9 October 2008

در اینجا هستیم زیرا سی سالی پیش در ایران انقلاب اسلامی روی داد که پس از نخستین حمله عرب و ایلغار مغول ویرانگر ترین رویداد تاریخ ایران است



در اینجا هستیم
زیرا سی سالی پیش در ایران انقلاب اسلامی روی داد
که پس از نخستین حمله عرب و ایلغار مغول
ویرانگر ترین رویداد تاریخ ایران است



بزرگ ترین درس هائی که گرفته ام *

داریوش همایون




انقلاب اسلامی برای ما همان کائوس یونانی بود و به نظر من آمد که ایران پس از انقلاب را بیشتر به عنوان آبستن جهان تازه ای ببینم تا امتداد آنچه انقلاب را، از همه سو، میسر ساخته بود

من امروز بیش از یک دلیل برای بیشترین احساس خوشی دارم: دیدار دوستانی که به این آسانی ها دست نمی داد؛ بازیافتن دوستانی که هیچ خبری از آنان نداشتم؛ و خود این مناسبت که ماندم و می بینم. بیش از همه می باید از دوستان عزیزم سرکار خانم مدرس و آقای کشگر سپاسگزاری کنم. آنها از معدود کسانی هستند که می توانستند این چنین گرگ و میش را در یک جا گردآورند. در این زندگانی دراز چند باری از مرگ گریخته ام. امروز می بینم یکی از آن موارد این بوده است که چنین همایشی سی سال پیش برگزار نشد!

پرداختن به عمر در چنین مناسبتی ناگزیر است ولی من سر شما را با نقل خاطرات به درد نمی آورم ــ و خاطرات یکی از نقطه ضعف های من است ــ مگر آنکه مانند این کتابی که امروز در برابر ماست دوستی خاطرات را بیرون آورد. در طول زندگانی من دگرگونی های مهمی در آنچه از عمر می فهمیم روی داد. تا شصت سالی پیش زندگانی سه مرحله داشت ــ کودکی و جوانی و پیری. میان سالی نیز که عاقل زن و عاقل مرد می گفتند بود ولی نه چندان مشخص و بسیار زودگذر. دهه های شصت و هفتاد، سقف انتظار عمر شمرده می شد و البته بیشتری بدان نمی رسیدند و اندکی هم که از آن می گذشتند در شمار نمی آمدند. خود من در کودکی حساب می کردم و با ناباوری از خود می پرسیدم که آیا سده بیست و یکم را خواهم دید؟ از دهه پنجاه در امریکا یک دوره دیگر با پیامد های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی بسیار پر دامنه بر زندگانی افزوده شد و به تندی جهان را گرفت ــ سال های "تین" یا تین ایجری در انگلیسی. زیرا در آن زبان از سیزده تا نوزده به تین ختم می شود. ما به آن نوجوانی می گوئیم که گمان می کنم یکی از دستکاری های من در فارسی است. پیش از آن نیز adolescence بود ولی تیپ انسانی نوجوان یا تین ایجر به عنوان یک نیروی اقتصادی و فرهنگی در جامعه حضور نداشت. (هنگامی که از تقویم سخن می گوئیم میلادی است و بس، زیرا سال های تقویم هجری هیچ معنای تاریخی حتی برای خود اهل تقویم ندارد و خود تقویم تنها هزار و چهار صد سال را می پوشاند که گویای نگاه اسلام به سرتاسر تاریخ بشری نیز هست ــ هر چه جز آن، جاهلیت.)

نسل من آن مرحله را از دست داده بود و بسیاری از زنان و مردان نسل پس از من در ایران چیزی از آن در نیافتند زیرا در جامعه ای بی بهره، به این تجملات نمی شد رسید. و غوره های مویز نشده آن زمان ها در سودای خود برای ویران کردن جهان کهن، از این عوالم بی خبر بودند. ولی ما به میانسالی در معنای تازه آن رسیدیم ــ چهل و پنجاه سالگی هائی که از سی سالگی های پیش از آن بازشناختنی نبود. برای خانم ها نیز که طبیعت هر چه توانسته بر سنگینی بار هستی شان افزوده است سال های چهل و بالا تر زندگی شکفتگی تازه ای همراه آورد که پیش از آن تنها زندگی های اشرافی، باز نه به همگان، می توانست بدهد.

