخند،
سینه هاشان از نیازِ عشقها سرشار،
چشمهاشان مست –
تا به انگشتانِ گرم و تُردشان، آرام،
از سرانگشتانِ سردِ بوته ها، تک تک،
هم تمشک و توت برگیرند،
تا سبدهاشان شود پُر بار؟

جنگلِ تردید،
جنگلِ سرهایِ بی تصمیم،
جنگلِ دلهایِ بی امّید،
جنگلِ دستانِ بی معبود،
جنگلِ پاهایِ بی رفتار،
جنگلِ چشمانِ بی مقصود،
جنگلِ بی آب،
جنگلِ بی عشق،
جنگلِ بی سایه، بی مهتاب،
جنگلِ بی روز،
با کدام افسون
بوسه هاشان مُرد بر لبها؟
با چه نفرین عشقهاشان جمله رفت از یاد؟
با کدامین شکّ
بارگاهِ ذهنشان خالی شد از هر نام؟
با کدامین ماتمِ جاوید
جامه هاشان را کبودی شست از هر رنگ؟

وای! پاسخ نیست جنگل را به لب با من؛
من نمی دانم،
من از این جادویِ مرگ آور هراسانم؛
کاش آخر بر طلسمِ شومِ این ویرانی و آسیب یابم دست،
کاش بتوانم،
کاش بتوانم.

......................
تهران، 1337