در این زمین خوردگی ملی
اگر پیشینه بزرگ ایران به یاری بیاید و دمی احساس والائی را در ضمیر ملت بیدار کند
از آن نمی باید به طعنه این و آن روی برتافت
رستگاری در روانپارگی
داریوش همایون
در این تیرگی نومیدی آور که فضای ملی ما را فرو گرفته است یادآوری گاهگاهی اینکه ما مردمان دیگری هم بوده ایم و باز می توانیم بشویم، برای تکان دادن ذهن های "خو کرده به تنگنای" جهان بینی مرگبار آخوندی سودمند است.
مهدی اخوان زمانی در شعر بلندی سراسر افسوس، ایرانی را "که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود " چنین تصویر کرد:
"اگر تیر و اگر دی، هر کجا و کی/ به فرِ سور و آذین ها، بهاران در بهاران بود."
هیچ تمدن دیگری را نمی توان نشان داد که مانند دوران پیش از اسلام ایران هر ماه یک جشن همگانی داشته بوده باشد. ایرانیان بر هر روز ماه نامی نهاده بودند، از جمله نام ماه ها را، و هر گاه نام روز بر نام ماه می افتاد آن روز جشن گرفته می شد. مردمی بودند که سختی های روزگار را با شادی و خوشبینی، باز از همان شعر، "با آفرین و نیایش و سرود آتش و خورشید و باران" بر خود آسان می کردند. امروز بیشترین تسلا ــ و نزدیک ترین راه بهشت ــ برای مردم ما "گریستن بر خاندان" شده است. رستم فرخزاد شاهنامه در نامه اش زمانه ما را چنین پیش بینی می کرد: "چنان فاش گردد غم و رنج و شور / که رامش به هنگام بهرام گور." (رامش را می توان به جای entertainment به کار برد.) ولی او نیز نمی توانست تصور ملتی را بکند که تفریح ش عزاداری است و از دهان خود می زند و به نمایشگرانی entertainer به نام روضه خوان و مداح می دهد که او را بیشتر بگریانند؛ و به گریه بس نکرده بر سر و سینه می کوبد و تیزی قمه را با فرق سری که از اندیشه خالی اش کرده اند آشنا می کند. بزرگ ترین فعالیت اجتماعی اش گرد آمدن در تکیه و حسینیه و دسته سینه زنی است؛ و باز مویه و زاری و تظاهر به گریستن، که خمینی می گفت آن نیز برای رفتن به بهشت بس خواهد بود. (کدام رهبری مذهبی دیگری در جهان بیرون رفتن از قلمرو اخلاق را به این اندازه آسان، حتی پسندیده، گردانیده است؟)
ما اکنون نمی توانیم مانند نیاکان خود به هر بهانه جشنی برپا داریم و آرزوی مان آن باشد که "شب و روز به شادی بگذاریم." برای مردمی که سنگینی زندگانی در کشوری ناشاد کمر شان را خم کرده است از این تجملات نمی توان گفت. با اینهمه ایرانیان نوروز را در روزگارانی که رنگ زندگانی، بد تر از امروز، یا سرخی خون می بود و یا سیاهی ارتجاع، نگه داشتند و نوروز ما را نگه داشت. در این گونه مراسم نیروی زندگی چنان جاری است که نه سرخی خون از آن بر می آید و نه سیاهی ارتجاع. زنده کردن و افزودن یکی دو جشن دیگر، مانند سده، هم بی دشواری زیاد میسر است و هم به نیاز طبیعی مردم پاسخ می گوید. تا کی می شود جهان را از سوراخ یک رویداد کم اهمیت تاریخی دید و اندوه انباشته هزار ساله را، اندوهی که به دقت اداره و بدان دامن زده شده است، سرمایه "خوشبختی" این جهان و رستگاری آن جهان گردانید؟
اجتماع بزرگ ایرانیان بیرون با دست گشاده ای که از هر نظر دارد می تواند پیشگام زنده کردن پاره ای جشن های مردمی ما باشد. به عنوان نمونه مرکز کانادائی-ایرانی در تورونتو جشنواره ای در ماه ژوئن امسال به نام جشنواره تیرگان برپا کرد که سه روز صحنه هنر نمائی هنرمندانی از امریکا و اروپا و ایران بود و ایرانیان به شمار فراوان در آن شرکت جستند. جشنواره همچنین فرصتی برای آشنائی بیشتر با انسایکلوپدیا ایرانیکا و شاهنامه دکتر خالقی مطلق و نمایش عکس هائی از دوران مشروطیت بود. درونمایه اصلی جشنواره تیرگان افسانه آرش است که دکتر یار شاطر به درستی آن را یکی از گیرا ترین افسانه های ایرانی می داند. آرش جان خود را در یک تیر پرتاب گذاشت و آن تیر نیمروزی در پرواز بود و سرانجام بر تنه درختی نشست و مرز ایران و توران را نشانه گذاشت. سیاوش کسرائی در منظومه آرش کمانگیر شیوا ترین روایت شعری آن را گفته است. و شاهرخ مشکین قلم در جشنواره روایت زیبای آن را به رقص نمایش داد.
