لیاقت خوشبختی
نادره افشاری
دیده ای وقتی خوشبختی میآید در خانه ات و کوبه ی در ویلای چند خوابه ات را میکوبد گرپ گرپ، بعد مشت میزند... بعد از پشت دیوار، سنگی به حیاط خانه ات میاندازد و گربه ی شیکموی لوس خفته در آفتاب ناز حیاطت را بیدار میکند، یا گاه... تا ماهیهای سرخ و طلایی حوض خانه ات به ته حوض، ته ته حوض تبعید شوند... بعد سنگی به شیشه ات میاندازد... گاه حتا شیشه ی اتاق خوابت را که در آن به خواب ناز فرو رفته ای، میشکند که بیدارت کند، که بگوید خوشبختی اینجاست، آمده است تو را از این زندگی نکبتی که داری و داشته ای، خلاص کند و تو – لوس و ننر و بیمزه – جوابش میکنی؟!
اول یقه اش را میگیری که چرا اینقدر دیر آمده است! چرا دیر آمده است؟ باور کن باز هم آمده بوده... حتما باز هم آمده بوده و آن، شاید زمانی بوده که تو سرت با ماتحتت بازی میکرده و اصلا حواست به این نبوده که خوشبختی میتواند همین دخترک ساده ای باشد که همین حالا از کنارت میگذرد و تو نمیبینی اش.
میدانی... «خوشبختی» فرشته ی عجیبی است. سراغ خیلیها نمیرود. سراغ بعضی، فقط یکبار میرود و اگر در را براش باز نکردند، سرش را میاندازد پائین و راهش را میکشد و میرود... بعد نگاهی به لیست خوشبختهای احتمالی بعدی میاندازد و یکی یکی... به نوبت... به سراغشان میرود... اما همین خوشبختی کوبه ی در خانه ی بعضیها را چند بار میکوبد؛ بیست سالگی، سی سالگی، چهل سالگی و حالا هم پنجاه سالگی و تو نمیبینی اش. چرا؟ معلوم نیست. وقتی هست، تمام نیرویت را به کار میگیری که عذابش بدهی، و وقتی قهر کرد و رفت، دنبالش میدوی، التماسش میکنی، قسم و آیه میخوری که تمام این سالها را فقط با یاد او سر کرده ای... اما... بعد... باز... که خوشبختی برگشت، دوباره فیلت یاد هندوستان میکند و شروع میکنی به ادا درآوردن...
البته شاید خوشبختی یکی/ دوبار دیگر هم به تو شانس تازه ای بدهد، ولی بار آخر قهر میکند و میرود و تو را در همان زندگی نکبتی ای که خودت برای خودت ساخته ای، جا میگذارد. بیش از این نمیشود پارتی بازی کرد. نمیتواند... بالاخره خوشبختی هم خدایی دارد که باید به او حساب پس بدهد... اصلا مگر این خدای خوشبختی، این همه خوشبختی را تنها برای تو آفریده است؟ تویی که نه عرضه اش را داری و نه لیاقتش را... و آنقدر وحشیانه خوشبختی را گاز میگیری، و آنقدر بی انصافانه لگد به بخت خودت میزنی... که چه بگویم... باور کن کسان دیگری هم هستند که لیاقت خوشبختی را دارند... میدانستی؟
حالا بعد از این همه آزار، این همه محاکمه، این همه دبه درآوردن و سین/جیم کردن...خوشبختی راهش را کشیده است و رفته است.... البته گاه دلش برای تو میسوزد که نمیدانی و نمیفهمی و اصلا نمیتوانی بفهمی که خوشبختی همین لحظات قشنگی است که او خودش را به تو نشان میدهد که دوست داشتن چه خوب است و دوست داشتنی بودن چه قشنگ است و تو... همین تو براش ادا درمیآوری و دلش را میشکنی تا برود... میرود... نه؟... حالا دیگر خوشبختی نیست...
گوش کن... عوضی نگیر... این که باز دارد کوبه ی در خانه ات را میکوبد، خوشبختی نیست... گوش کن... خوب گوش کن ببین چقدر صدای کوبیدنش با صدای کوبیدن خوشبختی فرق دارد! خوب گوش کن... نه عزیزم... این خوشبختی نیست... این ادامه ی همان زندگی نکبتی ای است که تو، خودت برای خودت ساخته و پرداخته ای... باور کن... دیگر نیست... نیست...
خوشبختی دیگر نیست... دیگر نمیخواهدت... نمیخواهمت... برای خوشبخت شدن باید لیاقت داشت... حیف... سر راه، کسان دیگری... خیلی های دیگر هم هستند که منتظر خوشبختی اند... گوش کن... این صدای کوبه ی در آنهاست که از دور به گوش میرسد... گوش کن... گوش کن... خوب گوش کن... خوب ِ خوب گوش کن...