میانسالی با بهبود شرایط زندگی ــ اگر آسیب های سیاست اجازه می داد و اندکی خردمندی در گذران روزانه راه می یافت ــ به دهه شصت و در مواردی نه چندان معدود تا دهه هفتاد زندگانی کشید. آنگاه گسل تازه ای در مسیر زندگانی لازم آمد که تازگی ها شاهدش هستیم. از میانسالی یک باره به پیری نمی شد گذر کرد. یک مرحله دیگر افزوده شد که من سالخوردگی را برای ش پیشنهاد می کنم. پدیده ای است مانند میانسالی، سیال که هنوز تعریف دقیق خو را ندارد. من و همسالان م خیال داریم برای نخستین بار در زندگانی انسان، مرز سالخوردگی یک نسل را تا به پیری برسد تعیین کنیم ــ اگر چند گاهی مهلت یابیم. من به دلائل آشکار با خشنودی به نود ساله های چالاکی می نگرم که هیچ خیال پیر شدن به معنی از کار افتادگی به درجات قابل ملاحظه ندارند. اگر این درست باشد که زندگانی انسان در این سده به آسانی می تواند از صد بگذرد، ما می توانیم دامنه سالخوردگی را بسته به مورد میان دهه های شصت تا هشتاد بگیریم.

من و همسالان م همچنین می باید نقش و خویشکاری سالخوردگی را تعیین کنیم. در گذشته هنگامی که آدمیان از میانسالی که گل سر سبد زندگانی است به پیری گام می نهادند بر روی هم از جریان فعال زندگی کناره می گرفتند و خود را در وضعی نمی شمردند که مداخله ای جز دورادور و نامستقیم داشته باشند ــ "چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو." سالخوردگان چنان نیستند. تفاوت شان با میانسالان کمتر از تفاوت با پیران است. انرژی میانسالی را کمابیش، و دعوی بیشتر دانستن و تجربه کردن پیرانه سری را بسیار، با هم دارند؛ نمی توانند میدانی را که هنوز جائی برای شان دارد ترک گویند. آنها بازنشسته اند ولی نه از کار افتاده؛ و سن بازنشستگی رو به بالا دارد.

در جامعه هائی مانند ایران با گذشته های ناشاد حاضر در اکنون، گذشته هائی که، به نقل از اسکات فیتزجرالد، همچنان در اکنون باززاده می شوند، نقش سالخوردگان، و نیز میانسالان، حساس تر از یک جامعه معمولی است. من امروز می خواهم با بهره گیری از فرصت به این موضوع بپردازم؛ و از تجربه آغاز می کنم. زیرا این توده انسانی که مورد نظر ماست به سبب گسست تاریخی فاجعه آمیزی که در زندگی ملی ما پیش آمده زیر بار مسئولیت ها و محدودیت هائی است که در جامعه های عادی تر پیش نمی آید. در آن جامعه ها که نسل ها دستاورد های خود را به هم می سپارند و بر هم می انبارند، پیشینان نه چنین بدهی سنگینی به پسینیان خود دارند و نه دست شان چنین ناگهانی از همه جا کوتاه می شود. ما در نسل انقلاب، از میانسال و سالخورده، روی هم رفته و تا چشم در آینده کار می کند بیش از در دسترس گذاشتن تجربه خود برای جبران آن بدهی کمرشکن نمی توانیم.

این تنها برای ما صد ها هزار تنی نیست که از میهن خود رانده شده ایم. در خود ایران نیز با نظام حکومتی کنونی، نمایندگان این دو نسلی که آن را نسل انقلاب نامیده ایم عموما به حاشیه رانده می شوند. آنها امید را زنده نگه می دارند و به پشتگرمی نسل جوان تر آنچه می توانند برای رهائی و بازسازی ایران می کنند. پیکار آنان که هم فعال و هم فرسایشی است سرانجام این رژيم را از پای درخواهد انداخت. در همان حال وظیفه اصلی که برای خود قرار داده اند نگهداری کشور از آسیب های هر روزه گروه کوچکی است که مانند ارتش اشغالگر رفتار می کند ــ هر کس در چهارچوب محدودی که رژیم اجازه می دهد. آنچه از ایران پس از حکومت اسلامی بماند اساسا مرهون آنهاست. سهم ما طبعا از آنان نیز کمتر است.

