می دانم که نمی توانم تلخی 18 تیر 78 را مثل خانوادۀ عزت ابراهیم نژاد و اکبر محمدی احساس کنم و یا خود را همچون باطبی، جاوید تهرانی، لهراسبی، دلدار و محمدی وارث دردی بدانم که هنوز بر پیکرۀ جنبش دانشجویی زخمه می زند.
قدیمترها که دولت اصلاحاتی روی کار بود میتینگی، جلسه ای، نهار و گل و بلبلی راه می انداختیم و با ژستهای روشنفکرانه افتخار پیاده نظامی گروههای بی سواد جیره خوار حکومت را به دانشجویان می دادیم و عکس احمد باطبی را در حالی که پیراهن خونین دوستش را بالای سرداشت بعنوان الگوی پاسداشت آنروز بر نوشتارهای خود ضمیمه می کردیم.
به شعر و شعار پناه بردیم و پیپهای خود را آتش زدیم و نشستیم و تحلیلهای انتزاعی از الگوی مبارزاتی ارائه دادیم... اپوزیسیون داخل کشور در عین بی تفاوتی تز «آرامش فعال» را در نشستهای عمومی اعلام میکرد و اپوزیسیون خاج از کشور هم بی خبر از همه جا راهکارهای مضحکی برای نافرمانی مدنی پیشنهاد می کرد و گاهی میخواست که مردم پشت چراغ قرمز بوق بزنند و گاهی میخواست که برف پاک کن ها را روشن کنند و یا پول خوردهایشان را جمع کنند و ... هرگز نخواستیم که مادر 18 تیر را بیابیم و آن همه هزینه و پتانسیل را به بار بنشانیم. کودک 18 تیر را هر از گاهی به دایه ای سپردیم و قبول کنیم که انصاف را رعایت نکردیم...
حتی اگر کمی انصاف هم می داشتیم الان لااقل اکبر محمدی زنده بود و یا اجازه نمی دادیم دهها دانشجو جوانیشان را در کنج زندانهای رژیم سپری کنند.
دردآورتر از همه روشنفکران ما که در پشت میز دانشگاهها نشسته اند یا در روزنامه ها و سایتهای اینترنتی نسخۀ نجات می پیچند چرا هرگز نمونه های زنده را به یاد نمی آورند؟
ما کجای تاریخ خود گیر کرده ایم که هرچه قدر دست و پا می زنیم راه گریزی پیدا نمی کنیم؟ انگار که نه انگار بچه هایی که پشت میله های زندان زیر بدترین شکنجه ها جان و جوانی می دهند، برای همین مردم تن به آتش سپرده اند.
ققنوسهای خود را دریابیم... برای مخاطبان کوی خونین دانشگاهبه یقین، ایران مادر واقعی 18 تیر است. مادری که بارها و بارها به او تجاوز شده است و از روزی که دستان او را به دست نامحرم اعراب سپردیم، تجاوز به او و فرزندان او آغاز شده است و وارثان حادثۀ تلخ کوی دانشگاه این دردها را بخوبی می فهمند و می دانند که چشم چپ استبداد دینی چه جوانی نابی را از آنها طلب کرده است و میرود که جان مادر را کامل بستاند...
نمیدانم چرا نمی توانم این یاس تلخ را پنهان کنم که: بعد از سوم تیر 84 انسان زنده ای را نمی توان یافت و صدایش کرد و از او برای نجات ایران یاری خواست.
فرزندان زیادی از ایران که حرفی دارند گلویشان را گشوده اند و گفتنی ها را فریاد می زند و این تنها روزنه برای ما خواهد بود. ولی هنوز کافی نیست...
از انسانهای سکوت در این اوضاع متنفرم. واقعا چند نفر در جامعه ما اسمهای زیر را می شناسد؟
عباس دلدار، بهروز جاوید تهرانی، مهرداد لهراسبی و...
پیشترها گمان می کردیم که سد بزرگ آزادیخواهی ما حاکمیت است ولی اگر بخواهیم تعارف نکنیم هیچ دیواری بلندتر از خودمان و مردم برای رسیدن به آرمان آزادی وجود ندارد.
بیاییم بجای شمارش سالها و بزرگداشتهای کذایی به دور و بر خودمان نگاه کنیم و ققنوسهای پشت حصار خود را دریابیم. دیگر نمی دانم به چه زبانی باید این درد را فریاد بزنم؟