تیرگان از همه رو شایستگی آن را دارد که هر سال گرفته شود. از زیبائی خود افسانه که بگذریم نسل تازه ایرانیانی که با فولکلور مذهبی آخوندی بزرگ شده است حتی اگر از بسیاری باور های آن آزاد باشد، که هست، نیاز دارد که جهان را بیرون از معامله هر روزه با خداوند برای برطرف کردن دشواری ها و رسیدن به خواست های شخصی و زندگی جاویدان در بهشت ببیند. آرش کمانگیر آرمان جانبازی بی چشمداشت است ــ درست بر خلاف شهید ــ و آرمان پیروزی بی خشونت است. مردی همه نیروی جان و تن خود را در تیر و کمان ش می گذارد به امید آنکه مرز کشور ش را تا آمو دریا بکشاند. جان او همراه تیر از تن می رود ولی آمو دریا مرز ایران می شود.
* * *
این روز ها همزمان با مهر ماه است و شانزده مهر روز جشن بزرگ مهرگان است، جشن پائیز، هنگامی که مردمان ارمغان های تابستان را گرد کرده با شادی به پیشباز سرما و زمستان می رفتند. مهرگان در ایران اهمیتی دست کم به اندازه نوروز داشت، به اندازه ای که در عربی به جشن و جشنواره مهرجان می گویند (عرب ها بر خلاف ادیبان سنتی ایرانی که از طهران نیز دست بردار نیستند، حتی اگر ضرورت آوائی نباشد، واژه ها و حتی نام های وامگرفته را معرب می کنند.) می توان در هفته دوم اکتبر یک شنبه ای را برای جشن مهرگان گذاشت و در هر اجتماع ایرانی بیرون جشن گرفت تا اندک اندک به خود ایران نیز برسد. خانم های ایرانی می توانند خوراکی را از گنجینه آشپزی ایرانی برگزینند که از سبزی ها و دانه های فصل، سرشار و تهیه اش آسان باشد و آن را خوراک سنتی مهرگان سازند. سیزده بدر به همین گونه جشنی بزرگ در بیرون ایران شده است و هر سال تا هزاران تن در پارک ها (بزرگ ترین ش در آرنج کانتی کالیفرنیا) گرد می آیند و نمایش کمیابی از ادب و پاکیزگی و نظم می دهند.
آموختن از گذشته های ایران که با خودستائی و احساس برتری تفاوت دارد تنها یک نیاز روانشناسی برای ملتی شکست خورده نیست که نمی داند شرمساری داشتن چنین نظام حکومتی را به کجا ببرد. ما خود را به دست خویش چنان کوچک کرده ایم که دیگر نمی توان به ما نسبت شوونیسم داد. ولی در این زمین خوردگی ملی اگر پیشینه بزرگ ایران به یاری بیاید و دمی احساس والائی را در ضمیر ملت بیدار کند از آن نمی باید به طعنه این و آن روی برتافت. تفاوت بزرگ ما با این جغرافیای شوربختٍَ سرنوشت ما، در همین است، در روانپارگی تاریخی ماست. رویکرد ما به خود، به آنچه هویت ملی می نامند، یکدست نیست و از همین دوپارگی فرهنگی و تاریخی است که می توانیم برای بازسازی خود بهره بگیریم. سده ها تکیه را بر یک پاره، بر هویت مذهبی، گذاشتیم و هنوز داریم بهای آن را می پردازیم. اکنون تکیه بر پاره دیگر، بر پاره ایرانی، گذاشته می شود. انسان نمی تواند کار های نسل جوان تر روشنفکران ایرانی را دنبال کند و از امید به آینده این ملت، ملتی که پیش از هر چیز ایرانی و پیچیده در افسون "ایده ایران" خواهد بود، سرشار نشود.
این ایده ایران در یک تاریخ استثنائی است و در یک ادبیات باز هم استثنائی و یک میتولوژی دلکش و انسانی، یکی از انسانی ترین میتولوژی ها. کاوه و آرش و سیاوش همان اندازه به آن جان داده اند که نوروز و مهرگان و سده.... فردوسی یک گوشه آن است، زرتشت و مولوی گوشه دیگر آن (جا برای همه نام ها نیست.) از خشونت و نامردمی و ستمگری دست کم از بسیاری دیگران ندارد. ولی در بستر اصلی انسانگرای آن عنصر رستگاری هست که همواره می توان بدان بازگشت. تاریخ ش را پادشاهان نویسانده اند ولی صورت آرمانی آن پادشاهان کورش تاریخی است که دلی سرد و پهناور همچون اقیانوس را با دیدی جهانگیر به هم داشت، و فریدون افسانه ای است که شاهنامه او را چنین می ستاید (بالا ترین ستایش در هر زبانی:) جهان را چو باران به بایستگی / روان را چو دانش به شایستگی."