* * *

تجربه به معنی تاثیری که گذر زمان بر ذهن آدمی می گذارد به خودی خود خوب و پسندیده نیست. ما معمولا هنگامی که از تجربه سخن می گوئیم به آن صورتی احترام آمیز می دهیم. در تمدن های پائین تر تجربه بالا ترین جا را دارد، حتی اگر به گفته مشهور، تجربه نامی باشد که بر اشتباهات گذاشته می شود. آیا از همین نمی توان در ارزش خودبخودی تجربه تردید کرد؟ انسان را بهره گیری از تجربه و به همان اندازه دوری جستن از تجربه به این پایگاه رسانیده است. تجربه واژه دیگر برای آموختن است و در جهان چه اندازه آموزش های نادرست و خطرناک می توان یافت؟ به ویژه نسل هائی که کارنامه درخشانی ندارند بیش از همه می باید در تفاوت تجربه منفی و سازنده بیندیشند. تجربه سازنده، دستاورد است؛ تجربه منفی عبرت است. اولی از کامیابی ها و دومی از ناکامی ها می آید. ولی در جهان وارونه ما کامیابی و ناکامی نیز تعریف روشنی ندارد. "کامیابی" برای آن کس که می گوید غرق ش کن من هم روی ش چه معنی دارد؟ من بار ها سالخوردگان برانداخته ای را در کنج بینوائی تبعید و گریز، و نگران سرنوشت ملی دیده ام که با شادی می گفتند ولی سرانجام توانستیم فلان دشمن خود را براندازیم!

یک معنی دیگر تجربه، گذشته است. ما فراورده گذشته خود هستیم و اکنون ما دنباله گذشته است، دست به آن نمی توان زد. ولی گذشته به سبب تاثیر ش بر زندگانی دگرگون شونده ما، کاربرد های گوناگون دارد؛ با آن می توانیم رفتار های گوناگون داشته باشیم، از تحریف گرفته تا اختراع؛ از تکرار و بازتولید گرفته تا فرو ماندن. می توان گذشته را نتیجه زندگانی دانست یا مقدمه ای بر آن. از آن درس گرفت یا نمونه برداری کرد؛ و در اینجاست که افراد و اجتماعات بسته به رویکردی که دارند "جنم" خود را نشان می دهند. این رویکرد را به دو بخش می توان کرد.

نخست، گذشته را(به معنی تجربه) چگونه می بینیم و مقصود مان از گذشته چیست؛ گذشته تا کی و کجا را دربر می گیرد؟ رویکرد ایستا به گذشته، نزدیک بین و کوتاه بین است؛ تا جائی می رود که آسان تر و به دلش نزدیک تر است. چنین رویکردی به قربانی کردن اکنون و آینده در پای گذشته می انجامد؛ افراد در آنچه عادت حکم می کند می مانند. رویکرد دیگر پویاست. گذشته را نه یک بعدی بلکه سنتز (هم نهاد)ی از تجربه ها می شمارد و از اینکه دامنه تجربه ها را هرچه دور تر در تاریخ و هرچه فرا تر در جغرافیا ببرد نمی ترسد. گذشتهء آشنا و شخصی او برای ش چراغ راه آینده نیست، یکی از چراغ ها ست و نور ش هم چشمان سراسر گذشته نگر او را کور نمی کند.

دوم، با این گذشته، با این دستاورد ها و عبرت ها چه می کنیم و به کجا می خواهیم برسیم؟ گذشته، چنانکه اشاره شد، آیا غایتی به خودی خود است، یا بهتر، می تواند آماده سازی برای چیزی دیگر باشد. من هیچ دلاوری را برتر از چنین نگرشی به گذشته نمی دانم: اگر انسان بتواند حتی در ایستگاه های پایانی سفر زندگی به همه آنچه او را ساخته است تنها به عنوان مقدمه ای، پیش زمینه ای، بنگرد.

