میرسد آن روز
عبدالقادر بلوچ
http://balouch.blogspot.com/
خری را صاحبش بار کرده بود و سیخش میزد تا از سربالایی نفس گیری بالا برود.
خر جان میکند اما دم نمیزد.
گاوی گفتش ترا چه میشود؟ عرعری بکن. بایست. بیفت. بمیر. این چه تن در دادن است؟
خر گفت: عرعر بکنم پوزهبندم را میبندد. بایستم کاه جویم را میبرد. بیفتم سوارم میشود. بمیرم فاتحهام را میخواند. منتظر فرصتم تا لگدی بزنم به مثانهاش که بلند نشود
عبدالقادر بلوچ
http://balouch.blogspot.com/
خری را صاحبش بار کرده بود و سیخش میزد تا از سربالایی نفس گیری بالا برود.
خر جان میکند اما دم نمیزد.
گاوی گفتش ترا چه میشود؟ عرعری بکن. بایست. بیفت. بمیر. این چه تن در دادن است؟
خر گفت: عرعر بکنم پوزهبندم را میبندد. بایستم کاه جویم را میبرد. بیفتم سوارم میشود. بمیرم فاتحهام را میخواند. منتظر فرصتم تا لگدی بزنم به مثانهاش که بلند نشود