ما میلیون ها زنان و مردانی در مراحل میانی و پایانی زندگانی، هر چه هم به حاشیه ها، حتی به تبعیدگاه رانده، گنجینه های شگرف تجربه خود را داریم که می تواند سرمایه ــ ترجیح می دهم بگویم مقدمه ــ باززائی جامعه ایرانی شود، اگر مانند آنچه تا کنون بیشتر دیده ایم دست و پای ما را نبندد. به عنوان یک نگرنده دست در کار می توانم بگویم که بیشتر تجربه ای که زمینه اندیشه و عمل سیاسی نسل انقلاب است از گونه منفی است که به کار عبرت گرفتن و دوری جستن می خورد و نه تکرار و پافشاری. اگر سی سالی بسیاری آب ها را در هاون ها کوبیده اند از همین کارکرد تجربه است، از گذشته ای است که همچنان در اکنون باززاده شده است.

* * *

ما امشب در اینجا هستیم زیرا سی سالی پیش در ایران انقلاب اسلامی روی داد که پس از نخستین حمله عرب و ایلغار مغول ویرانگر ترین رویداد تاریخ ایران است. 22 بهمن 1357 همه چیز را زیر و رو کرد و هنگامی که این توده انسانی از تب و تکان انقلاب به خود آمد فرصتی به همان اندازه شگرف در برابر خود یافت. ما با موقعیتی روبرو شدیم که یونانیان، که به گفته مشهور برای هر فرایافتی واژه ای می داشتند، کائوس chaos می نامیدند. کائوس حالت پیش از آفرینش است، پیش از آنکه جهان هستی، هست بشود. آن انقلاب، ورشکستگی سرتاسر آنچه بود که ما را می ساخت و می شناساند ــ از سیاست گرفته تا جهان بینی و فرهنگ رایج؛ و از رابطه اجتماعی گرفته تا رفتار شخصی. ما به عنوان یک جامعه و یک ملت در یک لحظه تاریخی، خود را برهنه کردیم. آنچه را که در واقعیت خود شده بودیم بیرون ریختیم. انقلاب اسلامی تنها پایان یک رژیم و یک سلسله نبود که یا بر گرد پیکر بی جان ش پایکوبی کنیم یا بر سر گور ش بگرییم. میدان نبردی میان آنها که می خواستند گذشته های خود را برگردانند نیز نبود. بیش از هر چیز کائوس بود ــ بر هم خوردن و زیر و زبر شدن همه چیز، از جمله گذشته های ما که به جان ها بسته بود.

سه دهه پیش به نظر من آمد که ایران پس از انقلاب را بیشتر به عنوان آبستن جهان تازه ای ببینم تا امتداد آنچه انقلاب را، از همه سو، میسر ساخته بود؛ و این نمی شد مگر آنکه همه آتش را بر سه رویکرد نادرست، و کشنده چنانکه ثابت شده بود، تمرکز دهیم.

نخست، توطئه اندیشی که آفت بزرگ سیاست ماست، اینکه هر چه می گذرد به اشاره و دست پنهان قدرت هائی است که جهان را می چرخانند. از طرفه های روانشناسی ملی ما، در انقلاب اسلامی که اتفاقا رویدادی با شرکت مستقیم و فعال بزرگ ترین شمار ایرانیان در همه تاریخ بوده است این تئوری رواجی بیش از همیشه یافت. با همه روشنگری ها که در این سی ساله شده است هنوز بیشتری از ایرانیان سرنوشت خود را به اراده قدرت های بیگانه می بندند. در واماندگی محض بجای انجام دادن آنچه از آنها می آید، بجای سرمشق گرفتن از اینهمه ملت ها که رژیم های بد تر از جمهوری اسلامی را سرنگون کردند، و بیشترشان بی آنکه خون از بینی کسی بیرون آید، وقت خود را به خیال بافی و گمان پروری در باره مقاصد بیگانگان می گذرانند.

دوم، امامزاده سازی که بالا ترین مرحله گذشته زیستی است و آشکارا برای متوقف کردن تاریخ و گروگان گرفتن آینده صورت می گیرد؛ فرایندی است که بازتولید و هر روزی کردن گذشته را خود به خود و ناگزیر می سازد. ما تاثیرات ویرانگر روحیه کربلائی را در پنج سده گذشته بر فرهنگ و سیاست ایران دیده ایم و شگفتاور است که گرایش های سیاسی امروزین ما با همه دعوی روشنگری و تجدد هر چه می توانند برای امامزاده سازی در چنین جهانی می کنند. ما در طیف خود به مقدار زیاد کوشش هائی را که برای امامزاده سازی شد و می شود بی اثر کرده ایم. امید من آن است که دیگران نیز قدرت خود را از سخنی که برای آینده ایران دارند بگیرند، نه بهره برداری از مظلوم و شهید. روحیه کربلائی، عواطف شدید (پاسیون) را بالا تر از خرد و عقل سلیم می گذارد؛ و سیاست و فرهنگی که همه در بند عواطف شدید است و مانند چراغی با یک کلید، با یک واژه و جمله، روشن و خاموش می شود جامعه ای می سازد که همین است که داریم.

سوم فرصت طلبی که با فرصت شناسی و بهره گیری از شرایط مناسب برای رسیدن به هدف های پیش اندیشیده تفاوت دارد و در نزد ایرانیان به عنوان زرنگی، برچسب افتخار است. من بسیار در پی صفتی گشته ام که ضعف سیاسی جامعه ایرانی و مشکل اخلاقی ما را که نمی گذارد جامعه نیرومندی بسازیم بیان کند و بهتر از فرصت طلبی نیافته ام. در فرصت طلبی بی اصولی هست، و سست عنصری، و زرنگی به تعبیر ایرانی که در شتابزدگی و کوتاه بینی اش به جوانمرگی می انجامد؛ ندیدن بیش از نوک بینی، و روحیه ضد اجتماعی در عین چسبیدن به جامعه است. فرصت طلب تنها به سود در دسترس می اندیشد و از هزینه های پوشیده یا دراز مدت چیزی نمی فهمد و البته جز استثنا هائی عموما زیانکار است ــ نه کمتر از همه، محکومیت به زیستن در جامعه از هم گسیخته فرصت طلبان.

* * *

سی ساله پس از جمهوری اسلامی اگر از هر چیز کم داشته است از تجربه سازنده و عبرت هیچ کم نمی آورد. خود غوته ور شدن در این بهترین دنیا هائی که آدمیان توانسته اند بسازند یک دوره آموزشی بود که هر کدام ما به فراخور از آن بهره جسته ایم. تجربه های شخصی ما بی شمار است و نمی خواهم به آن بپردازم. ولی از آن تجربه های بی شمار دو درس، دو عبرت، به نظرم برای آینده ما اهمیت حیاتی دارد: اولویت دادن به انباشت ملی، و در هم نیامیختن اولویت ها. نخست انباشت ملی.

در بحث توسعه و تجدد نظریه های بسیار آورده اند. یکی از مشهور ترین شان اخلاق پروتستان "وبر" است ولی توسعه در جامعه های غیر پروتستان بسیار روی داده است و از آن می توان فرا تر رفت. نظریه دیگر ی را که بیش از پیش قبول عام می یابد می توان شکستگی قدرت، همان پلورالیسم، نام نهاد: هر جا اقتدار مرکزی سستی گرفته است و میدانی برای چند گرائی یا پلورالیسم و کارکرد خود مختار افراد و گروه ها بوده اسباب توسعه فراهم شده است. این نظریه اعتبار بیشتر دارد و می توان پیش بینی کرد که حتی نمونه های توسعه متمرکز و از بالا ــ برجسته ترین ش چین ــ در دراز مدت به بن بست تمرکز خواهند خورد و می باید گشاده شوند.

ولی خاستگاه های توسعه هر چه باشد آنچه از توسعه بر می آید انباشتن دارائی های مادی و فرهنگی جامعه است. منظور از توسعه رسیدن به چنان انباشتی از دارائی های مادی و فرهنگی است که افزایش مداوم و خود بخود آنها را امکان پذیر سازد. ما هنگامی که به خود می نگریم تاریخ ایران را سراسر گسست هائی در روند انباشت ملی می بینیم. از تاختن های بیابان گردان عرب و غزان و مغولان و تاتاران گرفته، تا دست اندازی های روسیه و بریتانیا، هزار و چهار صد سالی یا هرچه چند گاهی رشته بوده ایم در تاراج و کشتار و ویرانی های پر دامنه پنبه شده است و یا با بهره گیری از ضعف سیاسی مزمن جامعه ایرانی اصلا نگذاشته اند به خود برسیم (منظورم از ضعف سیاسی، کم دانشی عمومی و پائین بودن هوش عاطفی یا همان فضیلت های اجتماعی ماست.)

در همین صد ساله گذشته که دوران بیداری جامعه ایرانی است و تکان قطعی به بنیاد های اجتماعی مان داده شده، ما چهار فرصت را برای انباشت دارائی ملی از دست دادیم. در انقلاب مشروطه ترکیبی از غلبه فرصت طلبان و تند روان و بیگانگان انقلاب را به شکست کشانید. در سوم شهریور ندانم کاری و استبداد خفه کننده باز به یاری مداخله خارجی، گسست دیگری پیش آورد. در پیکار ملی کردن نفت کوتاه بینی سیاسی و خام دستی استراتژیک به بیگانگان فرصت داد که پیکار ملی را شکست دهند. ولی آن شکست، زیان کوچک تر بود. از آن بد تر یکی از بهترین رهگشاد breakthrough ها در تحول نظام سیاسی ایران به یک دمکراسی لیبرال، ناچیز و بجای آن زمینه برای یک دیکتاتوری دیگر، هرچند سازنده، آماده شد. در انقلاب اسلامی که دیگر بیگانگان چنان دست گشاده ای بر کشور ما نداشتند خود حکومت و مردم باز اساسا روی فرصت طلبی دست به خودکشی زدند و بد ترین گسست این صد ساله پیش آمد.

اکنون به نظرم می توانیم بگوئیم که بهترین درس گسست های تاریخی ما اولویت دان به انباشت ملی است. در آینده هرچه می کنیم و به هر راه می رویم پیش از همه توجه داشته باشیم که این مایه دارائی، آب و خاک و مردمان و زیر ساخت ها، که از این تاریخ ــ تاریخی که بیشتر دشمن ما بوده ــ باقی مانده است کمتر نشود تا برای ساختن کشور بماند.

درس دوم، درهم نیامیختن اولویت اصلی با اولویت ها و ملاحظات دیگر و منحرف نشدن از آن است. منظورم این است که در یک پیکار ملی، در امری که از سود ها و ملاحظات شخصی و گروهی در می گذرد، هیچ گاه چشمان خود را از موضوع مرکزی نمی باید دور گرفت. فضای برانگیخته و انرژی بسیج شده و هاله احترام آمیز یک پیکار ملی به آسانی گروه هائی را به وسوسه وارد کردن دستور کار agenda های دیگری در پیکار اصلی می اندازد و در اینجاست که همه چیز به بیراهه می رود. باز از همین گذشته نزدیک تر مثال بیاورم.

برنامه نوسازندگی شگرف دوران پهلوی ــ با ابعاد آن روزی ایران ــ به پیکاری برای مشروعیت بخشیدن به یک سلسله تازه آمیخته شد و احساس حقارتی که بر همه آن دوران حکم فرما بود (تملق و کیش شخصیت و قدرت نمائی و لاف زدن های میان تهی همه نشانه های عقده حقارت است،) به کوتاهی ها و زیاده روی هائی دامن زد که شکست نهائی هر دو پادشاه را با هزینه های هنگفت برای ایران به بار آورد. اگر ملاحظات حیثیتی و تبلیغاتی کنار گذاشته می شد و مانند اینهمه "ببر های آسیائی" ــ که همچون ایران از پائین ترین ها آغاز کردند ولی سر شان را به زیر انداختند و دنبال یک استراتژی کارساز را گرفتند ــ همان برنامه نوسازندگی به طور جدی پیگیری می شد و سیاست را فدای تبلیغات نمی کردند مشروعیت و محبوبیت بیشتر هم می آمد و شکست نمی آمد.

به همین ترتیب در پیکار ملی کردن نفت اگر پاک کردن حساب های گذشته و پیروزی در مبارزه قدرت داخلی را وارد موضوع اصلی یعنی رویاروئی با یک ابر قدرت برخوردار از پشتیبانی ابر قدرتی دیگر نمی کردند، پیکار به آن پیروزی که در توان ایران می بود می رسید و بعد، اگر هم ضرورتی می داشت می توانستند در موقعیتی به مراتب نیرومند تر به پاک کردن حساب ها و مبارزه قدرت داخلی، بپردازند. این "زرنگی" های تاکتیکی ما، در انقلاب اسلامی بد ترین نمایش خود را داد. برای آزادی و استقلال به پا خاستند ولی وسوسه بهره برداری از مذهب با شعار حکومت اسلامی و تن دادن به رهبری خمینی، هم پیکار را به شکست کشانید، هم بیشتر دست در کاران را. در رده های بالای حکومتی نیز همان وسوسه، پرچم های سفید را در نخستین برخورد ها بالا برد.

اگر تجربه ملی را به این گونه بنگریم و نه از دریچه مهر و کین و نامرادی های شخصی و گروهی خود، آنگاه عمل سیاسی را در چشم انداز دیگری خواهیم دید. به ویژه در شرایط تاریخی تعیین کننده ای مانند آنچه ما در گیر ش هستیم عمل سیاسی نمی تواند بیرون از یک چشم انداز تاریخی باشد. ما دیده ایم که سیاست های شخصی و گروهی، به معنی پیش انداختن فرد یا گروه معین، چه پیامد های تاریخی داشته است. کسان می خواسته اند به کرانه های سلامت دلخواه خود برسند ولی کشتی کشور را در غرقاب ها انداخته اند. از چنین تجربه مکرری می توان آموخت که مطمئن ترین راهنمای عمل سیاسی همان است که بنتام گفت: بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان. آیا برنامه سیاسی و دستور کار ما به سود بیشترین ایرانیان است؟ ما امروز وظیفه ای فوری تر از برقراری یک جامعه شهروندی، جامعه ای که همه حقوق از فرد انسانی، بی هیچ پسوند و پیشوند، بی هیچ تبعیض و فاصله، سرچشمه می گیرد نداریم. در چنان جامعه هائی میدان برای رسیدن همه لایه های اجتماعی، همه گروه ها به خواست های خود باز است ــ اگر بتوانند اکثریت را با خود همراه کنند. یک جامعه شهروندی در دراز مدت به سود همگان خواهد بود زیرا پیشرفت را از خشونت و خونریزی و فاجعه ملی بی نیاز خواهد کرد.

جرمی بنتام در بریتانیای میانه سده های هژدهم و نوزدهم می زیست که از فساد و زور گوئی اقلیت فرمانروا و بی بهرگی و نا آگاهی اکثریت بزرگ مردمان سرشار می بود. آنچه بریتانیا را چنین جامعه ای کرد رویکرد متفاوت طبقه سیاسی بریتانیا بود. آن طبقه سیاسی که محدود بودن ش به گروه کوچک مردان مال دار و ملک دار در آن دوره تاریخی اتفاقا به سود تحول فرهنگ سیاسی تمام شد، آموخت که سود آنی و منحصر به خود را فدای سود دراز مدت جامعه به طور کلی کند. بجای رویکرد کنار گذارنده، رویکرد دربر گیرنده را که مستلزم گذشت های متقابل و رسیدن به همرائی است بگذارد. (حتی در همان سده اصل جابجا شدن قدرت پذیرفته بود، که اصل موضوع در یک دمکراسی لیبرال است، و نخست وزیران به آسانی منزل به مخالفان تلخ سیاسی خود می پرداختند). آنگاه اندک اندک حق رای و پیشرفت به همه جامعه رسید. بریتانیا بهشت روی زمین نیست ــ هیچ کشوری نیست ــ ولی می تواند خود را بهتر سازد. بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان در بریتانیا از زیاده روی ها و اشتباهات مرگبار و برباد رفتن انباشت ملی جلوگیری کرده است. بقیه دنیا هم یا از سرمشق بریتانیا آموختند یا می باید بیاموزند.

اینها بزرگ ترین درس هائی است که از هشت دهه گذشته گرفته ام و فرصتی بهتر از امروز برای بازگفتن ش نمی بود.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* برگرفته از سخنرانی زادروز هشتاد سالگی

واپسین جملات آقای داریوش همایون ( حاوی خیر مقدم عرض کردن ایشان به امثال حاج آقا ها مسعود بهنود و نوری زاده ) در این "برگرفته" حدف شد چون در زیر چتر چل تیکه مجال "تعارف" با پادوهای عبا شوکلاتی و شهید(!) بهشتی… باقی نیست!

رامین مولائی